معنی آب کشیده و پاکیزه

حل جدول

آب کشیده و پاکیزه

شسته


موش آب کشیده

ویژگی کسی که سر تا پا خیس شده باشد


زخم آب کشیده

ناسور


مثل موش آب کشیده

کسی که خیلی خیس شده و یا از آب و گل و لای بیرون آمده باشد.


پاکیزه

طیب و طاهر

فرهنگ فارسی هوشیار

آب کشیده

(اسم) آنچه با آب شسته باشند مطهر، خوب نیک کامل: بانگلیسی آب کشیده حرف میزند.


پاک و پاکیزه

(صفت) پاک تمیز پاکیزه.

لغت نامه دهخدا

پاکیزه

پاکیزه. [زَ / زِ] (ص مرکب) صاحب غیاث اللغات گوید: منسوب به پاک زیرا که مرکب است ازلفظ پاک و ایزه که کلمه ٔ تصغیر و نسبت است و نظیر این آتشیزه بمعنی کرم شب تاب و چون کلمه ٔ نسبت زائد می آید میتواند که پاکیزه مزید علیه پاک بود یا مرکب ازلفظ پاکی و زه بود یعنی چیزیکه زاده از پاکی باشد. (از بهار عجم) (غیاث اللغات). نظیف. نظیفه. زکی ّ. زکیّه. طاهر. طاهره. مُطهَّر. طهور. طیّب. طیَّبه. نقی ّ. (دهار). نقیَّه. پاک. صفی. صافی. منقّح:
دی بر رسته ٔ صرافان من بر در تیم
کودکی دیدم پاکیزه تر از در یتیم.
بوطاهر.
بدو [سیاوش] گفت شاه [کاوس] ای دلیر جوان
که پاکیزه تخمی و روشن روان
چنانی که از مادر پارسا
بزاید شود بر جهان پادشا.
فردوسی.
بپارس اندرون شارسان بلند
برآورد پاکیزه و سودمند.
فردوسی.
عادتی دارد بی عیب تر از صورت خور
صورتی دارد پاکیزه تر از در ثمین.
فرخی.
آفرین باد بر آن عارض پاکیزه چو سیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
خانه ای دید سپید پاکیزه مهره داده جامه افکنده. (تاریخ بیهقی). حسنک پیدا آمد بی بند جبّه ای داشت حبری رنگ با سیاه میزد خلق گونه درّاعه ای و ردائی سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی).
هم از روی فضل و هم از روی نسبت
ز هر عیب پاکیزه چون تازه شیرم.
ناصرخسرو.
گل خوشبوی پاکیزه است اگر چند
نروید جز که در سرگین و شدیار.
ناصرخسرو.
حکمت از حضرت فرزند نبی باید جست
پاک و پاکیزه ز تشبیه و ز تعطیل چو سیم.
ناصرخسرو.
کسی کو را نسب پاکیزه باشد
بفعل اندر نیاید زو درشتی.
سنائی (دیوان ص 1097).
کسی که گوهر پاکیزه دارد و دانش
اگر نداردگوهر وگر ندارد زر...
سوزنی.
از آسمان به قدر و به همت رفیعتر
پاکیزه تر به اصل و نصب ز آب آسمان.
سوزنی.
در مدت دو ماه سراسر بازارها به تعریشات پاکیزه و تسقیفات رایق سربپوشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). مسکین در این سخن که پادشه پسری به صید از لشکریان دورافتاده بالای سر ایستاده همی شنید و در هیأتش نظر میکرد صورت ظاهرش پاکیزه. (گلستان).
|| مهذب. خالی از عیب و منقصت. درست و راست:
چو بشنید جندل ز خسرو سخن
یکی رای پاکیزه افکند بن.
فردوسی.
ز فردوسی اکنون سخن یاد گیر
سخنهای پاکیزه و دلپذیر.
فردوسی.
پذیرفت پاکیزه دین بهی
نهان گشت بیدادی و بی رهی.
فردوسی.
دو مهتر [قدرخان و محمود] باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه ٔ خویش نهادند. (تاریخ بیهقی). ما ایزد عزّ ذکره را خواهیم به رغبتی صادق و نیتی درست و اعتقادی پاکیزه که ما رادر هر حال فی السرّاء و الضرّاء و الشّده و الرّخاء معین و دستگیر باشد. (تاریخ بیهقی).
همیشه ز هر عیب پاکیزه بود
زبان و دو دست و ازار علی.
ناصرخسرو.
پادشاهان را بدین متین و اعتقاد پاکیزه بیاراسته است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
دین پاکیزه و عقل و خرد کامل او
مر و را جز همه نیکوئی تلقین نکند.
سوزنی.
شعری پاکیزه مشتمل بر الفاظ رقیق و معانی جزل انشا کردی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). تحریر؛ پاکیزه گفتن سخن.
|| زیبا. خوب. مطلوب. مطبوع. مقبول. ناضر. پاکیزه روی. وضّاء. واضی ٔ: و این دختر را بیاوردند و زن کرد و سخت پاکیزه و با جمال بود. (ابن بلخی). جده ای بود مرا... چیزهای پاکیزه ساختی. (تاریخ بیهقی). اسبی بلند برنشستی با بناگوش وزیر بند و پاردم و ساخت آهن سیمکوفت سخت پاکیزه. (تاریخ بیهقی). و ازآنجا [از اصفهان] میوه هاء پاکیزه خیزد که مثل آن در هیچ بلاد نباشد. (مجمل التواریخ والقصص).
|| خالص. نُضار. لبن خالص، شیر پاکیزه. (دستورالاخوان). || منزَّه. مُقدّس. قُدﱡوس:
ز یزدان پاکیزه خواهم نخست
که چشم بدان دور دارد درست.
فردوسی.
|| عفیف. معصوم. پاک جامه. پارسا:
دو پاکیزه از خانه ٔ جم ّ شید
برون آوریدند لرزان چو بید.
فردوسی.
دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه ٔ پارسا.
فردوسی.
شکیبا و بادانش و راستگوی
وفادار و پاکیزه و تازه روی.
فردوسی.
چنین داد پاسخ سیاوش بدوی
که ای پیر پاکیزه و راستگوی.
فردوسی.
بدستور پاکیزه یکروزگفت [خسروپرویز]
که اندیشه تا کی بود در نهفت
کشنده ٔ پدر [بندوی] هر زمان پیش من
همی بگذرد اوبود خویش من.
فردوسی.
ز دستور پاکیزه ٔ راهبر
درخشان شود شاه را گاه و فر.
فردوسی.
زن پاکدامن ز پاکیزه شوی
پسر از پدر بود دیهیم جوی.
فردوسی.
یکی پور بد سوفرا را گزین
خردمند و پاکیزه و بآفرین.
فردوسی.
پس پرده ٔ نامورکدخدای
زنی بود پاکیزه و پاکرای.
فردوسی.
بحق اهل بیت او که پاکانند و اصحاب او که برگزیدگانند و ازواج او که پاکیزه هایند... (تاریخ بیهقی).
پس نیست جای مؤمن پاکیزه
دوزخ، که جای کافر ملعون است.
ناصرخسرو.


کشیده

کشیده. [ک َ / ک ِ دَ / دِ] (ن مف) طویل. دراز. (ناظم الاطباء). ممتد. ماد. ممدود. مدید. (یادداشت مؤلف):
درازتر ز غم مستمند سوخته جان
کشیده تر ز شب دردمند خسته جگر.
فرخی.
حق سبحانه و تعالی ایام عمر مولانا صاحب الجلیل کافی الکفاه کشیده گرداناد. (تاریخ قم). || مایل بر درازی. نسبه دراز و باریک. (یادداشت مؤلف).
- ابروی کشیده، ابروی دراز و طویل و کمانی.
- بینی کشیده، بینی باریک و دراز.
- چشم کشیده، بادامی شکل:
لفظی فصیح و شیرین قدی بلند و چابک
رویی لطیف و زیبا چشمی خوش و کشیده.
حافظ.
- روی کشیده، صورت مایل به درازی.
- صورت کشیده، صورت مایل به درازی.
|| به شکل تار درآمده. به شکل رشته درآمده: او را مردم سیستان زرورنگ خواندندی زیرا که راست به زر کشیده مانستی. (تاریخ سیستان).
شخصم ز فرقت تو چو زر کشیده شد
مویم ز حسرت تو چو سیم کشیده گیر.
معزی (از آنندراج).
دامن کشان همی شد در شرب زرکشیده
صد ماهرو ز رشکش جیب و قصب دریده.
حافظ (دیوان چ قزوینی و غنی ص 422).
|| به رشته درآورده:
چهل تار دیبای زربفت گون
کشیده زبرجد به زر اندرون.
فردوسی.
|| مسلول. مُشَهَّر. آهخته. آهیخته. آخته. برهنه. (یادداشت مؤلف). از نیام برآورده و آن صفتی است شمشیر و خنجر و امثال آنرا:
هزاران پیاده به پیش اندرون
کشیده همه خنجر آبگون.
اسدی.
به دست گوهربارش در آب و آتش رزم
کشیده گوهرداری به گوهر آتش و آب.
مسعودسعد (دیوان ص 44).
غلامان شمشیر کشیده از راه آب درآمدند از پس تخت متوکل و آن مرد مسخره چون فروغ شمشیر دید پنداشت که مگر بر عادت او را عذاب میدهند. (مجمل التواریخ و القصص).
|| تحمل کرده. متحمل شده. (یادداشت مؤلف).
- بارکشیده، متحمل بارشده. زحمت بار پذیرفته:
بارکشیده ٔ جفا پرده دریده ٔ هوا
راه ز پیش و دل ز پس واقعه ای است مشکلم.
سعدی.
- ستم کشیده، مظلوم. ستم رسیده. ظلم دیده:
که گر غمهای دیده بر تو خوانم
ستمهای کشیده بر تو رانم.
نظامی.
- سختی کشیده، رنج دیده. سختی برده: هرکجا سختی کشیده ٔ تلخی چشیده ای را بینی خود را یکسره در کارهای مخوف اندازد. (گلستان). مردم معزول و سختی کشیده را باز عمل فرماید. (گلستان).
- عزلت کشیده، دوری دیده. در انزوا به سر برده.
- || کنایه از معزول شده. کنایه از بیکار شده: مردم سختی دیده ٔ عزلت کشیده را خدمت فرماید. (سعدی).
|| مجذوب. جلب شده. (ناظم الاطباء). || برآورده. ساخته شده. (یادداشت مؤلف): گرد او باره ای کشیده. (حدود العالم). || افراخته. افراشته. (یادداشت مؤلف):
زدیدار چون خاور آمد پدید
به هامون کشیده سراپرده دید.
فردوسی.
- برکشیده، برافراخته:
همی تا به بالای معشوق ماند
به باغ اندرون برکشیده صنوبر.
فرخی.
به پای پست کند برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار.
عنصری.
بستان و باغ ساخته و اندر آن بسی
ایوان و قصر سربه فلک برکشیده گیر.
سعدی.
- || بالا برده. برتری داده. به مقام برتر نشانده: بندگان خداوند و چاکران برکشیدگان سلطان پدر نباید که بقصد ناچیز گردند. (تاریخ بیهقی).
|| بررفته. بجانب بالا بر شده.
- اندام کشیده، بالای آخته. قامت رسا. بالای کشیده. بالای آخته.
- بالای کشیده، قامت رسا. اندام کشیده.
- قامت کشیده، اندام کشیده. قد کشیده. بالای رسا.
- قد کشیده، قامت کشیده. بالای آخته.
- کشیده قامت، بلندبالا:
کشیده قامتی چون نخل سیمین
دو زنگی بر سر نخلش رطب چین.
نظامی.
|| منظم شده. رده بسته. صف بسته:
ز سغد اندرون تا به جیحون سپاه
کشیده رده پیش هیتال شاه.
فردوسی.
- درکشیده بهم، سربهم آورده:
صفی راست برراه و صفی بخم
صفی چارسو درکشیده بهم.
اسدی.
- کشیده صف، رده بسته:
نظاره به پیش درکشیده صف
چون کافر روم بر در گنجه.
منوچهری.
|| سنجیده. وزن شده. (یادداشت مؤلف). سنگیده. (ناظم الاطباء). سخته: اندیشید که اگر کشیده بفروشم... روزگار دراز شود. (کلیله و دمنه). || به ظرف خرد درآمده از ظرف دیگر. (یادداشت مؤلف). نقل شده چنانکه پلو از دیگ به قاب. || آشفته. پریشان خاطر. سرگشته. حیران. || سرکش. بی حیا. (ناظم الاطباء). || منجر شده. مجرور. (یادداشت مؤلف). || ممتد. بی دندانه. آنچه از حروف که دراز نویسند نه دندانه دار چون «س » و «ش ». (یادداشت مؤلف). || رسم شده. تحریر و ترسیم شده چنانکه خط دایره و حروف دایره دار:
نونیست کشیده عارض موزونش
و آن خال معنبر نقطی بر نونش
نی خود دهنش چرا نگویم نقطی است
خط دایره ای کشیده پیرامونش.
سعدی.
|| مصوت. صدادار. با مصوت بلند در این کتاب هرجا به الف کشیده گوئیم چون میم «مال » مراد است نه میم «مأکول » و «مأخوذ» و به واو کشیده «موسی » مراد است نه «موعود» و به یای کشیده چون میم «میل » مراد است نه میم «میدان ». (یادداشت مؤلف). || (اِ) سیلی. طپانچه که بر رخسار زنند. ضربت با کف دست بر رخسار کسی. لطمه. چک. تپانچه. طپانچه. کاج. (یادداشت مؤلف): کشیده ای بیخ گوشش نواخت. || نوعی از نقش که بروی پارچه می دوزند. (ناظم الاطباء).


پر و پاکیزه

پر و پاکیزه. [پ َ رُ زَ / زِ] (ص مرکب، از اتباع) پاک. شسته و رفته.


پاک و پاکیزه

پاک و پاکیزه. [ک ُ زَ / زِ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) از اتباع. پاک. بنحو پاک.


پاکیزه دهائی

پاکیزه دهائی. [زَ / زِ دَ] (حامص مرکب) زیرکی:
پاکیزه دل است این ملک شرق و ملک را
پاکیزه دلی باید و پاکیزه دهائی.
منوچهری.

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

پاکیزه

پاک، تمیز،
[مجاز] بی‌آلایش، صاف، صافی، بی‌غش،
* پاکیزه کردن: (مصدر متعدی) = * پاک کردن

فرهنگ عوامانه

کشیده

سیلی و طپانچه است که بر صورت زنند.

معادل ابجد

آب کشیده و پاکیزه

393

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری