معنی اثری از فرشته ساری

واژه پیشنهادی

اثری از فرشته ساری

پری سا

چهره نگاری دنیا

عطر رازیانه

مرکز خرید خاطره

میترا

کوتوله

آرامگه عاشقان

جزیره نیلی

حل جدول

اثری از فرشته ساری

مروارید خاتون


آثار فرشته ساری

دز


اثر فرشته ساری

پژواک سکوت، قاب های بی‌تمثال، مروارید خاتون، شکل در باد، جزیره نیل، تربت عشق جمهوری زمستان، روز و نامه‌ها، شهرزاد پشت چراغ قرمز،

لغت نامه دهخدا

ساری

ساری. (ترکی، پیشوند) مزید مقدم (پیشوند) امکنه. در اسامی مواضع و قری آمده است: ساری آغاج. ساری آغل. ساری اوجاق. ساری اقل. ساری باغ. ساری بلاغ. ساری بیگلو. ساری جا. ساریجالو. ساری چمن. ساری خانلو. ساری خانی. ساری داغ. ساری درق. ساری رودپی. ساری سو. ساری سو با سار. ساری قاش. ساری قشلاق. ساری قمش. ساری قبه. ساری قورخان. ساری کند. ساری گونی. ساری یاناق. رجوع به هریک از کلمات فوق و رجوع به سارو شود. || مزید مقدم (پیشوند) اعلام و اسامی: ساری پیره. ساری تقی. رجوع به سارو شود.

ساری. [ری ی] (ص نسبی) منسوب است به ساری که از شهرهای مازندران است. (انساب سمعانی) (معجم البلدان یاقوت). سروی. ساروی. رجوع به ساروی و سروی شود.

ساری. (اِ) جانوری است که آن را سار نیز خوانند. (جهانگیری) (شعوری). پرنده ای است سیاه و خالدار که آن را سار هم میگویند. (برهان) (آنندراج). مرغی است سخنگوی سیاه. (اوبهی). سارجه. (شرفنامه ٔ منیری):
الا تا درآیند طوطی و سارک
الا تا سرایند قمری و ساری.
زینبی.
ز بلبل سرود خوش ز صلصل نوای نغز
ز ساری حدیث خوب ز قمری خروش زار.
فرخی.
گهی بلبل زند بر زیر و گه صلصل زند بر بم
گهی قمری کند از بر گهی ساری کند اِملی.
منوچهری.
بدستان چکاوک شکافه شکاف
سرایان ز گل ساری و زندواف.
اسدی (گرشاسبنامه).
ساری گفتا که هست سرو زمن پای لنگ
لاله از آن به که کرد دشت بدشت انقلاب.
خاقانی.
صفیر صلصل و لحن چکاوک و ساری
نفیر فاخته و نغمه ٔ هزار آوا.
خاقانی.
بنام صاحب عادل میان خطه ٔ باغ
بسرو بر همه شب خطبه میکند ساری.
نجیب الدین جرفادقانی (از جهانگیری و شعوری).
قمری وساری در باغ وطنگه سازند
بلبل و فاخته بر سرو نشیمن گیرند.
مجد همگر (از جهانگیری).
رجوع به سار، سارج، سارجه، سارک، سارنگ، سارو، ساروک، شار، شارک و شارو شود. || نام مقامی است. (شرفنامه ٔ منیری).


فرشته

فرشته. [ف ِ رِ ت َ / ت ِ] (اِ) فریشته. در زبان سنسکریت پرشیته و مرکب از پر و اش به معنی سفیر، در فارسی باستان فرائیشته، در اوستا فرائشته، ارمنی عاریتی و دخیل هرشتک از فرشتک، در فارسی جدید، لهجه ٔ شمال ایران فیریشته و لهجه ٔ جنوب غربی فیریسته، به سین مهمله. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). معروف است و به عربی مَلَک خوانند. (برهان). فرسته. فریشته. سروش. (از یادداشت به خط مؤلف). مخلوقی روحانی که به تازی مَلَک گویند. (ناظم الاطباء):
فرشته چو آید یکی جان ستان
بگویم بدو جانم آسان ستان.
فردوسی.
فرشته به خوی و چو عنبر به بوی
به دل مهربان و به جان مهرجوی.
فردوسی.
ایمان نیاوردم به فرشته های خدا. (تاریخ بیهقی).
فرشته شد و هرچه دید و شنید
نمود و بگفت آنچه بر وی رسید.
اسدی.
سوی حکیمان فرشته است روانم
ورچه که در چشم مردم است عیانم.
ناصرخسرو.
بر عالم علویش گمان بر چو فرشته
هرچند که اینجا بود این جسم عیانیش.
ناصرخسرو.
این روح قدس آمد و آن روح جبرئیل
یعنی فرشتگان پرانند و بی پرند.
ناصرخسرو.
هر آن گه که باشد فرشته به جای
به خاک اندرون باد دیو سیاه.
عبدالواسع.
بل تا پری ز خوان بشر خواهد استخوان
تو چون فرشته بوی شنو استخوان مخواه.
خاقانی.
گر او را پری بود و شیطان به فرمان
مر این را فرشته است و ارواح چاکر.
خاقانی.
دیوان فرشتگانند آنجا که لطف اوست
مردان مخنثانند آنجا که قهر اوست.
خاقانی.
آورده اند پشت بر این آشیان دیو
پس چون فرشته روی به عقبی نهاده اند.
عطار.
گفت پیغمبر که در بازارها
دو فرشته می کند دایم ندا.
مولوی.
گر نشیند فرشته ای با دیو
وحشت آموزد و خیانت و ریو.
سعدی.
خلوت دل نیست جای صحبت اغیار
دیو چو بیرون رود فرشته درآید.
حافظ.
فرشته است این به صد پاکی سرشته
نیاید کار شیطان از فرشته.
جامی.
- فرشته پر، آنکه بال و پر فرشته دارد و در عالم بالا سیر می کند:
فرشته پران را بر این ساده دشت
از او آمدن هم بدو بازگشت.
نظامی.
- فرشته پناه، کسی که پناه و تکیه گاه او فرشتگان باشند. به کنایت شخص مقدس و منزه:
شاه دانست کآن فرشته پناه
سوی مینوش مینماید راه.
نظامی.
- فرشته پیکر، آنکه پیکر لطیف و فریبنده دارد و در بیت زیر به معنی آراسته به ظاهر:
غولی است جهان فرشته پیکر
تسبیح به دست وتیغ در بر.
نظامی.
- فرشته پیوند، آنکه با فرشتگان پیوند دارد:
تا خبر یافت از هنرمندی
دیوبندی، فرشته پیوندی.
نظامی.
- فرشته تنان، کنایه از روحانیان باشد. (برهان). آنان که تنشان مانند فرشتگان پاک بود.
- فرشته خصال، فرشته خوی. فرشته منش. (از آنندراج).
- فرشته خلق، فرشته خصال. فرشته خوی:
تبریز کعبه شد حرمش را ستون عدل
صدر فرشته خلق پیمبر تمیز کرد.
خاقانی.
- فرشته خو، آنکه خوی و سیرت فرشتگان دارد. فرشته خلق. فرشته سیرت. فرشته منش. فرشته خصال:
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او
گرچه پریوش است ولیکن فرشته خوست.
حافظ.
- فرشته خوی، فرشته خو:
فرشته خوی شود آدمی ز کم خوردن.
سعدی (گلستان).
- فرشته رخ، زیباروی. آنکه رویش به لطافت و زیبایی چون فرشته باشد.
- فرشته سرشت، فرشته خوی. فرشته خصال:
به مشرق گروهی فرشته سرشت
که جز منسکش نام نتوان نوشت.
نظامی.
چون شنیدند کآن فرشته سرشت
چه بلا دید از آن زبانی زشت.
نظامی.
- فرشته سَلَب، آنکه جامه و ظاهر او چون فرشتگان باشد. ظاهرساز:
این گنبد فرشته سَلَب کآدمی خور است
چون دیو پیش جم، گرو خدمت من است.
خاقانی.
- فرشته سیَر، فرشته سیرت. فرشته خصال. فرشته خوی. (یادداشت به خط مؤلف).
- فرشته سیرت، فرشته خوی. (آنندراج).
- فرشته شدن، نیک شدن. از پستی و پلیدی به درآمدن:
اگر خود فرشته شود بدسگالش
هم از سگ نژادان شیطان نماید.
خاقانی.
فرشته شو ارنه پری باش باری
که همکاسه الا همایی نیابی.
خاقانی.
- فرشته صفت، فرشته خوی:
فرشته صفت گرد آن دیوچهر
همی گشت چون گرد گیتی سپهر.
نظامی.
فرشته صفت مردم هوشیار
نه بسیارخسب است و بسیارخوار.
سعدی.
- فرشته فریب، که فرشتگان را هم بفریبد. بسیار فریبنده در زیبایی، چون ستاره ٔ زهره که هاروت و ماروت را که فرشتگان بودند از راه ببرد:
به چهره چو زهره فرشته فریب
دل از چشم جادوی او ناشکیب.
فردوسی.
- فرشته کش، آنکه فرشته را بکشد:
...فرشته کشی آدمی خواره ای.
نظامی.
- فرشته مَخبر،فرشته خصال. فرشته خوی. فرشته سیرت:
سردار خضردانش، خضر بهشت خضرت
سالار روح بینش، روح فرشته مَخبر.
خاقانی.
- فرشته منش، فرشته خوی. به اعتبار عفت و طهارت. (از آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه):
فرشته منش بلکه فرزانه خوی.
نظامی.
- فرشته نمودار، آنکه چون فرشته نماید. فرشته ظاهر. فرشته رخ. فرشته سلب:
فرشته نمودار ایزدشناس
که ما را بدو هست از ایزد سپاس.
نظامی.
- فرشته نهاد، فرشته سیرت. فرشته خوی:
گفت کای خسرو فرشته نهاد
داور مملکت به دین و به داد.
نظامی.
- فرشته وار، مانند فرشته:
تو ابروار برآهخته خنجری چون برق
فرشته وار نشسته بر اشهبی چو براق.
خاقانی.
- فرشته وش، فرشته وار. مانند فرشته:
به عالم گشایی فرشته وشی
نه عالم گشایی که عالم کشی.
نظامی.
فرشته وشی دیده چون آفتاب
برآورده اقبال را سر ز خواب.
نظامی.

معادل ابجد

اثری از فرشته ساری

1975

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری