معنی آبداده
لغت نامه دهخدا
آبداده. [دَ /دِ] (ن مف مرکب) گوهردار. تیزکرده: گفتندپادشاه ما مسعود است هر کس که بی فرمان سلطان ما اینجا آید زوبین آبداده و شمشیر است. (تاریخ بیهقی).
دیو هگرز آبروی من نبرد زآنک
روی بدو دارد آبداده سنانم.
ناصرخسرو.
پر آب داده حسامم به دست نصرت تو
ترا چه حاجت باشدبه آبداده حسام ؟
مسعودسعد.
عدل را نوربخش ْ خورشیدی
ملک را آبداده پولادی.
مسعودسعد.
خنجر آبداده را ماند
آن دل بادطبع آهن باس.
مسعودسعد.
موی چون تاب خورده زوبینی است
مژه چون آبداده پیکانیست.
مسعودسعد.
تاب خورده
تاب خورده. [خوَرْ / خُرْ/ دِ] (ن مف مرکب) پیچیده. تابیده شده:
موی چون تاب خورده زوبین است
مژه چون آبداده پیکانست.
مسعودسعد.
مخروفة
مخروفه. [م َ ف َ] (ع ص) مؤنث مخروف. ارض مخروفه؛ زمین آبداده شده از باران خریفی و نخستین باران اول زمستان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مخروف شود.
برقعی
برقعی. [ب ُ ق َ] (اِخ) شاعر معاصر منجیک و منجیک را با او مهاجاتی است. (یادداشت مؤلف):
ویحک ای برقعی ای تلخ تر از آب فرژ
تا کی این طبع بد تو که گرفتی سر پژ؟
منجیک.
بهیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
بگاه نرمی گوئی که آبداده تشی.
منجیک.
فارسی به انگلیسی
Plated
حل جدول
فرهنگ فارسی هوشیار
گوهردار، تیزکرده، آبدار
انگلیسی به فارسی
مترادف و متضاد زبان فارسی
تر، خیس، مرطوب، نم، نمدار، آبداده، بران، برا، تیز
فرهنگ معین
نژاده، اصیل، مستعد، کاری، شمشیر و تیغ آبداده و تیز. [خوانش: (~.) [معر - فا.] (ص مر.)]
معادل ابجد
17