معنی آزمایش هاو آزمون ها

حل جدول

آزمایش هاو آزمون ها

تجارب


آزمایش ها و آزمون ها

تجارب


آزمایش ها

تجارب


آزمون

آزمایش


آزمایش

آزمون، امتحان، تجربه

لغت نامه دهخدا

هاو

هاو. (صوت) کلمه ای است که در هنگام حمله بر دشمن استعمال میکنند. (ناظم الاطباء) (اشتنگاس).


آزمون

آزمون. [زْ / زِ] (اِمص، اِ) اسم مصدر از آزمودن. بلا. امتحان. تجربه. تجربت. آزمایش. رَوَن. آروین. سنجش. اروند:
کنون آزمون را یکی کارزار
بسازیم تا چون بود روزگار.
فردوسی.
یکی دست بگرفت و بفشاردش
همی آزمون را بیازاردش.
فردوسی.
اگر آزمون را کسی خورْد زهر
از آن خوردنش درد و مرگ است بهر.
فردوسی.
که بر من یکی آزمون را بجنگ
بگردد بسان دلاور نهنگ.
فردوسی.
دگر آنکه از آزمون خرد
بکوشد بمردی ّ و گرد آورد.
فردوسی.
بپذرفت هر مهتری باژ و ساو
نکرد آزمون گاو با شیر تاو.
فردوسی.
یکی تیغ دارم من الماس گون
بزخم نوی خواهمش آزمون.
اسدی.
بجنگ آنکه سست آید از آزمون
ورا نام بفکن ز دیوان برون.
اسدی.
همه دوستان را بمهر اندرون
گه خشم و سختی کنند آزمون.
اسدی.
سزا آن بدی کز نخستین کنون
مرا کردی اندر هنرآزمون.
اسدی.
مرا لشکری کآزمون کرده ام
همین بس که از زابل آورده ام.
اسدی.
خواهی که کینْش جوئی ازبهر آزمون
پیشانی پلنگ و کف اژدها بخار.
قطران.
از کمین بیرون جهد چون باد روز معرکه
گر کسی گوید زبهر آزمون آن را که هان.
ازرقی.
آزادگی و طمع بهم ناید
من کرده ام آزمون بصد مرّه.
ناصرخسرو.
جهانا زآزمون سنجاب و از کردار پولادی
بزیر نوش در نیشی بروی زهر در قندی.
ناصرخسرو.
ور بکاری آزمون را تخم آز
گر بروید برنیارد جز محال.
ناصرخسرو.
کسی راکآزمودی چند بارش
مکن زنهار دیگر آزمونش.
عطار.
آزمایش چون نماید جان او
کندگردد زآزمون دندان او.
مولوی.
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر کرا افزون خبر جانش فزون.
مولوی.
|| حاصل تجربه. عبرت که از تجربه حاصل آید:
بهمْدان گشسب آن زمان گفت باز
که ای گشته اندر نشیب و فراز
بگوی آنچه دانی بکار اندرون
به نیک و بد روزگار آزمون.
فردوسی.
- امثال:
آزمون رایگان، این همانست که امروز گویند امتحان مال و خرجی ندارد: با پدر رای زد وگفت ای پدر شهر بردسیر خالیست... اگر سحرگاهی چند سوار در پس دیوارها نزدیک دروازه ٔ شهر کمین سازند و چون در بگشایند خود را در شهر اندازند همانا اهل شهر را دست مدافعت و طاقت ممانعت نباشد... اتابک گفت چنین گفته اند، آزمون رایگان... (تاریخ سلاجقه).
هر چیز بخود نیازمند است و خرد به آزمون. (منسوب به اردشیر بابکان).


آزمایش

آزمایش. [زْ / زِ ی ِ] (اِمص) اسم مصدر آزمودن. بلا. بلاء. (ربنجنی). خبرت. (دَهّار). تجربه. تجربت. آزمون. رون. اروند. بلی. (دَهّار). بلیه. (دَهّار) (دستوراللغه). بلوی. (دَهّار). محنت. امتحان. ابتلاء. آزمودن. اختبار. امتحان. سنجش. آروین. رون:
جوانان داننده ٔ با گهر
نگیرند بی آزمایش هنر.
فردوسی.
کنون من تو را آزمایش کنم
یکی سوی رزمت گرایش کنم
گَرَم ازدرِ شوی یابی بگوی
همانا مرا خود پسندی به شوی.
فردوسی.
برآنم که با او نسازیم جنگ...
یکی پاسخ پندمندش دهیم...
اگر جنگ جوید پس از پند من
نیندیشد از فرّ و اروند من
بدانسان شوم پیش او با سپاه
که بخشایش آرد بر او هور و ماه
از این آزمایش ندارد زیان
بماند مگر دوستی در میان.
فردوسی.
چو بی آزمایش نباشد خرد
سرِ مایه ٔ کارها بنگرد.
فردوسی.
چو دیدمْت گفتم سراسر سخُن
مرا هر زمان آزمایش مکن.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که دانای پیر
که با آزمایش بود یادگیر...
فردوسی.
بدانش ورا آزمایش کنید
هنر بر هنر بر فزایش کنید.
فردوسی.
به از آزمایش ندیدم گوا
گوای سخنگوی و فرمانروا.
فردوسی.
جز او هرکه با ما بدل دشمنند
ز تخم جفاپیشه اهریمنند
ز ما نیکوئیها نگیرند یاد
ترا آزمایش بس از نوش زاد.
فردوسی.
دگر آنکه گفتی که چل ساله مرد
ز برنا فزون تر نجوید نبرد
چهل ساله با آزمایش بود
بمردانگی در فزایش بود.
فردوسی.
جوان ارچه دانا بود با گهر
ابی آزمایش نگیرد هنر.
فردوسی.
بدر بر همی بود با هر کسی
همی کرد از آن آزمایش بسی.
فردوسی.
گرت رای با آزمایش بود
همه روزت اندر فزایش بود.
فردوسی.
واکنون اینجا شحنه می گماریم با اندک مایه مرد، آزمایش را. (تاریخ بیهقی).
جوان گرچه دانادل و پرفسون
بود نزد پیر آزمایش فزون.
اسدی.
زیرا که جهان ز آزمایش
بس نادره ناطقیست ابکم.
ناصرخسرو.
سلطان چون از حجره ٔ خاص بیرون آمدی نخست روی او دیدی و مقصود سلطان آزمایش خجستگی دیدار او بود. (نوروزنامه). و هر یک را بانواع آزمایش امتحان می کرد. (کلیله و دمنه).
آزمایش کرد آن شاهش مگر
تا شناسد هیچ باز از یکدگر.
عطار.
غوره ها را که بیارائید غول
پخته پندارد کسی که هست گول
آزمایش چون نماید جان او
کند گردد زآزمون دندان او.
مولوی.
|| ورزش. ریاضت. مشق. کثرت عمل. کارکشتگی:
چنین داد پاسخ بمادر که شیر
نگردد مگر به آزمایش دلیر.
فردوسی.
و رجوع به آزموده شود.
- آزمایش کردن، امتحان. اختبار. ابتلاء.
- امثال:
چهل ساله با آزمایش بود.
فردوسی.

فرهنگ فارسی هوشیار

هاو

(صفت) کلمه ایست که درهنگام حمله بر دشمن برزبان رانند.

فرهنگ عمید

آزمون

آزمایش، امتحان: وگر آزمون را کسی خورد زهر / از آن خوردنش درد و مرگ است بهر (فردوسی: ۸/۷۳)، کنون آزمون را یکی کارزار / بسازیم تا چون بُوَد روزگار (فردوسی: ۳/۲۶۴)،
حاصل تجربه،
مجموع سئوال‌های تشریحی یا چندگزینه‌ای برای سنجیدن دانش فرد و نمره دادن به او،
[قدیمی] تجربه،


آزمایش

امتحان، آزمون، سنجش،
تجربه،
فرآیند کشف چیزی،
بررسی علمی نظریه برای اثبات یا رد آن،
تجزیۀ یک ماده به منظور بررسی خواص و مواد سازندۀ آن،

فرهنگ معین

هاو

(صت.) کلمه ای است که در هنگام حمله بر دشمن بر زبان رانند.


آزمون

آزمایش، امتحان، تجربه، مجموعه ای از پرسش ها و مسائل یا پاسخ - های عملی برای سنجش دانش و هوش یا استعداد افراد. [خوانش: (اِ.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

آزمون

آزمایش، امتحان، سنجش، تجربه، محک، تست، کنکور، مسابقه، عبرت


آزمایش

آروین، آزمون، امتحان، تجربه، تمرین، مانور، محک، مسابقه، مشق، محنت، فتنه

معادل ابجد

آزمایش هاو آزمون ها

481

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری