معنی آواز خواندن

حل جدول

فارسی به انگلیسی

آواز خواندن‌

Descant, Sing, Vocalize

فارسی به ترکی

آواز خواندن‬

şarkı söylemek

فارسی به ایتالیایی

فرهنگ معین

خواندن

قرائت کردن، آواز خواندن، دعوت کردن، آموختن، یاد گرفتن، فهمیدن، تشخیص دادن. [خوانش: (خا دَ) [په.] (مص م.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

خواندن

تلاوت، قرائت، تلاوت کردن، قرائت کردن، مطالعه کردن،
(متضاد) نوشتن، کتابت، فرا خواندن، نامیدن، نامگذاری کردن، آواز خواندن، نغمه‌سرایی کردن، نغمه‌گری کردن، زمزمه کردن، درس‌خواندن، تحصیل کردن، آموختن، یاد گرفتن، طلبیدن، د

فرهنگ عمید

خواندن

قرائت کردن، مطالعه کردن،
دعوت کردن به مهمانی،
(مصدر لازم) آواز خواندن،
تحصیل کردن، درس خواندن،
کسی را صدا زدن،
احضار کردن،
فرا گرفتن، آموختن،
(مصدر لازم) مطابق و هماهنگ بودن: این امضا با امضای او نمی‌خواند،
[مجاز] دریافتن: از چشم‌هایش خواندم که غم بزرگی در دل دارد،

لغت نامه دهخدا

آواز

آواز. (اِ) آوا. صوت. (صراح). بانگ:
از آواز کوسش همی روز جنگ
بدرّد دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
چو بشنید آواز او را تبرگ
بر آن اسب جنگی چو شیر سترگ.
فردوسی.
خور جادوان بد چو رستم رسید
از آواز او دیو شد ناپدید.
فردوسی.
پرستنده بشنید آواز اوی
ندانست کودک همی راز اوی.
فردوسی.
چو بشنید کرکوی آواز من
همان زخم کوپال سریاز من.
فردوسی.
اگر یار باشید با من بجنگ
ز آواز روبه نترسد پلنگ.
فردوسی.
چو برخیزد آواز طبل رحیل
به خاک اندر آید سر شیر و پیل.
فردوسی.
زنالیدن بوق و بانگ سرود
هوا گشت از آواز بی تار و پود.
فردوسی.
بخفت آن شب و بامداد پگاه
از آواز او چشم بگشاد شاه.
فردوسی.
برادر چو آواز خواهر شنید
ز گفتار و پاسخ فروآرمید.
فردوسی.
چو برداری میان شورم آواز
مر آواز تو را پاسخ دهد باز.
(ویس و رامین).
من قوم خویش را گفتم تا بدهلیز بنشینند و گوش به آوازمن دارند. (تاریخ بیهقی). امیر آواز ابواحمد بشنویدبیگانه پوشیده نگاه کرد مردی را دید هیچ نگفت تا حدیث تمام کرد. (تاریخ بیهقی).
کرّ شود باطل از آواز حق
کور کند چشم خطا را صواب.
ناصرخسرو.
آواز گلوی بخت شوم آز است
تو فتنه شده بر این بد آوازی.
ناصرخسرو.
با قوی گوی اگر بگوئی راز
زآنکه باشد قوی ضعیف آواز.
سنائی.
گمان می برم که قوت و ترکیب صاحب آن فراخور آواز باشد. (کلیله و دمنه). دمنه گفت جز این آواز ملک را ریبتی بوده است. (کلیله و دمنه). تو چنانکه آواز ترا بشنوند با من در سخن آی. (کلیله و دمنه). گاوی دیدم که آواز او بگوش ملک میرسید. (کلیله و دمنه). هرگز [شیر] گاو ندیده بود و آواز او نشنوده. (کلیله و دمنه). آواز سهمناک بگوش روباه آمدی. (کلیله و دمنه). گفت سبب آن آواز است که میشنوی. (کلیله و دمنه). آفت عقل تصلف است و آفت دل ضعیف آواز قوی. (کلیله و دمنه). آواز برخاست که بطان سنگ پشت را می برند. (کلیله و دمنه).
تو چنگال شیران کجا دیده ای
که آواز روباه نشنیده ای.
؟ (از مرزبان نامه).
عاشقان کشتگان معشوقند
برنیاید ز کشتگان آواز.
سعدی.
|| خروش. فریاد. آوای بلند. بانگ بلند. ژخ. نعره:
به آواز گفتند ما کهتریم
ز رای و ز فرمان تو نگذریم.
فردوسی.
به آواز گفت آن زمان شهریار
که جز پاک یزدان مدانید یار.
فردوسی.
بخندیدرستم به آواز گفت
که بنشین به پیش گرانمایه جفت.
فردوسی.
به آوازگفتند تا زنده ایم
خود اندر جهان شاه را بنده ایم.
فردوسی.
به آواز گفت آن زمان شهریار
که ای نامداران به روزگار.
فردوسی.
به آواز گفتند ما بنده ایم
بدل مهربان و پرستنده ایم.
فردوسی.
به آواز گفتند کای سرفراز
غم و شادمانی نماند دراز.
فردوسی.
بگفت این و از دیده آواز خاست
که ای شاه نیک اختر دادراست
یکی گرد تیره برآمد ز راه
درفشی درفشان میان سپاه.
فردوسی.
به آواز گفتند کای شهریار
مبیناد چشمت بد روزگار.
فردوسی.
چو دیدی کم ِ شاه اندر نبرد
به آواز گفتی که ای شاه بَرْد!
فردوسی.
سیاوش برِ شمعتیغی بدست
به آواز گفتی نشاید نشست.
فردوسی.
نگه کرد یک تن به آواز گفت
که صندوق را چیست اندر نهفت ؟
فردوسی.
پراندیشه شد جان سیندخت از اوی
به آواز گفت از کجائی بگوی.
فردوسی.
بیامد بدان تیره آوردگاه
به آواز گفت ای گزیده سپاه.
فردوسی.
سوم بهره را سوی خود بازداشت
که چون ابر غرّنده آواز داشت.
فردوسی.
به آواز گفتا پس آن نامدار
که گر رخصتم بودی از شهریار.
فردوسی.
به آواز گفت آن زمان گرگسار
که ای نامور فرخ اسفندیار.
فردوسی.
به آواز گفت آن زمان شهریار
چه بود ای دلیران و مردان کار.
فردوسی.
از ایوان از آن پس خروش آمدی
کز آواز دلها بجوش آمدی
که ای زیردستان شاه جهان
مباشید تیره دل و بدنهان.
فردوسی.
جوانان به آواز گفتند زود
عنان و رکابت بباید بسود.
فردوسی.
ز آواز کوپال بر ترک و خود
همی داد گردون زمین را درود.
فردوسی.
شنید آنهمه لشکر آواز شاه
بسر برنهادند زآهن کلاه.
فردوسی.
ای آنکه همی بلعنت من
آواز برآسمان رسانی.
ناصرخسرو.
|| خواندن. صوت، اعم از نیک و بد:
یک مؤذن داشت یک آواز بد
شب همه شب میدریدی حلق خود...
وآن مؤذن عاشق آواز خود
در میان کافرستان بانگ زد...
راحتم این بود از آواز او
هدیه آوردم بشکر آن مرد کو؟
مولوی.
|| هتف. ندای غیب. سروش:
سه بار این هم آواز آمد بگوش
شگفتی دلش تنگ شد زآن خروش.
فردوسی.
بکردند چون او بفرمودشان
چنان هم که آواز بنمودشان.
فردوسی.
آنکس که همی گوید کآواز شنیدی
مندیش از آن جاهل و منیوش محالش.
ناصرخسرو.
|| نام. || دعوی بی معنی. بی برهان. اُشتلم:
معنی از قول، علی دارد آواز جز او
مرد باید کز تقصیر بداند توفیر
تو به آواز چرا میرمی از شیر خدای
چون پی شیر نگیری ّ و نباشی نخجیر؟
ناصرخسرو.
صدق و معنی باش و از آواز و دعوی باز گرد
رایض استاد داند شیهه ٔ زاد از زغن.
سنائی.
|| خبر. آگاهی. آوازه. حکایت. روایت. حدیث:
چو گفتی ندارم ز شاه آگهی
تنش را ز جان زود کردی تهی...
بدان تا نداند کسی راز اوی
همان نشنود نام و آواز اوی.
فردوسی.
بخواهم گشادن یکی راز خویش
نهان دارم از لشکر آواز خویش.
فردوسی.
بگیتی از او [از افراسیاب] نام و آواز نیست
ز من راز باشد ز تو راز نیست.
فردوسی.
هر آن پادشا کو کشیدی بجنگ
چو رفتی سپاهش برِ کرم تنگ
شکسته شدی لشکرش کآمدی
چو آواز این داستان بشندی.
فردوسی.
همی گفت با پیرزن راز خویش
نهان کرده از هر کس آواز خویش.
فردوسی.
ز هر گونه ای هست آواز این
نداند بجز پرخردراز این.
فردوسی.
سراسر همه روم گریان شدند
وز آواز شاپور بریان شدند.
فردوسی.
|| آوازه. صیت. شهرت. نام آوری. ذِکر:
بپرسش گرفتی همه راز اوی
ز نیک و بد و نام و آواز اوی
ز داد و ز بیداد و از کشورش
ز آئین و از شاه و از لشکرش.
فردوسی.
وزآن پس پرآواز گردد جهان
شود نام و آواز او در نهان.
فردوسی.
|| شکوه. رونق. اعتلاء:
چو زنار قسیس شد سوخته
چلیپای مطران برافروخته
کنون روم و قنوج ما را یکیست
چو آواز کیش مسیح اندکیست.
فردوسی.
|| قول. رای. عقیده. || نغمه. (ربنجنی) (وطواط). آوازه. صوت حسن. غِناء. تغنی. خواندن. آهنگ. لحن. دهاز:
نهاده بر او [بر گاه] نامه ٔ زند و اُست
به آواز برخواند موبد درست.
فردوسی.
سرودی به آواز خوش برکشید
که اکنونْش خوانی تو داد آفرید.
فردوسی.
سراینده ٔ این غزل ساز کرد
دف و چنگ و نی را هم آواز کرد.
فردوسی.
زمین باغ گشت از کران تا کران
زشادی ّ و آواز رامشگران.
فردوسی.
هر کسی زآواز خود شد پرغرور
لیک این ختم است بر صاحب زبور.
عطار.
همه عالم جمال و آواز است
چشم کور است و گوش کر چه کنم ؟
عطار.
کی بود آواز چنگ از زیر و بم
ازبرای گوش بی حس ّ و اصم ؟
مولوی.
بِه ْ از روی خوب است آواز خوش
که این حظّ نفس است و آن قوت روح.
سعدی (گلستان).
|| سجع. هدیر و جز آن:
هر کجا باغی بود آنجا بود آواز مرغ.
منوچهری.
ز خاموشی است در دست شهان باز
که بلبل در قفس ماند ز آواز.
عطار.
مطرب ما را دردی است که خوش می نالد
مرغ عاشق طرب انگیز بود آوازش.
سعدی.
|| سَمَر. مشهور. مشتهر. شُهره:
گهی گفتی که گر من بازگردم
بزشتی در جهان آواز گردم.
(ویس ورامین).
اگر نومید از این در بازگردم
بزشتی در جهان آواز گردم.
(ویس و رامین).
|| مشهور به بدی. بدنام:
گهی گفتی هم اکنون بازگردم
بهل تا در جهان آواز گردم.
(ویس و رامین).
|| آمین:
دوش از بخت شنیدم خبر وصل ترا
من دعاکردم و از شش جهت آواز آمد.
علی خراسانی.
|| تیپ و تیپچه. تیپچه: وی فرموده بود آوازها ساخته بودند از بهر حواصل گرفتن و دیگر مرغان. (تاریخ بیهقی).
- آواز اسب، صَهیل. شنه. شیهه:
از آواز اسبان و غوّ سپاه
همی بر فلک راه گم کرده ماه.
فردوسی.
غو نای و آواز اسبان ز دشت
تو گفتی همی از هوا برگذشت.
فردوسی.
ز آواز اسبان و بانگ سپاه
بیابان همی جست بر کوه راه.
فردوسی.
- آواز برآوردن، برکشیدن صوت. خواندن جهر. (دهار). اهلال: و آوازی برآورد که مرغ از هوا درآورد. (گلستان).
غزلسرائی ناهید صرفه ای نبرد
در آن مقام که حافظ برآورد آواز.
حافظ.
- || بانگ برآوردن. صیحه زدن.
- آواز برکشیدن، با صوت عالی خواندن:
صبا بمقدم گل راح و روح بخشد باز
کجاست بلبل خوشگو که برکشد آواز؟
حافظ.
- آواز خواندن، تغنّی.
- آواز دادن، نداء. ندا کردن. خواندن. فراخواندن. تأذین. دعوت. آوا برآوردن:
آهو از دام اندرون آواز داد
پاسخ گرزه بدانش بازداد.
رودکی.
ز قلب سیه ویسه آواز داد
که شد تخت و تاج بزرگی بباد.
فردوسی.
غمین گشت کاووس و آواز داد
که ای نامداران فرخ نژاد.
فردوسی.
به نزدیک دَیر آمد آواز داد
که این جایگه کیست از بخت شاد؟
فردوسی.
بدان لشکر فرخ آواز داد
گو پیلتن شاه خسرونژاد.
فردوسی.
بیامد گرازان بدرگاه سام
نه آواز داد و نه برگفت نام.
فردوسی.
زن مهتر از پرده آواز داد
که ای شاه پیروز بادی ّ و شاد.
فردوسی.
فرامرز آنگاه آواز داد
چو دیدش که گردون ورا ساز داد.
فردوسی.
یک روز [امیر مسعودبن محمود غزنوی] از بام جده ٔ مرا بخواند و آوازداد چون به نزدیک وی رسید گفت... (تاریخ بیهقی). بوعبداﷲ را آواز داد تا بازگشت و خالی کردند. (تاریخ بیهقی). آواز دادم بخدمتکاران تا شمع برافروختند و بگرمابه رفتم. (تاریخ بیهقی). مرا که بونصرم آواز داد و گفت چون خواجه بازگردد تو بازآی. (تاریخ بیهقی). امیر آواز داد که چیست ؟ گفتم بونصر پیغامی داده و رقعه بنمودم. (تاریخ بیهقی). امیر غلامان را آواز داد غلامی که وی را قماشی گفتندی... درآمد. (تاریخ بیهقی). اگر آواز دادی که بار دهید دیگران درآمدندی. (تاریخ بیهقی). حجام آواز داد. (کلیله و دمنه). بطان آواز دادند که بر دوستان نصیحت باشد. (کلیله و دمنه).
- || اعلان کردن. منادی کردن. اعلام کردن. اذان. اطلاع دادن:
چو جائی بپوشد زمین را ملخ
برو سبزه ٔ کشتمندان به شخ
تو از گنج تاوان آن بازده
بکشور ز فرمانم آواز ده.
فردوسی.
- آواز درای، بانگ جرس:
کی بود نغمه ٔ داود چو آواز درای ؟
شرف شفروه.
- آواز شمشیر و دیگر سلاح ها و آواز زخم آن، صلیل. قعقعه.
- آواز کردن، آواز دادن. خواندن. نداء. تصویت:
بگردان لشکرْش آواز کرد
که ای نامداران و مردان مرد.
فردوسی.
- آواز گردانیدن، تحریر. ترنیم. تغرّد. تغرید.
- آواز گشتن، مشهور شدن.
- || مجازاً، مُردن.
- برآوازِ، بنام ِ:
ببستند [در روم] آذین به بیراه و راه
برآواز شیروی پرویزشاه
برآمد هم آواز رامشگران
همه شهر روم از کران تا کران.
فردوسی.
- به یک آواز، هم آواز. همگی با یک صوت. همزبان: وحوش و طیور و سباع دید بیک جاجمع شده او را عجب آمد به یک آواز او را گفتند بزبانهای فصیح بسخن آدمی که... (تاریخ سیستان).
- دوآواز شدن، اختلاف کلمه پیدا کردن:
دوآواز شد رومی و پارسی
سخنْشان ز تابوت شد یک بسی
هر آنکس که او پارسی بود گفت
که او را جز ایران نباید نهفت...
چنین گفت رومی یکی رهنمای
که ایدر نهفتن ورا نیست رای.
فردوسی.
- هم آواز، هم عقیده:
هم آواز گشتند با یکدگر
سپه را سوی بربر آمد گذر.
فردوسی.
چنین است پیران و این راز نیست
که این پیر با ما هم آواز نیست.
فردوسی.
ای بر احدیّتت ز آغاز
خلق ازل و ابد هم آواز.
مکتبی.
- هم آواز شدن با راه، براه افتادن. راه پیش گرفتن:
چو با راه رستم هم آواز گشت
سپهدار [کیخسرو] از آن جایگه بازگشت.
فردوسی.
- امثال:
آواز دهل شنیدن از دور خوش است، پاره ای شهرتهای نیک را حقیقت و اصلی نباشد.


خوش خواندن

خوش خواندن. [خوَش ْ / خُش ْ خوا / خا دَ] (مص مرکب) خوب خواندن. آواز را با صدای خوش و از روی اصول خواندن.


خواندن

خواندن. [خوا / خا دَ] (مص) قرائت کردن. تلاوت کردن. (یادداشت بخط مؤلف):
ای مج کنون تو شعر من از بر کن وبخوان
از من دل و سگالش واز تو تن و زبان.
رودکی.
ببینم آخر روزی بکام دل خود را
گهی ایارده خوانم شها گهی خرده.
دقیقی.
ای آن که جز از شعر و غزل هیچ نخوانی
هرگز نکنی سیر دل از تنبل و ترفند.
کسائی.
اگر آنکه باشد دبیری کهن
که بر شاه خواند گذشته سخن.
فردوسی.
چو آن نامه ٔ شهریاران بخواند.
فردوسی.
ثنات گویم کز گفتن ثنای تو من
ثواب یابم همچون ز خواندن قرآن.
فرخی.
تا بهنگام خواندن نامه
خجلی نایدت بروز نشور.
ناصرخسرو.
چون آینه ز خواندن فرقان کنم.
ناصرخسرو.
مجمزی دررسید با نامه... بگتگین آنرا... بر بالا فرستاد امیر... چون نامه بخواند سجده کرد. (تاریخ بیهقی). هر کسی که این مقایسه بخواند بچشم خرد و عبرت باید اندر این نگریست. (تاریخ بیهقی). رقعه بنمودم... چون بخواند مرا پیش تخت روان خواندند. (تاریخ بیهقی). قتلغ گشادنامه را بخواند و به امیر مسعود داد و گفت چه باید کرد. (تاریخ بیهقی).
با دفتر اشعار بر خواجه شدم دی
من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند.
طیان.
نشستم با جوانمردان اوباش
بشستم هرچه خواندم از ادیبان.
سعدی.
چنین خواندم که در دریای اعظم
بگردابی درافتادند با هم.
سعدی (گلستان).
هرکه علم خواند و عمل نکند بدان ماند که گاو راند و تخم نیفشاند. (گلستان).
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
وز هرچه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم.
سعدی (گلستان).
فروخواندن، خواندن. قرائت کردن:
لوح ازل و ابد فروخوان
بنگر که تو زین و آن چه باشی.
خاقانی.
خاقانیا فروخوان اسرار آفرینش
از نقش هر جمادی کو را روا نبینی.
خاقانی.
- ننوشته خواندن، ناگفته دانستن.
|| بر زبان آوردن. (ناظم الاطباء). گفتن. بیان کردن. (یادداشت بخط مؤلف):
گفت هجده هفده نی نی شانزده
ای برادر خوانده یا که پانزده.
مولوی.
بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بیفایده خواندن. (گلستان). حکیمی را پرسیدند چندین درخت نامور که خدای عز و جل آفریده است و برومند هیچ یک را آزاد نامیدن نخوانده اند مگر سرو را. (گلستان).
بکسی نمی توانم که شکایتت بخوانم
همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی.
سعدی (طیبات).
قصه ٔ لیلی مخوان و غصه ٔ مجنون
عشق تو منسوخ کرد رسم اوائل.
سعدی (طیبات).
شنیدم که در حبس چندی بماند
نه شکوه نوشت و نه فریاد خواند.
سعدی (بوستان).
- آفرین خواندن، آفرین گفتن:
که او را فرستاد فغفور چین
بشاهی بر او خواندند آفرین.
فردوسی.
- فروخواندن،املاء کردن. گفتن. بیان کردن. بر زبان آوردن:
بدو گفت کز قصه ٔ کوه و دشت
فروخوان بمن بر یکی سرگذشت.
نظامی.
سخنهای زیبنده ٔ دلنواز
بر ایشان فروخواند فصلی دراز.
نظامی.
ز شیرین کاری شیرین دلبند
فروخواندم بگوشش نکته ای چند.
نظامی.
ز پرگار زحل تا مرکز خاک
فروخواند آفرینش های افلاک.
نظامی.
گر آنچه بر سر من میرود ز دست فراق
علی التمام فروخوانم الحدیث یطول.
سعدی (طیبات).
|| دعوت کردن. بمهمانی خواستن. (ناظم الاطباء). دعوت به ولائم و مهمانیها و غیره. (یادداشت بخط مؤلف):
ای ترک من امروز نگویی بکجایی
تا کس بفرستیم و بخوانیم و بیایی.
منوچهری.
انوشه خور طرب کن جاودان زی
درم ده دوست خوان دشمن پراگن.
منوچهری.
خدیجه گفت پیش عم رو و او را بمهمانی خوان. (قصص الانبیاء). چون طعام نداری مهمان چرامیخوانی ؟ (قصص الانبیاء).
خرکی را بعروسی خواندند
خر بخندید و شد از قهقهه سست.
سنائی.
امرای عرب را از هر خیل بمهمانی خوانده. (گلستان). || مناجات کردن.دعا کردن. (ناظم الاطباء). استغاثه کردن. نام خدا رابر زبان آوردن. (یادداشت بخط مؤلف):
فریدون جهان آفرین را بخواند.
فردوسی.
بدان برتری نام یزدانْش را
بخواند و بپالود مژگانْش را.
فردوسی.
سوی ژرف دریا همی راندند
جهان آفرین را همی خواندند.
فردوسی.
چو ایشان برفتند لشکر براند
جهان آفرین را فراوان بخواند.
فردوسی.
گر بترسندی فرعون خدا را خواند
جبرئیل آید و خاکش بدهن بفشاند.
منوچهری.
چون بنده خدای خویش خواند
باید که بجز خدا نداند.
سعدی (گلستان).
|| فریاد کردن. تغنی کردن. (ناظم الاطباء). به آهنگ آواز برآوردن چنانکه خنیاگر. مترنم شدن. (یادداشت بخط مؤلف):
سپهدار کیخسرو و مهتران
نشستند و خواندند رامشگران.
فردوسی.
صلصل بلحن زلزل وقت سپیده دم
اشعار بونواس همی خواند و جریر.
منوچهری.
خواند به الحان خوش نامه ٔ پازند و زند.
سوزنی.
ور نه گل بودی نخواندی بلبلی بر شاخساری.
سعدی.
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی.
سعدی.
|| نامیدن. نام نهادن. لقب دادن. نام گذاردن. تسمیه. اسم گذاردن. (یادداشت بخط مؤلف):
به افزای خوانند او را بنام.
ابوشکور بلخی.
ترا نخوانم جز کافر و ستمگر از آنک
ببد نمودن من کرده کار آژیری.
دقیقی.
بیکلیلغ دهی است بزرگ و دهگان او را نیابعرکین خوانند. (حدود العالم). و از زیروی شهری است کمجکث خوانند. (حدود العالم). و ملک کیماک را خاقان خوانند. (حدود العالم).
نخستین صدوشصت پیدا و سی
که پیداوسی خواندش پارسی.
فردوسی.
اگر پهلوانی ندانی زبان
بتازی تو اروند را دجله خوان.
فردوسی.
گرانمایه زن را به درگاه خواند
بنامه ورا افسر ماه خواند.
فردوسی.
همی پور را زال زر خواند سام
چو دستان ورا کرد سیمرغ نام.
فردوسی.
روز صید تو گر از شیر بپرسند مثل
که چه خوانند ترا گوید اکنون روباه.
فرخی.
که خوانند برطایل آنرا بنام
جزیری همه جای شادی و کام.
عنصری.
گرْت خوانم ماه ماهی ورْت خوانم سرو سرو
گرْت خوانم حور حوری ورْت خوانم جان چو جان.
منوچهری.
نَبُوی راضی گر زآنکه امیرت خوانم
من بدان راضی باشم که غلامم خوانی.
منوچهری.
آن ملوک... گردن نهادند و خویشتن را کهتر وی خواندند. (تاریخ بیهقی). ارسطاطالیس گفت مملکت قسمت باید کرد میان ملوک تا بیکدیگر مشغول شوند... و ایشان را ملوک طوایف خوانند. (تاریخ بیهقی). هر مرد که... این سه قوت را بتمامی بجای آرد آن مرد را فاضل و کامل... خواندن رواست. (تاریخ بیهقی). چرا دوست خوانی کسی را که دشمن دوستان تو باشد؟ (قابوسنامه).
همی گفت کاین را بخوانید پست
که مهمان بد از باده گشته ست مست.
اسدی (گرشاسبنامه).
درفشیش داد اژدهافش سیاه
جهان پهلوان خواندش اندر سپاه.
اسدی.
گفت وسکاره کش تیان خوانی
آنچنان ده که بازبستانی.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
گهر خوانمش یا عَرَض بازگوی
کز این هر دو نامش کدامین سزاست.
ناصرخسرو.
پیلغوش گلی است از جنس سوسن که آنرا آسمان گون و سوسن آزاد خوانند. (لغت نامه ٔ اسدی). و دیبا را پیش از ما دیوبافت خواندندی. (نوروزنامه ٔ خیام). و جشن بزرگ داشت و آن روز را نوروز بخواند. (نوروزنامه). ونیز از بیماری دموی و صفراوی بماءالشعیر ایمنی بود و اطباء عراق وی را ماء مبارک خوانند. (نوروزنامه ٔ خیام).
نخواند باید بهرام را همی خونی
بدستش اندر هرگز که دیده تیر و تبر؟
مسعودسعد.
محمدبن طیفور النیسابوری، او عالم و محدث بوده است و در نیسابور سکه ٔ طیفور به وی بازخواندندی. (تاریخ بیهق).
نه عیسی می توان خواندن هر آن کس را که خر دارد.
رضی الدین نیشابوری.
همه وقتی ترا پنداشتم یار
همه جایی ترا خواندم وفادار.
نظامی.
هر که را او مقبل و آزاد خواند
او عزیز و خرم و دلشاد ماند.
مولوی.
گر نبودی عکس آن سرو و سرور
پس نخواندی ایزدش دارالغرور.
مولوی.
حق چو سیما را معرف خوانده است
چشم عارف سوی سیما مانده است.
مولوی.
مردی که ز شمشیر جفا روی بتابد
در کوی وفا مرد مخوانش که زنست آن.
سعدی (طیبات).
شرم آیدم همی که قمر خوانمت بحسن
هرگز شنیده ای ز دهان قمر سخن ؟
سعدی (طیبات).
من نیز بخدمتت کمر بندم
باشد که غلام خویشتن خوانی.
سعدی (طیبات).
سعدی خویشتنم خوان که بمعنی بتوام
گر بصورت نسب از آدم و حوا دارم.
سعدی (غزلیات قدیم).
روی هر صاحب جمالی را بمه خواندن خطاست
گر رخی را ماه باید خواند باری روی تو.
سعدی (بدایع).
بصورت آدمی شد قطره ٔ آب
که چل روزش قرار اندررحم ماند
وگر چل ساله را عقل و ادب نیست
بتحقیقش نشاید آدمی خواند.
سعدی (گلستان).
تا مرا هست و دیگرم باید
گر نخوانند زاهدم شاید.
سعدی (گلستان).
دل مخوان ای پسر که دول بود
آنکه در چاه خلق گول بود.
اوحدی.
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند.
هاتف.
- بازخواندن، خواندن. نامیدن. اسم گذاردن:
کجاجندشاپور خوانی ورا
جز این نیز نامی ندانی ورا.
فردوسی.
... دو قوم اند از تخس و هر یکی از ایشان را ناحیتی خرد است و دو ده است که بدین دو قوم باز خوانند. (حدود العالم). هر کورتی را بپادشاهی کی نهاد آن کورت باغاز کرده است بازخوانده اند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). آن ولایت را بنام این شهر بازخواندند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). || دانستن. معتقد بودن: و ماانزل علی الملَکین، لام را بزبر خوانند و گروهی چنین خوانند و ماانزل علی الملِکین لام را بزیر خوانند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
سپاه مرا سست خواند بکار
به هندوستان نیست گوید سوار.
فردوسی.
|| پذیرفتن. انجام دادن:
گنه کار باشد به یزدان کسی
که اندرز شاهان نخواند بسی.
فردوسی.
|| صدا کردن. طلبیدن. دعوت کردن. طلب کردن. احضارکردن. پیش خود داشتن. استدعا کردن. خواستن. مقابل راندن. (یادداشت بخط مؤلف):
من اکنون نیایم مگر خوانَدم
بجای پرستنده بنشانَدم.
فردوسی.
همی برخروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند.
فردوسی.
سپه خواند از هر سویی بیکران
بزرگان گردنکش و مهتران.
فردوسی.
فرستاده را پیش خود خواندی
بر تخت زرینْش بنشاندی.
فردوسی.
پر از خشم و کینه سپه را بخواند
بینداخت آن نامه را و نخواند.
فردوسی.
بوبکر عندلیب نوا را بخوان
گو قوم خویش را چو بیایی بیار.
فرخی.
درساعت فرموده که تا گچگران را بخواندند. (تاریخ بیهقی). بونصر بدیوان رسالت رفت و خالی کردند و رسول را آنجا خواندند. (تاریخ بیهقی). اگر... طمع آن باشد که من بتن خویش بیایم نباید خواند که البته نیایم. (تاریخ بیهقی). خواجه ٔ بزرگ بوسهل رابخواند با نایبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر و خالی کردند و بدان مشغول شدند. (تاریخ بیهقی).
چو با موبدان رای خواهی زدن
بهمْشان مخوان جز جدا تن به تن.
اسدی (گرشاسب نامه).
در این بزمگه شادی آراستند
جهان را بخواندند و می خواستند.
اسدی.
من با تو ای جسد ننشینم در این سرای
کایزد همی بخواند بجای دگر مرا.
ناصرخسرو.
زین آفریدگان چو مرا خواند بیگمان
با من ضعیف بنده ش کاریست ناگزیر.
ناصرخسرو.
رستم چرا نخواند بروز مرگ
آن تیز پرّ و چنگل عنقا را؟
ناصرخسرو.
پس ابراهیم و اسماعیل بپرداختند از خانه و خلق را بحج خواندند. (مجمل التواریخ و القصص). دانیال پیغمبر را بخواند و بپرسید. (مجمل التواریخ و القصص). و از کوفه جماعتی نامه ها و رسول پیوسته کردند بخواندن حسین بن علی علیهماالسلام و بیعت کردند با او. (مجمل التواریخ و القصص). امیر منصور کس فرستاد و محمدبن زکریاء رازی را بخواند بدین معالجت او بیامد تا به آموی. (چهارمقاله ٔ نظامی عروضی). و فرمان آمد او را که مردمان را بتوحید خوان. (تاریخ سیستان). اندر وقت کس فرستاد اورا بخواند. (تاریخ سیستان). داناآن و زیرکان را بخواند و آن دانه ها بدیشان نمود. (نوروزنامه ٔ خیام). ابن عباس گوید که ذوالقرنین یک سال با همه سپاه در مغرب بماند و اهل مغرب را بخدا میخواند. (قصص الانبیاء).خلق را بخدای خود خوان و من جبرئیل امینم. (قصص الانبیاء). خدایت سلام میرساند و می فرماید برخیز شداد را دعوت کن و بمن خوان که عاصی شده است. (قصص الانبیاء).و گفت یا رحیمه ویحک مرا بمعصیت میخوانی. (قصص الانبیاء). و میخواهم کی هر کی از داعیان و سرهنگان و معروفان اتباع تواند جمله را بخوانی. (فارسنامه ٔ ابن البخی).
چو باد از در هر کس نخوانده درنشوم.
خاقانی.
نه دل میدادش از دل راندن او
نه شایست از سپاهان خواندن او.
نظامی.
سوی ما نامه کرد و ما را خواند
فصلهایی به دلفریبی راند.
نظامی.
کس فرستاد و خواند از آن بومش
هم به رومی فریفت ازرومش.
نظامی.
پس آنگه باد را نزدیک خود خواند.
عطار.
اندرآ و دیگران را هم بخوان
کاندر آتش شاه بنهاده ست خوان.
مولوی.
گفت ای خر اندر این باغت که خواند
دزدی از پیغمبرت میراث ماند.
مولوی.
گر بخوانی بدر خویش و برانی شاید
همچنان شکر کنیمت که عزیز مایی.
سعدی (بدایع).
فضلست اگرم خوانی عدلست اگرم رانی
قدر تو ندارد آن کز زجر تو بگریزد.
سعدی (بدایع).
گر نمیرد عجب آن شخص و دگر زنده نباشد
که برانی ز بر خویش و دگر بار بخوانی.
سعدی (طیبات).
خدایا گر بخوانی و برانی
جز انعامت دری دیگر ندارم.
سعدی (طیبات).
اسیر بند غمت را بلطف خویش بخوان
که گر بعنف برانی کجا رود مغلول ؟
سعدی (طیبات).
گر بخوانی پادشاهی ور برانی بنده ام
رای ما سودی ندارد تا نباشد رای تو.
سعدی (خواتیم).
بنده ام گر بلطف میخوانی
چاکرم گر بقهر میرانی.
سعدی (خواتیم).
هر سو دود آن کش ز بر خویش براند
وآن را که بخواند بدر کس ندواند.
سعدی (گلستان).
هر بیدقی که براندی بدفع آن بکوشیدمی و هر شاهی که بخواندی بفرزین بپوشیدمی. (گلستان). حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و بشب خوابش نمی برد یکی را از دوستان بر خود خواند. (گلستان).
- بخویشتن خواندن، نزد خود طلبیدن: امیر او را بخویشتن خواند و در آغوش گرفت. (تاریخ بیهقی).
- بر خویش خواندن، نزد خود طلبیدن:
همه دختران را برِ خویش خواند
بیاراست برتخت زرین نشاند.
فردوسی.
همان پنج تن را بر خویش خواند
بنزد یکی خوابگه برنشاند.
فردوسی.
او را بر خویش خواند پیوست
هر ساعت سود بر سرش دست.
نظامی.
- پیش خواندن، نزد خود طلبیدن:
دبیر پسندیده را پیش خواند
سخن هرچه بایست با او براند.
فردوسی.
جهاندار پس گیو را پیش خواند
بر آن نامور تخت شاهی نشاند.
فردوسی.
این نامه چون نبشته آمد خیلتاش را پیش خواند. (تاریخ بیهقی). و چون نماز شام... ما بازگشتیم مرا تنها پیش خواند. (تاریخ بیهقی). این ملطفه خود برداشت و بنزدیک آغاجی خادم برد خاصه و آغاجی خبر کرد پیش خواندند. (تاریخ بیهقی).
یکی روزش بخلوت پیش خود خواند
که عمرش آستین بر دولت افشاند.
نظامی.
- فروخواندن، طلبیدن، احضار کردن:
گر تو بمثل به ابر بر باشی
زانجات بحلیه ها فروخوانَد.
ناصرخسرو.
|| بیان رمز نمودن و واضح کردن آن. (ناظم الاطباء). کشف رمز کردن. ایضاح رمز و خبر مخفی نمودن. || دمیدن. (یادداشت بخط مؤلف):
باز در گوشش دمد نکته مخوف
در رخ خورشید افتد صد کسوف
تا بگوش خاک حق چه خوانده است
کو مراقب گشت و خامش مانده است.
مولوی.
|| تعلم کردن. (یادداشت بخط مؤلف): چون شرح لمعه را خدمت شیخ خواندم... (یادداشت بخط مؤلف).
- درس خواندن، تحصیل کردن. علم آموختن.
|| انشاد کردن. شعر گفتن. شعر سرودن. (یادداشت بخط مؤلف):
شاعرت را گو که خوان و صاحبت را گو که پای.
منوچهری.
|| نقل کردن. ذکر کردن. (یادداشت مؤلف): او را پیوسته بخواندندی تا حدیث کردی و اخبار خواندی و بدان الفت گرفتندی. (تاریخ بیهقی). || برگردانیدن. منحرف کردن. (یادداشت مؤلف):
چنین گفت موبد بشاه جهان
که آن گور دیوی بد اندر نهان
که بهرام را خواند از راستی
پدید آرد اندر دلش کاستی.
فردوسی.
- بازخواندن، برگردانیدن. رجعت دادن. عودت دادن. (یادداشت بخط مؤلف): طاهر نامه کرد و الیاس بن اسد را از سیستان بازخواند. (تاریخ سیستان).
|| اطاعت کردن. حکم و فرمان و نامه ٔ کسی را اطاعت کردن. (یادداشت بخط مؤلف):
بر این نیز بگذشت ی» روزگار
نخواند ایچ کس نامه ٔ شهریار.
فردوسی.
|| تحمل کردن قپان وزنی را. نشان دادن وزنی را: قپان پنجاه وچهار کیلو را تمام می خواند. (یادداشت بخط مؤلف).

تعبیر خواب

آواز

بلندی آواز مردمان را دلیل بر شرف و بلندی نام کند، اما بلندی آواز زنان در خواب، نیکو نباشد و به خلاف آواز مردمان بود بسیاری. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

آواز مرد درخواب، چون بلند بود، دلیل کند که در میان مردم بزرگی یابد. اگر کسی بیند که آوازش بلند گشته بود، دلیل کند بر قدر بلندی آواز، نامش بلند گردد. اگر بیند که آوازش ضعیف گشته، دلیل که بانگ و نامش ضعیف شود، چنانکه کس یاد او نکند. - محمد بن سیرین

معادل ابجد

آواز خواندن

726

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری