معنی آلبومی از کیارش حسن زاده

حل جدول

لغت نامه دهخدا

کیارش

کیارش. [ک َرَ] (اِخ) نام یکی از چهار پسر کیقباد است. (برهان). نام یکی از چهار پسر کیقباد بوده، و اصل در آن کی آرش است. (آنندراج) (انجمن آرا). از: کی + آرش، در اوستا، کوی ارشن (به معنی کی و شهریار دلیر). (حاشیه ٔ برهان چ معین):
نخستین چو کاوس باآفرین
کی آرش دوم بد، سوم کی پشین.
چهارم کی ارمین کجا بود نام
سپردند گیتی به آرام و کام.
فردوسی (از حاشیه ٔ برهان چ معین).


حسن تقی زاده

حسن تقی زاده. [ح َ س َ ن ِ ت َ دَ] (اِخ) رجوع به تقی زاده شود.


امام زاده حسن ...

امام زاده حسن بابا. [اِ دَ / دِ ح َ س َ] (اِخ) محلی است در جنوب مرو شاه جهان. (یادداشت مؤلف).


امام زاده حسن

امام زاده حسن. [اِ دَ / دِ ح َ س َ] (اِخ) زیارتگاهی است در جنوب غربی طهران که اکنون بطهران متصل شده است.


حسن بیک زاده

حسن بیک زاده. [ح َ س َ ب َ دَ] (اِخ) کاتب. متوفی 1046 هَ. ق. او راست: تاریخ آل عثمان از اول دولت سلطان سلیمان تا جلوس سلطان مصطفی خان.


حسن کورک زاده

حسن کورک زاده. [ح َ س َ ن ِ رَ دَ / دِ] (اِخ) ابن معروف پزشک خاص سلطان. او راست: «خمسه ٔ دستوریه » ودر 216 هَ. ق. درگذشت. (هدیه العارفین ج 1 ص 301).


حسن سیم کش زاده...

حسن سیم کش زاده.[ح َ س َ ن ِ ک َ دَ] (اِخ) ابن عبداﷲ خلوتی فیضی مولوی رومی واعظ (1036- 1102 هَ. ق.). شیخ زاویه ٔ میربخاری بود. او راست: خوابنامه و دیوان ترکی و سه کتاب دیگر که در هدیهالعارفین (ج 1 ص 295) یاد شده است.


زاده

زاده. [دَ / دِ] (ن مف / نف، اِ) بمعنی زاد است که فرزند و زائیده شده و زائیده باشد. (برهان) (آنندراج). فرزند. (شرفنامه ٔ منیری):
چه گوئید گفتا که: آزاده ای
بسختی همی پرورد زاده ای.
دقیقی.
بزرگان شدند ایمن از خواسته
زن و زاده و گنج آراسته.
فردوسی.
زن و زاده در بند ترکان شوند
پی جنگ دل پر ز پیکان شوند.
فردوسی.
نانشان چو برف لیک سخنشان چو زمهریر
من زاده ٔخلیفه، نباشم گدای نان.
خاقانی.
- آدمی زاده:
در آن مسلخ آدمیزادگان
زمین گشته کوه از بس افتادگان.
نظامی.
مباش ایمن ار زآنکه آزاده ای
که آخر تو نیز آدمیزاده ای.
نظامی.
نه هر آدمیزاده از دد بهست
که دد ز آدمیزاده ٔ بد به است.
سعدی (بوستان).
همه آدمیزاده بودند لیکن
چو گرگان بخون خوارگی تیزچنگی.
(گلستان).
و آدمیزاده ندارد بجز از عقل و تمیز.
سعدی (گلستان).
- آقازاده.
- امام زاده.
- برادرزاده.
- بزرگ زاده.
- بنده زاده.
- پادشاه زاده (پادشه زاده)،: پس واجب آمد معلم پادشاهزاده را در تهذیب اخلاق خداوندزادگان. (گلستان).
یکی پادشه زاده در گنجه بود
که دور از تو ناپاک سرپنجه بود.
سعدی (بوستان).
شنیدم که وقتی گدازاده ای
نظر داشت با پادشه زاده ای.
سعدی (بوستان).
- پارسازاده،: پارسازاده ای را نعمت بیکران از ترکه ٔ عمان بدست افتاد. (گلستان).
- پرستارزاده:
پرستارزاده نیاید بکار
اگر چند باشد پدر شهریار.
فردوسی.
- پریزاده (پریزادگان):
پریزادگان بوسه دادند خاک.
نظامی.
- پهلوان زاده:
که ای پهلوان زاده ای بچه شیر
نزاید چو تو زورمند دلیر.
فردوسی.
چنان پهلوان زاده ٔ بیگناه
ندانست رنگ سپید از سیاه.
فردوسی.
که چون بودی ای پهلوان زاده مرد
بدین راه دشوار با دود و گرد.
فردوسی.
- پیرزاده.
- پیغمبرزاده، و گفت یا محمد (ص) امت تو بهتر از پیغمبرزادگان نباشند که با برادر خود چه کردند. (قصص الانبیاء ص 59).
- پیمبرزادگی:
چو کنعان را طبیعت بی هنر بود
پیمبرزادگی طبعش نیفزود.
سعدی (گلستان).
- چاکرزاده.
- حاجی زاده.
- حرام زاده:
گفت این چه حرام زاده مردمانند.
(گلستان).
- حلال زاده.
- خادم زاده.
- خاله زاده.
- خواجه زاده.
- خالوزاده.
- خان زاده.
- خواهرزاده.
- خردمندزاده:
وز پس مرگ او وفاداری
با خردمندزاده نیز کنند.
سعدی.
- دائی زاده.
- دیوزاده.
- روستازاده:
روستازادگان دانشمند به وزیری پادشا رفتند.
سعدی (گلستان).
- زنازاده.
- سرهنگ زاده:
سرهنگ زاده ای را بر در سرای اغلمش دیدم... (گلستان). فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد.... (گلستان).
- شاهزاده.
- شاهنشاهزاده.
- شهزاده.
- عم زاده:
میان دو عم زاده وصلت فتاد
دو خورشیدسیمای مهترنژاد.
سعدی (بوستان).
- عموزاده.
- عمه زاده.
- غلام زاده.
- کیان زاده:
بیامد همان گاه نستور شیر
بنزد کیان زاده پور زریر.
فردوسی.
- گدازاده:
شنیدم که وقتی گدازاده ای
نظر داشت با پادشه زاده ای.
سعدی (گلستان).
- مجتهدزاده.
- ملک زاده، یکی از فضلا تعلیم ملک زاده همی کردی... (گلستان).
ز تاج ملک زاده ای در مناخ
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ.
سعدی (بوستان).
- ناپاک زاده:
بناپاک زاده مدارید امید
که زنگی بشستن نگردد سفید.
فردوسی.
|| مجازاً محصول، ثمره، هر چیز تولیدشده و پدیدآمده از عدم:
سبب عزت و سخای تو گشت
زاده و داده ٔ جبال و بحور.
مسعودسعد.
گوهر خود می دهد خاطر من همچو تیغ
زاده ٔ خود پرورد فکرت من چون بحار.
خاقانی.
سخن که زاده ٔ خاقانی است دیر زیاد
که آن زنه فلک آمد نه از چهار گهر.
خاقانی.
و رجوع به زاده ٔ تاک، زاده ٔ تأیید، زاده ٔ ثانی، زاده ٔ دهن، زاده ٔ خاطر، زاده ٔ طبع، زاده ٔ مریخ و سایر ترکیبات زاده و همچنین رجوع به زادن و زائیدن شود.


حسن

حسن. [ح َس َ] (اِخ) ابن معروف. رجوع به حسن کورک زاده شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمد قاضی زاده باطومی. رجوع به حسن توفیقی شود.

نام های ایرانی

کیارش

پسرانه، از شخصیتهای شاهنامه، نام دومین پسر کیقباد پادشاه کیانی

گویش مازندرانی

امام زاده – حسن

نام امام زاده ای در سوادکوه

فرهنگ فارسی هوشیار

زاده

(اسم) تولد یافته متولد شده، پیدا شده، فرزند. یا زاده خاطر آنچه زاده طبیعت باشد مانند: صوت و عمل شخص، نظم و نثر. یا زاده دهان (دهن) سخن (نیک یا بد) یا زاده شش روزه دو جهان و مخلوقات آنها یا زاده مریخ آهن (بمناسبت انتساب آن به مریخ) .

معادل ابجد

آلبومی از کیارش حسن زاده

763

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری