معنی ابخاز
لغت نامه دهخدا
ابخاز. [اَ] (اِخ) نام قومی و نیز ناحیتی بجبال قبق (قفقاز) مسکن همان قوم. عده ٔ آنان نزدیک صدوبیست هزار تن و مساحت ناحیت 1900 هزار گز مربع است. این ناحیت در جنوب کوبان در مرتفعات اولی قفقاز از سوی دریای سیاه واقع شده و به دو بخش ابخاز بزرگ و ابخاز کوچک منقسم میشود. در کوههای آن معادن آهن و سرب و مس است و دره های آن حاصل خیز و هوایش معتدل باشد وگله های مواشی بسیار دارند. صاحب مؤیدالفضلا گوید درقدیم پادشاه و مردم آنجا مغان و آتش پرستان بوده اند.صاحب برهان قاطع گوید بدانجا دیریست عظیم. این مملکت سابقاً جزو ایران بوده و سپس عثمانیان آنجا را متصرف شدند و اینک ناحیتی بظاهر مستقل است:
برخاست از ابخاز سفر کرد بمشرق
باد آمد و باران زد وجایش بپراکند
مرد از پس سی سال گذر کرد بر ابخاز
برداشت همان موی و بخندید بر آن چند
حال تن خاقانی و اندیشه ٔ ابخاز
این است و چنین بِه ْ مثل مرد خردمند
ابخاز حد مغرب و درگاه ملک بحر
مسکین تن نالانْش بموئی شده مانند.
خاقانی.
در ابخازیان اینک گشاده
حریم رومیان اینک مهیا.
خاقانی.
وگر حرمت ندارندم به ابخاز
کنم زانجا براه روم مبدا.
خاقانی.
کجا گریزم سوی عراق یا اران
کجا روم سوی ابخاز یا بباب الباب.
خاقانی.
کردند همه حکم که در پانصد و هشتاد
ابخاز به دست آوری و روم گشائی.
خاقانی.
ابخاز که هست ششدر کفر
گرزش بیکی زمان گشاید.
خاقانی.
صرصر قهرش گذشت بر خط ابخاز و روم
چون دو ورق کرد راست یک بدگربرشکست.
خاقانی.
از عشق صلیب موی رومی روئی
ابخازنشین گشتم و گرجی گوئی.
خاقانی.
در ابخاز گردیست عالی نژاد
که از رزم رستم نیاردبیاد.
نظامی.
نیست دستوری گشاداین راز را
ورنه بغدادی کنم ابخاز را.
مولوی.
حل جدول
ناحیهاى در گرجستان
معادل ابجد
611