معنی اثر جان لوکاره
حل جدول
آوای مرگ
رمان جان لوکاره
جاسوس تمام عیار
اثری از جان لوکاره
آوای مرگ
اثر جان گالزورثی
کمدی مدرن
اثر جان گریبین
تاریخ علم غرب
اثر جان راسکین
کنجد و زنبق ها
اثر جان آزبرن
لوتر
واژه پیشنهادی
هتل آمستردام
مجموعه داستانی از جان لوکاره
جاسوس ناسازگار
تلاش کارلا
اثری از جان لوکاره نویسنده بریتانیایی
قتل بی عیب و نقص
جاسوسی که از سردسیر آمد
ترکی به فارسی
جان 2- دل
فرهنگ عمید
نیرویی که تن به آن زنده است، روح حیوانی،
روان: جان که آن جوهر است و در تن ماست / کس نداند که جای او به کجاست (نظامی۴: ۵۳۸)، جان و روان یکیست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۸۹)،
[مجاز] گرامی، عزیز: دختر جان،
نیرویی که در هر جانداری هست و با مردن او نابود میشود، حیات: جانش را گرفتم،
[مجاز] جوهره، هسته،
پیکر، بدن: با چوب افتاد به جان بچه،
* به جان آمدن: (مصدر لازم) [مجاز]
خسته شدن و به ستوه آمدن، به تنگ آمدن: بیا بیا که به جان آمدم ز تلخی هجر / بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین (سعدی۲: ۶۶۷)،
بیزار شدن از زندگی و راضی به مرگ شدن،
* به جان آوردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
به تنگ آوردن، به ستوه آوردن: جهان گرچه کارش به جان آورد / نه ممکن که سر در جهان آورد (نظامی۶: ۱۰۶۷)،
کسی را از زندگی بیزار ساختن،
* جان افشاندن (فشاندن): (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
جانفشانی کردن،
جان دادن، مردن،
* جان باختن: (مصدر لازم)
جان خود را از دست دادن، جان سپردن،
[مجاز] جان را در راه کسی یا چیزی فدا کردن،
* جان بخشیدن (دادن) به کسی (چیزی):
او را زنده کردن،
[مجاز] به کسی (چیزی) نیرو دادن و زندگی دوباره بخشیدن،
* جان سپردن (سپاردن): (مصدر لازم) جان دادن، مردن. ای غافل از آنکه مردنی هست / وآگه نه که جان سپردنی هست (نظامی۳: ۴۸۱)،
* جان ستدن: = * جان کسی را گرفتن: چون به امر حق به هندُستان شدم / دیدمش آنجا و جانش بستدم (مولوی: لغتنامه: جان ستدن)،
* جان بردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
جان بهدر بردن، از مرگ رهایی یافتن: هیچ شادی مکن که دشمن مُرد / تو هم از موت جان نخواهی بُرد (سعدی: لغتنامه: جان بردن)،
از مهلکه نجات یافتن،
* جان بهدربردن: [مجاز]
زنده ماندن،
نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن،
* جان دربردن: (مصدر لازم) [مجاز] جان بهدربردن،
* جان فشاندن (افشاندن): (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
جان دادن،
جان خود را در راه کسی فدا کردن: گر نسیم سحر از زلف تو بویی آرد / جانفشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم (سعدی۲: ۵۱۹)،
فداکاری کردن برای کسی،
* جان کسی را گرفتن (ستاندن، ستدن): [مجاز] او را کُشتن و قبض روح کردن،
* جان کندن: (مصدر لازم)
در حال مرگ بودن: مرد غرقهگشته جانی میکند / دست را در هر گیاهی میزند (مولوی: ۱۰۸)،
[مجاز] تحمل کردن سختی،
تلاش بسیار کردن،
* جان گرفتن: (مصدر لازم) [مجاز] از ناتوانی و بیماری شفا یافتن و دوباره نیرو پیدا کردن: از وصال ماه مصر آخر زلیخا جان گرفت / دست خود بوسید هرکس دامن پا کان گرفت (صائب: لغتنامه: جان گرفتن)،
گویش مازندرانی
تن، بدن، جان کلمه ای که به هنگام شادی و ابراز علاقه بیان...
معادل ابجد
1017