معنی آکنده

لغت نامه دهخدا

آکنده

آکنده. [ک َ دَ / دِ] (ن مف) پُر. انباشته. مملو. ممتلی. مکتنز. مشحون. مُختزَن:
بایوان یکی گنج بودش [فرنگیس را] نهان
نبد زآن کسی آگه اندر جهان
یکی گنج آکنده دینار بود
گهر بود و یاقوت بسیار بود.
فردوسی.
بفرمای تا اسب و زین آورند
کمان و کمند گزین آورند
همان نیزه و خودو خفتان جنگ
یکی ترکش آکنده تیر خدنگ.
فردوسی.
یکی بدره آکنده او را دهند
سپاسی بشاه جهان برنهند.
فردوسی.
ز هر گونه ای گنج آکنده دید
جهان سربسر پیش خود بنده دید.
فردوسی.
ز گنج تو آکنده تر گنج اوی
بباید گسست از جهان رنج اوی.
فردوسی.
همه سربسر مر ترا بنده ایم
همه دل بمهر تو آکنده ایم.
فردوسی.
چنان خیره شد اندر آن چهر اوی
که شد دلْش آکنده از مهر اوی.
فردوسی.
از این پس ترا هرچه آید به کار
ز دینار و از گوهر شاهوار
فرستم، نگردل نداری به رنج
نه ارزد به رنج تو آکنده گنج.
فردوسی.
بهر کشوری گنج آکنده هست
که کس را نباید شدن دوردست
چو باید بخواهید و خرم زیید
خردمند باشید وبی غم زیید.
فردوسی.
همان چرمش آکنده باید بکاه
بدان تا نجوید کس این پایگاه.
فردوسی.
نهفته مرا گنج آکنده هست
همان نامداران خسروپرست.
فردوسی.
زمین پر ز آکنده دینار اوست
که نه مغز بادش به تن در، نه پوست.
فردوسی.
غم عیال نبود و غم تبار نبود
دلم برامش آکنده بود چون چغبوت.
طیان.
نارنج چو دو کفّه ٔ سیمین ترازو
هر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو
آکنده بکافور و گلاب خوش و لؤلو...
منوچهری.
بسا شاهان با ملک و سپاه و گنج آکنده
که شان بِربْودی از گاه و بدین چاه اندر افکندی.
ناصرخسرو.
سائل و زائر ز کف ّ راد تو در روز بزم
بدره ها گیرند آکنده بزرّ جعفری.
سوزنی.
نامه ای آید به دست بنده ای
سر سیه از جرم و فسق آکنده ای.
مولوی.
زآنکه زآن بستان جانها زنده است
زآن جواهر بحر دل آکنده است.
مولوی.
شکم تا سر آکنده از لقمه تنگ
چو زنبیل دریوزه هفتادرنگ.
سعدی.
لیک هر آن مزبله کآکنده تر
هرچه بشویند شود گنده تر.
امیرخسرو.
در کلمات مرکبه ٔ زرآکنده و سیم آکنده و قزآکنده به معنی به زر و سیم آکنده و آکنیده است.
|| نهان. پنهان. پنهان کرده. نهان کرده. نهفته. پوشیده.مخفی. مختفی. مستور:
خرد جوید آکنده راز جهان
که چشم سر مانبیند نهان.
فردوسی.
سخن هیچ مَسْرای با رازدار
که او را بود نیز همساز و یار
سخن را تو آکنده دانی همی
به گیتی پراکنده خوانی (کذا) همی.
فردوسی.
چو آن خوب رخ سیب اندرگزید
یکی در میان ْ کرم آکنده دید.
فردوسی.
|| نگارکرده. مُلوّن. مُنقش. برنگ کرده. مزین:
همی گفت و لبهاپر از خنده داشت
رخان همچو گلنار آکنده داشت.
فردوسی.
همه عالم ز فتوح تو نگاری گشته ست
همچو آکنده بصد رنگ نگارین سیرنگ.
فرخی.
خاکی که مرده بود و شده ریزان
آکنده چون شد و ز چه گلگون است ؟
ناصرخسرو.
|| مدفون. دفین. در خاک فروبرده:
بدرگاه کسری یکی باغ بود
که دیوار او برتر از راغ بود
همه گرد بر گرد آن کنده کرد
مر آن مردمان را بر، آکنده کرد
بکشتندشان هم بسان درخت
زبَر پای و سر زیر آکنده سخت
بمزدک چنین گفت کسری که رو
بدرگاه باغ گرانمایه شو.
فردوسی.
|| رُست. مصمت. توپُر. میان پُر. ناسفته. مغزدار:
بپیوست گویا، پراکنده را
بسفت این چنین درّ آکنده را.
فردوسی.
زره بود و دیبای پرمایه بود
ز زر کرده آکنده صد خایه بود.
فردوسی.
و تخمهای انفاس تو چون گندم کوهی آکنده باشد. (کتاب المعارف). || قوی فربه. سخت فربی. با گوشتی سخت پیچیده:
خورش آن بود سال تا سالشان
که آکنده گردد بر و یالشان.
فردوسی.
تو چنین فربه و آکنده چرائی ؟ پدرت،
هندوی بود یکی لاغر و خشکانج و نحیف.
لبیبی.
شد آکنده بلورین بازوانش
چو یازنده کمند گیسوانش.
(ویس و رامین).
دراز و گرد و آکنده دو بازو
درخت دلربائی گشته هر دو.
(ویس و رامین).
- دل آکنده شدن، از راه بشدن (؟). قوی گشتن (؟):
دل آکنده گردد جوان را بچیز
نه اندیشد از شاه و موبد بنیز.
فردوسی.

آکنده. [ک َ / ک ُ دَ / دِ] (اِ) جایگاه ستور. آخور. آخُر. اصطبل. پاگاه. پایگاه. طویله:
روز به آکنده شدم یافتم
آخُرچون پاتله ٔ سفلگان.
ابوالعباس.
چراگاه اسبان شود کوه و دشت
به آکنده زآن پس نباید گذشت.
فردوسی (از اسدی).
همه چارپایان بکردار گور
بر آکنده آکنده گردن بزور
بگردن بکردار شیران نر
بسان گوزنان بگوش و بسر.
فردوسی.
لؤلؤافشان کند دو جزع مرا
عشق آن لعل لؤلؤآکنده
وآن دگر کندگان در آن حجره
بر سکیزان چو خر در آکنده.
سوزنی.
خوه سر خر باش یا تو خواه سُم خر
خواه به آکنده باش و خواه بصحرا.
سوزنی.


آکنده گردن

آکنده گردن. [ک َ دَ / دِ گ َ دَ] (ص مرکب) ستبرگردن:
همه چارپایان بکردار گور
بر آکنده، آکنده گردن، بزور
بگردن بکردار شیران نر
بسان گوزنان بگوش و بسر.
فردوسی.


گل آکنده

گل آکنده. [گ ُ ک َ دَ / دِ] (ن مف مرکب) آکنده به گُل. گُل آلود. آلوده به گل:
اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل آکنده ست.
سعدی (طیبات چ فروغی ص 34).


آکنده گوش

آکنده گوش. [ک َ دَ / دِ] (ص مرکب) اصم ّ. کر. مجازاً، اندرزناپذیر. که پند ننیوشد:
فراوان سخن باشد آکنده گوش
نصیحت نگیرد مگر در خموش.
سعدی.
پریشیده عقل و پراکنده هوش
ز قول نصیحتگر آکنده گوش.
سعدی.
بفریادتا برنداری خروش
سخن نشنود مرد آکنده گوش.
؟

فارسی به انگلیسی

آکنده‌

Full, Replete

فرهنگ عمید

آکنده

طویله: روز به آکنده شدم، یافتم / آخور چون پاتلهٴ سفلگان (ابوالعباس ربنجنی: شاعران بی‌دیوان: ۱۳۵)،

پرکرده‌شده، انباشته،
[قدیمی، مجاز] چاق، فربه،

حل جدول

آکنده

معادل فارسی تاکسیدرمی

پر، لبریز، مالامال

پر

معادل فارسی تاکسی درمی

فرهنگ معین

آکنده

انباشته، پر، میان از چیزی پُر شده، پوشیده، مخفی، دفن شده، منقش. [خوانش: (کَ دِ) (ص مف.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

آکنده

انباشته، پر، سرشار، لبالب، لبریز، مالامال، مشحون، ممتلی، مملو، آخور، اصطبل، طویله، سمین، فربه،
(متضاد) خالی

فرهنگ فارسی هوشیار

پهلو آکنده

(صفت) فربه شده آکنده پهلو: چریده دیو لاخ آکنده پهلو بتن فربه میان چون موی لاغر. (عنصری)


گوشت آکنده

‎ آکنده به گوشت، (اسم) لقمه نان که در داخل آن گوشت گذارند، خوراکی که از روده آکنده از گوشت و مصالح پزند.

معادل ابجد

آکنده

80

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری