معنی آن

لغت نامه دهخدا

آن

آن. (حرف اضافه) بنا بگفته ٔ صاحب مجمل التواریخ این کلمه در قدیم معنی «از» میداده است: بر سر حد پارس شهری بنا کرد به آن ایمدگواد نام کرد و آن است که اکنون ارغان خوانند و معنی چنان است، که از ایمد بهتر است برسان جندیشاپور که گفتم. (مجمل التواریخ). به آن اندیوشاپور جندیوشابور است از خوزستان. اندیو نام انطاکیه است بزبان پهلوی نه آن ایو [ظ: به آن اندیو] یعنی از انطاکیه بهتر است. (مجمل التواریخ). ولی وجه اشتقاقهای صاحب مجمل التواریخ مانند حمزه ٔ اصفهانی بر اساسی نیست و محتاج بتأیید است.

آن. (ضمیر، ص) اسم اشاره بدور، چنانکه «این » اسم اشاره به نزدیک است. ج، آنان، آنها. و گویند آنان مخصوص بذوی الروح و آنها در غیرذوی الروح و هم در ذوی الروح مستعمل است:
نزد آن شاه زمین کردش پیام
داروئی فرمای زامهران بنام.
رودکی.
آمد آن نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی.
رودکی.
چو گشت آن پریچهره بیمار غنج
ببرّید دل زین سرای سپنج.
رودکی.
ز مرغ و آهو رانم بجویبار و بدشت
از آن جفاله جفاله از این قطارقطار.
عنصری.
سوی آسمان کردش آن مرد روی
بگفت ای خدا این تن من بشوی
از این اَزْغها پاک کن مر مرا
همه آفرین زآفرینش ترا.
بوشکور.
زن پیر رفت و می آورد و جام
از آن جام فرهاد شد شادکام.
فردوسی.
چنین گفت افراسیاب آن زمان
که آن نامور گرد خسرونشان.
فردوسی.
بیامد نشست از بر تختگاه
بسر برنهاد آن کیانی کلاه.
فردوسی.
فرستاد آیین گشسب آن زمان
کسی را برِ شاه گیتی دمان.
فردوسی.
کجا گیو و طوس و کجا پیلتن
فرامرز و دستان و آن انجمن.
فردوسی.
از آن پیشتر کآن گو پیلتن
درآید بخرگاهیان رزم زن.
فردوسی.
خیال خنجر او را شبی مه دید ناگاهان
به هر ماهی شود آن شب مه از دیدار ناپیدا.
مسعودسعد.
سالاری محتشم فرستاده آید بر آن جانب. (تاریخ بیهقی). حاجب بکتکین و آن قوم بازگشتند. (تاریخ بیهقی). من که عبدالرحمن فضولیم آن دو تن را... دریافتم و پرسیدم که امیر آن سجده چرا کرد. (تاریخ بیهقی). بوعلی کوتوال بگفته که از برادر ما آن شغل می برنیاید. (تاریخ بیهقی). تو که بونصری... ممکن نخواهی بودن در شغل خویش که آن نظام که بود بگسست. (تاریخ بیهقی). اندیشیدیم که مگر آنجای دیرتر بماند و در آن دیار باشد که خلل افتد. (تاریخ بیهقی). رعایا و اعیان آن نواحی در هوای ما [مسعود] مطیع وی گشته. (تاریخ بیهقی). استادم در خرد و فضل آن بود که بود... و آن طائفه از حسد وی هر کس نسختی کرد و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود. (تاریخ بیهقی). دانست که آن دیار تا روم... بضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیهقی). از چپ راه قلعه ٔ مندیش... پیداآمد و راه بتافتند و بر آن جانب رفتند. (تاریخ بیهقی). سالاری محتشم فرستاده آید بر آن جانب تا آن دیار را... ضبط کند. (تاریخ بیهقی). مقرر است که این تکلفها از آن جهت بکردند [پدران] تا فرزندان... بر آن تخمها که ایشان کاشتند بردارند. (تاریخ بیهقی). نامه ها رفت جملگی این حالها را به ری و سپاهان و آن نواحی نیز تا درست مقرر گردد. (تاریخ بیهقی). اهل جمله ٔ آن ولایات گردن برافراشته تا نام ما بر آن نشیند. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار... چون... بروند فرزندان ایشان که مستحق آن تخت باشند بر جایهای ایشان نشینند. (تاریخ بیهقی). سلطان مسعود گفت... ما... حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا... احوال آن جانب را مطالعه کنیم. (تاریخ بیهقی). سلطان مسعود را آن حال مقرر گشت. (تاریخ بیهقی).
بدنامی حیات دو روزی نبود بیش
وآن هم کلیم با تو بگویم چسان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به آن و این
روز دگر بکندن دل زین و آن گذشت.
کلیم.
برون آمد از خیمه و آن دو زلف
نبشته پریشیده بر نسترن.
؟ (از تحفهالاحباب اوبهی).
و در بعض امثله ٔ فوق، کلمه ٔ آن بجای الف و لام عهد ذهنی و ذکری عرب آمده است. || پس از کلمه ٔ آن، مشارالیه گاه حذف می شود، از قبیل کس در این امثله:
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آن را که تن و جامه پلید است و نژند.
کسائی.
بهی زآن فزاید که تو بِه ْ کنی
مِه ْ آن شد بگیتی که تو مِه ْ کنی.
فردوسی.
هر آن را که خواهد برآرد بلند
هم او را سپارد به خاک نژند.
فردوسی.
آن که برهم زن جمعیت ما شد یارب
تو پریشانتر از آن زلف پریشانش کن.
؟
من آنم که من دانم.
|| سبب و جهت و علت و مانند آن، در شواهد زیرین: رسولی با وی نامزد کردند بدین جهت که ولیعهد پدر وی است و ری از آن بما دادند تا... هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم. (تاریخ بیهقی). از آن گریستم که ما بندگان چنین خداوند را خدمت می کنیم با چندین حلم و کرم... (تاریخ بیهقی). || عمل و کار و نظایر آن، در این مثالها:
که من با زن جادوان آن کنم
که پشت و دل جادوان بشکنم.
فردوسی.
مرا آن بود تخت و گنج و کلاه
که خشنود باشد جهاندار شاه.
فردوسی.
زآنکه با جان شما آن می کند
کآن بهاران با درختان می کند.
مولوی.
|| عقیده و رای و عزم و قصد، چون: من بر آنم که، یعنی چنین اعتقاد دارم. چنان قصد کرده ام:
اگر تو سرو سیمین تن بر آنی
که از پیشم برانی من بر آنم...
سعدی (کلیات چ فروغی ص 632).
کس نیست که پنهان نظری با تو ندارد
من نیز بر آنم که همه خلق بر آنند.
سعدی.
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست بکاری زنم که غصه سر آید.
حافظ.
|| بجای آن چیز و آن امرو آن کار، مانند:
کاشک آن گویدکه باشد بیش نه
بر یکی بر، چند نفزاید فره.
رودکی.
امروز چون تخت بما رسید... خرد آن مثال دهد که... بناهای افراشته را افراشته تر کرده آید. (تاریخ بیهقی). هر کس آن کند که نبایدکردن آن بیند که نباید دیدن. (قابوسنامه).
آن خور و آن پوش چو شیر و پلنگ
کآوری آن را همه ساله بچنگ.
نظامی.
|| مخفف آن زمان، چون:
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی
کار ما با رخ ساقی ّ و لب جام افتاد.
حافظ.
|| ضمیر که مرجع آن ممکن است از ذوی العقول یا غیرذوی العقول باشد:
بخندید ازآن شهریار جهان
بدو گفت کاین نیست از ما نهان.
فردوسی.
دلیران و گردان مازندران
بخیره فروماندند اندر آن.
فردوسی.
از آن محتشم تر در آن روزگار از اهل قلم کسی نبود. (تاریخ بیهقی). زلت آن [اسکندر] با دارا آن بود که بنشابور در جنگ خویشتن را بر شبه رسولی بلشکرگاه دارا برد. (تاریخ بیهقی). چند نکت دیگر بود سخت دانستنی که آن [نُکَت] بروزگار کودکی [مسعود] چون یال برکشید و پدر وی را ولیعهد کرد واقع شده بود. (تاریخ بیهقی). امیر ماضی چند رنج برد... تا قدرخان خانی یافت... امروز آن را تربیت باید کرد تا دوستی زیادت گردد. (تاریخ بیهقی). آن ملوک که ایشان را قهر کرد [اسکندر] و آن را گردن نهادند... راست بدان مانست که درآن باب سوگند داشته است. (تاریخ بیهقی). بلکاتکین گفت خواجه ٔ بزرگ... حشمت آن ما بندگان را نگاه باید داشت. (تاریخ بیهقی). اگر آنچه مثال دادیم... آن را امضا نباشد... آنچه گرفته آمده است مهمل ماند و روی بکار ملک نهیم که اصل آن است و این دیگر فرع. (تاریخ بیهقی). امیرالمؤمنین اعزازها ارزانی داشتی... تا... بمدینهالسلام رویم و غضاضتی که جاه خلافت را می باشد از گروهی اذناب آن را دریابیم. (تاریخ بیهقی). منتظریم جواب این نامه را... تا بتازه گشتن اخبار سلامتی خان... لباس شادی پوشیم و آن را از بزرگتر مواهب شمریم. (تاریخ بیهقی). بهرچه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از آن زیادت تر بود. (تاریخ بیهقی). توفیق صلح خواهیم از ایزد... در این باب که توفیق آن دهد بندگان را. (تاریخ بیهقی). پیغامها دادیم رسول را که اندرآن اصلاح ذات البین بود. (تاریخ بیهقی). برادر ما... را... بامیری سلام کردند و اندر آن تسکین وقت دانستند. (تاریخ بیهقی). || گاه بمعنی یاء تنکیرفارسی و تنوین تنکیر عرب باشد:
نکو گفت مزدور با آن خدیش
مکن بدبکس گر نخواهی بخویش.
رودکی.
چه گفت آن هنرمند مرد خرد
که دانا ز گفتار او بر خورد.
فردوسی.
|| آن، پیش از فعل شنیدم و شنیدی و شنیدستی و شنیدستم و مانند آن در ابتداء حکایت ظاهراً زاید و فقط برای حفظ وزن می آید و نیز ممکن است بدان معنی ِ چنین و چنان داد:
آن شنیدی که صوفئی میکوفت
زیر نعلین خویش میخی چند؟
سعدی.
آن شنیدم که در بلاد شمال
بود مردی بخیل و صاحب مال.
سعدی.
آن شنیدی که لاغری دانا
گفت روزی بابلهی فربه...
سعدی.
آن شنیدستی که در صحرای غور
بارسالاری بیفتاد از ستور؟
سعدی.
|| ایشان. آنان:
بگرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهدار من
ابا هر یکی زآن ده و دو هزار
از ایرانیانند جنگی سوار.
فردوسی.
|| در بیت ذیل و نظایر آن یا از کلمه ٔ «آن » و یا از سوق کلام معنی تفخیم و تعظیم مفهوم می شود:
آمد آن نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی.
رودکی.
آن مال و نعمتش همه گردید ترت و مرت
آن خیل و آن حشم همه گشتند تار و مار.
خجسته.
دریغ آن کمربند و آن گردگاه
دریغ آن کشی برز و بالای شاه.
فردوسی.
کجا گیو و طوس و کجا پیلتن
فرامرز و دستان و آن انجمن ؟
فردوسی.
آنی که پادشاه جهان خسرو ملوک
در روی تو نگه نکند جز به احترام.
سوزنی.
برون آمد از خیمه و آن دو زلف
نبشته پریشیده بر نسترن.
؟ (از تحفه ٔ اوبهی).
|| (پسوند) آن (َان) در آخر کلمه به معنی یای مصدری است: چادردَران کردن، یعنی چادردری کردن. و راه جامه دران نیز از این قبیل است. || و گاه افاده ٔ کثرت و استمرار کند:
در باغ بنوروز درم ریزان است
بر نارونان لحن دل انگیزان است.
منوچهری.
|| و گاه علامت جمع منطقی باشد در فارسی از ذوی الشّعور و جز آن:
خرد افسر شهریاران بود
خرد زیور نامداران بود.
فردوسی.
نگر تا نداری ببازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان.
فردوسی.
بپرسیدشان از نژاد کیان
وزآن نامداران و فرخ گَوان.
فردوسی.
همه نیکیت باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بُوی در نبرد.
فردوسی.
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به.
فردوسی.
شما شش هزارید و من یک دلیر
سر سرکشان اندرآرم بزیر
چو من گرزه ٔ سرگرای آورم
سرانْتان همه زیر پای آورم.
فردوسی.
بر زال رفتند با سوگ و درد
رخان پر ز خون و سران پر ز گرد.
فردوسی.
چو بنمود خورشید بر چرخ دست
شب تیره بار غریبان ببست.
فردوسی.
بسی آفرین بزرگان بگفت
بدان کش برون آورید از نهفت.
فردوسی.
گلستانْش برکندو سروان بسوخت
بیکبارگی چشم شادی بدوخت.
فردوسی.
سکندر ز گفتار او گشت زرد
روان پر ز دردو رخان لاجورد.
فردوسی.
بسی نفت و روغن برآمیختند
همه بر سر گوهران ریختند.
فردوسی.
نوان و برهنه تن و پای و سر
تنان بی بر و جان بدانش به بر.
فردوسی.
گیا رست با چند گونه درخت
بزیر اندر آمد سرانْشان ز بخت.
فردوسی.
بزرگان و بازارگانان شهر
هم از داد باید که یابند بهر.
فردوسی.
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد
ندارد کس از روزگاران بیاد.
فردوسی.
همی گفت وز نرگسان سیاه
ستاره همی ریخت بر گرد ماه.
فردوسی.
چنانکه زالان نشابور گفته اند. (تاریخ بیهقی). و قوم را بجمله آنجا رسانیدند [بقلعه] و چند خدمتکار... از مردان. (تاریخ بیهقی). و مکی بود از ندیمان این پادشاه [امیرمحمد] و شعر و ترانه خوش گفتی. (تاریخ بیهقی). و دیگر خدمتکاران او را [احمد ارسلان را] گفتند... که هر کس پس ِ شغل خویش رود. (تاریخ بیهقی). ودشمنان ایشان را ممکن نگردد که... قصدی کنند. (تاریخ بیهقی)... خان داند که بزرگان... که با یکدیگر دوستی بسر برند... وفاق و ملاطفات را پیوسته گردانند. (تاریخ بیهقی). توفیق صلح خواهیم از ایزد... که توفیق آن دهد بندگان را. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار چون... بروند... فرزندان ایشان...بر جایهای ایشان نشینند. (تاریخ بیهقی). مقرّر است که این تکلفها از آن جهت بکردند [پدران] تا فرزندان از آن الفت شاد باشند. (تاریخ بیهقی). و طریقی که پدران ما بر آن رفته اند نگاه داشته آید. (تاریخ بیهقی). جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته تر کرده آید تا از هردو جانب دوستان شادمانه شوند. (تاریخ بیهقی). بهرچه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را، از آن زیادت تر بود [محمود]. (تاریخ بیهقی). و خدای را عز و جل چرا فروخت بسوگندان گران که بخورد و در دل خیانت داشت ؟ (تاریخ بیهقی). اگر این سوگندان را دروغ کنم... از خدای... بیزارم. (تاریخ بیهقی).
|| در امثله ٔ ذیل، آن برای تأکید شمار آمده است و یا زاید است:
گوری کنیم و باده کشیم و بُویم شاد
بوسه دهیم بر دو لبان پری نژاد.
رودکی.
بهر نیک و بد هر دوان یک منش
براز اندرون هر دوان بدکنش.
ابوشکور.
پس از هر دوان بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین.
فردوسی.
شبگیر نه بینی که خجسته به چه درد است
کرده دو رخان زردو برو پرچین کرده ست.
منوچهری.
|| بعضی گویند آن علامت جمع است در حیوان و نبات و اعضای جفت حیوان، بنابراین: اختران، اَنْدُهان، سخنان، سوگندان، غمان، گوهران مخالف قیاس است. همچنین در روزگاران و روزان و شبان و سران و آفتابان و ماهان. || در اشعار ذیل ممکن است کلمات غمان، اندهان، شبان جمع باشند یا فقط آن برای زینت ملحق شده باشد:
جهان را چنین است آئین و سان
یکی روز شادی ّ و دیگر غمان.
فردوسی.
آن برگ رزان است که برشاخ رزان است
گوئی بمثل پیرهن رنگ رزان است.
منوچهری.
خون دلم مخور که غمان تو می خورم
رحمی بکن که زخم سنان تو می خورم.
خاقانی.
جان کاهی و اندهان فزائی
سیبی بدو کرده روزگاری.
خاقانی.
متقلب درون جامه ٔ ناز
چه خبر دارد از شبان دراز؟
سعدی.
سعدی بروزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمی توان کرد الا بروزگاران.
سعدی.
|| هرگاه در آخر کلمه «َا» یا «َو» باشد مانند: دانا. بینا. خدا. بینوا. سخن سرا. سخنگو. دانشجو و جز آن، «َان » علامت جمع را به «یان » تبدیل کنند مانند: خدای، خدایان. سخن سرای، سخن سرایان. سخنگوی، سخنگویان. آزمای، آزمایان. ولی قدما غالباً این تبدیل را روا نمی داشتند: شاه دگرباره با داناآن بدیدار آن درخت شد. (نوروزنامه). و غیره و غیره. || چون کلمه مختوم به ها باشد مانند:رونده. آینده. آسوده، ها را در جمع بدل بگاف فارسی کنند و گویند: روندگان. آیندگان. آسودگان، برای آنکه در این الفاظ «هَ » در زبان پهلوی «ک » بوده و کلمه روندک و آسودک و مانند آن تلفظ می شده است. || در کلمه ٔ نیاکان علامت جمع همان آن است و نیاک صورتی دیگر از نیا باشد:
ایا شاهی که ملک تو قدیم است
نیاکت برده پاک از اژدها کا.
دقیقی.
کجا آن بزرگان با تاج و تخت
کجا آن نیاکان پیروزبخت ؟
فردوسی.
نیاکانتان پهلوانان بدند
ز تخم بزرگان و شاهان بدند (کذا).
فردوسی.
و نیاکان سیده همه پادشاهان طبرستان و دیلمیان بودند. (مجمل التواریخ).
|| آن، گاه در آخر مفرد امر حاضر درآید و دلالت بر وصف فاعلی یا حال کند، مانند خرامان یعنی خرامنده و درخشان، درخشنده و روان، رونده و آرایان، آراینده:
فرود آمد از تخت ویله کنان
زنان برسر و دست و بازوکنان.
فردوسی.
دهقان بتحیر سر انگشت گزان است
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار.
منوچهری.
باد سحری سپیده دم خیزان است
با میغ سیه بچنگ آویزان است
وآن میغ سیه ز چشم خونریزان است
تا باد مگر ز میغ بردارد چنگ.
منوچهری.
دلها ز نوای مرغ جوشان بینی
شبگیر کلنگ را خروشان بینی.
منوچهری
سال امسالین نوروز طربناکانست
پار و پیرار همی دیدم اندوهگنا.
منوچهری.
گر شاخ نوان بود ز بی برگی و بی برگ
از برگ نوا داد قضا شاخ نوان را.
ابوالفرج رونی.
بکان حکمت مانند نور خورشیدیم
ببحر دانش مانند ابر گریانیم.
مسعودسعد.
تبارک اللَّه از آن پیکری که نسبت کرد
تنش بکوه متین و تکش بباد وزان.
مسعودسعد.
نوعروسی چو سرو نوبالان
گشت روزی ز چشم بد نالان.
سنائی.
روزی که زرد گل دمد از چهره ٔ دلیر
نیلوفری حسام شود ارغوان فشان.
اثیر اخسیکتی.
حذر کن زآه مظلومی که بیدار است و خون باران.
خاقانی.
بی باده ٔ زرفشان نباشیم
چون باد شده ست عنبرافشان.
خاقانی.
تا سلسله ٔ ایوان بگسست مداین را
در سلسله شد دجله چون سلسله شد پیچان.
خاقانی.
گوئی که نگون کرده ست ایوان فلک وش را
حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان.
خاقانی.
دچند باشی باین و آن نگران
پند گیر از گذشتن دگران.
اوحدی.
|| و گاه، آن علامت نسبت بنوّت باشد چنانکه کسره در فارسی و ابن و بنت در عربی: ارتخشتران، پسر ارتخشتر. ارشکان، پسر ارشک. پاپکان، پسر پاپک.پرثوان، پسر پرثو. خسرو کبادان، پسر کباد. دارای دارایان، دارای پس دارا. عبیداﷲ زیادان، پسر زیاد. کواتان، پسر کوات (قباد). مهرسپندان، پسر مهرسپند:
سپهدارشان قارن کاوکان
به پیش سپه اندرون آوکان.
فردوسی.
جای دیگر در نسبت قارن گوید:
ز آهنگران کاوه ٔ پرهنر
به پیشش یکی رزم دیده پسر
کجا نام او قارن رزم زن...
فردوسی.
|| در. بَ: چاشتگاهان. دیرگاهان. سحرگاهان. شامگاهان. صبحگاهان. گرمگاهان. و صاحب المعجم گوید آن در آخر اوقات و ازمنه حرف تخصیص است و گویند سحرگاهان و شبانگاهان و بامدادان، یعنی بسحرگاه و بشبانگاه و به بامداد، و چون بسحرگاهان و ببامدادان و بشبانگاهان گویند باء زیادت است و به آن احتیاج نباشد. (از المعجم نقل به معنی و اختصار):
دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید
نزدیک رز آید در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه بکار است و چه شاید.
منوچهری.
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه.
حافظ.
|| گاه ِ. هنگام ِ. وقت ِ. زمان ِ. موسم ِ: بامدادان. بهاران. سپیده دمان. نوبهاران. نیم روزان. مانند آنه (َانه):
ببود آن شب و بامدادان پگاه
به آرام بر تخت بنشست شاه.
فردوسی.
بمژده ز رستم هم اندرزمان
هیونی بیامد سپیده دمان
که ما در بیابان خبر یافتیم
بدان آگهی تیز بشتافتیم.
فردوسی.
زواره بیامد سپیده دمان
سپه راند رستم هم اندرزمان.
فردوسی.
بهاران بدی اوبه ارونددشت
بر این گونه چندی بر او برگذشت.
فردوسی.
چو ابر بهاران به بارندگی
همی مرگ جوید بدان زندگی.
فردوسی.
پشّه کی داند که این باغ از کی است
در بهاران زاد و مرگش در دی است.
مولوی.
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران.
سعدی.
بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار.
سعدی.
درخت اندر بهاران برفشاند
زمستان لاجرم بی برگ ماند.
سعدی.
بگذارتا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران.
سعدی.
تغویر؛ در نیم روزان رفتن. (منتهی الارب).
صبحدمان مست برآمد ز کوی
زلف پژولیده و ناشسته روی.
؟
|| علامت احتفالی به آئین یا جشن و سوری و یا اجرای رسم و آئین و عادتی پس از صورت مفرد امر حاضر و عقیب بعض اسماء معنی از قبیل مرگ، سور و طلب: آش برگ پزان، دعوتی که زنان از زنان کنند پختن و خوردن آش برگ را. آشتی کنان، محفلی از دوستان و خویشان برای آشتی دادن دو تن، و نیز عمل آشتی در این محفل. آینه بندان،پوشیدن دیوارها و خوازه ها و گنبدها به آئینه، گاه ورود شاهی یا بزرگی. احوال پرسان، رفتن بدیدار کسی یا بیماری برعایت ادب. اسم گذاران، جشن و سوری برای نام گذاری نوزاد. بله بُران (از بلی و بران)، محفل قول گرفتن از کسان عروس ازدواجی را. پشت پاپزان، دعوتی برای خوردن آش پشت پای مسافری و عمل پختن آن. چله بران، جشنی برای آب چله زدن نوزاد را. حمام روان، دعوت و سور حمام رفتن عروس یا داماد یا زچه ای. خاج شویان، عیدی سالیانه مسیحیان را. حنابندان، احتفالی بستن حنا دست و پای عروس را. ختنه سوران و ختنه کنان، سوری خِتان ِ کودکی را. خلعت پوشان، جشنی پوشیدن خلعت شاهی، امیر یاحاکمی را. دست بوسان، رسم رفتن داماد بدیدار پدرزن یا مادرزن. رخت بُران، احتفالی بریدن جامه های عروس را.سمنوپزان، احتفال پختن سمنو و اجرای مراسم و خواندن اوراد زنانه ٔ آن. سهراب کشان، روز یا شبی که درویش شاهنامه خوان قصه ٔ کشتن سهراب را خواند. شیرینی خوران، سور نامزدی عروس. شیشه بندان، سور شب ششم نوزاد و اجرای رسوم خرافی آن. عروس بینان، مهمانی خواستاری عروس در خانه ٔ او. عقابین کنان، شبی که این جزء از کارهای رستم را درویش در قهوه خانه حکایت کند. عقدکنان، سور کابین بستن عروس. فطیرخوران، عیدی مذهبی یهود و نصاری را. کلوخ اندازان، مهمانی و شرابخواری در سلخ شعبان. گلریزان، جشن گل افشاندن بر پهلوانی و جز آن. مَرگان، تعزیه. مجلس ختم. میوه بندان، جشن آویختن میوه و ذخیره ٔ آن برای زمستان. گوسفندکشان (عید...)، اضحی. مردگیران، جشنی مغان را در پنج روز آخر اسفند. و طلبان کردن عبارتی است زنانه که چون شوی آنان را خواند گویند آقا طلبان کرده است و از آن بمزاح این خواهند که این رسمی نوین است بی سابقه. ظاهراً الف و نون چراغان نیز از این قبیل باشد. || آن در عقیب بعض صفات چون شاد و آباد و مست و ناگاه و جاوید اگردر قدیم افاده ٔ مفهومی زیاده میکرده است در زمان ما زاید یا حرفی برای زینت بنظر می آید، چه شادان و شاد و آبادان و آباد و مستان و مست و ناگاه و ناگاهان و جاوید و جاویدان به یک معنی است:
بمی دست بردند و مستان شدند
ز یاد سپهبد بدستان شدند.
فردوسی.
برفتند کارآگهان ناگهان
نهفته بجستند کار جهان.
فردوسی.
که اندر شبستان شاه جهان
نباشد شگفت ار شوی ناگهان.
فردوسی.
سوی رز رفتن باید بصبوح
خویشتن کردن مستان و خراب.
منوچهری.
بگشادش در با کبر شهنشاهان
گفت بسم اﷲ اندرشد ناگاهان.
منوچهری.
گر آمد ناگهان از من خطائی
مرا منمای داغ هر جفائی.
(ویس و رامین).
همایون باد و فرخنده بر او این عز و جاه او
همیشه عز و جاه اوچو نامش باد جاویدان.
مسعودسعد.
خیال خنجر او را شبی مه دید ناگاهان
به هر ماهی شود آن شب مه از دیدار ناپیدا.
مسعودسعد.
گفتی که کجا رفتند آن تاجوران یکسر
زایشان شکم خاک است آبستن جاویدان.
خاقانی.
چون نکردی خرابی آبادان
بخرابی چه میشوی شادان ؟
اوحدی.
و آن در بهاران و مرغزاران و سپیده دمان و گوزنان و شبانگاه بیت های ذیل نیز از این قبیل است:
چنین تا برآمدسپیده دمان
بزرگان چین را سرآمد زمان.
فردوسی.
چو سوفارش آمد به پهنای گوش
ز چرم گوزنان برآمد خروش.
فردوسی.
جهانجوی هندوی تنها برفت
بدان مرغزاران شتابید تفت.
فردوسی.
بمژده شبانگه سوی او شوید
بگوئید و گفتار او بشنوید.
فردوسی.
بهاران آمد و آورد باد و ابر نیسانی
چو طبع و خلق تو هر دو جهان شد خرم و بویا.
مسعودسعد.
|| جای. موطن. کشور: گرگان، جای گرگ. توران، جای تور. اَترپاتگان، جای ارپاتک. خزران، جای خزر. آلانان، جای آلان. دیلمان، جای دیلم. گیلان، جای مردم گیل. || زمان. فصل. موسم: توت پزان. انگورپزان. || و گاه برای تعدیه ٔ فعل لازم آید یا تکرار تعدیه، چنانکه در خندیدن، خندانیدن. کردن، کنانیدن. شنودن، شنوانیدن. خوردن، خورانیدن. گریستن، گریانیدن و امثال آن. || (اِ) چگونگی و کیفیت خاص در حسن و زیبائی و جز آن که عبارت از آن نتوان کرد و تنها بذوق توان دریافت. همان که شاعر گوید:
لطیفه ای است نهانی که حسن از آن خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست.
حافظ.
آنچه گویند صوفیانش آن
توئی آن آن، علیک عین اﷲ.
سنائی.
آن گویم و آن چو صوفیانت
نی نی که تو پادشاه آنی.
سنائی.
ای آنکه جمالت از گهرها
آن دارد آن که کان ندارد
از یوسف خوشتری که در حسن
آن داری و یوسف آن ندارد.
سنائی.
آنچه آن را صوفیان گویند آن
ازجمال خواهرم جویند آن.
عطار.
آنچه او را صوفی آن گوید بنام
ختم شد آن بر محمد والسلام.
عطار.
از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل
کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود.
حافظ.
زاغ گردد چون پی زاغان رود
جسم گردد جان، چو او بی آن رود.
مولوی.
در شگرفان حرکاتیست که آنش خوانند
در تو آن هست و دوصد فتنه به آن پیوسته.
اوحدی.
قمر گفتم چو رویت دلفروز است
ولیکن چون بدیدم آن ندارد.
خواجو.
شاهد آن نیست که موئی ّ و میانی دارد
بنده ٔ طلعت آن باش که آنی دارد.
حافظ.
اینکه می گویند آن بهتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم.
حافظ.
گل ارچه شاهد رعناست لیکن
به پیش روی خوبت آن ندارد.
همام.
|| عقل. (برهان). || شراب. (برهان).

آن. [نِن ْ] (ع ص) اعلال شده ٔ آنی. سخت گرم. || نزدیک. || بردبار.

آن. (ع پسوند) َان. در عربی چون پیش از یاء نسبت درآید شدت و مبالغه ٔ انتساب راست. و گفته اند برای تعظیم و تأکید است: باقلانی. بحری، بحرانی (شدیدالحمره). برّی، برّانی.تحتانی. جسدانی. جسمی، جسمانی. حقانی. دَیرانی (خداوند دیر). ربّی، ربّانی. رقبانی (ستبرگردن). روحی، روحانی. شَعْرانی (پُرموی). شهوانی. صمدانی. طولانی. ظلمانی. عبرانی. عصبی، عصبانی. عضلی، عضلانی. عقلانی. فوقانی. لحمانی. لحیانی (بلندریش). نفسانی. نورانی. هندوانی. هیولانی. و در بعض امثله ٔ فوق ظاهراً افاده ٔ مطلق نسبت کند، از قبیل عبرانی، دیرانی:
دودندان میان دو لب همچو نائی
که ناگه از او درکشی هندوانی.
منوچهری.
غریب از جاه نورانی ز نافرمانی لشکر
بدست دشمنان درمانده اندر چاه ظلمانی.
سنائی.
ز بدروئی ّ و خودرائی همه یکبارگی رفته
ز گلشنهای روحانی بگلخنهای جسمانی.
سنائی.
که گر تأیید عقل کل نبودی نفس کلی را
نگشتی قابل نفس دوم نقش هیولانی.
سنائی.
در دماغ و جگر بدوزیده
روح طبعی ّ و روح نفسانی.
سنائی.
هر آنکو گشت پرورده بزیر دامن خذلان
گریبان گیر او ناید دمی توفیق ربانی.
سنائی.

آن. (ع پسوند) َان. علامت تثنیه در حال رفع: اَبَوان. توأمان. شِعْرَیان. فرقدان. مَلَوان:
شده شِعْرَیانش چو دو چشم مجنون
شده فرقدانش چو دوخد لیلی.
منوچهری.
چو پاسی از شب دیرنده بگذشت
برآمد شِعْرَیان از کوه موصل.
منوچهری.
ای نیاموخته ادب زَ ابوان
ادب آموز زین پس از ملوان.
سنائی.
دروغ راست نمای است در ولایت شاه
ز عدل او بره با گرگ توامان گفتن.
سوزنی.
زآنروی که روزی از فراقت
با سال تمام توأمانست.
انوری.

آن. (ع اِ) وقت. هنگام. لحظه ای که در آنی. دَم. وقت حاضر، متوسط میان ماضی ومستقبل. اندک زمان. ج، آنات: در یک آن. آن به آن.

آن. [ن ِ] (ضمیر ملکی) مال ِ. متعلق به. ازملک. و گاهی ازآن ِ و زآن ِ گویند: اسبی بود آن ِ منذر اشقر. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و همه ٔ گوسفندان دیگر ازآن ِ حی ّ، خشک بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). خاتون کث، دیمعان کث، دو شهرک است خرد و آبادان و بارگاه سغد و سمرقند است و آن ِ فرغانه و ایلاق است. (حدودالعالم). گرگانج شهری است که اندر قدیم آن ِ ملک خوارزمشاه بودی و اکنون پادشائیش جداست. (حدودالعالم).
مثال بنده وآن ِ تو نگارا
کلیچه ٔ آفتاب و برگ ورتاج.
منجیک.
سپهر و زمین و زمان آن ِ اوست
روان و خرد زیر فرمان اوست.
فردوسی.
مرا چیز و گنج و روان آن ِ تست
دراین مرز فرمان فرمان تست.
فردوسی.
که دستور و گنجور و گنج آن ِ تست
بروم اندرون سود و رنج آن ِ تست.
فردوسی.
از ایران و توران دو بهر آن ِ تست
همان گوهر و گنج وشهر آن ِ تست.
فردوسی.
نگهدار تن باش و آن ِ خرد
چو خواهی که روزت ببد نگذرد.
فردوسی.
نخست آفرینش خرد را شناس
نگهبان جان است و آن ِ سپاس.
فردوسی.
مرا هرچه ملک و سپاه است و گنج
همه آن ِ تست و ترا زوست خنج.
فردوسی.
نبد لشکرش زآن ِ ما صد یکی
نخست از دلیران او کودکی.
فردوسی.
چو او را گرفتی من آن ِ توام
چو فرمائیم پاسبان توام.
فردوسی.
بدو مام گفتی که تخت آن ِ تست
خردمندی و رای و بخت آن ِ تست.
فردوسی.
نه آئین شاهان بود این نشان
نه آن ِ سواران و گردنکشان.
فردوسی.
سپاه و دژ و گنجها آن ِ تست
برفتن بهانه نبایدْت جست.
فردوسی.
تن مرد و سر همچو آن ِ گراز
به بیچارگی مرده بر تخت ناز.
فردوسی
مال رئیسان همه بسائل و زائر
وآن ِ تو به کفشگر ز بهر مچاچنگ.
ابوعاصم.
هندوی بد که ترا باشد و زآن ِ تو بود
بهتر از ترکی کآن ِ تو نباشد صدبار.
فرخی.
بس بناگوش چو سیما که سیه شد چو شبه
آن ِ تو نیز شود صبر کن ای جان جهان.
فرخی.
حدیث حاسد نشنید و زآن ِ من بشنید.
فرخی.
گفت پندارم کاین دخترکان آن ِ منند.
منوچهری.
رازدار من توئی ای شمع و یار من توئی
غمگسار من توئی من آن ِ توتو آن ِ من.
منوچهری.
اگر ایدون که بکشتن نمرند این پسران
آن ِ خورشید و قمرباشند این جانوران.
منوچهری.
و قیطس جانوری است در دریای و دو دست دارد و دنبالش چون آن ِ مرغ. (التفهیم).
مکن زو یاد اگرچه مهربانست
کجا چیز کسان زآن ِ کسانست.
(ویس و رامین).
گفت سرهنگی ازآن ِ ملک هر شب یا هر دو شب بر دختر من فرود آید از بام. (تاریخ سیستان). دیگر راه بسیستان آمد با نامه ٔ پسر فرات و آن ِ پدر. (تاریخ سیستان). آن ِ [یعنی داوری ِ] همه ٔ جهان به نیم روز راست گشتی و مظلومان سیستان را جداگانه نیم روز بایستی. (تاریخ سیستان). صوفی داشتند سپید ازآن ِ زکریا علیه السلام. (تاریخ سیستان). و حرب بسیار مردم ازآن ِ او بکشت. (تاریخ سیستان). فرمان داد که سرای محمدبن ابراهیم القوسی و آن ِ خواص او غارت کنند. (تاریخ سیستان). و نامه ها آوردند ازآن ِ امیریوسف و حاجب بزرگ علی. (تاریخ بیهقی). چون حاصلی بدین بزرگی ازآن ِ وی... عرضه کردند گفت طاهر... را بخوانید. (تاریخ بیهقی). غلامی ترک ازآن ِ پسرش [ابواحمد] برای امیر آورده بودند تا خریده آید. (تاریخ بیهقی). تا آن مدّت که ایزد... تقدیر کرده باشد و ازآن ِ پیغمبران... همچنین رفته است. (تاریخ بیهقی). و خواهری که ازآن ِ ما به نام وی است فرستاده آید تا ما را داماد و خلیفه باشد. (تاریخ بیهقی). و پسر گهرآگین شهره نوش بادی در سر کرده بود و قزوین که ازآن ِ پدرش بود فروگرفته. (تاریخ بیهقی). ومعمائی رسیده بود ازآن ِ امیرک. (تاریخ بیهقی). و استطلاع رأی کرده بودند تا بر مثالهائی که ازآن ِ ما باشد کار کنند. (تاریخ بیهقی). دختری ازآن ِ قدرخان امیرمحمد عقد نکاح کردند. (تاریخ بیهقی). من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها... و ازآن ِ امیرالمؤمنین هم از این معانی بود. (تاریخ بیهقی). طبع بشریت است و خصوصاً ازآن ِ ملوک که دشوار آید ایشان را دیدن کسی که مستحق جایگاه ایشان باشد. (تاریخ بیهقی). اگر امیر در این جنگ با ما مساعدت کند... چون کارها بمراد گردد ولایتی سخت با نام به نام فرزندان ازآن ِ او کرده آید. (تاریخ بیهقی). از دور مجمّزی پیدا شد... امیرمحمد او را بدید... و کسی ازآن ِ خویش نزد حاجب فرستاد. (تاریخ بیهقی). معتمدی را ازآن ِ بنده... فرمود [حصیری] تا بزدند. (تاریخ بیهقی). اگر در آن وقت سکونت را کاری پیوستند اندر آن فرمانی ازآن ِ خداوند ماضی رضی اﷲعنه نگاه داشتند. (تاریخ بیهقی). بسیار مرتبه داران... را ازآن ِ خواجه نیز بحاجبی نامزد کردند. (تاریخ بیهقی).
چو دستت بچیز تو نبود رسان
چه چیز تو باشد چه آن ِ کسان.
اسدی.
ببخش و بخور هرچه داری مایست
که چون نَدْهی و بنْهی آن ِ تو نیست.
اسدی.
نگه دار اندر زیان آن ِ خویش
چنان کِت بگفته ست بسیارخوار.
ناصرخسرو.
چون تو از دنیا گوئی ّ و من از دین خدای
نه تو آن ِ منی و نیز نه من آن ِ توَم.
ناصرخسرو.
هر طائفه ای بمن گمانی دارند
من زآن ِ خودم هر آنچه هستم هستم.
خیام.
بروزگار پیشین در اسب شناختن و هنر و عیب ایشان دانستن هیچ گروه به از عجم ندانستندی از بهر آنکه ملک جهان ازآن ِ ایشان بود و هر کجا در عرب و عجم اسب نیکو بودی بدرگاه ایشان آوردندی. (نوروزنامه).
چند گوئی سنائی آن ِ من است
با همه کس پلاس با من هم ؟
سنائی.
ما آن ِ توایم و دل و جان آن ِ تو، ما را
خواهی سوی منبر بر و خواهی بسوی دار.
سنائی.
و عقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت... پنجم مبالغت در کتمان راز خویش و ازآن ِ دیگران. (کلیله و دمنه). الاستلحاق، دعوی کردن که فرزند آن ِ من است. (زوزنی).
از ستوران دیگر آید یاد
کم ِ خر باد و آن ِ کاه و شعیر.
سوزنی.
تا روزگار ازآن ِ تو شد هرکه بخت را
گفت آن ِ کیستی تو، بگفت آن ِ روزگار.
انوری.
کرده ٔ قصّار و پس عقوبت حدّاد
این مثل است آن ِ اولیای صفاهان.
خاقانی.
چند غلام ازآن ِ او دست برآوردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
گر بدم گر نیک هم زآن ِ توام.
عطار.
روز عدل و عدل و داد اندرخور است
کفش زآن ِپا، کُلَه آن ِ سر است.
مولوی.
جان ما آن ِ تو است ای شیرخو
پیش ما چندی امانت باش گو.
مولوی.
و در بعض امثله ٔ فوق چنان می نماید که این کلمه تکرارکلمه ٔ پیش است: این مثل است آن ِ اولیای صفاهان، این مثل است مَثَل ِ. کم ِ خر باد و آن ِ کاه و شعیر؛ کم خر باد و کم کاه و شعیر. چه چیز تو باشد چه آن ِ کسان،چه چیز تو باشد چه چیز کسان. اگر ایدون که بکشتن نمرند این پسران - آن ِ خورشید و قمر باشند این جانوران، این پسران پسران خورشید و قمر باشند و غیره و غیره.

فرهنگ معین

آن

[ع.] (اِ.) وقت، هنگام، زمان اندک. ج. آنات.، در یک ~ در یک لحظه، در یک دم.

[په.] (ضم.) ضمیر اشاره برای دور. مق این.

(اِ.) از مصطلحات صوفیانه است و آن نوعی حسن و زیبایی است که قابل درک اما توصیف ناپذیر است.

پسوند دال بر زمان: بامدادان، ناگاهان، پسوند دال بر مکان و موطن: گیلان، یونان، ایران، دیلمان، پسوند حاصل مصدر است در آخر ریشه فعل: چادردران کردن، راه جامه دران، پسوند دال بر کثرت و استمرار در آخر اسم فاعل (مرخم.): درم - ریزان [خوانش: چه (چِ) (ضم. حر.)]

چیزی که، هر چیز. [خوانش: چه (چِ) (ضم. حر.)]

فرهنگ عمید

آن

لحظۀ کوتاه، اندکی از زمان، دَم،

برای اشاره به دور یا شخص غایب به کار می‌رود. δ تنها در صورت همراه شدن با یک اسم نقش صفت را می‌پذیرد،

نشانۀ زمان: صبحگاهان،
نشانۀ زمان،
نشانۀ صفت: گریان،
نشانۀ جمع: زنان، زنوان، سالیان،

تعلق و اختصاص چیزی به کسی را می‌رساند، مالِِ، متعلق‌ به: سپهر ستاده زمین آنِ اوست / روان و خرد زیر فرمان اوست (فردوسی: ۳/۲۴۶)،
* از آنِ: = آنِ

حل جدول

آن

لحظه و دم، اشاره به دور، زمان ناچیز، لحظه کوتاه، علامت جمع

لحظه و دم، ازبرونته ها، اشاره به دور، زمان ناچیز، لحظه کوتاه، علامت جمع

زمان ناچیز

لحظه کوتاه

از خواهران برونته

اشاره به دور

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

آن

دم، هنگام

مترادف و متضاد زبان فارسی

آن

ثانیه، حین، دم، طرفه‌العین، لحظه، لمحه، نفس، وقت، حسن، نزاکت، مال، متعلق

فارسی به ترکی

نام های ایرانی

آن

دخترانه، سبب علت دلیل، قصد عزم عقیده

ترکی به فارسی

آن

لحضه، آن

فرهنگ فارسی هوشیار

آن

وقت، هنگام، وقت حاضر

فارسی به ایتالیایی

آن

quello

istante

attimo

momento

معادل ابجد

آن

51

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری