معنی آب فشان

لغت نامه دهخدا

آب فشان

آب فشان. [ف َ / ف ِ] (نف مرکب، اِ مرکب) سوراخهایی که آب گرم از آنها بیرون رانده می شود. (فرهنگستان زمین شناسی).


فشان

فشان. [ف ِ] (اِخ) دهی است بخش خفر شهرستان جهرم، دارای 325 تن سکنه. آب آن از قنات و رودخانه ٔ قره آغاج و محصول عمده اش غله، برنج، بادام، خرما و مرکبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).

فشان. [ف َ / ف ِ] (نف مرخم) ریزنده و ریزان. (برهان). در بعضی کلمات مرکب به معنی فشاننده آید. (فرهنگ فارسی معین):
- آتش فشان، آتشبار. آنچه از خود آتش بیفشاند:
سوی شاه شد، داغ بردل، کشان
شتابنده چون برق آتش فشان.
نظامی.
که از روم و رومی نمانم نشان
شوم بر سر هردو آتش فشان.
نظامی.
- جانفشان، فدایی. جانباز. در حال جانبازی:
آنکه از عشقت زر افشاند ندانم کیست آن
این که خاقانی است دانم جانفشان است از غمت.
خاقانی.
- دامن فشان، در حال اعراض و روگردانی:
بر آن گفته کردند دامن فشان...
نظامی.
- درفشان، مجازاً. اشکریزان.
- || سخن شیوا و روان گویان: دهان درفشان.
- زرفشان، در حال فروریختن پول و زر:
خبر داد از آن گوهر زرفشان.
نظامی.
- شکرفشان، شکرریزان. خندان:
سر زلف در عطف دامن کشان
ز چهره گل از خنده شکرفشان.
نظامی.
شیرین تر از این سخن نباشد
الادهن شکرفشانت.
نظامی.
با بلبلان سوخته بال ضمیر من
پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی.
سعدی.
لعل چو لب شکرفشانت
در طبله ٔ گوهری ندیدم.
سعدی.
- طبرزدفشان، شکرفشان. شیرین:
فقاع گلابی و گلشکری
طبرزدفشان از دم عنبری.
نظامی.
- عنبرفشان، خوشبوی. مانند مشک فشان:
سرآغوش و گیسوی عنبرفشان...
نظامی.
نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری
کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید.
سعدی.
این باد روح پرور از انفاس صبحدم
گویی مگر ز طره ٔ عنبرفشان اوست.
سعدی.
- گلفشان، گلریز:
خاک سبزاورنگ و باد گلفشان و آب خوش
ابر مرواریدباران و هوای مشکبوست.
سعدی.
چو تو درخت دلستان تازه بهار و گلفشان
حیف بود که سایه ای بر سر ما نگستری.
سعدی.
- گوهرفشان:
ز بس گوهر گوش گوهرفشان
شده چشم بیننده گوهرنشان.
نظامی.
بیا ساقی آن آب گوهرفشان....
نظامی.
- مشک فشان، مشک افشان. خوشبو. مشکبار:
نگویمت چو زبان آوران رنگ آمیز
که ابر مشک فشانی و بحر گوهرزای.
سعدی.
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد.
حافظ.
رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.

فشان. [ف َ] (اِ) به معنی چشان است و گرز را گویند. (انجمن آرا از فرهنگ جهانگیری). لغتی است بی شاهد در یک نسخه به معنی گذر و در دو نسخه ٔ دیگر به معنی گرز است و اﷲ اعلم. (از برهان). مؤلف انجمن آرا پشان و فشان را به معنی گرز و گذر هر دواشتباه دانسته و مؤلف آن را به معنی «گز» صحیح دانسته است. (نقل به اختصار از حاشیه ٔ برهان چ معین).


آتش فشان

آتش فشان. [ت َ ف َ/ ف ِ] (نف مرکب) آن چیز یا آن کس که آتش افشاند.
- طیاره ٔ آتش فشان، کشتی که با آن نفت و آتش بدشمن می افکندند:
مرکبی دریاکش و طیاره ای آتش فشان
گه نشیب و گه فراز و گاه وصل و گاه نای.
منوچهری.
- کوه آتش فشان و آتش افشان، کوهی که از دهانه ٔ آن آب سیه و آتش و خاکستر سوزان بیرون جهد. بُرْکان.


می فشان

می فشان. [م َ / م ِ ف َ] (نف مرکب) فشاننده ٔ می. || خون فشان. که خون افشاند. خونریز. (در صفت تیغ و خنجر):
تیغ حصرم رنگ شاه از خون خصم
روز میدان می فشان باد از ظفر.
خاقانی.


سرکه فشان

سرکه فشان. [س ِ ک َ / ک ِ ف َ / ف ِ] (نف مرکب) سخت در عتاب کردن. (رشیدی). کنایه از سخت بیدماغ. (آنندراج). || بدگوی طعنه زن. (آنندراج). بدگوی و طاعن. (رشیدی):
یوسف من گرگ مست باده بکف صبح فام
وز دو لب باده رنگ سرکه فشان از عتاب.
خاقانی.
گهگهی آن شکرنشان سرکه فشان ز لب شدی
گرم جگر شدم ز لب سرکه فشان من کجا.
خاقانی.


ستاره فشان

ستاره فشان. [س ِ رَ / رِ ف َ / ف ِ] (نف مرکب) کنایه از اشک فشان. (آنندراج). || گوهرزاد. گوهرریز:
چرخ مرا وقت ثنای تو گفت
تیر ملک نطق ستاره فشان.
خاقانی.
|| درخشان. تابان:
چشمه ٔ خورشید را سراب شمارد
هر که ببیند رخ ستاره فشانش.
صائب (از آنندراج).

فرهنگ عمید

آب فشان

چشمۀ آب گرم که از آن بخار و آب گرم فوران کند،

فرهنگ فارسی هوشیار

آب فشان

سوراخهائی که آب گرم از آنها بیرون رانده میشود


فشان

ریزنده و ریزان، آتش فشان، جان فشان


لعل فشان

لال فشان باده ریز (صفت) آنکه لعل و جواهر دیگر افشاند: پای سهیل از سر نطع ادیم لعل فشان بر سر در یتیم. (نظامی لغ. )، باده ریز: لعل فشان ساقی زرین کمر گشته چو خورشید فلک لعل گر. (امیر خسرو آنند. لغ. )

حل جدول

معادل ابجد

آب فشان

434

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری