معنی آسیب ناپذیر و قوی بنیه

حل جدول

آسیب ناپذیر و قوی بنیه

گران جان


آسیب ناپذیر و قوى بنیه

گران جان


قوی بنیه

گران جان

نیرومند، مقاوم

فرهنگ عمید

قوی بنیه

دارای بدنی سالم و نیرومند،

فارسی به عربی

قوی بنیه

بیرت ستاوت


بنیه

دستور، طاقه، معی

فرهنگ فارسی هوشیار

قوی بنیه

(صفت) تنومند زور آور.


بنیه

فطرت، نهاد، وجود

لغت نامه دهخدا

خوش بنیه

خوش بنیه. [خوَش ْ / خُش ْ ب ُن ْ ی َ / ی ِ] (ص مرکب) مقابل کم بنیه. قوی. آنکه مزاج سالم دارد. آنکه قدرت جسمی کافی دارد. قوی بنیه. با بنیه ٔ خوب. سالم با بهره از قدرت و نظم دستگاه جسمانی خوب.


آسیب

آسیب. (اِ) زخم. کوب. ضرب:
به آسیب پا و بزانو و دست
همی مردم افکند چون پیل مست.
عنصری.
|| صدمه. کوس. کوست. عیب و نقص یا شکستگی که از زخم و ضرب پیدا آید:
همان گرد بررفت مانند دود
ز آسیب رخساره ٔ مه شخود.
فردوسی.
اندوهم از آن است که یک روز مفاجا
آسیبی از این دل بفتد بر جگر آید.
فرخی.
بدین شهر دروازه ها شد منقش
از آسیب و از کوس چتر و عماری.
زبیبی یا ربیبی یا زینبی یا زینتی.
|| ضرب. ضربت. زخم. ضربه:
که گشتستند از آسیب شمشیر و سنان تو
بنقش پیل گرمابه بشکل شیر شادروان.
عبدالواسع جبلی.
|| لطام:
سر بادبانها برآمد بر اوج
بجنبید کشتی ز آسیب موج.
فردوسی.
|| تعب. رنج. مشقت. کلفت:
چه آزادند درویشان ز آسیب گرانباری
چه محتاجند سلطانان به اسباب جهانبانی.
خاقانی.
|| جرح. خستگی. فکاری:
ز آسیب شیران پولادچنگ
دریده دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
رسیده آفت نشبیل او به هر کامی
نهاده کشته ٔ آسیب او به هر مشهد.
منجیک.
|| آفت. نکبت. بلا. فتنه. مصیبت. خطر. آکفت:
سپهدار هندوستان شاد گشت
کز آسیب اسکندر آزاد گشت.
فردوسی.
و هیچ آسیب نبود اندرین روزگار بسیستان تا آمدن طغرل. (تاریخ سیستان). بوسهل آمد و پیغام آورد که خواجه بروزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است... باید که در این کار تن دردهد. (تاریخ بیهقی).
اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست
تا بر سرش بود چو توئی سایه ٔ خدا.
سعدی.
|| زیان. ضرر:
نه آسیب یابد بدین گنج تو
نه ارزد همه گنجها رنج تو.
فردوسی.
- آسیب آسیب !، الخطر الخطر! حذار حذار! اَلحذَر:
ای برادر سخن نادان خاری است درشت
دور باش از سخن بیهده آسیب آسیب !
ناصرخسرو.
|| گزند. آزار:
دلش باد شادان و تاجش بلند
تنش دور از آسیب و جان از گزند.
فردوسی.
چون بایشان بازخورد آسیب شاه شهریار
جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم.
عنصری.
او را [دانیال را] با شیری در چاه کردند هیچ آسیبی نرسیدش. (مجمل التواریخ). زینهار تا آسیبی بدونزنی. (کلیله و دمنه). اگر روباه در حرص و شره مبالغت ننمودی... آسیب نخجیران بدو نرسیدی. (کلیله و دمنه).
قصد آن کردم که ذوالقرنین ثانی خوانمش
عقل گفت ای خاطرت آسیب نقصان یافته.
انوری.
گرچه ز هرچه دوست بد آسیب دیده ام
ورچه ز هرچه خصم بد آزار خورده ام.
خاقانی.
|| مالش. نظر نَحس:
مرد آسیب فلک یابد کاندر دو صفت
همچنو عنصر نفع آمد و سرمایه ٔ ضَر.
سنائی.
|| لگد. اسکیزه. جُفته. آلیز:
سواری پدید آمد اندر نبرد
کز آسیب اسبش جهان شد بدرد.
فردوسی.
آسمان زآسیب خنگش راست چون شیشه ز باد
چار جانب پس خزد کش وسعت میدان کند.
امیرخسرو.
|| تماس. سایش. ببساوش. تلاقی: در آنجا خداوند، حال آن آب را میگرداند تا درّ میشود. پردگیان با جمال باید که آسیب آن درّ چون با گوش و بناگوش ایشان باشد قدر آن درّ بدانند و جمال خود را بقیمت کامله بفروشند. (کتاب المعارف).
دست زن درکرد در شلوار مرد
خرزه اش بر دست زن آسیب کرد.
مولوی.
|| پرتو. (لسان الشعراء از مؤیدالفضلاء). نور، مقابل ضیاء. || تبش. هُرم:
شعله ٔقهر تو گر با کوثر آسیبی زند
زو برآید همچنان کز قعر دوزخ التهاب.
علی فرقدی.
یکی شعله ای باشدی سهمناک
که دوزخ از آسیب آن باشدی.
مسعودسعد.
|| دمش. وزش. نفحه:
گناه من بیک آسیب باد رحمت تو
بریزد ار مثل افزون ز برگ اشجار است.
امیرخسرو.
|| کوفتگی.
- آسیب دیده، آسیب رسیده، ضرب خورده. صدمه دیده.
- آسیب زدن، آسیب رسانیدن، صدمه و ضرب زدن.
- آسیبها، آفات.مصائب.
- آسیب یافتن، آسیب دیدن، صدمه دیدن.


قوی

قوی. [ق َ وی ی] (ع ص) زورمند. توانا. (منتهی الارب). ذوالقوه. ج، اقویاء. (اقرب الموارد). || محکم. استوار. (فرهنگ فارسی معین). توانا و زورآور و با لفظ دیگر مرکب شده و صفت مرکب میسازد، مثل قوی بازو، قوی بال، قوی حال، قوی پنجه، قوی دست، قوی جثه، قوی شوکت، قوی هیکل و غیره. (فرهنگ نظام).
- قوی بخت، صاحب اقبال و جاه. (آنندراج). بختیار.
- قوی پشتی، نیرومندی و در بیت زیر مجازاً، رستگاری، نجات، فوز:
سخت قوی پشتی دارم به تو.
مسعودسعد.
روی بدین کن که قوی پشتی است
پشت بخورشید که زردشتی است.
نظامی.
- قوی پنجه، نیرومند:
سرتاسر آفاق جهان معرکه آراست
استاد قوی پنجه و شاگرد قوی زور.
نادم لاهیجی.
- قوی پی، سخت پی.
- قوی جثه، تناور و توانا. (آنندراج). آنکه دارای زور بازو است. دلاور. شجاع. پهلوان.
- قوی حال، متنعم:
تو به یک بار قوی حال کجا دریابی
که ضعیفان غمت بارکشان ستمند.
سعدی.
- قوی دست، زورمند:
عنان تکاور بمیدان سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد.
نظامی.
کارداران و کارفرمایان
هم قوی دست و هم قوی رایان.
نظامی.
- قوی دستگه، قوی دستگاه:
بلنداختری نام او بختیار
قوی دستگه بود و سرمایه دار.
سعدی.
- قوی دل، نیرومند. باجرأت:
چون قوی دل شدم بیاری او
گشتم آگه ز دوستداری او.
نظامی.
تا که در این پایه قوی دل تر است
شربت زهر که هلاهل تر است.
نظامی.
- قوی رای، قوی اندیشه. قوی فکر. صائب الرأی:
هم قوی رای و هم تمام اندیش
کارها را شناخته پس و پیش.
نظامی.
- قوی طبع، پخته رای و قوی خلقت. (آنندراج).
- قوی گردن، گردن کلفت. زورمند:
خاک همان خصم قوی گردن است
چرخ همان ظالم گردن زن است.
نظامی.
- قوی هیکل، تناور و جسیم. (آنندراج).
|| قوی (اصطلاح رجالی) در اصطلاح رجال و درایه بنابه نوشته ٔ بعضی گاه حدیث موثق را گویند و بگفته ٔ ممقانی قوی در اصطلاح غیر از صحیح و موثق و حسن بوده، بلکه عبارت از حدیثی است که همه ٔ روات آن یا بعضی از آنان امامی مذهب باشند ولی مدح و قدح آنان ثابت نباشد یا حدیثی است که همه ٔ روات آن یا بعضی از ایشان غیر امامی بوده و توثیق نشده باشند.

عربی به فارسی

قوی

قادرمطلق , توانا برهمه چیز , قدیر , خدا , گوشت الو , چاق , فربه , نیرومند , مقتدر , قوی , پر زور , محکم , سخت , ستبر , تنومند , قوی هیکل , خوش بنیه , درشت

فرهنگ فارسی آزاد

بنیه

بِنیَه، شکل بنا و ساختمان، صیغه کلمه، شکل جسم، فطرت و ریشه (جمع: بِنیٌ)

گویش مازندرانی

بنیه

حصیرچه ی زیردیگ – زیردیگی

معادل ابجد

آسیب ناپذیر و قوی بنیه

1225

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری