معنی آتش فشان سیسیل

لغت نامه دهخدا

آتش فشان

آتش فشان. [ت َ ف َ/ ف ِ] (نف مرکب) آن چیز یا آن کس که آتش افشاند.
- طیاره ٔ آتش فشان، کشتی که با آن نفت و آتش بدشمن می افکندند:
مرکبی دریاکش و طیاره ای آتش فشان
گه نشیب و گه فراز و گاه وصل و گاه نای.
منوچهری.
- کوه آتش فشان و آتش افشان، کوهی که از دهانه ٔ آن آب سیه و آتش و خاکستر سوزان بیرون جهد. بُرْکان.


فشان

فشان. [ف َ / ف ِ] (نف مرخم) ریزنده و ریزان. (برهان). در بعضی کلمات مرکب به معنی فشاننده آید. (فرهنگ فارسی معین):
- آتش فشان، آتشبار. آنچه از خود آتش بیفشاند:
سوی شاه شد، داغ بردل، کشان
شتابنده چون برق آتش فشان.
نظامی.
که از روم و رومی نمانم نشان
شوم بر سر هردو آتش فشان.
نظامی.
- جانفشان، فدایی. جانباز. در حال جانبازی:
آنکه از عشقت زر افشاند ندانم کیست آن
این که خاقانی است دانم جانفشان است از غمت.
خاقانی.
- دامن فشان، در حال اعراض و روگردانی:
بر آن گفته کردند دامن فشان...
نظامی.
- درفشان، مجازاً. اشکریزان.
- || سخن شیوا و روان گویان: دهان درفشان.
- زرفشان، در حال فروریختن پول و زر:
خبر داد از آن گوهر زرفشان.
نظامی.
- شکرفشان، شکرریزان. خندان:
سر زلف در عطف دامن کشان
ز چهره گل از خنده شکرفشان.
نظامی.
شیرین تر از این سخن نباشد
الادهن شکرفشانت.
نظامی.
با بلبلان سوخته بال ضمیر من
پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی.
سعدی.
لعل چو لب شکرفشانت
در طبله ٔ گوهری ندیدم.
سعدی.
- طبرزدفشان، شکرفشان. شیرین:
فقاع گلابی و گلشکری
طبرزدفشان از دم عنبری.
نظامی.
- عنبرفشان، خوشبوی. مانند مشک فشان:
سرآغوش و گیسوی عنبرفشان...
نظامی.
نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری
کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید.
سعدی.
این باد روح پرور از انفاس صبحدم
گویی مگر ز طره ٔ عنبرفشان اوست.
سعدی.
- گلفشان، گلریز:
خاک سبزاورنگ و باد گلفشان و آب خوش
ابر مرواریدباران و هوای مشکبوست.
سعدی.
چو تو درخت دلستان تازه بهار و گلفشان
حیف بود که سایه ای بر سر ما نگستری.
سعدی.
- گوهرفشان:
ز بس گوهر گوش گوهرفشان
شده چشم بیننده گوهرنشان.
نظامی.
بیا ساقی آن آب گوهرفشان....
نظامی.
- مشک فشان، مشک افشان. خوشبو. مشکبار:
نگویمت چو زبان آوران رنگ آمیز
که ابر مشک فشانی و بحر گوهرزای.
سعدی.
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد.
حافظ.
رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.

فشان. [ف َ] (اِ) به معنی چشان است و گرز را گویند. (انجمن آرا از فرهنگ جهانگیری). لغتی است بی شاهد در یک نسخه به معنی گذر و در دو نسخه ٔ دیگر به معنی گرز است و اﷲ اعلم. (از برهان). مؤلف انجمن آرا پشان و فشان را به معنی گرز و گذر هر دواشتباه دانسته و مؤلف آن را به معنی «گز» صحیح دانسته است. (نقل به اختصار از حاشیه ٔ برهان چ معین).

فشان. [ف ِ] (اِخ) دهی است بخش خفر شهرستان جهرم، دارای 325 تن سکنه. آب آن از قنات و رودخانه ٔ قره آغاج و محصول عمده اش غله، برنج، بادام، خرما و مرکبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


سیسیل

سیسیل. (اِخ) صِقِلّیه. نام جزیره ای است بزرگ به ایتالیا که در دریای مدیترانه واقع است. دارای 25740 کیلومتر مربع مساحت و جمعیت آن 4487000 تن سکنه می باشد. زمین آن حاصلخیز و شهرهای عمده آن عبارتند از شهرپالرم کاتان، مسین، تراپانی. این جزیره بدواً به استعمار فینیقیان، سپس یونانیان درآمد و بعد رومیان بسال 241 م. آن را تسخیر کردند. بعد تحت تسلط اسپانیائیها درآمد. و جزیره ٔ صقلیه در قرن 18 میلادی با ناپل متحد گردید و در 1860 م. ضمیمه ایتالیا شد. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به صقلیه و جزیره ٔ صقلیه شود.

فرهنگ عمید

آتش فشان

افشانندۀ آتش: کوه آتشفشان،
(اسم) (زمین‌شناسی) حفره‌ای در پوستۀ زمین که از دهانۀ آن بخارهای گوگردی و مواد گداخته بیرون آید،
[مجاز] آنچه برق بزند،

فرهنگ فارسی هوشیار

فشان

ریزنده و ریزان، آتش فشان، جان فشان

معادل ابجد

آتش فشان سیسیل

1302

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری