معنی ابولیث

لغت نامه دهخدا

ابولیث

ابولیث. [اَ ل َ] (اِخ) سمرقندی. رجوع به ابولیث نصر... شود.

ابولیث. [اَ ل َ] (اِخ) امام الهدی. رجوع به ابولیث نصر... شود.

ابولیث. [اَ ل َ] (ع اِ مرکب) شیر. اسد. (المزهر) (المرصع).

ابولیث. [اَ ل َ] (اِخ) محدث است و از مجاهد روایت کند.

ابولیث. [اَ ل َ] (اِخ) فضل بن میمون. محدث است و محمدبن عبداﷲ الأنصاری از او روایت کند.

ابولیث. [اَ ل َ] (اِخ) نصربن محمدبن ابراهیم. فقیه حنفی و مفسر. ملقب به امام الهدی. از مردم سمرقند. او راست: النوازل در فقه. خزانه الفقه. تنبیه الغافلین. بستان العارفین در آداب و اخلاق. مختلف الروایه. مختلفان فی فروع الحنفیه. کتاب تفسیر. کتاب حصرالمسائل. و شرح جامع الصغیر محمدبن حسن شیبانی و شرح جامع الکبیر او. وفات او را صاحب کشف الظنون در مواضعمختلفه 373، 375، 382 و هم 383 هَ. ق. گفته است.

ابولیث. [اَ ل َ] (اِخ) طبری گرگانی. شاعری از مردم جرجان و مضجع او نیز بدانجاست و از زمان و ممدوح و دیگر اخبار او چیزی در دست نیست. او راست:
دلم میان دو زلفت نهان شد ای مه روی
ز بهر آنکه ز چشمت همی بپرهیزد
نبینی آن که چو مر زلف را بشانه زنی
سر دو زلف تو در شانه می درآویزد؟
همی بترسم کو را برون برد ز میان
چو دید چشمت و زو رستخیز برخیزد
و گر بخسبد یک چشم زخم وقت سحر
نسیم زلف تو آن خفته را برانگیزد
و گر ببیند غماز غمزه ٔ تو دلم
هلاک جان بود ار جان از او بنگریزد.
و نیز:
چیست این باژگونه طبع فلک
گاه دیویست زشت و گاه ملک
ز بس این پرگزافه قسمت او
از حقیقت دلم کشیده بشک
بی خرد زو نشسته تکیه زده
زیر دیبای زر و خز و فنک
باخرد را از او بجامه ٔ خواب
زبرش آتش است و زیر خسک
گوئی ار دهر داد کرد و کند
این چنین داد کی بود ویحک
درک الاسفل است جای امید
بدَرج کی رسد کسی ز درک
نیک بختی چو آب و من سمکم
او ز من دور چون سما ز سمک
دیریابست تا کی این گله زو
بجهان دم مزن ز لی و ز لک
فلک از طبع برنگردد تو
بی تکلف مکن گله ز فلک.
رجوع به لباب الالباب چ برون ج 2 ص 66 و رجوع به مجمعالفصحاء ج 1 ص 81 شود.


ابن عربشاه

ابن عربشاه.[اِ ن ُ ع َ رَ] (اِخ) تاج الدین عبدالوهاب بن احمدبن محمد. لغوی و شاعر، فرزند ابن عربشاه ابوالعباس احمد، از مردم ایران. مولد او بدشت قبچاق و با پدر به دمشق و قاهره رفته است. او راست: کتاب الجوهرالمنضد فی علم الخلیل بن احمد و شرحی بر مقدمه ٔ ابولیث. و او را قصائدیست، ازجمله: شفاءالکلیم بمدح النبی الکریم وقصیده ٔ بدیعیه و مرشدالناسک لاداء المناسک در هزار ودویست بیت. وی در 901 هَ.ق. بقاهره درگذشته است.

ابن عربشاه. [اِ ن ُ ع َ رَ] (اِخ) شهاب الدین ابوالعباس احمدبن محمدبن عبداﷲ الحنفی. اصلاً ایرانی و مولد او در سال 791 هَ.ق. به دمشق. هنگام هجوم تیمور به شام ابن عربشاه بسمرقند رفت (803) و نزد جرجانی و جزری بتحصیل علوم ادبیه پرداخت و زبان ترکی و مغولی بیاموخت و در 811 بخطا رفته و از شرامی حدیث شنود و از آنجا بخوارزم وحاجی طرخان و شبه جزیره ٔ قرم و از آنجا به ادرنه بخدمت سلطان محمد اول شد و سلطان او را کاتب خویش کرد. در سال 824 به حلب و در 825 به دمشق سفر کرد و از ابوعبداﷲ محمد بخاری حدیث فراگرفت و در 832 بزیارت خانه توفیق یافت و در 840 در قاهره بصحبت تغری بردی نائل گشت، و بدانجا ببود تا در 854 درگذشت. او راست: کتاب عجائب المقدور فی نوائب تیمور. کتاب فاکههالخلفا و مفاکههالظرفا در ده باب مانند کلیله و دمنه و آن اقتباسی است از مرزبان نامه. ترجمان المترجم بمنتهی الارب فی لغه الترک و العجم و العرب. و او را ترجمه های چندی است از فارسی و عربی به ترکی که به نام سلطان محمد و سلطان مراد کرده است، ازجمله: جامعالحکایات و لامعالروایات عوفی. تفسیر ابولیث. تعبیر دینوری و غیرها. واو را دو فرزندحسن و تاج الدین عبدالوهاب بوده است.


ابواللیث

ابواللیث. [اَ بُل ْ ل َ] (اِخ) فقیه سمرقندی. صاحب حبیب السیر گوید: چون محمدخان شیبانی در ملک سمرقند بر سریر جهانبانی قرار گرفت... و بگوش هوش او رسید که اولادعظام فقیه ابواللیث همواره خود را از دخل در امور ومهمّات حکام معاف میداشته اند آن طائفه را منظور نظراعتبار ساخته منصب شیخ الاسلامی سمرقند را بخواجه خاوند مفوض گردانید -انتهی. نام این فقیه جای دیگر از مصادر دسترس یافته نشد و گمان نمیرود که طائفه ای را که نام می برد از احفاد ابولیث نصربن محمد فقیه حنفی که در نیمه ٔ قرن چهارم وفات کرده، باشند. واﷲ اعلم.


صالحی

صالحی. [ل ِ] (اِخ) محمدبن جعفربن سلیمان بن علی بن صالح صالحی، مکنی به ابوالفرج. وی از مردم بغداد و به جد خود صالح صاحب المصلی نسبت داشت. از ابوبکر محمدبن محمد باغندی وهیثم بن خلف دوری و عبداﷲبن اسحاق مداینی و حسن بن طیب شجاعی و محمدبن ابراهیم برثی و ابولیث فرائضی و ابوبکربن ابوداود و ابوالقاسم بغوی حدیث کند و از بسیاری از غربا نیز چون ابوعروبه حرانی و ابوالحسن بن حوصا دمشقی و مکحول بیروتی، و حسین بن احمدبن بسطام ایلی، و محمدبن سعید برخمی و جز آنان روایت کند. ابوالحسن علی بن احمد نعیمی و ابوالقاسم علی بن حسن تنوخی احادیثی از او آورده اند که سوء ضبط و ضعف حال وی را رساند. حمزهبن یوسف سهمی گوید: ابوالفرج صالح بغدادی ساکن بصره ضیعف الحال است و به حدیث او احتجاج نشاید. او را اصلی (کتابی) جید ندیدم و کسی را ثناگوی وی نیافتم و جماعتی حکایت کنند که وی کتاب ابومسلم بغدادی را به غصب برد و بی آنکه آن را سماع کند حدیث میکرد.وی به صفر 296 هَ. ق. به بغداد متولد شد و به سال 374 به بصره درگذشت. (الانساب سمعانی ورق 348 الف).


مستمند

مستمند. [م ُ م َ](ص مرکب)غمین و اندوهناک.(جهانگیری). صاحب غم و رنج و محنت و اندوه. چه مست به معنی غم و اندوه و مند به معنی صاحب و خداوند باشد.(برهان). اندوهگین. غمگین.(غیاث). مستومند. زار. ملول. پریشان. غمنده:
به چشم آمدش هوم خود با کمند
نوان بر لب آب بر مستمند.
فردوسی.
اگر مستمندند اگر شادمان
شدم درگمان از بد بدگمان.
فردوسی.
جز او را مدان کردگار بلند
کزو شادمانیم و زو مستمند.
فردوسی.
گرمستمند و با دل غمگینم
خیره مکن ملامت چندینم.
ناصرخسرو.
مست کردت آز دنیا لاجرم
چون شدی هشیار ماندی مستمند.
ناصرخسرو.
مهتر و کهتر و وضیع و شریف
از فلک مستمند و رنجورند.
انوری.
بر لب دریا نشینم دردمند
دائماً اندوهگین و مستمند.
عطار(منطق الطیر).
کمان ابروی ترکان به تیر غمزه ٔ جادو
گشاده بر دل عشاق مستمند کمین را.
سعدی.
- مستمند داشتن، غصه دار کردن. قرین اندوه داشتن. غمگین کردن:
به یکسان نگردد سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند.
فردوسی.
چنین است راز سپهر بلند
گهی شاد دارد گهی مستمند.
فردوسی.
الا ای برآورده چرخ بلند
چه داری به پیری مرا مستمند.
فردوسی.
- مستمند شدن، غمگین شدن:
بدیشان چنین گفت کاین روز چند
ندیدم شما را شدم مستمند.
فردوسی.
چو بشنید بهرام رخ را بکند
ز مرگ پدر شد دلش مستمند.
فردوسی.
خداوند گاو و خر و گوسفند
ز شیران شده بددل و مستمند.
فردوسی.
- مستمند گشتن، غمگین شدن:
الا ای دلارای سرو بلند
چه بودت که گشتی چنین مستمند.
فردوسی.
|| محتاج و نیازمند.(برهان). حاجتمند.(غیاث). بی نوا و تهیدست.(ناظم الاطباء). بی برگ:
چه جوئی از این تیره خاک نژند
که هم باز گرداندت مستمند.
فردوسی.
یکی را برآرد به چرخ بلند
یکی را به خاک افکند مستمند.
فردوسی.
ببخشای بر مردم مستمند
نیاز و دلت سوی درد و گزند.
فردوسی.
روان هست زندانی مستمند
تن او را چو زندان طبایع چو بند.
اسدی(گرشاسب نامه ص 99).
از آن قبل همه شب مستمند تو بد لیث
به های های همی خون ز دیدگان ریزد.
ابولیث طبری.
ای بت بادام چشم پسته دهان قندلب
در غم عشق تو چیست چاره ٔ من مستمند.
سوزنی.
گر نه من ِ مستمند دشمن خاقانیم
بهر چه گفتم تو دوست یار عزیز منی.
خاقانی.
ای کار برآور بلندان
نیکوکن کار مستمندان.
نظامی.
ترا مثل تو باید سربلندی
چه برخیزد ز چون من مستمندی ؟
نظامی.
نباشد پادشاهی را گزندی
زدن بر مستمندی ریشخندی.
نظامی.
به نزدیک مرد شهری آمد و چون غمناکی مستمند بنشست.(سندبادنامه ص 301).
مردانه پای درنه گر شیرمرد راهی
ورنه به گوشه ای رو گر مرد مستمندی.
عطار.
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل مستمند.
سعدی(گلستان).
کار درویش مستمند برآر
که ترا نیز کارها باشد.
سعدی(گلستان).
قرب سلطان مبارک آن کس راست
که کند کار مستمندان راست.
اوحدی.
- خانه ٔ مستمندان، منزلگاه بینوایان:
به روز جوانی به زندان شدی
بدین خانه ٔ مستمندان شدی.
فردوسی.
|| بدبخت و بی نصیب و دل شکسته.(ناظم الاطباء). || گله مند و شکوه ناک.(برهان). شاکی. عارض.


درک

درک. [دَ رَ/ دَ] (ع مص، اِ) دررسیدن. (منتهی الارب). لحاق و رسیدن به چیزی. (از اقرب الموارد و ذیل آن): لاتخاف دَرَکاً و لاتخشی. (قرآن 20 / 77)، بیم نداری [ای موسی] از دریافتن و رسیدن [قوم فرعون] و نمی ترسی. || بدست آوردن حاجت، گویند: اللهم أعنی علی درک الحاجه؛ یعنی خداوندا مرا بر درک و بدست آوردن حاجت یاوری کن. (از اقرب الموارد). || فرس درک الطریده؛ اسبی که رسنده به طریده و شکار است. (از اقرب الموارد). || رسن پاره ای که در طرف رسن بزرگ یا درگوشه ٔ دلو بندند. (منتهی الارب). ریسمانی که به انتهای ریسمان بزرگ بندند تا با آب در تماس باشد و ریسمان دلو نپوسد و متعفن نگردد. (از اقرب الموارد). || نهایت تک هر چیز. (منتهی الارب). دورترین نقطه از انتهای هر چیز، گویند: بلغ الغواص درک البحر؛ یعنی غواص به دورترین نقطه ٔ انتهای دریا رسید. (از اقرب الموارد). قعر چیزی گود. بن جائی ژرف. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، أدراک. || تک دوزخ. (منتهی الارب). طبقه ای از طبقات جهنم. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). طبقه ٔ دوزخ. (غیاث) (آنندراج). و طبقات دوزخ را درکات گویند چنانکه ازآن ِ بهشت را درجات. (آنندراج). طَبَق دوزخ. (دهار). طبقه ٔ اسفل جحیم. (لغت محلی شوشتر، خطی). دوزخ. (ناظم الاطباء). هر یک از منازل گناهکاران به دوزخ.هر یک از طبقات دوزخ که روی به پستی دارد. ته جهنم.در مقابل درجه. ج، درکات. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- الدرک الاسفل، درک اسفل. طبق زیرین دوزخ. (دهار). تک دوزخ: ان المنافقین فی الدرک الاسفل من النار و لن تجد لهم نصیراً. (قرآن 4 145/)، همانا که منافقان در طبقه ٔ زیرترند از آتش و هرگز برای ایشان یاوری نیابی.
درک الاسفل است جای امید
به درج کی رسد کسی ز درک.
ابولیث طبری.
زندان درک اسفل و زندانبان مالک دوزخ. (سندبادنامه ص 249). || خطابی یا تعبیری نماینده ٔ نفرت و بی اعتنائی کار کسی یا زیان و اتلاف حاصل از کار وی. کلمه ٔ «درک » یا «به درک » برای ابراز تنفریا نشان دادن بی اعتنایی نسبت به اتلاف چیزی یا انجام عملی بر زبان می آید. (فرهنگ لغات عامیانه): به درک.به درک اسفل، به اسفل السافلین.
- به درک، کلمه ٔ ناسزا و نفرین و فحش مرادف به جهنم، فی النار السقر، چه بهتراز این، به تون، به طبس، به تون طبس. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- به درک رفتن، به جهنم رفتن. (ناظم الاطباء).
- || تعبیری از مردن فردی منفور. مردن کسی که از او تنفر داشته باشند. (فرهنگ لغات عامیانه).
- به درک فرستادن، کشتن مفسد و فاسد عقیده ای را.
- به درک واصل شدن، تعبیری ازمردن کسی که به فساد و تباهی و بدعقیدتی مشهور باشد.
- درک اسفل السافلین، به تغیر و خشم و قهر در مورد رفتن کسی گویند. (فرهنگ عوام).
|| پایه گاه فروسوی. (دهار). پایگاه فروسو. (ترجمان القرآن جرجانی). || خرخشه. || ج ِ دَرَکه. (دهار). رجوع به درکه شود. || (اصطلاح فقه) آنچه از پی پدید آید از عوارض، گویند: علیه ضمان الدرک. (از منتهی الارب). بازگشت قیمت است هنگام استحقاق، و این تعریف را گویند با «خلاص » و «عهده » یکی است ولی ابوحنیفه آنرا خاص درک می داند، و تفسیر خلاص رها کردن مبیع و تسلیم اوست سوی مشتری در هر حال، و عهده بر چند معنی اطلاق شود، بر چک قدیم و بر پیمان و بر حقوق پیمان و بر درک و بر خیار شرط. (از کشاف اصطلاحات الفنون از فتاوی ابراهیم شاهی از کتاب البیع): قسط من و فرزندان من از ترکه و اموال شوهرم از من بخرد و آن چندین جزو است و درک و عهده ٔ آن بر من بود. (تاریخ قم ص 249).
- ضامن درک، ضامن هر اتفاقی از عوارض خواه نیک باشد و یا بد. (ناظم الاطباء). و نیز رجوع به ضمان درک ذیل ضمان شود.

حل جدول

ابولیث

شیر و اسد


شیر و اسد

ابولیث

معادل ابجد

ابولیث

549

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری