معنی آش مال

حل جدول

آش مال

متملق و چاپلوس.

گویش مازندرانی

آش مال

ظاهرساز چاپلوس متملق


آش

آش


ترشی آش

نوعی آش آش ترش


او – آش

آش او

لغت نامه دهخدا

آش

آش. (اِ) آنچه پزند از طعام. یا طعام رقیق آشامیدنی. مَرَق:
رزق تن پاک همه باطل و ناچیز شود
گر نیاید پدر تاش تکین بر دم آش.
ناصرخسرو.
این آشها را مدبران ملائکه از سرای بهشت دست به دست کرده اند و این آشها را می فرستند و دو تن فرشته برهر خوان ایستاده اند و محافظت می کنند. (کتاب المعارف). و از تو هم بخورند از کژدم و مار و پرنده و بر آش جهان ترا نواله کنند. (کتاب المعارف).
تا تو در بند قلیه و نانی
کی رسی در بهشت رحمانی
خوردن اینجا روا نمیدارند
در بهشت آش و سفره کی آرند
در بهشت ار خوری جو و گندم
هم ّ آدم کنی پی خود گم.
اوحدی.
هرچه در وجه آش و نان تو نیست
بفشان و بده که آن تو نیست.
اوحدی.
|| طعامی خاص که باقسام پزند روان و با برنج و غالباً با سبزی و حبوب و دانه ها و ترشی ها و چاشنی ها. و این همان ابا و با و وا باشد:
نه همچو دیگ سیه رو شوم ز بهر شکم
نه دست کفچه کنم از برای کاسه ٔ آش.
ابن یمین.
در حجره نشسته بودیم و آش کدو می پختیم. (انیس الطالبین بخاری). حلق های شما را گرفتیم تا نتوانید آش خوردن. آن درویشان بذوق تمام آش را بخدمت خواجه حاضر کردند. (انیس الطالبین بخاری). چون چهار دانگ راه آمدم آش را از دیگ کشیدید. (انیس الطالبین بخاری). [مقصود از این آش شیربرنج است] آن مقداری که آش پخته گردد آن درویش ابراهیم بر همان صفت بود. (انیس الطالبین بخاری).
مطبخی را دی طلب کردم که بغرائی پزد
تا شود زآن آش کار ما و مهمان ساخته.
کاتبی ترشیزی.
- آش آب غوره، آش آب لیمو، آش آب نارنج،آبغوره با و آب لیموبا و آب نارنج با است که آچار آن ازافشره ٔ غوره و لیموی ترش و نارنج کنند.
- آش آلو، آلوباست که چاشنی آن آلوست و عرب آن را اجاصیه گوید.
- آش آلوچه، آلوچه با:
آش آلوچه خوش و معتدل آمد بمزاج
ای دل از آش چنین دست مداری زنهار.
بسحاق اطعمه.
- آش آلوزرد، آشی که چاشنی آلوزرد دارد.
- آش ابودردا، آشی که برای شفای دردمندان و بیماران پزند و بمستحقان دهند، و نسبت آن به ابوالدرداء عویمربن مالک صحابی کنند و بی شک حروف درد در ابودردا و مشابهت آن با درد به معنی بیماری در فارسی منشاء این نسبت شده است.
- آش ارزن. رجوع به آش الم و آش گاورس شود.
- آش الم، آشی است که بجای برنج گاورس دارد:
قوت کردان چه بود نان بلوت آش الم
میخورند این دو غذا در سربند کلبار.
بسحاق اطعمه.
- آش اُماج، آشی که اماج (خمیرهای ریز است چندِ عدسی) در آن کنند.
- آش امام زین العابدین، آشی که در آن انواع سبزیها و گوشت کنند و آن را بنذر پزند و بفقرا بخشند. و آن را شله قلمکار نیز گویند.
- آش انار، آشی که آچار آن آب انار است. ناربا.
- آش برگ، آشی که اسفناج یا برگ چغندر سبزی آن است. و آش رشته را نیز گویند.
- آش بغرا، آشی بوده که در آن گوشت و دنبه می کرده اند و خمیری چون اماج یا رشته نیز داشته است، و گویند آن منسوب به بغراخان پسر قدرخان است:
مطبخی را دی طلب کردم که بغرائی پزد
تا شود زآن آش کار ما و مهمان ساخته
گفت لحم و دنبه گر یابم که خواهد داد آرد
گفتم آنکو آسیای چرخ گردان ساخته.
کاتبی ترشیزی.
- آش پشت پا، قفابا، آشی که پس از مسافرت کسی بروز سوم پزند و آن را بشگون دارندصحت و سلامت مسافر و کوتاهی سفر او را.
- آش ترخنه، آش جو مقشر.
- آش ترخنه دوغ، آشی که جو مقشر در دوغ تر نهاده وسپس خشک کرده در آن ریزند.
- آش ترش، هر آش که در آن قسمی ترشی کرده باشند:
فصل رابعهمه از آش ترش خواهم گفت
ای که صفرات گرفته ست ز پار و پیرار.
بسحاق اطعمه.
- آش تره جعفری، آشی که سبزی آن تره و جعفریست. و آن را شوربا نیز گویند.
- آش تمر، آشی که آچار آن تمر هندیست.
- آش جو، آشی که دانه اش بلغور و جریش جو است.
- آش جو نعمّه، آشی که قطعات خمیر بشکل لوزی در آن کنند، و تتماج همانست.
- آش حلیم، آشی است که از گندم و گوشت و نخود پزند و سخت بورزند تا اجزاء آن در هم پیوندد. و آن را گندم با و کشک با نیز گویند، و عرب هریسه خواند، و این آش سبزی ندارد.
- آش خلو، آش آلو یا قسمی از آلو:
در آش خلو کوفته دیدم که بدعوی
برد آن گرو از میوه که با هیئت بِه ْ بست.
بسحاق اطعمه.
- آش خلیل، آش خلیل اﷲ، آشی که دانه ٔ آن عدس است.
- آش درهم جوش، آشی که سبزیها و حبوبات گوناگون در آن ریخته باشند و از آنرو نامطبوع شده باشد: مثل آش درهم جوش، مخلوطی از بسیار چیزهای نامتناسب.
- آش دوغ، آشی که آچار آن دوغ ماست یا دوغ کشک است و در آن گاهی گوشت بره نیز ریزند:
ساعد و ران بره و آش دوغ
میکشد از ساق چغندر بلا.
بسحاق اطعمه.
- آش رشته، آشی که در آن رشته ٔ خمیر ریزند. و در تداول اطفال به معنی حجامت است.
- آش زرشک، آشی که چاشنی آن زرشک است:
صفت آش بنا کردم و عقلم می گفت
لوحش اﷲ دگر از آش زرشک خوشخوار.
بسحاق اطعمه.
- آش زیره، آش شوربا که از ابازیرْ زیره دارد. زیره با. زیرباج:
چنان آش زیره ز کرمان براند
کز او یلغز کوفته بازماند.
بسحاق اطعمه.
- آش ساده، آش بی ترشی.
- آش ساک، آشی که سرکه و اسفناج دارد.
- آش سرخ حصار، آش قجری.
- آش سرکه، آش که در آن به آچار سرکه کنند. سرکه با. سکبا:
چار ارکان مختلف در دیگ آش سرکه هست
روپیاز و مس چغندر، دنبه سیم و گوشت زر.
بسحاق اطعمه.
- آش سماق، آشی که آچار آن سماق است:
سر میسره گشته آش سماق
که بود از چغندر بدستش چماق.
بسحاق اطعمه.
- آش شلغم، آشی که در آن شلغم مُقشر و خردکرده ریزند. شلغم شوربا. لفتیه.
- آش شُلّه زرد، آشی که تنها از برنج و شکر کنند و ابازیر زعفران بدان زنند و خلال پسته و بادام نیز در آن ریزند.
- آش شُلّه قلمکار، آش امام زین العابدین:مثل آش شله قلمکار؛ مخلوطی از چیزهای نامتناسب.
- آش شله ماش، آشی ازبرنج و ماش، تنک تر از کته ٔ ماش و ستبرتر از آش ماش.
- آش شوربا، آشی که از تره و جعفری و برنج و کمی لپه کنند.
- آش عدس، آشی که از حبوب ْ عدس دارد.
- آش غوره، آشی که آچار آن غوره ٔ تازه است. غوره با. حِصرمیه.
- آش قارا، آشی که درآن قره قوروت کنند. مصلیه. رخبین با.
- آش قجری، آشی که سلاطین قاجار سالی یک بار در ییلاق شمیران می پختند و زنان شاه و رجال و اعیان و زنانشان در پاک کردن حبوب و بُقول و پختن آن همدستی می کردند، و آن را گاهی در قریه ٔ سرخ حصار طبخ میکردندو از آنرو آش سرخ حصار نیز نامیده میشد. مثل آش قجری یا مثل آش سرخ حصار؛ تشبیهی مبتذل است مخلوطی از بسیار چیزهای نامتناسب.
- آش کدو، شوربائی که کدو نیز بر آن مزید کنند.
- آش کرَم، آش کلم، کرنبیه.
- آش کشک، آشی که ترشی آن دوغ کشک است و آن را در قدیم پینوئین می گفته اند.
- آش کشکاب، کشکاب،آش جو:
در زمانی که چنین نعمت هر جنس خوری
آش کشکاب در آن حال بخاطر میدار.
بسحاق اطعمه.
- آش کلم، آشی که در آن کلم مُقشر خردکرده ریزند و به عربی کرنبیه گویند.
- آش گاورس، آش الم.
- آش گوجه، آشی که آچار گوجه ٔ تر دارد.
- آش گوجه برغانی، آشی که در آن گوجه ٔ برغانی خشک که نوع بهتر و درشت تر گوجه ها است ریزند.
- آش لخشک، آش جو نعمه.
- آش ماست، آشی که ترشی آن ماست است.
- آش ماش، آشی که دانه ٔ آن ماش است.
- آش میویز، آشی که در آن مویز یعنی انگور خشک ریزند. مویزوا:
بتعجیل آمد روان زاصفهان
بسر آش میویز با ناردان.
بسحاق اطعمه.
- آش ناردان، آش ناردانگ، آشی که در آن اناردانه ٔ خشک بستانی یا جنگلی کنند.
- آش ویشیل، بلهجه ٔ بعض ولایات آش بی ترشی.
- آش یا ولی اﷲ، فیرنی. و در بعض جاها بکلمه ٔ آش معنی پلاو (پُلَو) دهند.
- امثال:
آش دهن سوزی نبودن، بسیار مطلوب نبودن.
آشی برای کسی پختن، کسی را در نهانی بایذاء کسی برانگیختن.
این آش و این نقاره، با کار و عملی صعب مزدی اندک.
کاسه ٔ از آش گرمتر، مرادف دایه ٔ از مادر مهربانتر:
کیسه ٔ بیشتر از کان که شنید
کاسه ٔ گرمتر از آش که دید؟
جامی.
هرجا آش است کَل فرّاش است، هرجا طعامی یا سودی هست او در آنجاست.
همان آش در کاسه است، همان آش است و همان کاسه، هیچگونه بهبودی درامر نیست.

آش. (اِخ) نام قریه ای بخراسان. و از آنجاست محمدبن احمد ملقب به ابوبکر الخبازی خطیب و او بمرو بوده و در 503 هَ.ق. دیواری بر او افتاده ودرگذشته است. || وادی آش. رجوع به وادی آش شود. || قصر آش، نام موضعی به اندلُس.

آش. (اِ) آهر. آهار. بت. پت.شوی و شو که بجامه کنند. || ترکیبی مایع که پوست خام در آن آغارند پیراستن و دباغت را. خورش. || لعاب که بر ظروف سفالین و فلزین دهند. || لعابی که به پشم زنند نمد ساختن را.
- آش کردن، دباغت و پیراستن ادیم. آغاردن پوست در خورش. رجوع به آشدار شود.


مال

مال. [مال ل] (ع ص) رجل مال، بستوه آمده. (منتهی الارب). رجل مال، مرد بستوه آمده. (ناظم الاطباء).

مال. (حامص) در بعضی ترکیبات به معنی مالیدن آید: گوشمال. خاکمال. (فرهنگ فارسی معین). || (نف) مشتق از مالیدن به معنی مالنده و لمس کننده و ساینده و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود مانند دستمال و رومال یعنی جامه ای که بر دست و روی می مالند و دست و روی را بدان پاک می کنند. (ناظم الاطباء). در برخی ترکیبات به معنی مالنده آید: خشت مال. نمد مال. (فرهنگ فارسی معین). مخفف مالنده: خشت مال. دست مال. دشمن مال. رومال. ریش مال. عدومال. کلاه مال. نمدمال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (ن مف) در بعضی ترکیبات به معنی مالیده آید: پامال.حنامال. (فرهنگ فارسی معین). مخفف مالیده: آب مال. پامال. پایمال. خاکسترمال. خاکشیر یخ مال. روغن مال. شیرمال. کف مال. گل مال. لجن مال. لگدمال. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). || (نف) مخفف مالان: سینه مال. کورمال. کورمال کورمال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (ص) پر. ممتلی. مالامال. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مالامال شود. || شبه و مانند و مشابه. || (اِ) آرامی و استراحت. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || قرعه. (ناظم الاطباء). بخت آزمایی. (از فرهنگ جانسون).

مال. (ع اِ) خواسته. (ترجمان القرآن) (دهار). خواسته و آنچه در ملک کسی باشد. ج، اموال. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیز که در تملک کسی باشد. (از اقرب الموارد). هر آنچه در تصرف و در ید کسی باشد. خواسته و ثروت و دولت و توانگری. زر و ملک. (ناظم الاطباء). آنچه که در ملک کسی باشد. آنچه ارزش مبادله داشته باشد. خواسته. (فرهنگ فارسی معین). عَرَض. دارایی. هستی. تمول. ثروت. غنا. مکنت. چیز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): یوم لاینفع مال ولابنون. (قرآن 88/26). المال والبنون زینه الحیوه الدنیا. (قرآن 46/18). ایحسبون انما نمدهم به من مال و بنین. (قرآن 55/23).
آن مال و نعمتش همه گردید ترت و مرت
و آن خیل و آن حشم همه گشتند تارومار.
خجسته (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مال فراز آری و بکار نداری
تا ببرند از درد دریچه و پاچنگ.
ابوعاصم (یادداشت ایضاً).
پس آنگه که مغزت به ماران دهم
همه گنج و مالت به یاران دهم.
فردوسی.
ابا مال و با خواسته شاهوار
گسی کردشان و برآراست کار.
فردوسی.
گرفتم که جایی رسیدی زمال
که زرین کنی سندل و چاچله.
عنصری (یادداشت به خطمرحوم دهخدا).
چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). این مردک مالی بدزدیده است و در دل کرده که ببرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). و هرچه بود با امیر بگفت و نسختها عرض کرد و مالی سخت بزرگ صامت و ناطق بجای آمد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 237). بوالقاسم به هیچ حال زهره ندارد که مال بیت المال ببرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). مال را عوض بود جان را نبود. (قابوسنامه، از امثال و حکم ج 3 ص 1291). و هر آن کاری که از سخن نکو و به شفاعت مردمان راست شود مال بر آن کار بذل مکن که مردم بی چیز را هیچ قدر نباشد. (قابوسنامه چ نفیسی ص 73).
مالی نشناسم ز عمر برتر
شاید که بنالم ز بهر مالم.
ناصرخسرو.
از مال مرا چیزهاست بهتر
چون دشمن من تو ز بهر مالی.
ناصرخسرو.
مال در گنج شهان یابی و در خاطر من
هرچه یک مال خطیر است دگر مال حقیر.
ناصرخسرو.
ور به مال اندر بودی هنر و فضل و خطر
کوه شفنان ملکی بودی بیدار و بصیر.
ناصرخسرو.
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره
که اینجاصورتش مال است و آنجا شکلش اژدرها.
سنایی.
مال یتیمان خوری پس چله داری کنی
راه مزن بریتیم دست بدار از چله.
سنائی.
مال و ملکی که برگذر باشد
نکند عاقل اعتماد بر آن.
ادیب صابر.
و چون یک چندی بگذشت و طایفه ای از امثال خود در مال و جاه بر خویشتن سابق دیدم نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 45). و نیز شاید بود که برای فراغ اهل و فرزندان و تمهید اسباب معشیت ایشان به جمع مال حاجت افتد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 46). آنگاه نفس خویش را میان چهارکار که تکاپوی اهل دنیا از آن نتواند گذشت مخیر گردانیدم: وفور مال و لذات حال... (کلیله و دمنه چ مینوی ص 44).
هرکه را مال هست و عقلش نیست
روزی آن مال مالشی دهدش
وانکه را عقل هست و مالش نیست
روزی آن عقل بالشی دهدش.
عمادی شهریاری.
مال من دزد ببرد و دل من عشق ربود
وقت را زین دو یکی ماحضرم بایستی.
خاقانی.
مال کم راحت است و افزون رنج
لاجرم مال بس نخواهد عقل.
خاقانی.
هرکه را مال هست همت نیست
هرکه را همت است مال نماند.
خاقانی.
پس ز طاعت بده زکاتش از آنک
به زکات است مال را برکات.
خاقانی.
و پارسیان گفته اند که مال به روز سختی بکار آید و دوست به هنگام محنت. (مرزبان نامه، از امثال و حکم ج 3 ص 139). مال به کار آمده آنچه دشمن را دوست کند. (مرزبان نامه، از امثال و حکم ج 3 ص 1390).
مال دنیا دام مرغان ضعیف
ملک عقبی دام مرغان شریف.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 226).
مال و زر سر را بود همچون کلاه
کل بود آن کز کله سازد پناه.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 148).
مال راگر بهر دین باشی حمول
نعم مال صالح گفت آن رسول.
مولوی.
مال در ایثار اگر گردد تلف
در درون صد زندگی آید خلف.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 244).
مال از بهر آسایش عمر است نه عمر از بهر گرد کردن مال. (گلستان). توانگری به هنر است نه به مال. (گلستان).
نه هرکس سزاوار باشد به مال
یکی مال خواهد دگر گوشمال.
سعدی.
چه مردی کند زور بازوی جاه
که بی مال سلطان بی لشکر است.
سعدی.
مال تو داد دشمنت بدهد
گر تو زو داد دوست نستانی.
ابن یمین.
غنای طبع بود کیمیای روحانی
چو مال نیست میسر به دل توانگر باش.
صائب.
- امثال:
از مال پس است و از جان عاصی، نظیر: حریف باخته باخود همیشه در جنگ است. ضرر تلخ است. (امثال و حکم ج 1 ص 148).
مال است نه جان است که آسان بتوان داد. (امثال و حکم ج 3 ص 1390).
مال او روغن غاز دارد. (امثال و حکم ایضاً).
مال بچه ٔ یتیم نیست، به مزاح به میهمان گویند و مراد اینکه چرا چیزی از ماحضر نخورید. (امثال و حکم ایضاً).
مال بد بیخ ریش (به ریش) صاحبش، نظیر:سکه ٔ شاه ولایت هرجا رود پس آید.
مال را هرکسی به دست آرد
رنجش اندر نگاه داشتن است.
(امثال و حکم ج 3 ص 1391).
مال گرد کردن آسان است، نگاه داشتن دشوار. (امثال و حکم ج 3 ص 1391).
مال حرام بود به راه حرام رفت، نظیر: باد آورده را باد می برد. (امثال و حکم ج 3 ص 1391).
مال خانه به صاحبخانه می رود، نظیر:
دزدیده بود خر که نماند به خداوند
صفای هرچمن از روی باغبان پیداست.
(امثال و حکم ایضاً).
مال خودم مال خودم، مال مردم هم مال خودم. (امثال و حکم ایضاً).
مال دنیا به دنیا می ماند، یعنی باید مال را صرف کرد و بر سر آن نزاع نکرد. (امثال و حکم ایضاً).
مال را به روی صاحبش خرند، یعنی فروشنده راگشاده رویی و چرب سخنی باید. (امثال و حکم ایضاً).
مال مال اﷲ است، تعبیری مثلی است، او مال همه کس را خورد و حلال داند. اباحی است. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا).
مال علی و اصل علی، نظیر: حق به حقدار می رسد. (امثال و حکم ایضاً).
مال مردم را با مردم باید خورد. (امثال و حکم ج 3 ص 1392).
مال مرده پس مرده می رود. (از مجموعه ٔ امثال هند). رجوع به مثل بعد شود.
مال مرده عقب مرده می رود. نظیر: به صاحبش چه وفا کرد که به من (یا) به تو (یا) به او کند. (امثال و حکم ج 3 ص 1392). و رجوع به مثل بعد شود.
مال مرده وفا ندارد، نظیر:
مال میراثی ندارد خود وفا
چون به ناکام از گذشته شد جدا.
مولوی (از امثال و حکم ایضاً).
مال «مطلوب لعینه » نیست. (فیه مافیه، از امثال و حکم ایضاً).
مال مفت از عسل شیرین تر است. (امثال و حکم ایضاً).
مال مفت و دل بیرحم، نظیر: سنگ مفت و کلاغ مفت. سنگ مفت میوه ٔ مفت (امثال و حکم ایضاً).
مال وبال آخرت است. (امثال و حکم ج 3 ص 1391).
مال وقف است و تعلق به دعاگو دارد. (هرکجا قاب پلوجوجه و کوکو دارد...) (امثال و حکم ج 3 ص 1392).
مال همه مال است مال من (یا) مال تو بیت المال، یعنی مال خود را حفظ کنند و مال من (یا) ترا خورند. (امثال و حکم ایضاً).
مال یک جا می رود ایمان هزارجا، یعنی چون مال کسی را به سرقت برند به بیگناهان نیز بدگمان شود. (امثال و حکم ایضاً).
هر که خورد مال مفت می تواند شعر گفت. (امثال و حکم ج 4 ص 1956). هر مالی نرخی دارد. (امثال و حکم ج 4 ص 1973).
- بیت المال، خزانه و خالصه. (ناظم الاطباء). و رجوع به بیت المال شود.
- مال اجاره، مال الاجاره: اکنون بی اجاره مانده است و مال اجاره نرسانیده است (سندبادنامه ص 262). رجوع به ترکیب بعد شود.
- مال اخروی، کار خیری که در قیامت پاداش آن داده می شود. (ناظم الاطباء).
- مال الاجاره، آنچه به صاحب ملک از نقد و جنس داده می شود. (ناظم الاطباء). وجهی که مستأجر بابت استفاده از خانه، دکان یا ملک به موجر دهد. اجاره بها. (فرهنگ فارسی معین). عوض منافع دراجاره ٔ اشیاء و حیوانات را گویند، امروزه اجاره بها شایع شده است و جای اصطلاح بالا را می گیرد. در اجاره ٔ خدمات عوض را اجرت گویند. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی).
- مال التجاره، کالای بازرگانی.بضاعت بازرگانان. متاع تاجران. جنسی که بازرگانان خرند و فروشند.
- مال الرضا، زری که از رعایا در وجه خراج و مال و جهات می گرفتند... (از برهان ذیل همداستانی). و رجوع به معنی دوم همداستانی شود.
- مال الرهانه، مرادف مال مرهون است. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی). رجوع به ترکیب مال مرهون شود.
- مال السلاح، پولی که به بهای اسلحه برای سپاه داده می شد و آن نوعی از خراج بوده است که عمال حکومت از رعیت می گرفتند. (فرهنگ فارسی معین): فلان ظالم چندین دستارچه و نزوله و شراب بها و مال السلاح و نعل بها بستد... (راحه الصدور ص 33).
- مال الشرکه، (اصطلاح حقوقی) مال مشترک را گویند و در شرکت عقدی بکار می رود نه در شرکت قهری مثلاً ترکه را قبل از تقسیم بین ورثه مال الشرکه نمی گویند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- مال الصلح. رجوع به ترکیب مال المصالحه شود.
- مال الکتابه. رجوع به معنی آخر کتابت شود.
- مال الکفاله، (اصطلاحی فقهی و حقوقی) کفالت عقدی است که بموجب آن یک طرف دیگر احضار شخص ثالثی را تعهد کند. تعهد کننده را کفیل و طرف او را مکفول له و شخص ثالث رامکفول گویند و اگر کفیل تعهد کند که در صورت عدم احضار وجهی یا مالی بدهد، آن وجه یا مال را مال الکفاله یا وجه الکفاله گویند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- مال المصالحه، (اصطلاح فقهی و مدنی) مالی که مصالح در عقد صلح به طرف خود منتقل می کند و آن را مال الصلح نیز گویند. (از ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). مالی که صلح و توافق بر آن واقع گردد، آنچه مصالح و متصالح در آن توافق کنند. (فرهنگ فارسی معین).
- مال المضاربه، (اصطلاح فقهی و حقوقی) سرمایه ای که به عامل برای تجارت به عنوان مضاربه داده می شود. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی).
- مال امام، مال امام زمان. سهم امام علیه السلام. برطبق مذهب شیعه پرداخت یک پنجم از منافعی که از هفت چیز بدست می آید باید به مستحقان آن پرداخت شود. سه سهم آن را سهم خدا و سهم رسول و سهم ذی القربی (امام) نامند. این هر سه سهم پس از رسول اکرم به امام تعلق میگیرد و در غیبت امام به مجتهد جامعالشرایط اعلم پرداخت می شود. و رجوع به رسائل عملیه شود.
- مال بی صاحب، مالی که صاحب نداشته باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- || چیزی که آن را ارزان فروشند یا در نگاهداری آن اهمال کنند. (فرهنگ فارسی معین).
- مال تحصیل کردن، دولت و ثروت تحصیل کردن و جمع نمودن. (ناظم الاطباء). تحصیل کردن مال. بدست آوردن مال.
- مال تلف کردن، بر باد دادن دولت و ثروت. (ناظم الاطباء). تلف کردن مال. از بین بردن مال.
- مال دنیا، عَرَض. (منتهی الارب). دارایی و خواسته ٔ این جهانی.
- مال زنده، گله و رمه و ستور. (ناظم الاطباء).
- مال شاه، (اصطلاح حقوقی) مالک مقداری دام را به کسی (عامل) می دهد که نگهدارد و مقداری روغن یا پنیر یا کشک (و مانند اینها) به مالک بدهد و باقی منافع از آن عامل باشد. مدت نگهداری دام معین است و پس از انقضای مدت باید آن رابه مالک رد کند. بهره ای که به مالک داده می شود به اسامی مختلف مانند مال شاه، لنگه، تراز و غیره نامیده می شود. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی).
- مال صامت، طلا و نقره. (ناظم الاطباء). زر و نقره و مانند آن. (آنندراج). زر و نقره. (فرهنگ رشیدی). و رجوع به صامت شود.
- مال ضامن، کسی که ضمانت می کند ادای مال الاجاره و یا بدهی دیگری را. (ناظم الاطباء).
- مال ضامنی، ضمانت مال الاجاره و یا بدهی کسی را. (ناظم الاطباء).
- مال ضمان، ظاهراً پرداخت مالی به حکام و سلاطین بود که مردم ناحیه ای به عهده می گرفتند شاید مصونیت از تعرض و جز آن را: گرگانیان بترسند و مال ضمان دو ساله بفرستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 451). اگر رأی عالی بیند او را دلخوش کرده آید به همه ٔ بابها تابه حدیث مال ضمان که بدو ارزانی داشته آید. (تاریخ بیهقی). و رجوع به ضمان شود.
- مال غائب، مالی که مالکش پیدا نباشد مثلاً شخصی به سفر رود و مدتی خبر مرگ و حیاتش منقح در میان نباشد، پادشاه مال او را جهت احتیاط زیر مهر خود امانت نگه دارد مادامی که از سفر بیاید پس بدو سپارد. (آنندراج). مالی که مالکش پیدا نباشد. مجهول المالک، چنین مالی را در قدیم دولت ضبط می کرد تا صاحبش پیداشود. (فرهنگ فارسی معین):
ملک دنیا را که هرکس پنج روزی صاحب است
پادشاهان عاریت دارند مال غایب است.
مخلص کاشی (از آنندراج).
فرستاد امینان دفتر نگار
که آرند در مال غایب شمار.
هاتفی (از آنندراج).
و ضبط مال غایب و یتیم را بعد از زمان شیخ جعفر قاضی به هرکس قاضی اصفهان می شد، رجوع می نمودند. (تذکره الملوک ص 3).
- مال غیبی،چیزهای پنهان شده و گم شده. (ناظم الاطباء).
- || دفینه ای که چون پدید گردد، پادشاه ضبط کند. (ناظم الاطباء).
- || هر دفینه ای. (ناظم الاطباء).
- مال غیرمنقول. رجوع به غیرمنقول شود.
- مال کاسب، مال پر و ارزان، چون میوه ارزان شود گویند مال کاسب شده است یعنی به حدی ارزان گشته که به مردم کاسب و اهل حرفه که اکثر مفلس و مفلوک می باشند می تواند رسید. (آنندراج). چیزی که بسیار ارزان شود مثلاً میوه (یعنی چندان ارزان شده که کسبه هم می توانند بخرند) (فرهنگ فارسی معین):
ای دل نماند خیر ز کالای عاشقی
جز در متاع آبله کان مال کاسب است.
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
- || جنسی از ملبوسات که دیرمدار باشد مثل سقرلات و مخمل و امثال آن، زیرا که شاه عباس ماضی بنا گذاشته بود که اقمشه ٔ مذکوره مخصوص الیه اهل حرفه باشد تا زود محتاج به تبدیل رخت نشود. (آنندراج). جنسی که بسیار دوام کند مانند سقرلات و مخمل و غیره (نوشته اند شاه عباس مقرر داشته بود که قماشهای مذکور مخصوص کاسبان و اهل حرفه باشد تا زود محتاج به تبدیل نشوند) (فرهنگ فارسی معین):
برنمی دارد مداری بر در اهل ستم
مخمل وصوف و سقرلاتی که مال کاسب است.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- مال کاسد؛ مالی که کم فروخته شود لهذا کساد بازار به معنی عدم فروخت است. (آنندراج). مالی که کمتر بفروش رود و خریدار اندک داشته باشد.
- مال کهنه و قدیمی موروثی، تالد. تلید. (منتهی الارب).
- مال مباح، (اصطلاح فقهی وحقوقی) اموالی که ملک اشخاص حقیقی یا حقوقی نباشد یعنی به عنوان مالکیت در اختیار اشخاص نباشد. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی). و رجوع به مباح وترکیب بعد شود.
- مال محترم، (اصطلاح فقهی) در مقابل مال مباح بکار رفته است. مال محترم یعنی مالی که تصرف در آن بدون مجوز قانونی ممنوع است مانند اموالی که در مالکیت غیر است. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی). رجوع به ترکیب قبل شود.
- مال مردم خوار. رجوع به ترکیب بعد شود.
- مال مردم خور، آنکه مال دیگران را تلف می کند. و آنکه مال دیگران را به وام می گیرد و هرگز ادا نمی کند. (ناظم الاطباء). کسی که مال دیگران را به تصرف خود در آورد و غصب نماید. و نیز کسی که قرض گیرد و ادا ننماید. (آنندراج).
- مال مردم خوری، حالت و عمل مال مردم خور. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- مال مرهون، (اصطلاح فقهی و حقوقی) مالی که مورد رهن واقع می شود خواه منقول باشد خواه غیرمنقول. وجه نقد را نمی توان به رهن داد. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی).
- مال مشاع، (اصطلاح حقوقی) مال مشاع و یا ملک مشاع مالی را گویند که دو یا چند نفر مالک داشته باشد و سهم هریک مشخص و ممتاز نباشد. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی).
- مال مشترک، در اصطلاح حقوقی مدنی و فقه به معنی مال مشاع است. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی).
- مال مفروز، (اصطلاح فقهی و حقوقی) سهم هرمالک در ملک مشاع پس از افراز و تفکیک سهام را مال مفروز گویند، به مالی که سابقه اشاعه نداشته باشد مال مفروز گفته نمی شود. (ترمینولوژی حقوق، تألیف جعفری لنگرودی).
- مال مفت، کنایه از نعمت غیر مترقبه یافتن. گنج شایگان. رایگان. رایگانی. (مجموعه ٔ مترادفات ص 318). مالی که بدون رنج و زحمت بدست آید.
- مال ناطق، کنایه از اسب و شتر و گاو و امثال آن باشد (برهان). رمه و گله و ستور. (ناظم الاطباء). حیوانات چون اسب و اشتر و مانند آن. (آنندراج). و رجوع به ناطق شود.
- || کنایه اززر و سیم سکه دار هم هست. (برهان). زر و سیم مسکوک. (ناظم الاطباء). باین معنی «صامت » است نه ناطق (که مقابل آن است) (حاشیه ٔ برهان چ معین).
- مال ناطق و مال صامت، ثروت متحرک و غیرمتحرک و جاندار و غیرجاندار مانند غلام و کنیز و رمه و گله و پول و وجه نقد و ملک و خانه. (ناظم الاطباء).
- مال نو، طارف، خلاف تالد. رجوع به طارف وتالد شود. (منتهی الارب).
- مال واجب، مال و زری معین که ادای آن بر ذمه ٔ کسی واجب باشد. (از آنندراج). باج و خراج و مال الاجاره. (ناظم الاطباء).
- مال و جاه، غنا وحشمت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مال و جاه اندوز، آنکه ثروت و جاه بیندوزد:
عاشقان دین و دنیا باز را خاصیتی است
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را.
سعدی.
- مال و جهات، نقد و نقش و اسباب و اشیاء. (آنندراج). نقد و اسباب و اشیاء. (فرهنگ فارسی معین). اموال و اثاث و ضیاع و عقار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
برخاست هرکه زودتر از آفتاب، ازوست
مال و جهات مملکت شیروان صبح.
حسین خان خالص (از آنندراج).
- || اجاره ٔ اراضی. (ناظم الاطباء). گاه آنرا مالوَجهات (گویند و نویسند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در مصطلحات الشعراء شعری از حسین خان خالص شاهد آورده که صریحاً از روی وزن شعر واضح می شود که این کلمه را «مال وجهات » یعنی به ضم لام و عطف جهات بر آن (نه مال وجهات [جمع وجه] چنانکه آقای مینورسکی پیشنهاد کرده اند) باید خواند. قرینه ٔ دیگر براینکه عنصر دوم این مرکب «جهات » است نه «وجهات »، آن است که کلمه ٔ جهات در فرمان سلطان یعقوب آق قویونلو (فارسنامه ٔ ناصری ص 1-82) مکرراً (گویا سه مرتبه) تنها (یعنی بدون علاوه ٔ مال) استعمال شده است به معنیی قریب به معنی مذکور، یعنی عایدات و محصولات و نحو ذلک. و حاصل آنکه مالوجهات (= مال + و + جهات) به معنی عایدی املاک است ازنقد (= مال) و محصولات و اجناس (= [و] جهات) یعنی مالوجهات به معنی عایدی املاک و اراضی است و شاید علی الخصوص عایدی املاک و اراضی دولتی، یا اعم از دولتی وغیردولتی. (یادداشتهای قزوینی ج 3 صص 281-282). همداستانی، زری راگویند که از رعایا در وجه خراج و مال و جهات می گیرند و به عربی مال الرضا خوانند. (برهان ذیل همداستانی). و رجوع به جهات شود.
- مال و خرج نداشتن، رایگان بودن، امتحان مال و خرجی ندارد یعنی آزمون رایگان است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مستلزم هزینه ای نبودن.
- مال وقف، موقوفه: هرکه از مال وقف بدزدد قطع یدش لازم نیاید. (گلستان).
- مال ومتاع، پول و اسباب. (ناظم الاطباء). دارایی وکالا.
- مال و منال، دارایی و خواسته. رجوع به ترکیب قبل شود.
|| (اصطلاح حقوقی) عبارت است از هرچیزی که انسان می تواند از آن استفاده کند و قابل تملک باشد. میان مال و شی ٔ باید فرق گذاشته شود، و این فرق همان فرق بین عموم و خصوص است بدین معنی که هر مالی شی ٔ است ولی هر شیئی مال نیست مثلاً آفتاب و هوا و دریا شی ٔاند و مال نیستند، زیرا هیچکس نمی تواند ادعای مالکیت انحصاری آنها را بکند، ولی غالباً در عمل بین مال و شی ٔ فرقی گذاشته نمی شود و این دو لغت یکی به جای دیگری استعمال می گردد. (حقوق مدنی تألیف عدل چ پنجم ص 26). و رجوع به همین مأخذ شود. || (اصطلاح فقهی) دراصطلاح فقها، چیزی را گویند که بذل و منع در آن جاری باشد و خاک و خاکستر و لاشه ٔ حیوان مرده از آن مستثنی است. (از اقرب الموارد). آنچه موجود باشد و طبع بدان میل کند و بذل و منع در آن جاری باشد و خاک و خاکستر و منفعت و جز آن و لاشه ٔ حیوان مرده از آن مستثنی است و در بحرالدرر گوید مال چیزی است که طبع بدان مایل باشد اعم از منقول یا غیرمنقول. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1351). آنچه موجود باشد و طبع بدان مایل باشد منقول باشد یا غیرمنقول و آنچه را منفعت عقلایی باشد. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی). || مالیات. خراج: احمد خود آنچه باید کرد، کند و مالهای تکران بستاند از خراج و مواضعت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 401). خواجه گفت چرا مال سلطان نمی دهی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369). مالی عظیم از ری و خراجها که از تکران بستده بوده است و چند پیل حاصل گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410). و اما قانون مال پارس، در تواریخ چنین آمده است که به عهد ملوک فرس تا روزگار کسری انوشیروان مال ولایتها به قسمت ثلث یا ربع و یا خمس ستدندی به قدر موجود ارتفاع و سبیل پارس همان دیگر جایها بودی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 170). و مجموع مال پارس و کرمان و عمان... دو هزار هزار ششصد هزار دینار کردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 170). کرمان و عمان چهارصد و چهل و چهار هزار و سیصد و هشتاد دینار، از این جملت کرمان و اعمال آن بیرون از مال فهل و فهرج و بیرون از مالی که بنام وکیل امرا مفرد شده است... آنچه خاص دیوان عزیز است خالصاً سیصد هزارو شصت و چهار هزار و سیصد و هشتاد دینار است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 171).
آجر درگه تو قرصه ٔ چرخ
خرج تو مال روم و حاصل بلخ.
حسین آوی (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 58).
و درختهایی که غیرمثمر باشد اعم از آنکه متفرق باشند یا غیرمتفرق آن را حساب نکند و نپیماید و مال بر آن وضع نکند. (تاریخ قم ص 108). و اسبان و دیگر چهارپایان برید که آن را به زبان اهل قم اسبان یام گویند به عوض مال ایشان بستد و تا غایت که نگذاشت که هیچ طایفه از صادر و وارد به بغداد گذر کنند تا نباید که بعضی از مال کسر آید. (تاریخ قم ص 30). از او درخواه کرد که قم را از اصفهان جدا گرداند و هریکی را علی حده مالی معین باشد. (تاریخ قم ص 31).
|| سرمایه. || حصه ٔ از سرمایه. || متاع و اسباب. (ناظم الاطباء) (از جانسون). || در تداول اهل بادیه، ستور و چهارپا. مذکر و مؤنث آید و گویند هو المال و هی المال. ج، اموال. (از اقرب الموارد). رمه و گله و ستور. (ناظم الاطباء). در تداول عرب بادیه و تداول فارسی زبانان، چارپا مانند اسب و استر و جز آنها. (فرهنگ فارسی معین). چهار پا و چاروا. ستور. ماشیه. دواب. شتر و گوسفند و بز و گاو و استر و اسب و خر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
غرض چون کم و بیش با خال بود
هر آن بچه کان سال از مال بود...
شمسی (یوسف و زلیخایادداشت ایضاً).
چو بگذشت برخدمتش هفت سال
زاندازه بیرون شدش رخت و مال.
شمسی (یوسف و زلیخا یادداشت ایضاً).
مرا هیچ دعوی بدان مال نیست
کز آنها یکی بچه بی خال نیست.
شمسی (یوسف و زلیخا یادداشت ایضاً).
حظر المال، بند کرد شتران و گوسپندان رادر حظیره. (منتهی الارب).
- مال بستن به مزرعه یا مرتعی، چرانیدن مزروع آن با ستور. چرانیدن مزروع آن با گوسفند و گاو و جز آنها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مالها راآب دادن، سیراب کردن ستوران را. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
خدا داد به ما مالی
یک خر میخاد سه پا نالی.
(یادداشت ایضاً).
|| نقد. عین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): والذی ینفق فی بلاده [بلاد دهرم] الودع، و هو عین البلاد یعنی ماله. (اخبارالصین والهند ص 13، یادداشت ایضاً). || مرغزار با درخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به اصطلاح اهل حساب مال آن را گویند که عددی را در نفس خود ضرب کنند آنچه حاصل شود آن را مال گویند چنانکه چهار را در چهارضرب کردند شانزده حاصل شد پس این شانزده را مال گویند و مجذور نیز نامند و آن چهار را جذر خوانند لیکن این قدر در مال و مجذور فرق است که اول را در جبر و مقابله اطلاق کنند و ثانی را در عددیات. (غیاث) (آنندراج). عددی که حاصل آید از ضرب عددی در نفس خویش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به اصطلاح جبر و مقابله مجذور عدد یعنی حاصلضرب عدد در نفس خود. (ناظم الاطباء). هر عدد را که ضرب کنند در نفس خود جذر خوانند و مرتفع را از ضرب جذر در نفس خود مجذور و مال و مربع، و مرتفع از ضرب جذر را در مال کعب... (نفایس الفنون، علم حساب). تمویل مال کردن بود، زیرا که چون عدد رااندر مثل او زنی آنچه گرد آید او را مال خوانند، همچون هفت کاندر هفت زنی چهل ونه گرد آید و این مال هفت است. و اما تجذیر آن است که چون مال دانی و خواهی که بدانی آن عدد که از او آمده است چون اندر خویشتن ضرب کردند و آن عدد را جذر خوانند، چون هفت مر چهل ونه را. و جذر اصل بود زیرا که پهلوی مربع جذر مال بود و اصل وی که ازو خاست. (از التفهیم ص 42). || به اصطلاح متأخرین به معنی ملک خاص هم مستعمل. (آنندراج). هر چیزی که متعلق به کسی و یا چیزی و یا جایی باشد. (ناظم الاطباء).
- مال ِ فلان، آن او. از آن او. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
مضمون غیر مال سخنور نمی شود
وز دست اینکه حسرت اسباب می برد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| مربوط به: این قضیه که می خواهم نقل کنم مال ِ دو سال قبل است... (فرهنگ فارسی معین). || (ص) رجل مال، مرد بسیارمال، رجال ماله و مالون جمع، امراءه ماله مؤنث.ماله علی لفظ الواحد و مالات جمع. (منتهی الارب). رجل مال، مرد بسیار مال. ج، ماله و مالون. و قیاس آن است که گویند: رجل مائل. (از اقرب الموارد).

فرهنگ عمید

آش

غذای آبکی که به اقسام مختلف با برنج و روغن و سبزی یا آرد و حبوبات و گاه با گوشت طبخ می‌کنند. هرگاه چیزی، از قبیل آلو، انار، کدو، کشک، ماست، و ماش، اضافه در آن بریزند، به نام آن خوانده می‌شود: آش آلو، آش انار، آش کدو، آش کشک، آش ماست، آش ماش،
مایعی که برای دباغی کردن پوست حیوانات به کار ببرند، آهار،
* آش ابودردا: آشی که با خمیر آرد گندم به نیت شفای بیمار می‌پزند و به مستحقان می‌دهند،
* آش پشت‌پا: [مجاز] آش رشته که در روز سوم یا پنجم یا هفتم حرکت مسافر به نیت صحت و سلامت و شگون سفر او می‌پزند،
* آش دادن: (مصدر متعدی) دباغت کردن پوست حیوانات و عمل‌آوردن آن‌ها،
* آش رشته: آشی که با رشته‌های خمیر آرد گندم و حبوبات و سبزی می‌پزند می‌کنند و اغلب کشک هم به آن می‌زنند،
* آش شله‌قلمکار: آشی که با حبوبات و گوشت له‌کرده درست می‌کنند و بیشتر در ایام محرم و صفر نذری می‌دهند،


مال

دارایی،
آنچه در ملک شخص باشد،
چهارپای بارکش مانند اسب، استر، الاغ و مانند آن،
[مجاز] در خور توجه و دندان‌گیر،
[قدیمی] مالیات، خراج،
* مال ‌جامد: زر و سیم، مال صامت،

ترکی به فارسی

مال

مال، کالا

فرهنگ فارسی آزاد

مال

مال، دارائی از پول و اشیاء قیمتی...، انعام و مَواشی و ضِیاع و عِقار (جمع: اَموال)،

معادل ابجد

آش مال

372

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری