معنی آمار متوسط به ازای هر نفر

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

آمار

داده‌های عددی به دست آمده از بررسی اطلاعات دربارۀ یک مجموعه: آمار اقتصادی، آمار سیاسی، آمار نفوس،
علم گردآوری و بررسی داده های عددی،

لغت نامه دهخدا

آمار

آمار. (اِ) احصائیّه. (فرهنگستان).

آمار. (اِ) (از پهلوی به معنی شمار) آماره. آوار. آواره. اَواره. اَوارِجه. حساب:
آنگهی گنجور مشک آمار کرد
تا مر او را زآن نهان بیدار کرد.
رودکی.


متوسط

متوسط. [م ُ ت َ وَس ْ س ِ] (ع ص) میانه. (واژه های نو فرهنگستان ایران). در میان واقع شده و میانه. نه خوب و نه بد. و میانه گیرنده از چیزی که نه جید باشد ونه ردی. (ناظم الاطباء). چیزی میانه گیرنده نه جید ونه ردی. (آنندراج). وسط. نه اعلی نه ادنی. نه خوب ونه بد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و چون متوسط بساود حالی افتد میان اذیت و لذت. (قراضه ٔ طبیعیات ص 36). نسخه ٔ بریتانیا در صحت و سقم متوسط است. (چهارمقاله قزوینی چ دانشگاه صفحه چهل مقدمه).
- سبب متوسط، یک متحرک و دو ساکن مانند «کار» و «یار». (المعجم چ مدرس ص 29).
- متوسطالسیر، میانه رو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| دارای رتبت میانه. نه بالا و نه پست. ج، متوسطین: والسداء من المتوسطین والزهاد من المتنزهین. (حکمت اشراق چ کربن ص 229). وقد یحصل من بعض نفوس المتوسطین ذوات الاشباح المعلقه المستنیره. (حکمت اشراق ص 234- 235).
- متوسطالحال، نه خوب و نه بد. (ناظم الاطباء): و این نمد متوسطالحال است کسی به آن مشغول نیست. (انیس الطالبین ص 190). و اگر متوسط الحال می بودند... (انیس الطالبین ص 49).
|| نه بلند و نه کوتاه. (ناظم الاطباء).
- متوسطالقامه، نه بلند و نه کوتاه. (ناظم الاطباء). || میان قوم نشیننده. (آنندراج). در میان قوم نشسته. (از ناظم الاطباء). || میانجی کننده. (آنندراج). میانجی. (مهذب الاسماء). میانجی و میانجی کننده. (ناظم الاطباء). || میاندار. (ناظم الاطباء). || در نسبت عبارت است از آنچنان مقداری که نسبت یکی از دو طرف آن مقدار به سوی آن مانند نسبت آن به طرف دیگر باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون): مایحتاج فی اعتنائه بالاصنام لکماله الی متوسط یفیض عنهم هو نور مجرد. (حکمت اشراق چ معین حاشیه ٔ ص 166). || نزد مهندسان، عبارت است از اصمی که در دومین مرتبه یا مراتب بعد از دومین مرتبه واقع شود. (کشاف اصطلاحات الفنون). || بین اقبال و ادبار. از اصطلاح منجمان. (کشاف اصطلاحات الفنون).


نفر

نفر. [ن َ ف َ] (ع اِ) در فارسی: تن. کس. شخص. (یادداشت مؤلف). فارسیان بر یک کس اطلاق کنند. (غیاث اللغات). کس. فردفرد از هر جمعیتی و گروهی و از سپاهی. (از ناظم الاطباء). واحد شمارش انسان است:
از زایر و از سائل و خدمتگر و مداح
هر روز بدان درگه چندین نفرآید.
فرخی.
ز کافران که شدندی به سومنات به حج
همی گسسته نگشتی به ره نفر ز نفر.
فرخی.
غلامان نیرو کردند و آن دو نفر دیگر را از اسب بگردانیدند. (تاریخ بیهقی). پنج نفر غلام ترک قیمتی. (تاریخ بیهقی ص 296).
برنیایم یک تنه با سه نفر
پس ببرمشان نخست از یکدگر.
مولوی.
|| واحد شمارش شتر است. گویند یکی نفر شتر: زنبورکچی باشی را امر نمود که شتران زنبورک که هفتصد نفر بودند... زانوی آنها را بسته. (مجمل التواریخ گلستانه). || واحد شمارش دندان است، گویند: چهار نفر از دندانهایم را کشیده ام. || گروه مردم از سه تا ده. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (از مهذب الاسماء). گروه مردم از سه تا ده یا تا هفت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نَفَر. (از منتهی الارب). رهط. و آن بر کمتر از ده تن از مردم (یا مردان به استثنای زنان) اطلاق شود از سه نفر تا ده یا تا هفت تن وبر بیش از ده تن، نفر اطلاق نشود. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ج، انفار:
زمین ستوه شد از پای زایران ملک
که وفد نگسلد از وفد او نفر ز نفر.
عنصری.
پای ناخوانده رسید و نفر مویه گران
وارشیداه کنان راه نفر بگشائید.
خاقانی.
می شخولیدند هر دم آن نفر
بهر اسبان که هلا ز این آب خور.
مولوی.
اندرافتادند در لوت آن نفر
قحطدیده مرده از جوع البقر.
مولوی.
ماه روزه گشت در عهد عمر
بر سر کوهی دویدند آن نفر.
مولوی.
|| مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). همگی مردم. الناس کلهم. (اقرب الموارد) (متن اللغه). || قبیله و عشیره ٔ انسان. (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء). || چاکر. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). خدمتکار. (ناظم الاطباء).
- یوم النفر، روز بازگشت حاجیان از منی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روز سیم عید اضحی. (مهذب الاسماء). و آن دوازدهم ذی الحجه است. (آنندراج). یوم النَفر. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). یوم النفور. (اقرب الموارد).

نفر. [ن ِ / ن ِ ف ِ/ ن َ ف ِ] (ع ص، از اتباع) عفر نفر؛ خبیث مارد. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به عفر شود.

نفر. [ن ُ ف ُ] (ع ص، اِ) ج ِ نفور. رجوع به نفور شود.

فارسی به عربی

متوسط

متوسط، معدل، معرض، وسط، وضع طبیعی

عربی به فارسی

متوسط

میانی , وسطی , مابین , میانه , متوسط , میانگین , حد فاصل , اهل کشور ماد , حد وسط , میانحال , وسط

میانه , متوسط , وسطی , واقع دروسط , حد وسط , میانه روی , اعتدال , منابع درامد , عایدی , پست فطرت , بدجنس , اب زیرکاه , قصد داشتن , مقصود داشتن , هدف داشتن , معنی ومفهوم خاصی داشتن , معنی دادن , میانگین

فرهنگ فارسی آزاد

نفر

نَفر، غیر از معانی مصدری، گروهی از مردم (کمتر از ده نفر)، گروه متقدم در هر امر،

فرهنگ معین

متوسط

(مَ تَ وَ سِّ) [ع.] (اِفا.) میانه، میانه رو، میانگین.

معادل ابجد

آمار متوسط به ازای هر نفر

1318

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری