معنی آخر

لغت نامه دهخدا

آخر

آخر. [خ َ] (ع ص) دیگر. دگر. دیگری. یکی از دو چیز یا دو کس. غیر. مؤنث: اُخْری ̍. ج، آخَرین.

آخر. [خ ُ] (اِخ) نام قصبه ای بدهستان. گویند نام قریه ای میان جرجان و خوارزم. و زاهد معروف ابوالفضل عباس بن احمدبن فضل منسوب بدانجاست. || نام قریه ای میان سمنان و دامغان.

آخر. [خ ِ] (ع ص، ق، اِ) عاقبت. باَنجام. سرانجام. انجام. بازپسین. اخیر. واپسین. پسین. اَفدُم. آفدم. در آخر. به آفدم. پایان. فرجام. بفرجام. فرجامین. خاتمه. کرانه. کران. غایت. نهایت. خاتمت. پس کار. (زمخشری). مقابل اوّل. مؤنث: آخِره. ج، آخِرین، و اواخر نیز بجای آن گفته می شود و به فارسی آخرها:
قند جدا کن از اوی دور شو از زهر دند
هرچه به آخر به است جان ترا، آن پسند.
رودکی.
نه به آخر همه بفرساید
هرکه انجام راست فرسدنی است.
رودکی.
تا کی کند او خوارم تا کی زند او شنگم
فرسوده شوم آخر گر آهن و گر سنگم.
ابوشکور.
ببینم آخر روزی بکام دل خود را
گهی ایارده خوانم شها گهی خرده.
دقیقی.
بیاویختند آن دو تن سخت دیر
به آخر ورا هوم آورد زیر.
فردوسی.
ببد در جهان پنج صد سال شاه
به آخر شد و ماند زو جایگاه.
فردوسی.
همی گفتش صبوری کن که آخر
بکام دل رسد یک روز صابر.
(ویس و رامین).
پدر ما هرچند ما را ولی عهد کرده بود... در این آخرها که لختی مزاج او بگشت... ما را به ری ماند. (تاریخ بیهقی). امیر گفت اسبی نیک روز آخر خیلتاش را باید داد. (تاریخ بیهقی). پس از جواب توقیع کند و به آخر آن ایزد... را یاد کند که وزیر رابر آن نگاه دارد. (تاریخ بیهقی).
بخرم آخرآنین ترا جان پدر
پس درو ریزم جغرات و همی جنبانم.
؟ (از فرهنگ اسدی، خطی).
بار از خر بنهند آخر و زینها ننهند
زآنکه اینها سوی ایزد بسی از خر بترند.
ناصرخسرو.
از پی هر گریه آخر خنده ای است
مرد آخربین مبارک بنده ای است.
مولوی.
میتوانی دید آخر را مکن
چشم آخربینْت را کور و کهن.
مولوی.
همچنین در قاع بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوّتش به آخر آمده. (گلستان).
برو از خانه ٔ گردون بدر و نان مطلب
کاین سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را.
حافظ.
|| این کلمه را در فارسی در مقام تعریض و تقریعو تعجب و تقریر و شکایت از بطوء و انتظار و مانند آن نیز آرند:
نشسته جهاندار بر تخت خویش
همی گفت با هر کس از بخت خویش
که آخر بدین بارگاه مهی
نیامد ز بهرام هیچ آگهی.
فردوسی.
نه آخرتو مردی جهاندیده ای
بد و نیک هر گونه ای دیده ای.
فردوسی.
پیشکار کشتی نگاه کرد و فریاد برآورد و زاری کرد که ای مسلمانان شهادت بیارید که کار ما به آخر رسید... ما گفتیم آخر چه افتاده است. (مجمل التواریخ). آخر نگوئی تو کیستی ؟ (کلیله و دمنه).
آخر چه کارزار کند رنگ با پلنگ.
سوزنی.
آخر زبهر کاری پردخته شد مناره.
عمادی.
آخر ایران که ازو بودی فردوس برشک
وقف خواهد بد تا حشر بدین شوم حشر.
انوری.
آخر امشب شبی است سالی نیست.
نظامی.
آخر آدمزاده ای ای ناخلف
چند پنداری تو پستی را شرف ؟
مولوی.
عشقبازی نه من آخر بجهان آوردم.
سعدی.
آخر این آمدن بکاری بود
وز برای چنین شماری بود.
اوحدی.
آخر عربی حمیّتت کو.
؟
|| (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی، مقابل اوّل. آنکه همیشه باشد و آنکه باقی ماند بعد از فنای هر چیز.

آخر. [خ ُ] (اِ) آخور. جایگاهی از گل و سنگ و مانند آن کرده کاه و جو و علف خوردن ستور را. معلف. اَری. متبن. آغیل. ستورگاه. پایگاه. پاگاه. ستورخانه. اصطبل. (زمخشری). جائی که چهارپایان را بندند. طویله به معنی متداول این عصر. آکنده. || آخیه. (زمخشری) (نطنزی). طویله: و آنجا [بسمنگان در خراسان] کوهها است از سنگ سپید چون رخام و اندر وی خانه های کنده است و مجلسها و کوشکها و بتخانه ها است و آخر اسبان، با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدودالعالم).
ز آخر بیاورد پس پهلوان
ده اسب سوار آزموده ی ْ گوان.
فردوسی.
رخش پر ز خون دل و دیده گشت
سوی آخر تازی اسبان گذشت.
فردوسی.
ببینیم تا اسب اسفندیار
سوی آخر آید همی بی فسار...
فردوسی.
روز به آکنده شدم یافتم
آخر چون پاتله ٔ سفلگان.
ابوالعباس.
گر دنگل آمده ست پسر تا کی
بربندیش بر آخر هر مهتر.
ابوالعباس.
چون خر رواست پایگهت آخر
چون سگ سزاست جایگهت شله.
خفاف.
سلطان گفت برو از آخر هر کدام اسب که خواهی بگشای و در این حالت بر کنار آخر بودیم امیرعلی اسبی نامزد کرد بیاوردند و بکسان من دادند. (چهارمقاله).
این بادپای خوشرو تازی نژاد فضل
تا چند گاه باشد بر آخر حمیر.
کمال اسماعیل.
|| ناوه مانندی از چوب که در آن کاه و جو و مانند آن ریزندخوردن ستور را:
خراس و آخر و خنبه ببردند
نبود از چنگشان بس چیزپنهان.
طیان.
|| گَوی که در سنگ یا چوب کنند آب را. حوض خرد. حوضچه: و چهار سوی خانه ٔ [ظ: چاه] زمزم آخرها کرده اند که آب در آن ریزند و مردم وضو سازند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). || قوس گونه ای از استخوان بالای سینه زیر گردن. چنبره. ترقوه. آخره. آخرک:
بهر آن خنگ توسنی، دشمن
جای سازد به آخر گردن.
امیرخسرو (در وصف شمشیر).
بزد بر آخر گردن چنانش
که بگذشت از بغل آب روانش.
نزاری.
|| گَوی که در میان توده ٔ خاک کنند تا آب در آن ریخته و شفته و کاهگل سازند، و آن را آخره و آخرک نیز گویند. || (اِخ) صورتی فلکی که عرب آن را معلف گوید. (از التفهیم).
- امثال:
برای هر خری آخر نمی بندند، هر کس لایق این اعزاز و اکرام نباشد.

فرهنگ معین

آخر

(خَ) [ع.] (ص.) دیگر، دیگری. ج. آخرین.

(خِ) [ع.] (ص.) پسین، پایان، انجام.،~ ِ خط بودن کنایه از: پایان عمر را طی کردن.

فرهنگ عمید

آخر

[مقابلِ اول] قرارگرفته در پایان: نام تو کابتدای هر نام است / اول آغاز و آخر انجام است (نظامی۴: ۵۳۷)،
پسین، بازپسین، آخری، پایانی،
(قید) سرانجام: آخر کار شوق دیدارم / سوی دیر مغان کشید عنان (هاتف: ۴۷)،
(شبه‌جمله) هنگام گلایه، تنبیه، تعجب، و توجه دادن به کار می‌رود: نه آخر تو مردی جهاندیده‌ای / بدونیک هرگونه‌ای دیده‌ای؟ (فردوسی۲: ۵۹۵)،
* آخر شدن: (مصدر لازم) به پایان رسیدن،

آخور

حل جدول

آخر

پایان و انتها

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

آخر

انجام، پایان، واپسین، پسین

مترادف و متضاد زبان فارسی

آخر

اختتام، انتها، پایان، پسین، ته، خاتمه، سرانجام، عاقبت، فرجام، منتها، نهایت، واپسین،
(متضاد) ابتدا

کلمات بیگانه به فارسی

آخر

پایان

فارسی به انگلیسی

آخر

Final, End, Ever, Last, Latter, Recent, Tail, Tail End, Terminal

فارسی به ترکی

عربی به فارسی

آخر

دیگر , دیگری , جدا , علیحده , یکی دیگر , شخص دیگر , غیر , نوع دیگر , متفاوت

گویش مازندرانی

آخر

آخور چارپایان

پایان انجام سرانجام

فرهنگ فارسی هوشیار

آخر

عاقبت سرانجام، بازپسین، درآخر، پایان، فرجام، خاتمه، نهایت

فرهنگ فارسی آزاد

آخر

آخر، پایان، سرانجام، بازپسین، انتهاء، (ضد اوّل).
َ
یَومُ الآخِر، روز قیامت، (به قیام السّاعه نیز مراجعه شود)،

آخَر، دیگر، بعدی، پس و بعد (مُؤَ نَّث آن اُخْری میباشد).
َ

فارسی به ایتالیایی

آخر

ultimo

fondo

معادل ابجد

آخر

801

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری