معنی آتش پا

لغت نامه دهخدا

آتش پا

آتش پا. [ت َ] (ص مرکب) مجازاً تندرو. دوان:
باز در بستندش و آن درپرست
بر همان امید آتش پا شده ست.
مولوی.
جنیبت بس که آتش پای گشته
هلال نعل پروین سای گشته.
امیرخسرو دهلوی.


آتش

آتش. [ت َ] (اِ) (از زندی آترس، و اوستایی آتر، و سانسکریت هوت آش، خورنده ٔ قربانی، از: هوت، قربانی + آش، خورنده) یکی از عناصر اربعه ٔ قدما و آن حرارت توأم با نوری است که از بعض اجسام سوختنی برآید چون چوب و ذغال و امثال آن. آذر. آدر. ورزم. تش. آدیش. وَداغ. بلک. کاغ. مخ. هیر. نار. سعیر. عجوز. ام القری. و در زبان شعری از آن بقبله ٔ جمشید، قبله ٔ دهقان، قبله ٔ زردشت، قبله ٔ مجوس، بستر سمندر، تخته ٔ زرنیخ و غیر آن تعبیر کرده اند:
عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیبت آتش و جان مخالفان پده باد.
شهید بلخی.
آتش هجرانْت را هیزم منم
و آتش دیگرْت را هیزم پده.
رودکی.
شب زمستان بود کپّی سرد یافت
کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت
کپّیان آتش همی پنداشتند
پشته ٔ هیزم بدو برداشتند.
رودکی (از کلیله ودمنه ٔ منظوم).
بدان ماند بنفشه بر لب جوی
که بر آتش نهی گوگرد بفخم.
منجیک.
وزو مایه ٔ گوهر آمد چهار...
یکی آتشی برشده تابناک
میان ْ باد و ابر از بر تیره خاک.
فردوسی.
بکوه سپند آتش اندرفکند
که دودش برآمد بچرخ بلند.
فردوسی.
پس آنگاه فرمود پرمایه شاه
که بر چوب ریزند نفت سیاه
زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان.
فردوسی.
بجنگ اندرون مرد را دل دهند
نه بر آتش تیز بر گل نهند.
فردوسی.
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و باد یکسان بود.
فردوسی.
بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر برزنی آتش و باد خاست.
فردوسی.
همی برشد آتش فرود آمد آب
همی گشت گرد زمین آفتاب.
فردوسی.
بدانگه بدی آتش خوبرنگ
چو مر تازیان راست محراب سنگ
بسنگ اندر آتش ازو شد پدید
کزو روشنی در جهان گسترید.
فردوسی.
زلف در رخسار آن دلبر چو دیدم بیقرار
می بیندازم در آتش جان و دل چون داربوی.
کشفی (از فرهنگ اسدی، خطی).
گر به پیغاله از کدو فکنی
هست پنداری آتش اندر آب.
عنصری.
به آتش مان چه سوزد نه خدای ا
ست
که آتش کار بادافره نمای است.
(ویس و رامین).
مر او را گفت پورا چند گویی
در آتش آب روشن چند جویی ؟
(ویس و رامین).
خردمند کوشد کز آتش رهد
نه خود را بسوزنده آتش دهد.
اسدی.
خرد زآتش طبعی آتش تراست
که مر مردم خام را او پزد.
ناصرخسرو.
آتش دوزخ از آن آتش بسی عالی تر است
گر غذا درخورد یابد در سوی علیا شود.
ناصرخسرو.
آتش دادت خدای تا نخوری خام
نز قبل سوختن بدو سر و دستار.
ناصرخسرو.
همچنان کاندر جهان زآتش نسوزد زر همی
زرّ جانت را نسوزد زآتش سوزان سقر.
ناصرخسرو.
شیخ ما گفت سری سقطی که خال جنید بود قدس اﷲ روحهما بیمار شد جنید بعیادت او درشد و مروحه برداشت تا بادش کند. گفت ای جنید آتش از باد تیزتر شود. (اسرارالتوحید).
آنکه آتش را کند ورد و شجر
هم تواند کرد این را بی ضرر.
مولوی.
پلنگ از زدن کینه ورتر شود
بباد آتش تیز برتر شود.
سعدی.
آتش از خانه ٔ همسایه ٔ درویش مخواه
کآنچه بر روزن او میگذرد دود دل است.
سعدی.
|| در امثله ٔ ذیل مفتوح بودن تاء در آتش ظاهر است:
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته ست
دشت ماننده ٔ دیبای منقش گشته ست
لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشته ست.
منوچهری.
بگریه گه گهی دل را کنم خوش
تو گوئی می کشم آتش به آتش.
(ویس و رامین).
کی شود دهر با تو یکدم خوش
چون جهد ناگه از خیار آتش.
سنائی.
تا درنزنی بهرچه داری آتش
هرگز نشود حقیقت وقت تو خوش.
بخاری.
با غم مرگ کس نباشد خوش
آبیان را چه عیش در آتش ؟
مکتبی.
|| پاره ای از زغال یا هیمه ٔ افروخته. اخگر. جذوه. سکار. بجال. جمره. قبس. || گوگرد احمر در اصطلاح کیمیاگران. || مجازاً، جهنم. دوزخ:
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیر سایه ٔ تو
نه از آتش دهی بحشر جواز
زِستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در، چه باز یا چه فراز.
ابوشکور بلخی.
آزها را بسوی خویش مکش
که کشد جانت را سوی آتش.
سنائی (حدیقه).
|| تندی. تیزی:
بگفتند کین رنج دادی بباد
سر نامور پر ز آتش مباد.
فردوسی.
|| ایذاء. اضرار. ظلم فاحش:
بهانه چه داری تو برمن بیار
که بر من سگالید بد روزگار
یکی بی زیان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم.
فردوسی.
|| غم. اندوه سخت:
دلش [ضحاک] زآن زده فال پرآتش است
همان زندگانی بر او ناخوش است.
فردوسی.
روان با چشم گریان و دل ریش
به آب اشک میکُشت آتش خویش.
امیرخسرو دهلوی.
|| شراب:
خاک را از باد بوی مهربانی آمده ست
درده آن آتش که آب زندگانی آمده ست.
سنائی.
|| بلا و مصیبت:
زآتش قهر وبا گردید ناگاهان خراب
استرابادی که خاکش بود خوشبوتر ز مشک.
کاتبی ترشیزی.
|| حرارت. عشق سوزان:
همه کسی صنما [مر] ترا پرستد و ما
از آتش دل آتش پرست شاماریم.
منطقی (از فرهنگ اسدی، خطی).
|| بمعنی نور و رواج و رونق و غضب و سبکروحی و قدر و مرتبه و گرانی نرخ هم گفته اند و کنایه از شیطان است و کنایه از مرد شجاع و دلیر هم هست و قوت هاضمه و اشتها را نیز گویند. (برهان قاطع).
- آبی بر (بر روی) آتش کسی زدن، تسکین غضب او کردن: من بنده بفرمان رفتم نزدیک خواجه... و آبی بروی آتش زدم. (تاریخ بیهقی).
- آتش از آب (دریای آب) برآمدن، یا آتش از آب افروختن، کاری عظیم سخت پیش آمدن:
پس آگاهی آمد بافراسیاب
که آتش برآمد ز دریای آب...
از ایران نهنگی [رستم] برآمد بجنگ
که شد چرخ گردنده را راه تنگ.
فردوسی.
من چو خواهم کرد فریاد آب زآتش برکشم
او چو خواهد خورد تشویر آتش افروزد ز آب.
معزی.
- آتش از آب ندانستن، عظیم متهور و بی باک بودن:
یکی شهریار است افراسیاب
که آتش همانا نداند ز آب.
فردوسی.
- آتش از جایی برانگیختن (برآوردن)، ویران کردن آن جای:
بکین سیاوش بریدم سرش
برانگیختم آتش از کشورش.
فردوسی.
سپاهی بر، از جنگجویان بروم
که آتش برآرند از آن مرزوبوم.
فردوسی.
- آتش از خیار برآمدن یا جستن، امری ممتنع و محال صورت بستن:
چون بعشق از خیارت آتش جست
آتش از آتشی بدارد دست.
سنائی.
نامت بمیان مردمان در
چون آتشی از خیار جسته.
انوری.
بی آبروی دست تو هر کس که آب یافت
از دست دهر، بود چنان کآتش از خیار.
انوری.
یارب آن آتش از خیار جهد
که دلم زآتش غمش برهد.
انوری.
لطیفه ٔ کرم تست این که نرگس را
بسعی باد بهار آتشی جهد ز خیار.
کمال اسماعیل.
- آتش به دست خویش بر ریش خویش زدن (از نفایس الفنون)، آتش به دست خویش در خرمن خویش زدن، خود باعث زیان و رنج خویش گشتن:
آتش بدو دست خویش در خرمن خویش
من خود زده ام چه نالم از دشمن خویش ؟
؟
- آتش بی زبانه، بکنایه، لعل. یاقوت.
- || شراب:
بسفالی ز خانه ٔ خمار
آتش بی زبانه بستانیم.
خاقانی.
- آتش کارزار برانگیختن، پیوستن حربی را. بر شدّت و حدّت جنگ فزودن:
برانگیختند آتش کارزار
هوا تیره گون شد ز گرد سوار.
فردوسی.
- مثل آبی که روی آتش ریزند، دوائی سریعالتأثیر. گفتاری که زود اثر بخشددر شنونده.
- مثل آتش، سخت بشتاب:
بکردار آتش همی راندند
جهان آفرین را همی خواندند.
فردوسی.
بزد بوق و کوس و سپه برنشاند
بکردار آتش از آنجا براند.
فردوسی.
بسیار گرم. نیک سرخ.
- مثل آتش خواه، آنکه درنگ نیارد و بمحض آمدن بازگشتن خواهد:
ای گشته دلم بی تو چو آتشگاهی
وز هر رگ جان من به آتش راهی
چون میدانی که در دل آتش دارم
ناآمده بگذری، چو آتش خواهی.
عطار.
- مثل آتش سرخ، بثره یا دملی سخت باحرارت. تنی از سوزش تب سرخ شده. طعام یا دوائی سخت حارّ و حادّ.
- مثل آتش واسپند، مثل آتش و پنبه، سخت ناسازوار.
- امثال:
آب و آتش بهم نیاید راست، دو ضدفراهم نیایند.
آتش از آتش گل کند، یاری بیکدیگر مایه ٔ سعادت یاری دهندگان است.
آتش از باد تیزتر گردد، ملامت ْ عاشق را بر عشق او افزاید.
آتش از چنار پوده برآید،دود از کنده برخیزد.
آتش از خیار نجهد (برنیاید)، توقع و انتظاری نه بجای خویش است:
نکرد و هم نکند حاسد تو کار صواب.
نجست و هم نجهد هرگز از خیار آتش.
ادیب صابر.
کی شود دهر با تو یک دم خوش
چون جهد ناگه از خیار آتش ؟
سنائی.
آبی از روزگار اگر ببرم
آتشی دان که از خیار آید.
انوری.
آتش اگر اندک است حقیر نباید داشت. (گلستان)، دشمن حقیر و بلای خرد را کوچک شمردن صواب نباشد.
آتش بجان شمع فتد کین بنا نهاد، نفرینی است کسی را که بدعتی زشت نهاده باشد.
آتش بزمستان ز گل سوری به، آتش در زمستان سخت مطلوب است.
آتش بگرمی عرق انفعال نیست، شرم و خجلت گناه و خطایی سر زده سخت ناگوار باشد.
آتش جای خود باز کند، مرد زیرک وماهر و استاد زود شناخته شود. خوبان و صاحب جمالان درهر دل راه یابند.
آتش چنار از چنار است، آنچه از بدی که بما میرسد نتیجه ٔ کارهای ما یا کسان ماست:
کفن بر تن تَنَد هر کرم پیله
برآرد آتش از خود هر چناری.
عطار.
آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک، کیفر و بادافراه گناهکاران گاه بی گناهان را نیز فرا گیرد.
آتش دوست و دشمن نداند، آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک.
آتش رابه آتش نتوان کشت، عداوت را با محبت تسکین توان داد نه با عداوت.
آتش را به آتش ننشانند، آتش را به آتش نتوان کشت.
آتش را به روغن نتوان نشاند، آتش را به آتش نتوان کشت.
اگر آتش شود خود را سوزد، حدت و شدت غضب یا کاراو بر خصم و حریف زیان نبخشد و خود او را زیانبخش ترباشد:
آتش سوزان بود حیات سمندر.
قاآنی.
آتش کند هرآینه صافی عیار زر.
معزی.
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل مستمند.
سعدی.
آتش کند پدید که عود است یا حطب.
ابن یمین.
عندالامتحان یکرم الرجل او یهان.
رجوع بمثل پیشین شود.
آتش که به بیشه افتد تر و خشک نداند، یا نه خشک گذارد و نه تر.
آتش چو برافروخت بسوزد تر و خشک.
بکش آتش خرد پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند.
فردوسی.
دشمن را پیش از آنکه نیرو یابد دفع کردن باید.
تو خاکی چو آتش مشو تند و تیز.
فردوسی.
فروتن باش و از خشم و تندی بپرهیز.
آتش که بشعله برکشد سر
چه هیزم خشک و چه گل تر.
ناصرخسرو.
تو آتش به نی درزن و درگذر
که در بیشه نه خشک ماند نه تر.
سعدی.
زآتش قهر وبا گردید ناگاهان خراب
استرابادی که خاکش بود خوشبوتر ز مشک
وندرو از پیر و برنا هیچ تن باقی نماند
آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک.
کاتبی ترشیزی.
در آتش بودن به از بیرون آتش است، شریک بودن در بلا و رنج کسان خودبهتر از دور بودن از بلا و شنیدن اخبار مبالغه آمیز آن است.
هر کس آتش گوید دهانش نسوزد. (از قرهالعیون)، گفتار محض را اثری نیست.
گویی مویش را آتش زدند، با عدم آگاهی درست به وقت رسید.

حل جدول

آتش پا

مجازاً تندرو، تیزگام؛ شخصی که سریع می دود.

مجازاً تندرو، تیزگام

تیز رو و تیز گام

مجازاً تندرو، تیز گام

کنایه از تیزرو

فرهنگ عمید

آتش پا

تندرو، تیزرو،
بی‌قرار، بی‌آرام،


آتش

آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به‌ وجود می‌آید و دارای روشنی و حرارت است،
[مجاز] گرما، حرارت،
[مجاز] ناراحتی، اندوه،
گلوله،
[قدیمی] از عنصرهای چهارگانه، آذر،
[قدیمی] شراب،
* آتش افروختن: (مصدر متعدی)
آتش روشن کردن،
[مجاز] فتنه انگیختن و سبب دشمنی و جنگ میان دیگران شدن: میان دو تن آتش افروختن / نه عقل است خود در میان سوختن (سعدی: ۱۷۲)،
* آتش پارسی:
(پزشکی) = تبخال: دید مرا گرفته لب آتش پارسی ز تب / نطق من آب تازیان برده به نکتهٴ دری (خاقانی: ۴۲۲)،
(پزشکی) جوش‌های زردرنگ که در پوست صورت بروز می‌کند،
آتشی که پارسیان در آتشکده می‌ا‌فروختند،
* آتش‌ دهقان: آتشی که دهقانان پس از درو کردن و برداشتن حاصل مزرعه به باقی‌ماندۀ آن می‌زنند تا آفات نباتی از میان برود و زمین قوت بگیرد،
* آتش روشن کردن:
افروختن‌ آتش،
[مجاز] فتنه‌انگیختن، برپا کردن فتنه و آشوب،
* آتش‌ زدن: (مصدر متعدی) چیزی را به آتش کشیدن و سوزاندن، افروختن آتش در چیزی،
* آتش کردن: (مصدر متعدی)
آتش روشن کردن، آتش افروختن،
به کار انداختن توپ و تفنگ و در کردن گلوله،
* آتش ‌گرفتن: (مصدر لازم)
شعله‌ور شدن و سوختن چیزی که آتش در آن افتاده باشد،
[عامیانه، مجاز] خشمناک شدن، تند شدن،
* آتش نشاندن: (مصدر متعدی) [عامیانه، مجاز] خاموش کردن و فرونشاندن آتش، کشتن آتش،


پا

عضوی از بدن انسان و حیوان که با آن راه می‌رود،
قسمت زیرین این عضو در انسان، از مچ تا سرانگشتان: ای تو را خاری به پا نشکسته کی دانی که چیست؟ / جان شیرانی که شمشیر بلا بر سر خورند (امیرخسرو: ۳۱۹)،
[مجاز] قسمت زیرین و پایین چیزی: پای خم، پای دار، پای درخت، پای دیوار، پای کوه، پای منبر،
پایه،
[مجاز] کنار: مده جام می و پای گُل از دست / ولی غافل مباش از دهر بدمست (حافظ: ۱۰۴۶)،
فوت۲
* پا افشردن: (مصدر لازم) = * پا فشردن
* پا به دامن کشیدن: [مجاز]
در گوشه‌ای نشستن،
گوشه‌گیری کردن،
صبر کردن،
قناعت کردن،
* پا پس کشیدن: [مجاز] از اقدام به کاری خودداری کردن و خود را کنار کشیدن،
* پا خوردن: (مصدر لازم)
ساییده شدن، لگدمال شدن،
[مجاز] فریب خوردن و دچار حساب‌سازی شدن،
* پا دادن: [مجاز]
[عامیانه] فرصت مناسب دست دادن، موقع مناسب برای کسی پیدا شدن که از آن بهره‌گیری کند،
(مصدر متعدی) کسی را نیرو دادن و پشتیبانی کردن،
* پا زدن: (مصدر لازم)
کوبیدن پا بر زمین،
بسیار راه رفتن در جستجوی چیزی،
(ورزش) در شنا و دوچرخه‌سواری، پاها را حرکت دادن برای پیش رفتن،
(ورزش) در میان گود زورخانه، پا کوفتن هماهنگ ورزشکاران،
[مجاز] در حساب به کسی حقه زدن و دغلی کردن و مبلغی از طلب او کم کردن، در صورت‌حساب تقلب کردن و مبلغی اضافه از طرف گرفتن، حساب‌سازی و سوءاستفاده کردن،
* پا شدن: (مصدر لازم) [عامیانه] از جا برخاستن و برپا ایستادن، برخاستن،
* پا فشردن: (مصدر لازم) ‹پای فشردن›
اصرار و ابرام کردن، پافشاری کردن،
ایستادگی کردن، پایداری کردن،
* پا کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه]
پوشیدن شلوار،
پوشیدن کفش یا جوراب،
* پا کشیدن: پا بر زمین کشیدن و آهسته‌آهسته رفتن،
* پا کشیدن از جایی: [عامیانه، مجاز] ترک جایی کردن، از جایی دوری گزیدن و دیگر به آنجا نرفتن،
* پا گرفتن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
استوار شدن، پابرجا شدن، برقرار شدن،
ثبات و دوام پیدا کردن،
نیرو گرفتن،
* پا کوبیدن: (مصدر لازم) = * پا کوفتن
* پا کوفتن: (مصدر لازم)
پا به زمین زدن،
[مجاز] رقص کردن، رقصیدن،
* از پا درآمدن: (مصدر لازم)
خسته شدن و از رفتن بازماندن،
شکست خوردن،
* از پا درآوردن: (مصدر متعدی)
خسته کردن و از رفتن بازداشتن،
شکست دادن و کشتن،
* برپا: ‹برپای، ورپا› سرپا، ایستاده،
* برپا خاستن: (مصدر لازم) برخاستن، بلند شدن، روی پا ایستادن،
* برپا داشتن (کردن): (مصدر متعدی) [مجاز] به‌پا داشتن، دایر کردن،
* زیر پا کشیدن: [عامیانه، مجاز] از کسی دربارۀ اسرار یا مطالبی که باید پنهان بماند پرسش کردن و اطلاعاتی به‌دست آوردن، با حیله و تدبیر از کسی اقرار گرفتن، به اقرار آوردن،

ترکی به فارسی

آتش

آتش 2- تب

تعبیر خواب

آتش

اگر بیند پاره های آتش می خورد، دلیل کند که مال یتیمان خورد و اگر بیند که از دهان وی آتش بیرون می آید، دلیل کند که سخن دروغ و بهتان گوید. و اگر بیند که از هر جایی آتشهای سوزنده می گرفت، دلیل کند که از هر جائی میانجی کند، میان رعیت و مردمان پادشاه. اگر بیند که در پهلوی او آتشی افروخته بود او را زیان داشت، دلیل کند که بدو خیر و نیکی رسد.اگر بیند هیزم آتش عظیم می سوخت، دلیل کند بر جنگ و فتنه در آن دیار. اگر بیند که آتش در مردم می زد، دلیل نصرت بود او را بر دشمنان. و اگر بیند که آتش وی را بسوخت و آن آتش را نور نیست، دلیل است که کسی را از خویشان و فرزندان وی فرزندی آید، که مردمان بر وی ثنا گویند و مال و بزرگی یابد به قدر آن آتش. اگر در رزمگاه، آتش بیند، دلیل کند بر بیماریهای صعب، چون آبله و طاعون وسرسام و مرگ مفاجات. اگر آن آتش را با دود بیند، دلیل کند که از پادشاه، او را ترس و بیم بود. اگر آتش را در بازار بیند، دلیل کند بر بی دینی اهل بازار و آن که اهل بازار در تجارت، انصاف ندهند و در خرید، دروغ گویند. اگر در دریای آتشی افتاده بیند، دلیل کند کمه در مردم آنجا، مصادره بود از پادشاه، و از اوبر رعیت ظلم رسد. اگر در راه مجهول آتش بیند، دلیل بر بی دینی بود. و اگر آتش در جامه کسی افتاده بیند، دلیل کند که آن کس را مصیبت و ترس و بیم بود و اگر خویشتن را بر آتش ایستاده بیند، دلیل که او را رنج رسد. - امام جعفر صادق علیه السلام

اگر کسی آتش بی دود در خواب بیند دلیل که به پادشاهی نزدیک شود و کار بسته او گشاده شود. اگر بیند که کسی وی را در آتش افکند و وی را سوخت دلیل کند که پادشاه بر وی ستم کند، لیکن زود خلاصی یابد و بشارت و نیکوئی یابد. و اگر بیند که آتش وی را نسوخت، دلیل کند که روی به کراهت، سفری کد و اگر آتش را با تف و سوز بیند، دلیل کند که از علت تب، بیمار گردد و اگر بیند که آتش اندام وی را بسوخت، دلیل کند که به قدر آن سختگی وی را رنج و مضرت رسد، و اگر بیند که آتش در خانه وی افتاد و همه اندام وی را بسوخت و زبانه همی زد و از او سهم و ترس در دل او نیامده، دلیل کند که محنت و مصیبت بدو رسد و سبب بیماری و ضعف بود، چون سرما و طاعون و آبله و سرخچه و آن چه بدین ماند، و اگر بیند که از آن آتش فرا گرفت، دلیل کند که به قدر آن، از مال حرام به وی رسد و اگر بیند که آتش را دود بود، دلیل کند که به قدر آن مال حرام، وی را به رنج و تیمار حاصل گردد یا جنگ و خصومت و اگر بیند که از آتش، گرمی و تیس به او رسید دلیل که کسی وی را در روز غیبت کند - حضرت دانیال

اگر بیند که شعله آتش به مردمان همی انداخت، دلیل کند که در میان مردم، عداوت و دشمنی افکند و اگر بازرگانی بیند که آتش در دکان و کالای او افتاد، دلیل کند که کالائی که دارد بر باد دهد، یا آن چه به دُر می ارزد، به سه درم فروشد و بر کسی شفقت نبرد، و اگر بیند ک آتش در خانه کسی افتاده، دلیل که آن کس در جنگ و فتنه و جور سلطان افتد. و اگر بیند که آتش جامه او را به سوخت، دلیل که با خویشان جنگ و خصومت کند، یا از سبب مال اندوهگین گردد. و اگر کسی آتشی عظیم در زمین بیند، دلیل کند کمه در آن موضع فتنه و جنگ افتد و اگر چیزی سوخته بیند دلیل کند کم از جهت زنان وی، را با کسی خصومت کند و اگر بیند در شهری یا محلی یا در سرائی آتش افتاد، چنانکه هر چه بود همه را بسوخت و آن آتش زبانه می زد و او را سهمگین همی داد، دلیل کند که در آن موضع، جنگ و کارزار بود، یا بیماری صعب افتد. اگر بیند که آتش برخی چیزها را بسوخت و برخی رها کرد و اورا سهمگین بداشت، دلیل بود بر جنگ و کارزار در آن موضع. اگر زبانه و فروغ نداشت، دلیل بر بیماری صعب کند. اگر آتش را با دود بیند دلیل کند بر ترس و بیم اندر کارها.اگر بیند که آتش از آسمان بیفتاد، شهری یا محله یا سرائی بسوخت، دلیل کند که آن بلا و فتنه که گفته شد، بر اهل آن موضع شهر بود. اگر بیند که آواز سهمگین داشت و زبانه همی زد و درجائی افتاد، لیکن گزند نمی کرد، دلیل بود که در میان اهل آن موضوع، گفتگوی و خصومت افتد به زبان. و اگر بیند که از زیرزمین آتش سهمگین برآمد سوی آسمان شد، دلیل بود که اهل آن موضع یا دوستان حق تعالی حرب کند به دروغ و بهتان گفتن بر وی، به قدر و قوه آن آتش که دیده بود. اگر بیند آتشی از جائی به جائی افتاد و آن آتش هیچ گزند نمی کرد، دلیل بود که در آن منفعت یابد و اگر درویش بود توانگر گردد - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

نام های ایرانی

آتش

دخترانه و پسرانه، آتش، از شخصیتهای شاهنامه، مخفف نام نوش آذر، یکی از چهار پسر اسفندیار

معادل ابجد

آتش پا

704

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری