معنی ابیض
لغت نامه دهخدا
ابیض. [اَ ی َ] (ع ص، اِ) سپید. سفید. سپیدرنگ. نقیض اسود، یعنی سیاه. || سپیدپوست. || سپیدسر. || کنایه از شمشیر. || گوشت خام. (مهذب الأسماء). || جوانی. (مهذب الأسماء). || موت ابیض، مرگ ناگهانی. موت فجائی. || مرد پاک ناموس. مؤنث: بَیْضاء. ج، بیض. || (ن تف) هذا ابیض منه، یعنی این سپیدتر است از آن، شاذ کوفی است و قیاس هذا اشدّ بیاضاً منه است. || (اِخ) در حدیث: اوتیت الکنزین الأحمر و الأبیض، احمر ملک شام و ابیض ملک فارس است. || نام ستاره ای بر کناره ٔ کهکشان.
ابیض. [اَ ب َی ْ ی ِ] (ع اِ مصغر) مصغر اباض و آن رسنی است که بدان دست شتر را با بازویش بندند تا پا برداشته دارد.
ابیض. [اَ ی َ] (اِخ) نام کوهی بمکه مشرف بر حق ابراهیم بن محمدبن طلحهو حق ابی لهب و آنرا بجاهلیت مُستَنذَر مینامیدند.
ابیض. [اَ ی َ] (اِخ) کوه عرج. و آن بر سر راه حاج میان مکه و مدینه باشد.
ابیض. [اَ ی َ] (اِخ) (بحرالَ.....) نام قسمت علیای نیل تا آنجا که به بحرالأزرق پیوندد. رجوع به نیل شود.
ابیض. [اَ ی َ] (اِخ) (بحر...) خلیج اقیانوس منجمد شمالی بشمال روسیه از طرف مغرب محدود بشبه جزیره های کلا و از طرف مشرق به کانین و ممتد است از شمال شرقی بجنوب غربی بطول 555 هزار گز و حد اعلای عرض آن 250 هزار گز است.
ابیض. [اَ ی َ] (اِخ) (سیّد...) لقب الثائر باﷲ علوی. رجوع به حبط1 ص 345 ورجوع به ابوالفضل جعفربن محمدبن حسین المحدث شود.
ابیض. [اَ ی َ] (اِخ) (الوادی الَ....) رجوع به وادی الأبیض شود.
ابیض. [اَ ی َ] (اِخ) ابوالاَغربن الاَغر. محدث است.
ابیض. [اَ ی َ] (اِخ) ابن حمّال بن مرثد (یزید) بن ذی لحیان المآربی السبائی. از صحابه ٔ رسول صلی اﷲ علیه و آله است.
ابیض. [اَ ی َ] (اِخ) (قصر...) بنای خرابی در حیره است که آنرا نیز قصر ابیض نامند و گمان برده اند آن قصر هارون الرشید کرده است.
ابیض. [اَ ی َ] (اِخ) (رأس یا الرأس الَ....) در ساحل سوریه به پانزده هزارگزی شهر صور بطرف جنوب، دماغه ای است.
ابیض. [اَ ی َ] (اِخ) یاابیض المدائن یا قصر ابیض. نامی است که عرب بقصر ساسانیان در مدائن داده اند. یاقوت گوید: او یکی از عجائب دنیا و تا زمان مکتفی برپای بود و این همان قصر است که بحتری شاعر عرب آنرا بدین گونه وصف کرده است:
و لقد رابنی بنوبن عمی -
بعد لین من جانبیه و انس
و اذا ماجفیت کنت حریا -
ان اری غیر مصبح حیث امسی
حضرت رحلی الهموم فوجّهَ
-ت الی ابیض المدائن عنسی
اتسلی عن الحظوظ و آسی
لمحل من آل ساسان درس
ذکّرتنیهم الخطوب التوالی
و لقد تذکر الخطوب و تنسی
و هم ُ خافضون فی ظل عال
مشرف یحسر العیون و یخسی
مغلق بابه علی جبل القبَ
-ق الی دارتی خلاط و مکس
حلل لم تکن کأطلال سعدی
فی قفار من البسابس ملس
ومساع لولا المحاباه منی
لم تطقها مسعاه عنس و عبس
نقل الدهر عهدهن عن الجدْ -
ده حتی غدون انضاء لبس.
###
وَ هْوَ ینبئْک عن عجائب قوم
لایشاب البیان فیهم بلبس
فاذا ما رأیت صوره انطا -
کیه ارتعت بین روم و فرس
و المنایا مواثل و انوشر-
وان یزجی الصفوف تحت الدرفس
فی اخضرار من اللباس علی اصَ
-فر یختال فی صبیغه ورس
و عراک الرجال بین یدیه
فی خفوت منهم و اغماض جرس
من مشیح یهوی بعامل رمح
و ملیح من السنان بترس
تصف العین انّهم جداحیا
ءلهم بینهم اشاره خرس
یعتلی فیهم ارتیابی َ حتی
تتقرّاهم ُ یدای بلمس
قد سقانی و لم یصرد ابوالغو -
ث علی العسکرین شربه خلس
من مدام تخالها هی نجم
اضو اللیل او مجاجه شمس
و تراها اذا اجدت سروراً
و ارتیاحا للشارب المتحسی
افرغت فی الزجاج من کل قلب
فَهْی َ محبوبه الی کل ّ نفس
و توهمت ان کسری ابروی-
ز معاطی ّ و البهلبد اسی
حلم مطبق علی الشک عینی
ام امان غیرن ظنی و حدسی
و کأن الایوان من عجب الصن-
-عه جوب فی جنب ارعن جلس
یتظنی من الکائبه ان یب-
-دو لعینی مصبح او ممسی
مزعجا بالفراق عن انس الف
عزّ او مرهقاً بتطلیق عرس
عکست حظه اللیالی و بات ال-
-مشتری فیه وَ هْوَ کوکب نحس
فَهْوَ یبدی تجلّداً و علیه
کلکل من کلا کل الدهر مرسی
لم یعبه ان بزمن بسط الدیبا -
ج و استل من ستور الدمقس
مشمخرّ تعلوله شرفات
رفعت فی رؤس رضْوی و قدس
لابسات من البیاض فماتب-
-صر منها الا فلائل برس
لیس یدری اصنع انس لجن ِ
صنعوه ام صنع جن ّ لانس
غیر انّی اراه یشهد ان لم
یک بانیه فی الملوک بنکس
فکأنی اری المراتب والقو -
م اذا مابلغت آخر حسی
و کأن ّ الوفود ضاحین حسری
من وقوف خلْف الزحام و خنس
و کأن ّ القیان وسط المقاَ -
صیر یرجحن بین حو و لعس
و کأن ّ اللقاء اوّل من ام-
س و وشک الفراق اوّل امس
و کأن ّ الّذی یرید اتباعا
طامع فی لحوقهم صبح خمس
عمرت للسرور دهراً فصارت
للتعزی رباعهم و التأسی
فلها ان اعینها بدموع
موقفات علی الصبابه حبس
ذاک عندی و لیست الدار داری
باقتراب منها ولاالجنس جنسی
غیرنعمی لأهلها عند اهلی
غرسوا من ذکائها خیر غرس
ایدوا ملکنا و شدوا قواه
بکماه تحت السنور حمس
و اعانوا علی کتائب أریا -
ط بطعن علی النحور و دعس
و ارانی من بعد اکلف بالاش-
راف طرّاً من کل ّ سنخ و أس ّ.
و در حدود سال 290 هَ. ق. به امر مکتفی خلیفه آن قصر ویران کردند ومصالح آن خرج بنای تاج شد و تنها ایوان را بر جای ماندند و چون قصر را از سر باز و خراب میکردند و آجر و ابزار آن بمحل تاج حمل میکردند آجرهای شرفات و کنگره ها در پایه ٔ بناء تاج و مصالح پی در شرفات و کنگره ها بکار رفت و مردم را این انقلاب بسی شگفت آمد چنانکه ابوعبداﷲ النقری بگریست و گفت پاکا خداوندا که همه چیز تا آجر و خاک در ید قدرت و اراده ٔ اوست. و حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام آنگاه که از کوفه بعزم رزم معاویه بجانب مدائن میشد در اثناء راه شخصی از خوارج موسوم بجراح بن قبیصه ٔ اسدی زخمی بر او زد و حضرت او به قصر ابیض مدائن برای مداوات و معالجت آن جراحت اقامت فرمود. رجوع به حبط1 ص 205 و 245 و رجوع به کلمه ٔ تاج و رجوع به امثال و حکم ص 1677 و معجم الأدباء چ مارگلیوث ج 7 ص 229 و رجوع به جرماز شود.
فرهنگ معین
سفید، سپیدرنگ، (کن.) شمشیر، جوانی، مرد پاک ناموس. [خوانش: (اَ یَ) [ع.] (ص.)]
فرهنگ عمید
سفید، سفیدرنگ،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
سپید، سپیدرنگ، سفید، سفیدپوست،
(متضاد) اسود، سیاه
عربی به فارسی
سفید , سفیدی , سپیده , سفید شدن , سفید کردن , ماهی نرم باله خوراکی اروپایی , پودر گچ
فرهنگ فارسی هوشیار
سفید، سپید رنگ
فرهنگ فارسی آزاد
اَبْیَض، سفید، سفید پوست (جمع: بیْض).
َ
معادل ابجد
813