معنی آدمیزاد

لغت نامه دهخدا

آدمیزاد

آدمیزاد. [دَ] (ص مرکب، اِ مرکب) زاده ٔ آدم. انسان. مردم. بشر: یکی را شنیدم از پیران که مریدی را همی گفت ای پسر چندان که تعلق خاطر آدمیزاد بروزی است اگر... (گلستان).
که هامون و دریا و کوه و فلک
پری وآدمیزاد و دیو و ملک
همه هرچه هستند از آن کمترند
که با هستیش نام هستی برند.
سعدی.
- امثال:
آدمیزاد اگر بی ادب است آدم نیست.
آدمیزاد تخم مرگ است،هیچ آدمی را از مرگ گزیری نباشد.
آدمیزاد شیر خام خورده است، هر خطائی از انسان سر تواند زدن.
از سستی آدمیزاد گرگ آدمیخوار پیدا شود، اگر قبول ظلم نکنند ظلم از میان برخیزد.
(که) باشد دزد طبع آدمیزاد؛ آدمی بمعاشرت بدان بدی آموزد.

فرهنگ معین

آدمیزاد

(دَ) (ص مر.) = آدمیزاده: انسان، بشر.، ~ شیر خام خورده کنایه از: انسان موجودی جایزالخطاست.

فرهنگ عمید

آدمیزاد

مردم، انسان، زادۀ آدمی، بشر،

حل جدول

آدمیزاد

بنی‌بشر

بنی آدم

بشر، انسان، مردم، آدمی

مترادف و متضاد زبان فارسی

آدمیزاد

آدمی، آدمیزاده، انسان، بشر، مردم،
(متضاد) دیو، دیوزاد

فارسی به انگلیسی

آدمیزاد

Human, Humanity, Humankind, Mankind

فارسی به ترکی

فرهنگ فارسی هوشیار

آدمیزاد

(صفت) زاده آدمی انسان بشر.

معادل ابجد

آدمیزاد

67

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری