معنی آلت نشانه روی اسلحه

لغت نامه دهخدا

آلت

آلت. [ل َ] (ع اِ) آله. واسطه ٔ میان فاعل و مفعول در رسیدن اثر، چون اره برای نجار. افزار. ابزار. دست افزار. (مهذب الاسماء). ساز کار. ساز. (زمخشری). ادات. ساز دست:
ببازار شد مشک و آلت ببرد
گروکان به پرمایه مردی سپرد.
فردوسی.
هیونی جدا زآلت بزم و خوان
ز زرّینه هم برد با خود جوان.
فردوسی.
بفرمود شاه دلاور بدوی
که رو آلت بزم شاهی بجوی.
فردوسی.
گر ایدون که دهقان بدی تنگدست
سوی نیستی گشته کارش ز هست
بدادی ز گنج آلت و چارپای
نماندی که پایش برفتی ز جای.
فردوسی.
دوسیصد هیون کرد در زیر بار
همه زآلت بزم وز کارزار.
فردوسی.
خواجه ٔ بزرگ گفته بود که از وی وجیه تر مردی و پیری نیست و آلت و عُدّت و مردم و غلامان دارد. (تاریخ بیهقی). طاهر تجملی و آلتی سخت تمام داشت. (تاریخ بیهقی). رمادی... خویشتن را برابر ابوالحسن سیمجور داشتی بحشمت و آلت و عُدّت. (تاریخ بیهقی). او را فروگرفتند و ستوران و سلاح و تجمل و آلت... غارت کردند. (تاریخ بیهقی).
کز همه حالتی مرا نظمی است
وز همه آلتی مرا جانیست.
مسعودسعد.
هر کو بغذی مغز شتر خورده نباشد
آلت ز پی شیشه زدودن تَبَر آرد.
اثیر اخسیکتی.
نفس اژدرها است او کی مرده است
از غم بی آلتی افسرده است.
مولوی.
چوب حق و پشت وپهلو آن ِ او
من غلام و آلت فرمان ِ او.
مولوی.
نسبتی باید مرا یا حیلتی
هیچ پیشه راست شد بی آلتی ؟
مولوی.
آلت زرگر به دست کفشگر
همچو دانه کشت کرده ریگ در
وآلت اسکاف پیش برزگر
پیش سگ که استخوان در پیش خر.
مولوی.
|| عضو:
بدین آلت و رای و جان و روان
ستود آفریننده را کی توان ؟
فردوسی.
دل و مغز مردم دو شاه تنند
دگر آلت تن سپاه تنند.
فردوسی.
تنت آینه ساز و هر دو جهان
ببین اندر او آشکار و نهان
هر آلت که باید بداد است نیز
بهانه بیزدان نمانده ست چیز.
اسدی.
|| زین و برگ. یراق اسب:
بیاورد پس جامه ٔ پهلوی
یکی اسب با آلت خسروی.
فردوسی.
|| مجازاً، مایه. وسیلت. سبب:
جهان پرشگفتی است چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری.
فردوسی.
زمانه ز ما نیست چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری.
فردوسی.
و برحسب این سخن میتوان شناخت که آلت جهان گیری مال است. (کلیله و دمنه). || ستون خیمه. دیرک چادر. || شدت و سختی. || حالت. || سریرالمیت. جنازه.
- آلت، آلت تناسل، شرم اندام مرد و زن. قُبُل.
- آلت جرم، آنچه از وسائط، مجرم برای اجرای جرم بکار برده، چون کارد و چوب و طپانچه (نوعی اسلحه ٔ گرم) و تفنگ و جز آن.
- آلت جنگ، آلت رزم، آلت سپاه، آلت کارزار، آلت لشکر، سلاح. سلیح:
دوباره ز لشکر هزاران هزار
سپه بود با آلت کارزار.
فردوسی.
سیاوش بدان آلت و فرّ و برز
بدان ایزدی دست و آن تیغ و گرز...
فردوسی.
چنین گفت کاینجا بمانید بار
مدارید جز آلت کارزار.
فردوسی.
فَرُخ زاد برگشت نزدیک شاه
پر از گَرد با آلت رزمگاه.
فردوسی.
نخست آلت جنگ را دست برد
در نام جستن بگردان سپرد.
فردوسی.
از آن بار چیزی که اندرخور است
همه گوهر و آلت لشکر است.
فردوسی.
خروشی برآمد ز لشکر بزار
فروریختند آلت کارزار.
فردوسی.
همه رزمگه پر ستام و کمر
پر از آلت لشکر و سیم و زر.
فردوسی.
یکی نامور بود نامش تباک
ابا آلت و لشکر و رای پاک.
فردوسی.
چنین گفت شیرین که ای شهریار
بدشمن [کردیه] دهی آلت کارزار
که خون برادر بیاد آورد
بترسم که کارت بباد آورد.
فردوسی.
ز شاه کیان خواستند زینهار
فروریختند آلت کارزار.
فردوسی.
بیامد دلی شاد بِبْهشت گنگ
ابا آلت لشکر و ساز جنگ.
فردوسی.
پسر هفت با تیغزن ده هزار
همان گنج و هم آلت کارزار.
فردوسی.
گزین کرد از ایرانیان صدهزار
که بودند با آلت کارزار.
فردوسی.
همه آلت لشکر و ساز جنگ
ببردند نزدیک پور پشنگ.
فردوسی.
شرط آن است که... دوهزار غلام آراسته با ساز و آلت تمام... به نزدیک ما فرستاده آید. (تاریخ بیهقی). از آن شرح کردن نباید که بمعاینه حالت و حشمت و آلت... وی [یعنی محمود] دیده آمده است. (تاریخ بیهقی). نیمه ٔ ماه بهرات آمد سخت با شکوه و آلت و حشمت تمام. (تاریخ بیهقی).
هیون دوکوهه دگر شش هزار
همه بارشان آلت کارزار.
اسدی.
چون مرد جنگ را نبود آلت
حیلت گریز باشد ناچاره.
ناصرخسرو.
بدان بکوش که گردنْت را گشاده کند
کنون که با حشر و آلت اندرین حبسی.
ناصرخسرو.
- آلت حرکت، عضله و عصب.
- آلت ذات الحلق، نام ابزاری است نزد هیئت شناسان قدیم، مرکب از دو حلقه ٔ افقی و عمودی.
- آلت رجولیت، شرم اندام مرد.
- آلت زبان، آلت اللسان، مجموع غده های زیر زبان که آب دهان از آن ترابد.
- آلت شکره، آنچه نخجیرگیران و صیادان دارند از دام و تیر و کمان و کمانگروهه و جز آن:
با غلامان و آلت شکره
کرد کار شکار و کار سره.
عنصری.
- آلت طرب، ساز و هر چیز که نوازند طرب را. آلت موسیقی.
- آلت (آلت دست) کسی شدن، برای نفع او غالباً بضرر و زیان خود بکار رفتن.
- آلت لعاب، آلت زبان، یعنی غده های زیر زبان.
- امثال:
ز بی آلتان کار ناید درست.
نظامی.
هرکه را بیش حاجت آلت بیش.
سنائی.

آلت. [ل َ] (اِ) هر یک از قطعات چوب باریک تراشیده بدرازا با درز و شکاف که در در و پنجره و قاب سقف بکار برند چون فاصله ٔ میان دو صفحه یا دو لغت یا دو شیشه و چهارسوی لغت یا شیشه را در درزهای آن استوار کنند.


اسلحه

اسلحه. [اَ ل ِ ح َ / ح ِ] (از ع، اِ) ج ِ سلاح. (منتهی الارب). آلات جنگ باشد مثل تیغ و تیر و نیزه وغیره. (غیاث): درِ خزاین بگشاد و نفایس ذخائر و رغائب اموال و اسلحه بر جمهور لشکر تفرقه کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ تهران ص 79). و میان فریقین حربی عظیم واقع شد و جز دسته ٔ شمشیر دستگیر نبود و دیگر اسلحه مفید نیامد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 323).
- اسلحه ٔ آتشی، اسلحه ٔ ناریه، مانند توپ، تفنگ، نارنجک و غیره.


نشانه

نشانه. [ن ِ ن َ / ن ِ] (اِ) علامت. (ناظم الاطباء). آیت. (ترجمان القرآن). نشان. نمودار. دلیل. اماره. امارت. سمه:
قلم نشانه ٔ عقل است و تیغ مایه ٔ جور
یکی چو حنظل تلخ و یکی چو شهد شهی.
ناصرخسرو.
|| آنچه که بعنوان نشانی و علامت و به قصد بازشناختن بر جائی نهند:
ای دل نهان ز غیر چه بوسی زمین دوست
لختی ز جان نشانه بر آن بوسه گاه نه.
طالب آملی (از آنندراج).
- نشانه ٔ فرسنگ، مراد میل فرسنگ است. (آنندراج):
یکچند پای خود به رهت لنگ می کنم
همراهی نشانه ٔ فرسنگ می کنم.
یحیی کاشی (از آنندراج).
|| هدف. آماج. بوته. غرض. برجاس. نشان:
گشاده برت باشد و دست راست
نشانه بنه ز آن نشان کت هواست.
فردوسی.
خدنگی بپیوست و بگشاد دست
نشانه به یک چوبه درهم شکست.
فردوسی.
نشانه نهادند در اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس.
فردوسی.
زمین هست آماجگاه زمان
نشانه تن ما و چرخش کمان.
اسدی.
چنانکه سهم تو افتد سوی نشان عدو
نشانه را نزند تیر هیچ تیرانداز.
قطران.
چو تیر سخن را نهم پرّ حجّت
نشانه شود ناصبی پیش تیرم.
ناصرخسرو.
گویم چرا نشانه ٔ تیر زمانه کرد
چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا.
ناصرخسرو.
بر دوستی عترت پیغمبر
کردندمان نشانه ٔ بیغاره.
ناصرخسرو.
تیر فرمانش بر نشانه ٔ قصد
سخت سوفار و تیزپیکان باد.
مسعودسعد.
این سخن بر دل قباد همچنان کارگر آمد کی تیرکی بر نشانه زنند و ساعتی نیک فروشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 87). و هر آینه آن کس که زشتی کار بشناسد اگرخویشتن در آن افکند نشانه ٔ تیر ملامت باشد. (کلیله ودمنه).
کجا دو تیر گشاید گه نشانه زدن
بود بحکم ز سوفار این نشانه ٔ آن.
سوزنی.
هرکه بر تو گشاد تیر سؤال
اگر اعمی بود اگر اعمش
به نشانه رسد درست و صواب
همچو از شست و قبضه ٔ آرش.
سوزنی.
نمی افتاد فرصت در میانه
که تیر خسرو افتد بر نشانه.
نظامی.
زنم چندان تظلم در زمانه
که هم تیری نشانم بر نشانه.
نظامی.
مرد کز صید ناصبور افتد
تیر او از نشانه دور افتد.
نظامی.
خدنگ غمزه زدی بر نشانه ٔ دل من
خدنگ چون بنشان از نشانه بازآورد.
خاقانی.
تیرم همه برنشانه شد راست
هرچند کمان به چپ کشیدم.
خاقانی.
اگرچه غالبی از دشمن ضعیف بترس
که تیر آه سحر برنشانه می آید.
سعدی.
گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن
ور تیر طعنه بارد جان منش نشانه.
سعدی.
که ای تیر ملامت را نشانه.
حافظ.
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه.
شیخ بهائی.
هر چند به تیری نتوان زد دو نشانه.
صائب (آنندراج).
- تیر نشانه، تیری که راست رود بر نشانه خورد:
بس بگرانی روی گهی سوی مسجد
سوی خرابات همچو تیر نشانه.
ناصرخسرو.
|| نشانی. خبر. اثر. نشان:
گریان همه اهل خانه ٔ او
از گم شدن نشانه ٔ او.
نظامی.
یا وصل ترا نشانه بایستی
یا درد مرا کرانه بایستی.
خاقانی.
با تو از دل نشانه یافته ام
خبر از دزد خانه یافته ام.
صائب (از آنندراج).
|| نشانی. آدرس:
گفتی به طلب رسی به کوی ما
خود کوی ترا نشانه بایستی.
خاقانی.
من آن نیم که به قاصد دهم نشانه ٔ خویش
که سازدش ز پی مدعا بهانه ٔ خویش.
کمال خجندی (از آنندراج).
|| سرمشق. مصداق. (یادداشت مؤلف):
بکوشید تا رنج ها کم کنید
دل غمگنان شاد و خرم کنید
بر این گفتها برنشانه منم
سر راستی را بهانه منم.
فردوسی.
|| نمونه. علامت: فرزند امیرسعید را با تو بفرستیم ساخته با تجملی بسزا، تا وی نشانه ای بود و تو به کدخدائی قیام کنی. (تاریخ بیهقی ص 398). || عَلَم. (ترجمان القرآن) (دهار). مشارٌبالبنان. انگشت نما. سرشناس. مشهور. شهره:
بباشی، اگر دل بدانش نشانی
به اندک زمانی به دانش نشانه.
ناصرخسرو.
نشانه کردم خود را به گونه گونه گناه
نشانه ٔ چه که بر جای تیر خذلانم.
سوزنی.
خداوندا بزرگانند پیش تخت تو حاضر
نشانه بوده در هر فضل و فتنه گشته در هر فن.
شهاب سمرقندی.
کم باش نشانه در هنر ز آنک
تیر فلکی نشانه جوی است.
عمیدالدین بلخی.
|| حلیه. (ترجمان القرآن). نشان. زیور. رجوع به نشان شود. || وصف. صفت. نعت. (یادداشت مؤلف) رجوع به نشان شود. || تخمی از تخمهای مرغ خانگی که برنگیرند و بجای مانند تا مرغ جای تخم کردن گم نکند. (یادداشت مؤلف). || قرطاس. (یادداشت مؤلف). || عُرضَه. (یادداشت مؤلف):
چون شب به نشانه ٔ خود آید
هر مرغ به خانه ٔ خود آید.
نظامی.

فرهنگ فارسی هوشیار

اسلحه

آلت جنگ مانند، تیغ، تیر، نیزه، سلاح، اسلحه آتشی، توپ، تفنگ، نارنجک وغیره

فرهنگ معین

آلت

ابزار، وسیله، سبب، مایه، عضو، اندام، زین و برگ (اسب)، آلت تناسلی زن و مرد. [خوانش: (لَ) [ع.] (اِ.)]

فارسی به عربی

فرهنگ عمید

آلت

هر چیزی که به‌وسیلۀ آن کاری انجام بدهند، ابزار، افزار،
قطعات تخته یا فلز که در سقف، پنجره یا در به کار می‌برند،
(زیست‌شناسی) اندام، عضو بدن،
اندام تناسلی مرد یا زن،
* آلت تناسلی: (زیست‌شناسی) در مرد بیضه و ذکر، در زن فَرْج و رَحِم،


نشانه

نشان۱
نشانی
آماج، هدف،
چیزی که در جایی قرار بدهند برای تیراندازی،
* نشانه کردن: (مصدر متعدی) هدف تیر قرار دادن: کس نیاموخت علم تیر از من / که مرا عاقبت نشانه نکرد (سعدی: ۷۹)،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

آلت

ابزار، افزار

ترکی به فارسی

آلت

دست ابزار

زیر

معادل ابجد

آلت نشانه روی اسلحه

1157

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری