معنی آب ریزان

حل جدول

آب ریزان

جشن ایرانیان قدیم در سیزدهم تیرماه


آب پاشان، آب ریزان

جشن ایرانیان قدیم در سیزدهم تیرماه


آب پاشان ، آب ریزان

جشن ایرانیان قدیم در سیزدهم تیرماه


برگ ریزان

فصل خزان

لغت نامه دهخدا

ریزان

ریزان. (نف، ق مرکب) نعت فاعلی از ریختن و به معنی در حال ریزش. (از شعوری ج 2 ص 19). پاشان. افشان. روان. جریان دارنده. (ناظم الاطباء). ریزنده. مدرار. در حال ریختن. (یادداشت مؤلف).
- آب یا اشک ریزان، ماء یا دمع ساکب. (یادداشت بخط مؤلف).
|| بارنده مانند ابر و آسمان. (ناظم الاطباء):
چو بیمار زار است ما چون پزشک
ز دارو گریزان و ریزان سرشک.
فردوسی.
وز میغ سیه چشمه ٔ خون ریزان است
تا باد دگر ز میغ بردارد چنگ.
منوچهری.
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط شود آبش از مسام.
خاقانی.
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خوداوفتان و خیزان.
نظامی.
چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نگیرد همی بر بلندی قرار.
سعدی (بوستان).
چون شمع بر بالین معشوق ریزان و درخشان. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 12).سحاب بجس، ابرهای ریزان. (یادداشت مؤلف).
- برگ ریزان، ریختن برگ. سقوط برگهای درختان:
نه چندان تیر شد بر ترک ریزان
که ریزد برگ وقت برگ ریزان.
نظامی.
- ریزان اشک، اشک ِ ریزان:
دیده ام عشاق ریزان اشک دارند از طرب
آن همه چون سبحه در یک ریسمان آورده ام.
خاقانی.
- || اشک ریز. کنایه از کسی که گریه می کند و اشک می ریزد.
|| گدازان. || اندازان. || ریخته شده. (ناظم الاطباء). متلاشی. (یادداشت مؤلف):
چرا تیره نباشد اختر من
که در خاک است ریزان گوهر من.
(ویس و رامین).
نشاید ویس من در خاک ریزان
شهنشه می خورد در برگریزان.
(ویس و رامین).
- ریزان شدن، ریختن. از هم پاشیدن. ریزریز شدن. خرد شدن. (از یادداشت مؤلف):
همه مهره ٔ پشت او همچو نی
شد از درد ریزان و بگسست پی.
فردوسی.
از آواز ما کوه ریزان شود
هنر بر دلاور گریزان شد.
فردوسی.
وگر شیر بیند گریزان شود
ز چنگال ناخنش ریزان شود.
فردوسی.
بر آن کوه بی بیم لرزان شدی
بمردی و بر خاک ریزان شدی.
فردوسی.
بی سایه و بی حشمت او ملک جهان بود
چون خانه که ریزان شود آن را در و دیوار.
فرخی.
خاکی که مرده بود و شده ریزان
آکنده چون شدوز چه گلگون است.
ناصرخسرو.
گوهر آبگینه را در آتش باید نهادن تا سرخ شود پس در آب شخار سرد انداختن تا ریزان بشود... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- || ریخته شدن. باریدن:
نه چندان تیر شدبر ترک ریزان
که ریزد برگ وقت برگریزان.
نظامی.
- || جاری شدن. روان گشتن. (ناظم الاطباء).
- ریزان کردن، متلاشی ساختن. در هم ریختن:
چو خشم آورد کوه ریزان کند
سپهر از بر خاک لرزان کند.
فردوسی.
|| (اِمص) لیاقت و سزاواری. (ناظم الاطباء). || نثار: گل ریزان. شکرریزان. درم ریزان. (یادداشت مؤلف). || (اِ) دولت و ثروت. || هوا و هوس. آرزو و مراد. (ناظم الاطباء). هوا و مراد. (از شعوری ج 2 ص 19).


عرق ریزان

عرق ریزان. [ع َ رَ] (ق مرکب) خوی ریزان. در حال عرق ریختن. در حال خوی ریختن. (یادداشت مرحوم دهخدا).


خوی ریزان

خوی ریزان. [خوَی ْ / خَی ْ / خِی ْ / خُی ْ] (ق مرکب) عرق ریزان. (یادداشت مؤلف).


برگ ریزان

برگ ریزان. [ب َ] (نف مرکب، ق مرکب) برگ ریز. برگ ریزنده. در حال برگ ریختن:
چنین تا به شب برگ ریزان بود
وز آشوب هر دد گریزان بود.
اسدی.
|| (اِ مرکب) بودن آفتاب است در برج میزان که فصل پائیز و خزان باشد. (برهان) (از آنندراج). موسم خزان. (غیاث). خریف. (از دهار). خزان و پائیز و خریف. (ناظم الاطباء). بادبیز. پاذیز. تیر:
نشاید ویس من در خاک ریزان
شهنشه می خورد در برگ ریزان.
(ویس و رامین).
برگ ریزان بهمه حال فرو باید ریخت
به قدح آنچه از او برگ نشاط و طرب است.
انوری.
شرطست که وقت برگ ریزان
خونابه شود ز برگ ریزان.
نظامی.
بهنگام آن برگ ریزان سخت
فروپژمرید آن کیانی درخت.
نظامی.
نه چندان تیر شد بر ترگ ریزان
که ریزد برگ وقت برگ ریزان.
نظامی.
|| کنایه از ایام پیری و آخرهای عمر. (برهان) (از آنندراج).


ریزان پشن

ریزان پشن. [] (اِخ) نام قلعه ای بوده: داوه، این دیه را ریذویه بنا کرده است صاحب قلعه که بر کوه خوشتر است و آن را قلعه ٔ ریزان پشن می گویند. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 71).


درم ریزان

درم ریزان. [دِ رَم ْ] (اِ مرکب) نثار درم. (یادداشت مرحوم دهخدا):
در باغ به نوروز درم ریزانست
بر نارونان لحن دل انگیزانست.
منوچهری.


اشک ریزان

اشک ریزان. [اَ] (نف مرکب) چشمی که اشک بسیار می افشاند. (ناظم الاطباء):
همه منکوب و پریشان و منخوب و اشکریزان و حیران. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 455).
بریحان نثار اشکریزان
بقرآن و چراغ صبح خیزان.
نظامی.
سلطان سریر صبح خیزان
سرخیل سپاه اشکریزان.
نظامی.
آن کسانی که در آتشکده بینا شده اند
اشک ریزان مرا جوش شرر میدانند.
وحید (از آنندراج).

فرهنگ عمید

ریزان

ریزنده، درحال‌ریختن،


برگ ریزان

خزان، فصل پاییز که برگ درختان می‌ریزد: شرط است که وقت برگ‌ریزان / خونابه شود ز برگ، ریزان (نظامی۳: ۵۱۴)،

فارسی به عربی

فرهنگ معین

گل ریزان

(~.) (ص مر.) مراسم گلریزی به سر عروس و د اماد یا به سر پهلوان در زورخانه.

معادل ابجد

آب ریزان

271

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری