معنی اتقیا

فرهنگ عمید

حل جدول

اتقیا

پرهیزگاران


پرهیزکاران

اتقیا


پرهیزگاران

اتقیا


دعای عکاشه

به سند معتبر روایت کرده اند که روزی پیامبر اکرم صل الله علیه و آله در مسجد نشسته
بودند که جبرئیل نازل شد و عرض کرد یا رسول الله حق تعالی تو را سلام می رساند و
می فرماید: که ایندعا را برای تو به هدیه فرستادم و هر کس این دعا را بخواند یا با خود همراه
کند آنقدر به او ثواب عطا فرمایم که برابری کنند با ثواب همه فرشتگان و خدا جمیع گناهان
او را بیامرزد و هر کس این دعا را ۵ مرتبه بخواند جمال پیامبر اکرم را در خواب ببیند و هر
فقیری بخواند غنی شود و هر بیماری بخواند شفا یابد و هر گرسنه بخواند طعام یابد و
هر تشنه بخواند سیراب شود و هر مغمومی بخواند شاد گردد و هر مقروضی بخواند قرضش
ادا شود و اگر کسی را حافظه زیادی نباشد و این دعا را با مشک و زعفران بنویسد و بشوید
و بخورد صاحب فهم و حافظه گردد و اگر این دعا را بر کفن میت بنویسند حق تعالی امر کند
به ملایکه ها که قبر او را روشن گردانند و اگر کسی چیزی گم کرده باشد چهار رکعت نماز بگذارد
و بعد از نماز سجده کند حاجت خود را بخواهد البته گمشده پیدا شود و اگر بر دشمن بخواند
غالب گردد و از برای هر حاجتی مهمی که بخواند برآورده شود و هر کس شک آورد کافر شود
و علی علیه السلام فرمود:
که دارنده این دعا در قیامت رویش چون ماه باشد و بی حساب وراد بهشت شود و پیامبر اکرم
صل الله علیه و آله فرمود: که برای امتان من هیچ چیز بهتر از خواندن و همراه داشتن این دعا
نیست و هر کسی این دعا را با خود دارد چون بمیرد خدا هفتاد هزار فرشته فرستد با طبقهایی
از نور که قبر او را روشن کنند و بشارت دهند او را به ایمنی و مونس او باشند تا روز قیامت.
یا محمد خدا می فرماید: که من شرم دارم از بنده ای که این دعا را بخواند و من او را عذاب کنم.
جبرئیل عرض کرد: که این دعا بر قائمه عرش با قدرت نوشته شده است که هر کس این دعا را
بخواند یا با خود همراه کند در زیر عرش هفتاد هزار فرشته ایستاده و هر فرشته بیست سر و
هر سر بیست دهان و هر دهان بیست دندان (زبان) دارد و هر زبانی خدای تعالی را تسبیح
می گویند و ثواب همه را به آن بنده دهندو همه حاجات او را برآورند و چون از قبر مبعوث شود
هفتاد هزار فرشته می فرستند با طبقهایی از نور که در آن قدحی باشد از شیرینی های الوان
و بر هر طبقی دستاری از نور افکنده باشند و در آن مهری گذارده اند که بر مهر نوشته شده
لا اله الا الله محمد رسول الله علی و الله و خلایق تعجب کنند که آیا این امت کدام پیغمبر
است ؟ گویند این امت محمد صل الله علیه و آله است که در دنیا دعای عکاشه را خوانده
است یا با خود داشته است و پیامبر صل الله علیه و آله فرمود: هر کس از امت من این دعا
را بخواند یا با خود دارد البته بهشت جای اوست و هر کس بسیار بخواند ثواب او مضاعف گردد
و هر کس بنویسد و با خود داشته باشد خداوند با او دو ملک موکل گرداند که او را از جمیع
بلیات و آفات محافظت فرمایند و ثواب اطاعت همه انبیا و اولیا و اتقیا و ملائکه (امامین)
مردان صالحان و زنان صالحه او را باشد و در دنیا هر چه طلب کند به او عطا فرماید
بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیم.اَللَّهُمَّ یا کَثیرَ النَّوالِ یا دائمَ الوصالِ یا حَسَنَ الحالِ یا رازِقَ العِبادِ بِحَقِّ
لا اِلهَ الاَّاللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهُ عَلِیٌّ وَلِیُّ اللّه، اَللَّهُمَّ اِن دَخَلَ الشَّکَّ فی ایمانی بِکَ وَلَم اَعلَم
بِهِ تُبتُ عَنهُ وَ اَقُولُ لا اِلهَ الاَّاللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهُ عَلِیٌّ وَلِیُّ اللّه، اَللَّهُمَّ اِن دَخَلَ الشُّبهَهُ فی
مَعرِفَتی ایّاکَ وَلَم اَعلَم بها تُبتُ عَنهُ وَ اَقُولُ لا اِلهَ الاَّاللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهُ عَلِیٌّ وَلِیُّ اللّه،
اَللَّهُمَّ اِن دَخَلَ النِّفاقُ فی قلبی مِنَ الذَّنُوبِ الکَبائِرِ وَالصَّغائِرِ وَلَم اَعلَم بِهِ تُبتُ عَنهُ وَ اَقُولُ لا
اِلهَ الاَّاللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهُ عَلِیٌّ وَلِیُّ اللّه، اَللَّهُمَّ اِن دَخَلَ العُُجبُ وَالکِبریاءُ وَالسُّمعهُ فی
عَمَلی وَلَم اَعلَم بِهِ تُبتُ عَنهُ وَ اَقُولُ لا اِلهَ الاَّاللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهُ عَلِیٌّ وَلِیُّ اللّه، اَللَّهُمَّ اِن
جَرَی الکِذبُ وَالغَیبَهُ وَالنَّمیمهُ عَلی لِسانی وَلَم اَعلَم بِهِ تُبتُ عَنهُ وَ اَقُولُ لا اِلهَ الاَّاللَّهُ مُحَمَّدٌ
رَسُولُ اللّهُ عَلِیٌّ وَلِیُّ اللّه، اَللَّهُمَّ ما اَرَدتَ لی مِن خَیر فَلَم اَشکُرهُ وَلَم اَعلَم بِهِ تُبتُ عَنهُ
وَ اَقُولُ لا اِلهَ الاَّاللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهُ عَلِیٌّ وَلِیُّ اللّه، اَللَّهُمَّ ما اََنعَمتَ عَلَیَّ وَ لَم اَرضَهُ وَلَم
اَعلَم بِهِ تُبتُ عَنهُ وَ اَقُولُ لا اِلهَ الاَّاللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهُ عَلِیٌّ وَلِیُّ اللّه، اَللَّهُمَّ ما اَوَلَیتَنی
مِن نَعَمائکُ فَغَفَلتُ مِن شُکرِکَ وَلَم اَعلَم بِهِ تُبتُ عَنهُ وَ اَقُولُ لا اِلهَ الاَّاللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهُ
عَلِیٌّ وَلِیُّ اللّه، اَللَّهُمَّ یا حَیُّ یا قَیُّومُ یا لا اِلهَ اِلاّ اَنتَ سُبحانَکَ اِنّی کُنتُ مِنَ الظّالِمین اَللَّهُمَّ
ما اَوَلَیتَنی مِن آلائکَ فَلَم أؤَدِّ حَقَهُ وَلَم اَعلَم بِهِ تُبتُ عَنهُ وَ اَقُولُ لا اِلهَ الاَّاللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهُ
عَلِیٌّ وَلِیُّ اللّه، اَللَّهُمَّ ما مَنَنتَ بِهِ عَلَیَّ مِنَ الحُسنی فَلَم اَحمَدکَ وَلَم اَعلَم بِهِ تُبتُ عَنهُ وَ
اَقُولُ لا اِلهَ الاَّاللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهُ عَلِیٌّ وَلِیُّ اللّه، اَللَّهُمَّ ما اَوجَبتَ عَلَیَّ فَلَم اَرضَهُ وَلَم اَعلَم
بِهِ تُبتُ عَنهُ وَ اَقُولُ لا اِلهَ الاَّاللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهُ عَلِیٌّ وَلِیُّ اللّه، اَللَّهُمَّ ما قَصَدتَ عَلَیَّ فی
رَجآئی وَلَم اَعلَم بِهِ تُبتُ عَنهُ وَ اَقُولُ لا اِلهَ الاَّاللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهُ عَلِیٌّ وَلِیُّ اللّه، اَللَّهُمَّ ما زَلَلتَ
قَدَمی اِنِ اعتَمَدتُ مِن سُؤالِ فِی الشّدائدِ وَلَم اَعلَم بِهِ تُبتُ عَنهُ وَ اَقُولُ لا اِلهَ الاَّاللَّهُ مُحَمَّدٌ
رَسُولُ اللّهُ عَلِیٌّ وَلِیُّ اللّه، اَللَّهُمَّ ما صَلحَ شَأنی بِفَضلِکَ فَرَاَیتُهُ مِن غَیرِکَ وَلَم اَعلَم بِهِ تُبتُ عَنهُ
وَ اَقُولُ لا اِلهَ الاَّاللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهُ عَلِیٌّ وَلِیُّ اللّه، اَللَّهُمَّ اِن طَلَبَ لِسانی مِن غَیرِکَ وَلَم اَعلَم
بِهِ تُبتُ عَنهُ وَ اَقُولُ لا اِلهَ الاَّاللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهُ عَلِیٌّ وَلِیُّ اللّهِ وَ صَلِّی اللَّهُ عَلی مُحَمَّد
وَ الِهِ الطَّیِّبینَ الطّاهِرین وَ الحَمدُلِلهِ رَبِّ العالَمینَ بِرَحمَتِکَ یا اَرحَمَ الرّاحِمینَ.وَالسَلامُ عَلَیکُم
وَ رَحمَهُ اللّه وَبَرکاتُه.
منبع:الجواهر المنثوره فی الادعیه المأثوره (الذریعه، ج16، ص44)

فرهنگ فارسی هوشیار

اتقیا

(اسم) جمع: تقی پرهیزکاران ترس کاران پارسایان.


اتقیا ء

پارسایان (اسم) جمع: تقی پرهیزکاران ترس کاران پارسایان.

لغت نامه دهخدا

مرسلین

مرسلین. [م ُ س َ](ع ص، اِ) ج ِ مرسَل در حالت نصبی و جری(در فارسی رعایت این قاعده نشود). فرستاده شدگان. ارسال شدگان. فرستادگان. گسیل داشتگان:
مدرس شد عباد مخلصین را
سبق داد از حقیقت مرسلین را.
عطار(اسرارنامه).
|| پیغمبران.(ناظم الاطباء). پیامبران. رسولان:
لاتعجبوا اشارت کرده به مرسلین
لاتقنطوا بشارت داده به اتقیا.
خاقانی.
شیر گفت آری و لیکن هم ببین
جهدهای انبیا و مرسلین.
مولوی.
- سیدالمرسلین، آن حضرت صلی اﷲ علیه و آله.(ناظم الاطباء). پیامبر اسلام: آخر ایشان در نبوت و اول در مرتبت آسمان حق... سیدالمرسلین...، ابن عبد مناف العربی را برای عز نبوت و خاتمت رسالت برگزید.(کلیله و دمنه).
- شیخ المرسلین، حضرت نوح علیه السلام.(ناظم الاطباء).


سردار

سردار. [س َ] (نف مرکب، اِ مرکب) در پهلوی «سردهار» (قائد، پیشوا، رئیس)، از: سر (رأس، ریاست) + دار (از داشتن). قیاس کنید با سالار، سروان، ساروان. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). بمنزله ٔ سر است در پیکر و تن و سپاه به عربی مقدمه گویند و او پیشروهمه ٔ سپاه است و لشکر. رئیس. (زمخشری): سردار و امیر ایشان نورالدوله سالاربن بختیار بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). امروز بحمداﷲ و المنه به اقبال این دو سردار کامکار و دو پادشاه فرمان روا. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || پادشاه. || خداوند. (آنندراج) (شرفنامه). پیشوا. صاحب:
سردارتاجداران هست آفتاب و دریا
نیلوفرم که بی او نیل و فری ندارم.
خاقانی.
ای قبله ٔ انصار دین سردار حق سردار دین
آب از پی گلزار دین از روی دنیا ریخته.
خاقانی.
رزاق نه کآسمان ارزاق
سردار و سریردار آفاق.
نظامی.
سردار خاندان حسین و حسن که هست
روز عدوش تیره تر از دخمه ٔ یزید.
سیف اسفرنگ.
دیباچه ٔ مروت و دیوان معرفت
لشکرکش فتوت و سردار اتقیا.
سعدی.
|| آنکه در دنبال تمام سپاه برای حراست تمام مردم آید او را دمدار گویند. بعربی اول را مقدمه و آخر را ساقه گویند. (انجمن آرای ناصری).


لشکرکش

لشکرکش. [ل َ ک َ ک َ / ک ِ] (نف مرکب) کشنده ٔ لشکر. قائدلشکر. سپه سالار. (آنندراج). سردار لشکر:
نترسد از انبوه لشکرکشان
گر از ابر باشدبرو سرفشان.
فردوسی.
چو بندوی خراد لشکرفروز
چو نستوه لشکرکش نیوسوز.
فردوسی.
آنکه چون روی به خوارزم نهاد از فزعش
روی لشکرکش خوارزم درآورد آژنگ.
فرخی.
لشکرکشان ز بهر تقرب به روز جشن
شاید اگر که دیده کنندی نثار او.
فرخی.
سال و مه لشکرکش و لشکرشکن
روز شب کشورده و کشورستان.
فرخی.
شاه گیتی خسرو لشکرکش لشکرشکن
سایه ٔ یزدان شه کشورده کشورستان.
عنصری.
سزد شاه ایران اگر سرکش است
که او را چو تو گرد لشکرکش است.
اسدی (گرشاسب نامه ص 258).
در معرض موازات بزرگان دولت و لشکرکشان ملک و اصحاب مناصب آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 436).
چنان بود پرخاش رستم درست
که لشکرکشان را فکندی نخست.
نظامی.
زشاهان و لشکرکشان عذر خواست
که بر جز منی شغل دارید راست.
نظامی.
چو لشکرکشی باشدش رهشناس
ز دشواری ره ندارد هراس.
نظامی.
نوباوه ٔ باغ اولین صلب
لشکرکش عهد آخرین تلب.
نظامی.
دیباجه ٔ مروت و دیوان معرفت
لشکرکش فتوت و سردار اتقیا.
سعدی.
وگر ترک خدمت کند لشکری
شود شاه لشکرکش از وی بری.
سعدی.
کجا رأی پیران لشکرکشش
کجا شیده آن ترک خنجرکشش.
حافظ.
و بانی آن امیراعدل اعظم سپهدار ایران لشکرکش توران... (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 57).


اندا

اندا. [اَ] (اِ مص) گلابه و کاه گل بر بام و دیوار مالیدن. (برهان قاطع) (هفت قلزم). گلاوه و کاهگل بر دیوار و بام مالیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). مالیدن کاه و گلابه بود بر دیوار. (فرهنگ جهانگیری). کاه گل کردن. (شرفنامه ٔ منیری) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ سروری). || (نف مرخم) کاهگل مالنده. (برهان قاطع) (هفت قلزم). کاهگل کننده. (شرفنامه ٔ منیری) (مؤید الفضلاء). انداینده ٔ گِل. (فرهنگ رشیدی).
- آفتاب اندا، اندایشگر و اندودکننده و پوشنده ٔ آفتاب:
بخون دیده همی بسرشد حسود تو خاک [کذا]
بدان هوس که گلی سازد آفتاب اندا.
کمال اسماعیل (از انجمن آرا).
- بام قصراندا، اندودکننده ٔبام قصر:
درم بجورستانان زر بزینت ده
بنای خانه کنانند و بام قصراندای.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 733).
- زمین اندا، اندودکننده زمین. پوشنده ٔ زمین:
موی خاک آلود من چون کاه بر دیوار حبس
از رخم کهگل کند اشک زمین اندای من.
خاقانی.
- شکراندا، اندودکننده ٔ شکر.
- || در بیت زیر به معنی مفعولی «اندودشده » بکار رفته است:
زهر غمی نیست ظهوری بجام
کام اگرشد شکراندا چه حظ.
ظهوری.
- قیراندا، اندودکننده ٔ قیر. (از یادداشت مؤلف).
- گِل اندا، اندودکننده ٔ گِل. (از یادداشت مؤلف).
|| (اِ) گلابه. کاهگل. (فرهنگ فارسی معین). || غیبت و خبث و بدگویی. (برهان قاطع) (هفت قلزم). غیبت. (جهانگیری). سعایت و گربزی کردن. (فرهنگ رشیدی). غیبت و سعایت در حق کسی، چه آن نیز بمنزله ٔ اندودن یعنی تغییر دادن و پنهان کردن اصل و فرع است. (انجمن آرا) (آنندراج):
بسمع رضا مشنو اندای کس
وگر گفته آید بغورش برس.
سعدی (از انجمن آرا) (آنندراج).
|| خوابی که صلحا و اتقیا بینند. رؤیای صادقه. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم). خواب که مردم صالح را فرشتگان بنمایند. (فرهنگ رشیدی). خوابی که فرشتگان بمردم صالح متقی بنمایند. یعنی رؤیای صالحه. (از جهانگیری). خواب صلحا که فرشتگان بدانان نمایند نه شیاطین. (از انجمن آرا) (از آنندراج):
به اندا نمودند وخشور را
بدید آن سراپا همه نور را.
رودکی (از انجمن آرا) (از آنندراج).


گلستانه

گلستانه. [گ ُ ل ِ ن َ] (اِخ) ابن شاه ابوتراب محمدعلی حسینی یا حسنی، معروف به گلستانه و ملقب به علاءالدین از سادات گلستانه ساکن اصفهان. عالمی است عابد، زاهد، محقق، مدقق، جلیل القدر و رفیعالمنزله از اعاظم اتقیا و اکابر ثقات محدثین که اورع و ازهد اهل زمان خود بوده و تمامی عمر خود را در افاده و عبادت بسر برده و دارای اخلاق فاضله و خصال کامله و جامع علوم عقلیه و نقلیه بوده و دو مرتبه تکلیف به صدارتش نمودند، لکن از کثرت عقل و فطانت علاوه بر مراتب زهدو ورع بی نهایت که داشته قبول ننموده و استنکاف نمود. هر یک از مصنفات او در اثبات تبحر علمی و جامعیت واکملیت وی برهانی قاطع و شاهدی عدل و قول فصل بلاهزل میباشد. او راست: 1- بهجت الحدایق که شرح صغیر نهج البلاغه بوده و تمامی آن کتاب مستطاب را از اول تا آخرش بطور خلاصه شرح کرده است. 2- ترتیب مشیخه ٔ من لایحضرالفقیه که به طرزی عجیب مرتبش کرده و یک نسخه از آن در کتابخانه ٔ مدرسه سپهسالار جدید تهران موجود است. 3- حدائق الحقائق فی شرح کلمات کلام اﷲ الناطق که شرح کبیر نهج البلاغه و بیشتر از همه و میل تبحر و تفنن مؤلف خود بود و لکن موفق به اتمام نشده و بفرموده ٔ ذریعه تا مقدار کمی از خطبه ٔ شقشقیه در سه مجلد تألیف یافته، چنانچه مجلد اولی از اول کتاب تا خطبه ٔ مذکور و دویمی نیز فقط منحصر به شرح همان خطبه بود و سیمی نیز در حدود 1200 بیت تا خطبه ٔ کنتم جند لمراءه و اتباع البهیمه میباشد، پس از آقا محمدعلی کرمانشاهی نقل کرده که بخط خودش در ظهر آن نوشته که این شرح فقط همین مقدار بوده و بیشتر از آن نمیباشد... 4- روضهالشهداء و شرح الاسماء الحسنی. 5- منهج الیقین و آن شرح رساله ای است که حضرت صادق (ع) برای اصحاب خویش نوشته... وفات علاءالدین در بیست وهفتم شوال 1100 هَ. ق. واقع گردیده ولکن بنابه نقل معتمد شیخ حزین متولد 1103 هَ. ق. (غ ق ج) گوید که در صغر خود علاءالدین گلستانه را دیدم با پدرم یگانگی داشت، اینک قول دیگر در تاریخ وفات علاءالدین را 1110 هَ. ق. بوده است تأیید می نماید. (از ریحانه الادب ج 3 صص 103-104).


دیباچه

دیباچه. [چ َ / چ ِ] (اِ) دیباجه (از: دیبا + چه، پسوند تصغیر). (از غیاث) (آنندراج). معرب آن دیباجه. (دزی ج 1ص 421). تصرفی است در دیباجه ٔ معرب بقیاس نادرست. نوعی از جامه ٔ ابریشمین که قباچه ٔ سلاطین به آن باشد که بجواهر مکلل سازند و آن از لوازم لباس پادشاهی است. (غیاث) (آنندراج). رجوع به دیباجه شود:
گرمن آنم که چو دیباچه ٔ نو بودم
چون که امروز چو خفتانه ٔ خلقانم.
ناصرخسرو.
|| (مأخوذ از دیباجه تازی) پوست رخ. (یادداشت مؤلف). روی. رخسار. رخ. دیباجه. خد. وجه. (یادداشت بخط مؤلف). روگاه، دو دیباجه، دو رخ: لوثی شنیع بدین سبب بر دیباچه ٔ شرف و نسب و جمال حال او نشست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
شکسته دل آمد بر خواجه باز
عیان کرد اشکش بدیباچه راز.
سعدی.
بدیباچه بر اشک یاقوت خام
بحسرت ببارید و گفت ای غلام.
سعدی.
دیباچه ٔ صورت بدیعت
عنوان کمال حسن ذات است.
سعدی.
|| به مناسبت آرایش، خطبه ٔ کتاب را نیز گویند و بعضی محققان نوشته اند که دیباچه با جیم عربی لفظ عربی است به معنی چهره و روی ورخساره و چون خطبه ٔ کتاب بمنزله ٔ روی کتاب است لهذاخطبه ٔ کتاب را نیز مجازاً دیباچه گفتند و چون صاحب برهان و رشیدی نیز به یای مجهول و جیم فارسی نوشته اند پس از اینجا بخاطر میرسد که دیباچه به یای معروف وجیم معرب آن است و نیز بعضی محققان نوشته اند که مأخوذ از دیباج که معرب دیباه است بمناسبت زینت و رونق و حرف «ها»ی مختفی در آخر لفظ دیباچه برای نسبت و مشابهت است. (غیاث) (از آنندراج). سر دفتر. عنوان. علوان. مقدمه ٔ کتاب. مقدمه. مدخل. سرآغاز. آنچه در آغاز کتاب یا نطقی برای تفهیم موضوع نویسند و یا گویند؛عنونه، دیباچه ٔ کتاب نوشتن. (منتهی الارب): و دیباچه ٔ آن را به القاب مجلس، مطرز گردانید. (کلیله و دمنه).
دیباچه ٔ دیوان خود از مدح تو سازم
تا هر ورقی گیرد از او قیمت دیباج.
سوزنی.
جنس این علم ز دیباچه ٔ ادیان بدر است
من طراز از همه ادیان بخراسان یابم.
خاقانی.
نعش و پرن بافته در نظم و نثر
ساخته دیباچه ٔ کون و مکان.
خاقانی.
در بلاد کشمیر که فهرست سواد ربع مسکون و دیباچه ٔ فاتحه مرکز معمور است. (سندبادنامه ص 56).
دیباچه ٔ ما که در نورد است
نز بهر هوی و خواب و خورد است.
نظامی.
گزارنده ٔ نقش دیبای روم
کند نقش دیباچه را مشک بوم.
نظامی.
چون بیابد برده ای را خواجه ای
عرضه سازد از هنر دیباچه ای.
مولوی.
گر همه صورت خوبان جهان جمع کنند
روی زیبای تو دیباچه ٔ اوراق آید.
سعدی.
دیباچه ٔ مروت و دیوان معرفت
لشکرکش فتوت و سردار اتقیا.
سعدی.
علی الخصوص که دیباچه ٔ همایونش
بنام سعد ابوبکر سعدبن زنگی است.
سعدی.
آشکار پیشکار و دیباچه ٔ نهان باشد. بقراط.


اشارة

اشاره. [اِ رَ] (ع مص) اشاره. اشارت. انگبین چیدن. (منتهی الارب). انگبین رُفتن. عسل چیدن. || ریاضت دادن اسب را. || سوار شدن بر اسب در وقت بیع تا بنگرند حسن و روش آن را. (منتهی الارب). || نمودن بسوی چیزی به دست و جز آن. (از منتهی الارب). || فرمودن کسی را.فرمان صادر کردن. ایعاز. توعیز: اشار علیه بکذا؛ ای امره. (منتهی الارب): بباید دانست که خواجه خلیفت ما [مسعود] است در هرچه به مصلحت بازگردد، و مثال و اشارت وی روان است. (تاریخ بیهقی ص 150). بوسهل حمدوی مردی کافی و دریافته است، وی را عارضی باید کرد و ترا وزارت تا من از دور مصلحت نگاه میدارم و اشارتی که باید کرد بکنم. (تاریخ بیهقی ص 145).
چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا
بفرمانش بصحرا بر مطرا گشت خلقانها.
ناصرخسرو.
بیماری که اشارت طبیب را سبک دارد هر لحظه ناتوانی بر وی مستولی گردد. (کلیله و دمنه). برزویه را پیش خواند و اشارت کرد که مضمون این کتاب را بر اسماع حاضران باید گذرانید. (کلیله و دمنه). شیر به آوردن او [گاو] اشارت کرد. (کلیله و دمنه).
حق کرد خلیل را اشارت
تا کرد بنا بسان کعبه.
خاقانی.
جلاد را به تأخیر سیاست اشارت فرمود. (سندبادنامه ص 204). این اشارت از صاحب عادل اعزاﷲ انصاره قبول کردم، و مثال او را امتثال نمودم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 8).
اشارت چنان شد ز تخت بلند
که داناست نزدیک ما ارجمند.
نظامی.
اشارت کرد کآن مغ را بخوانید
وزین در قصه ای با او برانید.
نظامی.
گفت اشارت فرمای تا من وزیر را بکشم، بعد از آن مرا بقصاص او بکش. (گلستان).
دیگر از آن جانبم نماز نباشد
گر تو اشارت کنی که قبله چنین است.
سعدی.
که گفت ار نه سلطان اشارت کند
کرا زهره باشد که غارت کند.
سعدی (بوستان).
ملک به کشتن بیگناهی اشارت کرد. (گلستان).
|| بلند کردن آتش را: اشار النار و اشار بها و کذا اشور بها بالتصحیح. (منتهی الارب). || بر گرفتن شهد اعانت کردن کسی را: اشرنی عسلاً؛ ای اعنی علی جنیه. (منتهی الارب). اشار فلاناً عسلاً؛ ای اعانه علی جنیه. (اقرب الموارد). || ایحاء. (تاج المصادر بیهقی). وحی. (منتهی الارب). || برمز نمودن. غمز. (دهار). ایماض. ایماء. (تاج المصادر بیهقی). تلویح. (دهار) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). تشویر. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). با اشاره ٔ دست و چشم و ابرو مطلبی را القاء کردن. با انگشت و چشم ایما کردن:
همانگاه کردش اشارت بدست
که تا شاه پرموده هم بر نشست.
فردوسی.
امیر سوی بلکاتکین اشارتی کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380). بلکاتکین حاجبی را اشارتی کرد. (تاریخ بیهقی ص 380). امیر رضی اﷲ عنه اشارت کرد سوی بونصر مشکان که منشور و نامه بباید ستد. (تاریخ بیهقی ص 377).
آنرا سپرد کایزد مردین و خلق را
اندر کتاب خویش بدو کرد اشارتش.
ناصرخسرو.
درین باب اشارت کرده است به حال دو عاقل زیرک. (کلیله و دمنه). دمنه برجست و بر حسب اشارت برفت. (کلیله و دمنه). و اگر نادانی این اشارت را که بازنموده شده است بر هزل حمل کند مانند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه).
در زلف تو فروشد کار دل جهانی
لب را اشارتی کن تا کارشان برآرد.
خاقانی.
اشارت آن حضرت به فقر طایفه ای است که مردان میدان رضایند و تسلیم تیر قضا. (گلستان). درین میان کسی هست که زبان پارسی داند؟ غالب اشارت به من کردند. (گلستان).
مرا آن گوشه ٔ چشم دلاویز
به کشتن میکند گوئی اشارت.
سعدی.
|| (اِ) رمز. ایماء: نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی).
این اشارت های خلقی را تأمل کن بحق
کاین اشارتهاهمی زی طاعت یزدان کند.
ناصرخسرو.
لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزویات فکرت من واقف گشتی. (کلیله و دمنه). عاقل را اشارتی بس باشد. (کلیله و دمنه).
گفته نودهزار اشارت به یک نفس
بشنوده صدهزار اجابت به یک دعا.
خاقانی.
ازین به نصیحت نگوید کست
اگر عاقلی یک اشارت بست.
سعدی.
تلقین درس اهل نظر یک اشارتست
کردم اشارتی و مکرر نمی کنم.
حافظ.
|| تقریر کردن. بیان کردن. اظهار کردن: خواجه ٔ بزرگ فصلی سخن گفت به تازی سخت نیکو درین معنی، و اشارت کرد در آن فصل سوی رسول تا نامه ای را برساند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 291). و در اشارت و سخن گفتن به جهانیان معنی جهانداری نمود. (تاریخ بیهقی ص 385).
منکر مشو اشارت حجت را
زیرا هگرز حق نشود منکر.
ناصرخسرو.
اشارتی است ز دولت بعمر و ملک ابد
بشارتی است جهان را ازین خجسته پیام.
مسعودسعد.
و اشارت حضرت نبوت بدین معنی وارد است. (کلیله و دمنه).
لاتعجبوا اشارت کرده به مرسلین
لاتقنطوا بشارت داده به اتقیا.
خاقانی.
اشارت کرد که یمینی از تصنیف عتبی کتابی مفید است. (مقدمه ٔ ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
یکی از ملوک آن طرف اشارت کرد که توقع به کرم اخلاق مردان چنان است که یکی روز به نان و نمک با ما موافقت کنید. (گلستان). || رأی دادن. اظهارنظر: از اشارت دوستان نتوان گذشت. (کلیله و دمنه).اما تو اشارت مشفقان و قول ناصحان سبک داری. (کلیله و دمنه). ملک چهارم را پرسید و گفت تو هم اشارتی کن، و آنچه فرازمی آید بازنمای. (کلیله و دمنه). شیر گفت این اشارت از کرم و وفا دور است. (کلیله و دمنه). یکی اشارت بکشتن کرد. (گلستان). ملک را خنده گرفت و به عفو از خطای او درگذشت و متعنتان را که اشارت به کشتن او همی کردند، گفت... (گلستان). ما ترا ببرادر دینی و رضاعی و هم پشتی و نصیحت و اشارت کردن قبول کردیم. (تاریخ قم ص 251). || مشورت. شور: باز عثمان و علی و طلحه و زبیر و سعد و عبدالرحمن را بخواند [عمر] و گفت اشارت کنید و آن را که رأی همگنان بر او درست گردد خلیفت کنید و فرمان یافت. اشارت کردند اندر خلافت. عثمان عبدالرحمن را گفت تو بگیر. گفت نتوانم. (تاریخ سیستان). پس چون خبر عثمان نزدیک عبدالرحمن رسید به سیستان بر یاران اشارت کرد. (تاریخ سیستان). پس طاهر... بر علی ّبن الحسن الدرهمی اشارت کرد که صلح کنیم بر لیث علی بر آنکه... (تاریخ سیستان). || نصیحت:
پندیت داد حجت و کردت اشارتی
ای پور بس مبارک پند پدر پذیر.
ناصرخسرو.
|| الاشاره، هو الثابت بنفس الصیغه من غیر ان سبق له الکلام. (تعریفات جرجانی ص 17). || الاشاره تکون مع القرب و مع حضور الغیب و تکون مع العبد. (اصطلاحات الصوفیه الوارده فی الفتوحات المکیه ص 185). اشاره، معناه بدیهی و هی قسمان عقلیه و حسیه و للاشاره ثلاثه معان: الاول المعنی المصدری الذی هو فعل، ای تعیین الشی ٔ بالحس. الثانی المعنی الحاصل بالمصدر، و هو الامتداد الموهوم الاَّخذ من المشیر المنتهی الی المشارالیه و هذا الامتداد قد یکون امتداداً خطیاً فکأن ّ نقطه خرجت من المشیر و تحرکت نحو المشارالیه فرسمت خطّاً انطبق طرفه علی نقطه من المشارالیه، و قد یکون امتداداً سطحیاً ینطبق الخط الذی هو طرفه علی ذلک الخطالمشارالیه فکأن ّ خطّاً خرج من المشیر فرسم سطحاً انطبق طرفه علی خط المشارالیه، و قد یکون امتداداً جسمیاً ینطبق السطح الذی هو طرفه علی السطح من الجسم المشارالیه فکأن سطحاً خرج من المشیر فرسم جسماً انطبق طرفه علی سطح المشارالیه. الثالث تعیین الشی ٔ بالحس بانه هنا او هناک او هذه بعد اشتراکها فی انها لاتقتضی کون المشارالیه بالذات محسوساً بالذات و تفترق بان ّ الاول و الثانی لایجب ان یتعلقا اولاً بالجوهر بل ربما یتعلقان اولاً بالعرض و ثانیاً بالجوهر، لانهما لایتعلقان بالمشارالیه اولاً الاّ بان یتوجه المشیرالیه اولاً فکل من الجوهر و العرض یقبل ذلک التوجه و کذا ما هو تابع له. و الثالث یجب ان یتعلق اولاً بالجوهر وثانیاً بالعرض فانه و ان کان تابعاً لتوجه المشیر لکن التوجه بان ّ المشارالیه هنا او هناک، لایتعلق اولاًالا بما له مکان بالذات. هکذا ذکر میرزا زاهد فی حاشیه شرح المواقف فی مقدمه الامور العامه. و قد تطلق علی حکم یحتاج اثباته الی دلیل و برهان کما وقع فی المحاکمات و یقابله التنبیه بمالایحتاج اثباته الی دلیل کما یجی ٔ فی لفظ التنبیه. و الاشاره عند الاصولیین دلاله اللفظ علی المعنی من غیر سیاق الکلام له و یسمی بفحوی الخطاب ایضاً نحو «و علی المولودله رزقهن و کسوتهن بالمعروف » (قرآن 233/2). ففی قوله تعالی له اشاره الی ان النسب یثبت للاب، و هی من اقسام مفهوم الموافقهکما یجی ٔ هناک. و فی لفظ النص ایضاً. و اهل البدیع فسروها بالاتیان بکلام قلیل ذی معان جمه. و هذا هو ایجاز القصر بعینه، لکن فرق بینهما ابن ابی الاصبع بان الایجاز دلاله مطابقیه و دلاله الاشاره اما تضمن او التزام فعلم منه انه اراد بها ما تقدم من اقسام المفهوم، ای اراد بها الاشاره المسماه بفحوی الخطاب. هکذا یستفاد من الاتقان فی نوع المنطوق و المفهوم. و نوع المنطوق و المفهوم الایجاز ثم الاشاره اذا لم تقابل بالصریح کثیراً ما تستعمل فی المعنی الاعم الشامل للصریح. کما فی چلپی المطول فی تعریف علم المعانی. فعلی هذا یقال اشار الی کذا فی بیان علم السلوک و ان کان المشارالیه مصرحاً به فیما سبق و اسماء الاشاره سبق ذکرها. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 824 و 825). ج، اشارات. اشاره و اشارت، با کردن، فرمودن، نمودن، پذیرفتن و رسیدن صرف میشود.


دیوان

دیوان. [دی] (اِ) محل گردآوری دفاتر (مجمعالصحف) فارسی معرب است و کسائی آن را به فتح دال و مولد دانسته است و سبب اینکه «واو» در دیوان مانند «سید» اعلال نشده است [چون واو بعد از یاء ساکن قلب به یاء شود] آن است که یاء در آن غیر اصلی بر وزن فِعّال از دَوَّنْت َ می باشد و در تصغیر دُوَیْوین گویند. کسانی که بفتح دال خوانده اند آن را به بیطار قیاس کرده اند جوهری گوید که اصل دیوان دوان است (با واو مشدد) و یکی از دو واو قلب به یاء شده است چون در جمع آن گوئیم دواوین. و هرگاه یاء آن اصلی بودباید در جمع دیاوین میگفته اند اما ابن جنی دیاوین را نیز گفته است. (از لسان العرب). مؤلف تاج العروس در سبب تسمیه ٔ دیوان نویسد چون کسری سرعت عمل منشیان را در اجرای کارها ملاحظه کرد گفت این کار دیوان (جن) است (دیو بمعنی جن و الف و نون در فارسی علامت جمع است). مناوی گوید که دیوان بمعنای صورت حساب است و سپس بر حسابگر و جای و موضعوی اطلاق گردیده است و مؤلف شفاءالغلیل گوید دیوان اطلاق بر دفتر میشده است سپس به هر کتابی اطلاق گردیده و گاه مجازاً اختصاص به مجموعه ٔ شعر شاعری معین یافت و رفته رفته در این معنا بصورت حقیقت استعمال گشته بنابراین دیوان را پنج معنی است کُتّاب، محل کتاب، دفتر، مطلق کتاب و مجموعه ٔ اشعار. (از تاج العروس). ابن الاثیر گوید دیوان دفتری است که در آن نام سپاهیان و اهل عطا ثبت شده است و نخستین کس که در اسلام دیوان را تأسیس کرد عمر بود. (از لسان العرب). جوالیقی وخفاجی گویند فارسی و معرب است. (از المعرب) (از شفاءالغلیل). دیوان بمنظور حفظ حقوق حکومتی از قبیل پستها و دارایی و مأموران و سپاهیان وضع شده است. (الاحکام السلطانیه ماوردی). در تشکیلات اداری عهد خلفا و سلاطین ممالک اسلامی عنوان اداره ٔ کل محاسبات مملکت و دفتر محاسبات و همچنین بمعنی مطلق اداره و تشکیلات اداری و کلمه ظاهراً ایرانی است و همریشه ٔ دبیر و این احتمال هم هست که اصل آن آسوری یا سومری باشد به هرحال کلمه ٔ دیوان در نزد مسلمین در آغاز جهت ثبت و ضبطمداخل و مخارج مملکت بکار میرفته است و سپس از طریق توسع بمعنی محل کار اعضا و اجزای مالیات استعمال شده است بعدها بر جمیع ادارات و دفاتر اطلاق یافته است و گویند در اسلام نخستین بار عمر خلیفه ٔ دوم رسم ثبت و ضبط دیوان را در دیوان الجند بتقلید از ایران و ظاهراً بصوابدید هُرمُزان برقرار نموده است. مقارن عهدعمر و مدتها بعد از وی نیز دیوان در بلاد ایران بزبان پهلوی و در بلاد شام بزبان یونانی و در مصر بزبان قبطی و یونانی و بهرحال در دست غیرمسلمین بوده بعدها با توسعه ٔ فتوحات هم دیوان جند در امصار اسلامی (مثل کوفه و بصره) پدید آمد و هم دیوان خراج چنانکه نزد ساسانیان و رومیان رایج بود. در عهد معاویه بعضی از دیوانهای دیگر بوجود آمد. ظاهراً در عهد عبدالملک بن مروان خلیفه ٔ اموی دیوان عراق بعربی نقل شده و دیوان شام نیز بعربی درآمده است. در عهد عباسیان دیوان رسائل یا انشاء اهمیت یافت و دیوانهای متعددی بوجود آمد. در عهد سامانیان تشکیلات دیوان تحت نظر وزیر و خواجه ٔ بزرگ و شامل دیوان رسائل یا دیوان انشاء دیوان استیفاء دیوان اشراف، دیوان قضا بود و این تأسیسات راابوعبداﷲ جیهانی از روی تأسیسات مشابه سایر ممالک درست کرده بود بعد از عهد سامانیان نیز نزد غزنویان و سلاجقه و خوارزمشاهیان هم کم و بیش ادامه داشت. رسوم و آداب و قواعد و مقررات دیوان تا عهد مغول بیش و کم همچنان محفوظ ماند. (از دائره المعارف فارسی). عبارت است از جمع متفرقات اصناف مردم جهت ترتیب امور مملکت. (نفائس الفنون قسم 1 ص 104). جای جمع شدن مردم. (از غیاث) (آنندراج). بشرحی که گذشت کلمه ٔ دیوان درمعنی دستگاه و اداره و دفاتر ثبت ارقام مالیات و جایگاه متصدیان این امور بکار رفته است و اینک ذکری ازدیوانها و سپس معانی جداگانه ٔ کلمه و شواهد هریک:
- دیوان احداث اربعه، عبارت است از دیوان های قتل، ازاله ٔ بکارت، شکستن دندان وکور کردن. (تذکرهالملوک چ 2 ص 2).
- دیوان احشام (دیوان الاحشام)، راجع است به مستخدمین دربار. (از دائره المعارف فارسی).
- دیوان استیفاء، اداره ٔ مالیه و عوائد. قسمتی از تشکیلات درباری و حکومت که بوسیله ٔ مستوفیان اداره میشد و بر دخل و خرج مملکت نظارت و رسیدگی داشت. دفتر وزارت مالیه: طاهر مستوفی دیوان استیفاء را بکار است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 473).
صاحب دیوان استیفا که اهل فضل را
اندر او اهلیت صاحبقرانی بود و هست.
سوزنی.
رجوع به استیفاء شود.
- دیوان اشراف، در تاریخ ایران و اسلام شغل و عنوان صاحب منصب یا امیری که از جانب خلیفه یا سلطان مأمور اطلاع یافتن از جریان امور مملکت و باصطلاح امروز نظارت و بازرسی کل احوال کشور بوده است و متصدی این شغل مشرف خوانده میشد و دیوانی خاص موسوم به دیوان اشراف تحت نظر او بوده است و صاحب اشراف یا رئیس دیوان اشراف در هر شهری و ناحیه ای نماینده و نایبی داشته و از اخبار و احوال جاری اطلاع می یافته است. نرشخی در تاریخ بخارا «دیوان اشراف » را در ردیف دیوانهای دهگانه ٔ بخارا نام برده است رئیس دیوان اشراف در بین رجال دولت غالباً مقام و حیثیت قابل توجه داشته چنانکه در اوایل سلطنت مسعود اول غزنوی بوسهل حمدوی که از وزارت معزول گشته بود به اشراف مملکت منصوب شد و در دوره ٔ صفویه نیز سمت اشراف طویله و «اشراف ابناء» مذکور شده و عنوان مشرف خانه و مشرف بیوتات در بین عناوین مخصوص رجال و مستوفیان دربار متداول بوده است و در ادوار اخیر مشرف معنی محدودتری داشته و از آن به کار مباشرت بر املاک و نظارت تعبیر شده است. (از دائره المعارف فارسی). رجوع به اشراف شود.
- دیوان انشاء، یا دیوان رسائل، اداره ای که از طرف شاه اسناد رسمی صادر و مکاتبات دولتی را اداره میکرد (پیش از مغول). دیوان انشاء یا رسائل در عهد عباسیان اهمیت تمام یافت و سببش کثرت مکاتبات اداری و نامه های تشریفاتی و سلطانیات بود که به امرا و سلاطین اطراف و طبقات مختلف نوشته میشد، و بهمین جهت دیوان انشاء که در اول تحت نظارت وزیر بود تدریجاً بعلت کثرت امور و اشغال مستقل شد، و متولی دیوان رسائل یا رئیس دیوان انشاء که از وزیر مقامش کمتربود در امور خویش استقلالی یافت. (از دائره المعارف فارسی). قلقشندی در صبح الاعشی گوید: دیوان انشاء از مضاف و مضاف الیه ترکیب یافته است. اما دیوان بمعنای مکان جلوس دبیران است و آن بکسر دال باشد. النحاس گوید: فتح دال غلط است و با تشدید واو ریشه ٔ دیوان از دوان بود که یکی از دو واو بدل به یاء گشته است و در اصل آن اختلاف است بعضی آن را عربی دانسته اند. النحاس گوید معروف و مشهور در زبان عرب آن است که دیوان بمعنای اصل و مرجعی است که بدان رجوع کنند و عمل نمایند و از همین معنی است قول ابن عباس «اذا سألتمونی عن شی ٔ من غریب القرآن فالتمسوه فی الشعرفان الشعر دیوان العرب ». آنگاه قلشقندی بنقل آراء ارباب لغت عرب و وجه تسمیه ٔ دیوان در فارسی پرداخته می افزاید اما انشاء مصدر و بمعنی ابتداء و اختراع است بنابراین اضافه ٔ دیوان به انشاء دو وجه دارد اول آنکه سلطانیات از این مکان صادر میشده است دوم آنکه کاتب و دبیر در هر واقعه ای مقاله ای انشاء میکند. درگذشته دیوان انشاء را دیوان رسائل میخواندند و گاه دیوان مکاتبات. (از صبح الاعشی صص 89-90). و رجوع به تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 191 شود.
- دیوان بر (دیوان البر)، که علی بن عیسی وزیر خلیفه المقتدر عباسی آن را تأسیس نمود نظارت بر اموال وقف داشت. (دائره المعارف فارسی). دیوان خیرات و مبرات و موقوفات.
- دیوان برید، اداره ٔ پست و ارتباطات و اطلاعات. گویند اولین کسی که در اسلام به تعیین برید پرداخت معاویه بود و پس از آن در عهد امویان و مخصوصاً عباسیان اداره ٔ برید بسط یافت و از ادارات عمده ٔ حکومت گردید و اداره ٔ آن به نزدیکان و معتمدان خلیفه سپرده میشد و متصدی برید را صاحب برید میگفتند. (از دائرهالمعارف فارسی): و دیوان برید بابتدا او نهاد و بهمه ٔ ممالک اصحاب اخبار را گماشت. [دارای بزرگ]. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 55).
- دیوان بلخ، گویند در شهر بلخ قاضیان احکام نادرستی صادر می کردند بیگناهان را بزهکار و گناهکاران را معصوم جلوه میدادند از اینرو دیوان بلخ مثل هر دادگاه و محکمه ای شده است که احکام آن برخلاف حق باشد.
- دیوان بین المللی دادگستری یادادگاه دادگستری بین المللی، سازمان قضایی عمده ٔ سازمان ملل متحد. این دادگاه جایگزین دادگاه جهانی است و دارای 15 قاضی است که با آراء مستقل مجمع عمومی و شورای امنیت سازمان ملل انتخاب میشوند مقر دائمی دادگاه در لاهه است. اختلاف بین ایران و انگلستان بر سر مسأله ٔ ملی شدن نفت را دولت انگلستان به این دادگاه ارجاع کرد (2-1951م. / 1331هَ. ق.) اما دادگاه عدم صلاحیت خود را نسبت به ادعای انگلستان اعلام کرد. (از دائره المعارف فارسی). از انشعابات اصلی سازمان ملل متحد است و آن عبارت از یک هیأت قضائی مستقل که بدون توجه بملیت آنهااز میان کسانی انتخاب میگردند که عالی ترین مقام اخلاقی را دارا و واجد شرائطی باشند که برای انجام مشاغل قضایی در کشور خود لازم میباشد و یا از جمله ٔ متبحرین در علم حقوق باشند که تخصص آنها در حقوق بین الملل شهرت بسزا دارد. (فرهنگی حقوقی لنگرودی).
- دیوان تمیز. رجوع به دیوان کشور شود.
- دیوان جزا، دارالعداله و محکمه.
- || دیوان کیفر.
- || کنایه از روز قیامت. دیوان قیامت. دیوان محشر. (از آنندراج):
فردا که خلایق را دیوان جزا باشد
هر کس عملی دارد ما گوش به انعامی.
سعدی.
روزدیوان جزا دست من و دامن تو
تا بگویی دل سعدی بچه جرم آزردم.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 507).
- دیوان توقیع، عبارت بود از دستگاهی که رئیس و صاحب آن بر محاسبات حکام ولایات نیز نظارت داشته. (از الموسوعه العربیه المیسره).
- دیوان جزاء عمال دولت، دیوان کیفر کارکنان دولت، از محاکم جزائی استثنایی است و صلاحیت آن عبارت است از رسیدگی به کلیه ٔ جرائم مستخدمان دولت و مملکت و بلدی بمناسبت شغل دولتی و مملکتی و بلدی جز جرائمی که مستلزم مجازات اعدام است و حوزه ٔ صلاحیت آن تمام کشور است. (فرهنگ حقوقی لنگرودی).
- دیوان جند، دفاتر و یا اداره ای که جهت ضبط نام و مستمری افراد لشکر درزمان عمر برقرار گردید. (از دائره المعارف فارسی). رجوع به تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 1 ص 85، 123 شود.
- دیوان جیش دیوان جند (انجند)، دیوان سپاه. دیوان لشکر.
- دیوان حرب، دادگاه نظامی، محکمه ٔ نظامی، قسمی از محاکم اختصاصی است که طبق قانون دادرسی و کیفر ارتش ایفاء وظیفه میکند. (فرهنگ حقوقی لنگرودی).
- دیوان حرب عادی، قسمی از دادگاه های نظامی. (ماده ٔ 2 قانون دادرسی و کیفر ارتش). (فرهنگ حقوقی لنگرودی).
- دیوان حساب، دادگاه و محکمه ٔ حساب اعمال. دیوان جزا. دیوان حشر:
آنروز که حشر باشد
دیوان حساب و عرض منشور.
سعدی.
- دیوان حشر، محکمه ٔ عدل الهی در روز رستاخیز:
امام الهدی صدر دیوان حشر.
سعدی.
- دیوان خاتم، دفتر مخصوص مهر خلافت در زمان معاویه. (از دائره المعارف فارسی).
- دیوان خاصه [خالصه]، دیوان اداره ٔ املاک سلطنتی در دوره ٔ صفویه و بررسی حسابهای آن که رئیس آن مستوفی خاصه نامیده میشد گویا مقام اخیر تا حدی تابع مستوفی الممالک بود. (از سازمان اداری حکومت صفوی ص 41).
- دیوان خالصه، دستگاه محاسب و مستوفی مالیات پادشاهی. (ناظم الاطباء). دیوان خاصه.
- دیوان دینار دادن، دیوان عطا:
سپهدار روزی دهان را بخواند
به دیوان دینار دادن نشاند.
فردوسی.
فرستاد خاقان یلان را بخواند
به دیوان دینار دادن نشاند.
فردوسی.
- دیوان دائمی بین المللی، دیوان دائمی داوری یا دادگاه جهانی یا دادگاه دادگستری دائمی بین المللی، دادگاهی که بموجب ماده ٔ 14 میثاق جامعه ٔ ملل بوجود آمد. (1921م.). (از دائره المعارف فارسی).
- دیوان دائمی داوری. رجوع به دیوان دائمی بین المللی شود.
- دیوان داد،دیوان عدالت. دارالعداله:
چه وزن آورد جای انبان باد
که میزان عدل است و دیوان داد.
سعدی.
- دیوان رسائل، دیوان انشاء. دیوان مکاتبات. دیوان رسالت. دارالانشاء سلطنتی:
وزیران دگر بودند زین پیش
همه دیوان به دیوان رسائل.
منوچهری.
پدرش حسام الدوله تاش ملابس دیوان رسائل بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 255). دیوان رسائل که مخزونه ٔ مخزن اسرار است بدو مفوض. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 362).
- دیوان رسالت، دیوان رسائل. دارالانشاء: هرکس که در دیوان رسالت آمدی از محتشم و نامحتشم... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139). مردم حضرت چون در دیوان رسالت آمدندی سخن با استادم گفتندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139). طاهر و عراقی و دبیرانی که از ری آمده بودند بدیوان رسالت. (تاریخ بیهقی). خواجه بازگشت و بدیوان رسالت آمد. (تاریخ بیهقی ص 146 چ ادیب).
- دیوان روحانی، وظایف صدور (صدرها) در دوران سلطنت سلاطین صفویه دستخوش تغییراتی شگرف گردید. در زمان شاه طهماسب همواره دو صدر وجود داشت. ولی تفکیک و تقسیم آنان بخاصه و عامه هنوز معمول نبود. شاردن صدر را روحانی عالیمقام مشابه با مفتی اعظم عثمانی میخواند و میگوید وی رئیس دیوان روحانی است. (از سازمان اداری حکومت صفوی ص 73).
- دیوان زمام، دیوان بازرسی. رجوع به ترکیب دیوان الزمام شود.
- دیوان الزمام، دیوان بازرسی. (از دائره المعارف فارسی). ابن خلکان در شرح حال ابوالمعالی محمدبن ابوسعد حسن بن محمدبن علی بن حمدون کاتب کافی الکفاه (متوفی 563هَ. ق.) نویسد: که وی صاحب دیوان زمام المستنجد بوده است. (از وفیات الاعیان ج 2 ص 96 س 8).
- دیوان صدقات، دیوان زکات که در عهد خلفا محل و مرکز جمع و توزیع زکات بوده و در بلاد و ولایات دیگر نیز فروعی داشته است و متصدی آن عامل صدقه یا والی الصدقه نام داشته و در هر شهری در امر جمع زکات از توانگران و توزیع آن بین مستحقان استقلالی داشته و جز در مواردی که دستوری صریح بخلاف آن از جانب امام در کار بوده است میتوانسته است بدون استجازه اموال صدقه را بین مستحقان توزیع نماید. (دائرهالمعارف فارسی).
- دیوان ضیاع، دیوان املاک خلیفه. (از دایره المعارف فارسی).
- دیوان عرض، دیوان لشکر و سپاه، دفتری بوده است که اسامی سپاهیان در آن دفتر ضبط میشده است:
بدو داد دیوان عرض سپاه
بفرمود تا پیش درگاه شاه.
فردوسی.
خواجه ٔ بزرگ بوسهل را بخواند با نایبان دیوان عرض و شمارها بخواست از آن لشکر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). نام ایشان در دفتر دیوان عرض ثبت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 75). و دیوان لشکر نهاد [لهراسب] که ما آن را دیوان عرض خوانیم و تخت زرین مرصع بجواهر ساخت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 48). ویعقوب... عارض را فرمان داد تا نامهایشان بدیوان عرض نبشت و بیستگانیشان پیدا کرد بر مراتب... (تاریخ سیستان). رجوع به دیوان لشکر شود.
- دیوان قدر، دیوان حساب (قدر و قضا به دیوان محاسبات تشبیه شده است):
هر براتی که شما راست ز معلوم مراد
چون نرانند بدیوان قدر باز دهید.
خاقانی.
- دیوان قضا، دیوان حساب (تشبیه است بدیوان محاسبات):
ساقیا عشرت امروز بفردا مفکن
یا ز دیوان قضا خط امانی بمن آر.
حافظ.
- || اداره ٔاجرای احکام شرع. (دائره المعارف فارسی).
- دیوان قیامت،دیوان محشر. دیوان جزا. دارالعداله و محکمه که روز قیامت موعود است. (آنندراج).
- دیوان کشور، (سابقاً دیوان عالی تمیز نامیده می شد) عالیترین مرجع قضائی ایران که مقر آن در تهران و دارای شعب مختلف است که به دعاوی حقوقی، جزائی، استخدامی رسیدگی میکنند. مهمترین وظیفه ٔ آن رسیدگی به شکایات از احکام دادگاههای استیناف و احکامی است که به مرحله ٔ قطعیت رسیده است در این موارد دیوان کشور به ماهیت دعوی وارد نمیشود. بلکه فقط حکم را از نظر موافقت یا مخالفت باقانون بررسی میکند رسیدگی در دیوان کشور را رسیدگی فرجامی نامند. از وظایف دیوان کشور رسیدگی به اتهامات وزرا نسبت به جرائمی است که در دوره ٔ تصدی مرتکب شده اند. رأیی که از هیئت عمومی صادر میشود حکم قانون دارد و برای کلیه ٔ دادگاههای کشور لازم الاتباع است. (از دائره المعارف فارسی).
- دیوان لشکر، دیوان عرض. دیوان جیش. دیوان سپاه. دیوان جند.رجوع به دیوان عرض شود.
- دیوان محاسبات، اداره ای دروزارت دارایی که برسیدگی بحسابهای کل کشور و تهیه وتنظیم لایحه ٔ تفریغ بودجه موظف است و شامل چند شعبه می باشد که هر یک دارای سه تن مستشار است که از جانب مجلس شورای ملی برگزیده می شوند.
- دیوان محشر. رجوع به دیوان قیامت شود.
- دیوان مظالم، دیوانی که در آن رسیدگی میشود به اعمال ظالمانه ٔ حکام و امرا و رجال بزرگ دولت یعنی شخص پادشاه به آن رسیدگی میکند و اول کسی که این دیوان را برقرار کرد خلفای عباسی بودندو تا زمان مقتدر خود خلیفه به آن دیوان رسیدگی مینمود. (ناظم الاطباء). در تاریخ اسلام هیأتی بوده است که در حل مرافعات و اختلافاتی که قضات از حل آنها باز می ماندند و یا آنکه مدعیان قضاوت آنها را قبول نداشتند و در بسط قدرت و نفوذ قانون بر حکام ولایات نظارت و دخالت میکرد و تا حدودی به دادگاه اداری امروز شباهت داشته است و اساس تشکیل دیوان مظالم و پایه ٔ شرعی تاریخی آن به جنگی بر می گردد که خالدبن الولید در آن عده ای از مردان بنی جذیمه را پس از تسلیم بقتل رسانید و رسول (ص) علی بن ابی طالب را مأمور پرداخت دیه ٔ مقتولین کرد. این دیوان در دوره ٔ بنی امیه تحت نظر خلیفه اداره میشد و پس از آن به ناظرالمظالم تفویض گردید و مأموریت این دیوان رسیدگی به تجاوز حکام بر رعایا و شکایت مأمورین راجع به حقوق و اجرت، مراقبت از مأمورین، وصول مالیاتها و استرداد اموال غصب شده از ناحیه ٔ حکام به صاحبان آنها بوده است و نیز نظارت بر اجرای احکام. (از الموسوعه العربیه المیسره). رجوع به ترکیبات ذیل دیوان و تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 187 شود.
- دیوان معرفت، شاعر در بیت زیر معرفت را به دستگاه حکومتی تشبیه کرده و از لوازم آن دیوان را آورده است:
دیباچه ٔ مروت و دیوان معرفت
لشکرکش فتوت و سردار اتقیا...
سعدی.
- دیوان مکاتبات. رجوع به دیوان انشاء و دیوان رسالت شود.
- دیوان ممالک (دیوان ایالات حکومتی یا استانهای کشوری)، در تشکیلات صفویه نظارت امور استانهای مملکت در این دیوان متمرکز میگردید. (سازمان اداری حکومت صفوی ص 39 و 41).
- دیوان نعمت، دیوان خواسته و مال: در دیوان نعمت وی از معن یادی نتوان آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
|| مجازاً بمعنی دفتر، چه اصل این ماده لفظ، جمع و تألیف است و از اینجاست که تدوین بمعنی جمعکردن و فراهم آوردن آمده. (از غیاث) (آنندراج). || دفاتر مالیات حکومتی. دفتر محاسبه و کچهری. (غیاث) (آنندراج): دیوانها بسوختند و خراجها کم و بیش کردند. (تاریخ سیستان). || دفتری که نام مستمری بگیران را در آن بنویسند اعم ازلشکری و کشوری. دیوان دینار دادن. دیوان عطا:
به خراد برزین بفرمود شاه
که جای عرض ساز و دیوان بخواه.
فردوسی.
دو دیوان بده رومیان را ز گنج
بدادن نباید که بینند رنج.
فردوسی.
بجنگ آنکه سست آید از آزمون
ورا نام بفکن ز دیوان برون.
فردوسی.
مجمع شاعران بود شب و روز
خانه ٔ آن بزرگوار جهان
راست گویی جدا جدا هر روز
همه را هست نزد او دیوان.
فرخی.
پس... عمردیوان بنهاد به اتفاق اصحاب و مرتبه ٔ هرکسی پیدا کرد... و هرکسی را قدر نصیب بنوشت. (مجمل التواریخ و القصص).
- دیوان تن، مخفف دیوان تنخواه. (غیاث) (آنندراج).
- دیوان تنخواه، در سازمان اداری صفویه کلمه ٔ «تنخواه » بمعنای مبلغ ترجمه شده، مثلا تنخواه مواجب را، مبلغ مواجب نوشته اند یا تنخواه امراء را، مبلغ پرداختی به امراء ذکر کرده اند. (از سازمان اداری حکومت صفوی ص 161). بنابراین ظاهراً دیوان مزبور دفتری بوده است که مبلغ مواجب و مستمری امراء در آن ضبط می شده است.
- دیوان زمان، دفتری که دخل و خرج ممالک اسلامی در آن ضبط میگردید. (الموسوعهالعربیه المیسره).
- دیوان عمر، به مجاز دفتر ایام عمر:
سیاه کردم دیوان عمر خود بگناه
از آنکه بر ره دیو سیاه دیوانم.
سوزنی.
دیوان عمر تو ز عنا بی گزند باد
ای ملک را بقای تو سر دفتر آمده.
خاقانی.
- دیوان لشکر، دفتر ثبت نام سپاهیان. جریده ٔ عرض:
دگر روز بنشست بر تخت خویش
چو دیوان لشکر بیاورد پیش
همه لشکرش را ببهمن سپرد
وز آنجا خرامید با چند گرد.
فردوسی.
- دیوان محاسبه، اواره. اوراجه. دفتر حساب که حسابهای پراکنده ٔ دیوانی را در آن نویسند.
|| دستگاه و مستقر و محل و مجلس حکومت یا وزارت. دیوان وزارت. وزارتخانه. جایگاه و اداره ٔ حکومت و نظایر آن که مسند جزئی از آن است. مقر وزیر اعظم هیأت دولت یامقر و جایگاه دائم یا موقت یکی از عمال دولت چون عارض لشکر و رئیس دیوان رسالت و عامل خراج و غیره:
عرض گاه و دیوان بیاراستند
کلید در گنجها خواستند.
فردوسی.
که رو ای برادر به ایوان خویش
نگه کن به ایوان و دیوان خویش.
فردوسی.
چون برون رفتی از دیوان هم بر پی تو
رتبت و قدر برون رفت ز در و ز دیوان.
فرخی.
گروهی کودکان و غوغا با او جمع شده و دیوانها و خزاین و غلات بغارت بداد. (تاریخ سیستان). و اندر ذوالحجه غوغا بدیوان رفتند و دوات از پیش وزیر برگرفتند و سر و پای برهنه وزیر بجست. (مجمل التواریخ و القصص). و غوغا... سوی دیوان می شدند و همه ٔ کیسه های دفتر عالم که خاندان خلفا را بود از عهد سفاح سوختند. (مجمل التواریخ و القصص).
شاه دیوان بدو مزین کرد
آن شجر را چنان ثمر باشد.
مسعودسعد.
هر کس بقدر کام خود جوید بدیوان نام خود
من باز جستم نام خود درهیچ دیوان نیستم.
خاقانی.
میان انجمن ناگفتنی بسیار میماند
من دیوانه را تنها برید آخر بدیوانش.
خاقانی.
تو و کنجی نه صدر و نه دیوان
تو و نانی نه میر و نه سرهنگ.
خاقانی.
در مراتب و مناصب ترقی میکرد تا دیوان بدو مفوض شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
شمس دین سایه ٔ آفاق جمال اسلام
صدر دیوان و سرخیل و سپهدار جنود.
سعدی.
|| جایگاه و اداره ٔ وصول مالیات. دیوان خراج:
بشش ماه دیوان بیاراستی
وزان زیردستان درم خواستی.
فردوسی.
و لیث از آنجا بشیراز شد... و دیوان بنهاد و خراج جبایت کرد. (تاریخ سیستان).
|| محل کار دبیران. جایگاه متصدیان دیوان رسائل یا دیوان رسالت و دارالانشاء سلطنتی. جای نشستن دبیران. (مهذب الاسماء): و طارم سرای بیرون که دیوان مابود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139). عراقی دبیر بوالحسن هرچند نام کفایت بر وی بودی بدیوان کم نشستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139). و خوانها آوردند و بنهادند من از دیوان خود نگاه میکردم. نکرد دست بچیزی [امیر یوسف]. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 252). بونصر را بخواند و شنوده بود که در دیوان چگونه می نشیند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 140). گفت مجلس دیوان و در سرای گشاده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153).
ز طاعت تا کمر بسته ست در دیوان تو خامه
چو حرز بازوی عصمت نیالوده ست طغیانش.
سیف اسفرنگ.
- دیوان داشتن، مجلس برپا کردن. (ناظم الاطباء).
- دیوان عام، مجلس عمومی شورا. (ناظم الاطباء).
- دیوان عرض، محل و جایگاه متصدیان امور لشکر. دیوان سپاه: خواجه ابوالقاسم کثیر بدیوان عرض می نشست و درباب لشکر امیر سخن با وی میگفت. (تاریخ بیهقی).
- دیوان وزارت، جایگاه وزیر اعظم. محل استقرار وزیر. وزارتخانه. جایگاه صدر اعظم و هیأت وزراء. کابینه:
تا بدیوان وزارت بنشست از فزعش
ملکان را نه قرار است و نه خواب است و نه خور.
فرخی.
بونصر بدیوان وزارت رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 293). خواجه بدیوان وزارت آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 268). و سرائیان بجمله آنجا آمدند و غلامان و دیوانهای وزارت و عرض و رسالت و وکالت و بزرگان واعیان بنشستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257).
- دیوان وکالت، محل و مستقر وکیل در: و سرائیان بجمله آنجا آمدند و غلامان و دیوانهای وزارت و عرض و رسالت و وکالت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257).
|| دربار. بارگاه. دستگاه سلطنتی:
چو در شهر آباد چندی بگشت
از ایوان به دیوان قیصر گذشت.
فردوسی.
و گفت آن قصب که با نیرو بود دبیران دیوان را شاید که قلم بقوت رانند تا صریر آورد و نبشتن ایشان را حشمت بود. (نوروزنامه).
خواجه عبدالحمیدبن احمد
که بجاه آفتاب دیوانست.
مسعودسعد.
یکی را دوستی بود که عمل دیوان پادشاه کردی. (گلستان). و این کاریز بحکم دیوان پادشاه باشد و سرای امیر را عادت چنان رفتست که مایه از دیوان اطلاق کنند تا جولاهگان جامه از بهر دیوان بافند. (فارسنامه ابن البلخی ص 145).
- اصحاب دیوان، دیوانیان، اعضای دولت: و هر یک از اصحاب دیوان او صدری بود با اصل و حسب و علم. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 92).
- اهل دیوان، از مستخدمین دولت. (یادداشت مؤلف). درباریان. عمال حکومت:
سراسر اهل دیوان همچو گرگند
بحمداﷲ نه گرگی، گوسپندی.
سوزنی.
گویند مرا چرا گریزی
از صحبت و کار اهل دیوان
گویم زیرا که هوشیارم
دیوانه بود قرین دیوان.
محمد عبده.
- دیوان اعلی، دربار.
- || وزیر اعظم، صدر اعظم. (از ناظم الاطباء).
- دیوان خانه، دارالاماره که بارگاه ملوک وسلاطین باشد. (از برهان).
- دیوان خلافت، دربار خلافت: اما فخرالدوله، جماعت دیلم بعد از وفات او بر پسر او مجدالدوله ابوطالب رستم جمع شدند و او را بر تخت مملکت و سریر امارت بنشاندند و از دیوان خلافت او را مجدالدوله و کهف المله لقب دادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 149).
- دیوان شاهی، دربار شاهی:
قد چون سروش از دیوان شاهی
به گلبن داده تشریف سپاهی.
نظامی.
- دیوان همایون، بارگاه پادشاهی. (ناظم الاطباء).
- رأس الدیوان، رئیس مجلس و وزیر. (ناظم الاطباء).
- سرهنگ دیوان، سرهنگی دولتی. سرهنگ که در دربار و اداره ٔ حکومت خدمت کند:
بسرهنگ دیوان نظر کرد تیز
که نطعش بینداز و خونش بریز.
سعدی.
- صاحب دیوان، سر کار و ناظر خزانه و مالیه ٔ دولت. رجوع به صاحب دیوان شود.
|| نامه ٔ اعمال. (یادداشت مؤلف):
جز آن چاره ندید آن سرو چالاک
کز آن دعوی کند دیوان خود پاک.
نظامی.
نقل است که روزی در بلخ مجلس میداشت میگفت الهی هرکه امروز در این مجلس گناه کارتر است و دیوان سیاه تر است و بر گنا دلیرتر است تو او را بیامرز. (تذکرهالاولیاء عطار).
ز غیبت چه میخواهد آن ساده مرد
که دیوان سیه کرد و چیزی نخورد.
سعدی.
|| مسند. (یادداشت مؤلف). || صاحب مسندی. (غیاث). || صاحب دارالعدالت. (از غیاث) (از آنندراج). || داد و فریاد و ماجرا. (از غیاث) (از آنندراج). || نیمکت توشکدار (یادداشت مؤلف). نیم تخت. || نام سکه ای بمرو. (از تاج العروس). || در تداول مردم کشور مغرب (عربی) بمعنای ساختمان عظیمی که در آنجا مالیاتها گردآوری شود و منزل و محل سکونت غریبه و نیز بر انبارهای کالا اطلاق شود. (از الموسوعه العربیه المیسره). || محل و مستقر دیوها و در بیت زیر مراد مردم دیوصفت است:
اگر با خاک پاشانت سواری آرزو باشد
تو از دیوان دیوان خیز و زی قصر سلیمان شو.
خاقانی.
|| مجموعه ٔ آثار منظوم هر شاعر که در دفتری گرد آمده باشد و نیز آن دفتر که این آثار در آن گرد آمده است و کلمه از معنی جمع دیوان شدن است که مجازاً به معنای دفتر استعمال شود. الشعر دیوان العرب لانهم کانوا یرجعون الیه عند اختلافهم فی الانساب و الحروب. (المزهرسیوطی):
همیشه تا بجهان یادگار خواهد ماند
ز عالمان تصنیف و ز شاعران دیوان.
فرخی.
کار او همچو نام او محمود
نام نیکوی اوسر دیوان.
فرخی.
زهد مقید بدین و علم بطاعت
مجد مقید بجود و شعر بدیوان.
بوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 636).
بخوان هر دو دیوان من تا ببینی
یکی گشته با عنصری بحتری را.
ناصرخسرو.
در دولت فاطمی بیاگن
دیوانت بشعر حکمت آگین.
ناصرخسرو.
در باغ و راغ دفتر و دیوان خویش
از نظم و نثر سنبل و ریحان کنم.
ناصرخسرو.
این جدل نیست با نوآمدگان
که ز دیوان من خورند ادرار.
خاقانی.
از دو دیوانم بتازی و دری
یک هجا و فحش هرگز کس ندید.
خاقانی.
دیوان و جان دو تحفه فرستاده ام بتو
گردون بر این دو تحفه ٔ غیبی ثنا کند.
خاقانی.

معادل ابجد

اتقیا

512

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری