معنی اثری از پرنیان مسعودی

حل جدول

اثری از پرنیان مسعودی

حمید و مریم


پرنیان

پرده نقاشی

لغت نامه دهخدا

مسعودی

مسعودی. [م َ](اِخ) شهرت محمدبن مسعودبن محمد مسعودی غزنوی. رجوع به مسعودی غزنوی شود.

مسعودی. [م َ](اِخ) علی بن شهاب الدین. رجوع به علی مسعودی شود.

مسعودی. [م َ](ص نسبی) منسوب به مسعود که مراد سلطان مسعودبن محمودغزنوی است. این ترکیب و گاه به صورت جمع(یعنی مسعودیان) در تاریخ بیهقی مکرر به کار رفته است. و مقصوداز آن اطرافیان و هواداران سلطان مسعود است در مقابل محمودی(محمودیان یا پدریان) که طرفداران پدر وی بودند: این گرگ پیر گفت قومی ساخته اند از محمودی و مسعودی و به اغراض خویش مشغول، ایزد عز ذکره عاقبت به خیر بکناد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230).

مسعودی. [م َ](حامص) مسعود بودن. نیک بختی. سعادتمندی. میمنت.(ناظم الاطباء). و رجوع به مسعود شود.

مسعودی. [م َ](اِخ) دهی است از دهستان عربخانه بخش شوسف شهرستان بیرجند، واقع در 42هزارگزی شمال باختری شوسف و 5هزارگزی شمال شرقی هشتوکان. آب آن از قنات و راه آن مالرو است.(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

مسعودی. [م َ](اِخ) شهرت محمدبن عبدالرحمان بن محمدبن مسعود خراسانی مَروَروذی پنجدهی، ملقب به تاج الدین. فقیه و ادیب قرن ششم هجری و نسبت او به جدش مسعود است. رجوع به ابوسعید(محمدبن ابی السعادات...) و الاعلام زرکلی ج 7 ص 64 شود.

مسعودی. [م َ](اِخ) شهرت علی بن حسین بن علی، مکنی به ابوالحسن. از اولاد عبداﷲبن مسعود، مورخ ورحاله ٔ قرن چهارم هجری و از اهالی بغداد بود که در مصر اقامت گزید و به سال 346 هَ.ق. در آنجا درگذشت.وی در مصر و ممالک عرب سیاحت کرد و بعد به پارس رفته در اصطخر اقامت کرد. پس از چندی به هند و نیز به چین درآمد و از آنجا تا جزیره ٔ ماداگاسکار رفت بالاخره به آذربایجان، گرگان، شام و فلسطین سفر کرد. او راست: مروج الذهب. ذخائر العلوم و ماکان فی سالف الدهور. الاستذکار لما مر فی سالف الاعصار. التاریخ فی اخبارالامم من العرب و العجم. کتاب رسائل. اثبات الوحید در امامت. المقالات فی اصول الدیانات. خزائن الملک و سر العالمین. التنبیه و الاشراف. اخبار الزمان و من اباده الحدثان. حدائق الاذهان فی اخبار بیت النبی(ص). الامانه فی اصول الدیانه. الاوسط. البیان فی أسماء الائمه علیهم السلام - أخبار الخوارج.(از الاعلام زرکلی ج 5 ص 87 و تاریخ ایران باستان ص 103 و کشف الظنون).


پرنیان

پرنیان. [پ َ] (اِ) حریر. (مهذب الاسماء) (دهار) (حبیش تفلیسی). حریر چینی که نقشها و چرخها (؟) دارد. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). پرنیان حریر چینی بود منقش و پرند ساده بود. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). حریر چینی که منقش باشد. (از شرفنامه از غیاث اللغات). ابریشمینه ٔ منقش. حریر بسته (مُعَقَّد) باشد منقش به شکل پرده. (اوبهی). پرنو. پرنون. حریر چینی که نقشهای بسیار دارد. (صحاح الفرس). لاد. (برهان):
آمد آن نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی.
رودکی.
ای نازکک میان و همه تن چو پرنیان
ترسم که از رکوع ترا بگسلد میان.
خسروانی.
ز بس نیزه و پرنیانی درفش
ستاره شده سرخ و زرد و بنفش.
فردوسی.
ز بس نیزه و تیغهای بنفش
هوا گشت پر پرنیانی درفش.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت کردوی نیز
بگفت اندرو پند و بسیار چیز
نهاد آن خط خسرو [پرویز] اندر میان
بپیچید بر نامه بر پرنیان.
فردوسی.
فرائین [گراز] چو تاج کیان برنهاد
همی گفت چیزی کش آمد بیاد
نشینم بشاهی همی سالیان
همه پوشش از خزّ و از پرنیان.
فردوسی.
یکی خیمه ٔ پرنیان ساخته
ستاره زده جای پرداخته.
فردوسی.
بزد دست بر جوشن اسفندیار
همه پرنیان بر تنش گشت خار.
فردوسی.
چو سیصد شتر جامه ٔ چینیان
ز مخروط و مدهون و از پرنیان.
فردوسی.
درختی که پروردی آمد ببار
ببینی برش هم کنون در کنار
گرش بار خار است خود کشته ای
وگر پرنیان است خود رشته ای.
فردوسی.
غمی شد ز گفتار او مادرش
همه پرنیان خار شد در برش.
فردوسی.
چون پرند بیدگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سرآردکوهسار.
فرخی.
گفت بر پرنیان ویشیده
طبل عطار شد پریشیده.
عنصری.
آینه دیدی بر آن گسترده مروارید خرد
ریزه ٔ الماس دیدی بافته بر پرنیان.
عنصری.
آفرین بادا بر آن شمشیر جان آهنج تو...
پرنیان رنگ است و آهن را کند چون پرنیان
گندنا رنگ است و سرها را کند چون گندنا.
قطران.
ردای پرنیان گر می بدرّی
چرا منسوج کردی پرنیانت.
ناصرخسرو.
که کردی قامتش را پرنیان پوش.
نظامی.
قبا گر حریر است و گر پرنیان
بناچار حشوش بود در میان.
سعدی.
نسیج پرنیان ابله فریبست.
امیرخسرو دهلوی.
رخ از زیلو نگردانم به خار بوریا از فرش
خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد.
نظام قاری.
|| کاغذ یا جامه ای از حریر که بر آن نبشتندی:
یکی نامه فرمود بر پرنیان
نبشتن بر شاه ایرانیان.
فردوسی.
نبشتند منشور بر پرنیان
همه پادشاهی برسم کیان.
فردوسی.
دبیرش بیاورد عهد کیان
نبشته بر آن پربها پرنیان.
فردوسی.
نگه کرد پس خط نوشیروان
نبشته بر آن رقعه ٔ پرنیان.
فردوسی.
بنزد بزرگان ایرانیان
نبشتم همین نامه بر پرنیان.
فردوسی.
نبشتند منشور بر پرنیان
خراسان و ری هم قم و اصفهان
ورا داد سالار جمشیدفر [کیکاوس]
دلاور بخورشید بر برد سر.
فردوسی.
نبشتند منشور بر پرنیان
برسم بزرگان و فرّ کیان
زمین کهستان ورا داد شاه
که بود او سزاوار تخت وکلاه.
فردوسی.
بخط پدر هرمز آن نامه دید
هراسان شد و پرنیان بردرید.
فردوسی.
نبشتند منشور بر پرنیان
به آئین شاهان و رسم کیان.
فردوسی.
|| مجازاًشمشیر:
برهر تنی پراکند آن پرنیان پرند
خاکی کز او نروید جز دار پرنیان.
مسعودسعد.
سپه برگرفت و بنه برنهاد
ز دادار روزآفرین کرد یاد
یکی گرد برشد که گفتی سپهر
بدریای قیر اندر اندود چهر
بپوشید روی زمین را بنعل
هوا یکسر از پرنیان گشت لعل.
فردوسی.
|| پرده ٔ نقاشی. تابلو:
ابر سام یل موی برپای خاست
مرا ماند این پرنیان گفت راست.
فردوسی.
روان پرنیان کبود ایدر آر
که هست از برش چهره ٔ جم نگار.
اسدی.
- مثل پرنیان، سخت نرم و لطیف:
سپر بر سر آورد مرد جوان
بزد بر سپر گشت چون پرنیان.
فردوسی.
چرا که قول تو چون خزّ و پرنیان نشده است
اگر تو در سلب خزّ و پرنیان شده ای.
ناصرخسرو.
|| قسمی انگوراز نوع خوب. (از چهارمقاله ٔ نظامی عروضی).
- دار پرنیان، بَقَم. (زمخشری). و رجوع به دار پرنیان شود.

فرهنگ عمید

پرنیان

نوعی پارچۀ ابریشمی منقش، دیبای منقش، حریر نازک: چون پرند نیلگون بر روی پوشد مَرغزار / پرنیان هفت‌رنگ اندر سر آرد کوهسار (فرخی: ۱۷۵)، آمد این نوبهار توبه‌شکن / پرنیان گشت باغ و برزن و کوی (رودکی: ۵۳۱)،

فرهنگ معین

پرنیان

حریر منقش، دیبای چینی، پارچه ابریشمی گل دار، پرده نقاشی. [خوانش: (پَ) (اِ.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

پرنیان بر

(صفت) آنکه بروبالایی چون پرنیان دارد.


پرنیان

حریر

نام های ایرانی

پرنیان

دخترانه، پارچه ابریشمی دارای نقش و نگار

معادل ابجد

اثری از پرنیان مسعودی

1222

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری