معنی اثر علاخان افصح زاد

حل جدول

اثر علاخان افصح زاد

زندگى در تئاتر

لغت نامه دهخدا

افصح

افصح. [اَ ص َ] (ع ن تف) فصیح تر در بیان و سخن آرایی. (ناظم الاطباء). سخن گوی تر و تیززبان تر. (آنندراج). زبان آورتر. گشاده سخن تر. گویاتر. اَذرَع. تیززبان تر. (از یادداشت مؤلف): هو افصح منی لساناً... (قرآن 34/28).
- امثال:
افصح من العضین، ای دغفل و ابن الکیس. (مجمع الامثال میدانی).

افصح. [اَ ص َ] (اِخ) میرمحمدعلی از شعرای هندوستان بود و به سال 1150 هَ. ق. درگذشت. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.


افصح القبایل

افصح القبایل. [اَ ص َ حُل ْق َ ی ِ] (ع اِ مرکب) فصیح ترین قبیله ها:
ای قایم افصح القبایل
یک زخمی اوضح الدلایل.
نظامی.


زاد

زاد. (مص مرخم) بمعنی زائیدن باشد. (برهان قاطع) (فرهنگ رازی). زادبوم، وطن. رجوع به زادبوم شود. || مخفف زاده. زائیدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (شرفنامه ٔ منیری). فرزند. (شرفنامه ٔ منیری):
بر شاه شد زادفرخ چو گرد
سخنهای ایشان همه یاد کرد.
فردوسی.
دل روشن نامور شد سیاه
که تا چون کند بد بدان زاد شاه.
فردوسی.
- آدمیزاد:
به هر بقعه ای کادمیزاد دید
به ایشان سخن گفت و زیشان شنید.
نظامی.
چنان کادمی زاد را زان نوا
برقص و طرب چیره گشتی هوا.
نظامی.
- پاک زاد:
چه خوش گفت فردوسی پاک زاد.
سعدی (بوستان).
- پری زاد:
دستان که تو داری ای پری زاد
بس دل ببری بکف و معصم.
سعدی (ترجیعات).
پری که در همه عالم بحسن موصوفست
ز شرم همچو پری زاد میشود پنهان.
سعدی.
- پیش زاد.
- ترک زاد:
سخن بس کن از هرمز ترک زاد
که اندر زمانه مباد آن نژاد.
فردوسی.
- حورزاد:
می خور ز دست لعبتی حورزاد
چون زاد سروی بر گل و یاسمن.
فرخی.
تو گفتی که عفریت و بلقیس بود
قرین حورزادی به ابلیس بود.
سعدی (بوستان).
شب خلوت آن لعبت حورزاد
مگر تن به آغوش مأمون نداد.
سعدی (بوستان).
- خاک زاد:
نشاید بنی آدم خاک زاد.
سعدی (گلستان).
- خانه زاد.
- دیوزاد:
همی هر چه روز آمد آن دیوزاد.
قوی دست گردد که دستش مباد.
نظامی.
- زاد بر زاد.
- زادبوم.
- زاد و بود.
- زاد و رود.
- زه و زاد.
- شهمیرزاد.
- فرخ زاد.
- کشمیرزاد:
همان پای کوبان کشمیرزاد
معلق زن از رقص چون دیوباد.
نظامی.
- مادرزاد:
ز مادر آمده بی گنج و ملک و خیل و حشم
همی روند چنان کآمدند مادرزاد.
سعدی.
- ناپاکزاد.
- نوزاد:
بگوش آمد آواز نوزاد من.
نظامی.
- نیوزاد:
نوازید و نالید و زین برنهاد
بر او برنشست آن یل نیوزاد.
فردوسی.
- همزاد.
و رجوع به زاد بر زاد. زادبود. زاد و بوم. زادبوم. زاد و رود. زه و زاد. شهمیرزاد و فرخ زاد در این لغت نامه شود. || بمعنی کره ٔ نوزاده شده از اسب و خر نیز آمده است. (برهان قاطع). || (ص) مخفف آزاد است که نقیض بنده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج):
منوچهر چون زادسرو بلند
بکردار طهمورث دیوبند.
فردوسی.
و رجوع به زاد سرو در این لغت نامه شود.
بدو گفت کای زادمرد جوان
چرائی پر از دردو تیره روان.
فردوسی.
همی خواندند آفرینی بدرد
که این نیک پی خسرو زادمرد.
فردوسی.
بماند به تیمار و دل پر ز درد
چو ما مانده ایم ای شه زادمرد.
فردوسی.
بدو گفت کای زادمرد جوان
چنین رای از خود زدن چون توان.
نظامی.
جهان دار فرمود کان زادمرد
فروشویداز دامن خویش گرد.
نظامی.
زادمردی چاشتگاهی دررسید
درسرا عدل سلیمان دردوید.
مولوی (مثنوی).
رجوع به زادمرد در این لغت نامه شود.

زاد. (اِخ) زاتون. زاد. امیر برشلونه. شکیب ارسلان آرد:امیر برشلونه را زاتون و زادو و زاد نیز خوانند و بنظر میرسد محرّف سعدون و یا سعد باشد. (الحلل السندسیه ج 2 ص 210). و رجوع به زاتون در این لغت نامه شود.

زاد. (ع اِ) طعامی که در سفر با خود گیرند. (اقرب الموارد) (غیاث اللغات). توشه. (دهار) (آنندراج):
زاد همی ساز و شغل خوش همی بر
چند بری شغل نای و شغل چغانه.
کسائی.
بی زاد مشو برون و مفلس
زین خیمه ٔ بی در مدوّر.
ناصرخسرو.
زاد برگیر و سبک باش و مکن جای قرار
خانه ای را که مقیمانش همه بر سفرند.
ناصرخسرو.
الفنجگاه تست جهان زین جا
برگیر زود زاد ره محشر.
ناصرخسرو.
زادره هیچ نداریم چه تدبیر کنیم
سفری دور و دراز است ولی بیخبریم.
خاقانی.
زین دم معجزنمای مگذر خاقانیا
کز دم این دم توان زاد عدم ساختن.
خاقانی.
گر زاد ره مکه تحفه است به هر شهری
تو زاد مدائن بر، سبحه ز گل سلمان.
خاقانی.
و با ایشان از وجه زاد و توشه گرده ای بیش نبود... تا آخرالامربر آن قرار گرفت که هر کدام از ایشان به زاد بیشتر بدین گرده خوردن اولی تر. (سندبادنامه ص 49). مدت آن مجاهدت دراز کشید و اهبت و زادی که داشتیم نماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 16).
از دعا زاد راه میکردم
خیری از بهر شاه میکردم.
نظامی.
زاد ره و ذخیره ٔ این وادی مهیب
در طشت سربریده چو یحیی نهاده اند.
عطار.
زاد راه مرد عاشق نیستی است
نیست شو در راه آن دلخواه نیست.
عطار.
تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد.
مولوی (مثنوی).
راه گم کرده بودم و از زاد چیزی با من نمانده بود. (گلستان). مردم کاروان را دل به لاف او قوی گشت... و به زاد و آبش دستگیری واجب دانستند. (گلستان).
چو مسکین و بیطاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زادخویش.
سعدی (بوستان).
مکارم تو به آفاق می برد شاعر
از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار.
حافظ.
زاد راه حرم وصل نداریم مگر
بگدائی ز در میکده زادی طلبیم.
حافظ.
از رباط تن چو بگذشتی دگر معموره نیست
زاد راهی برنمیداری از این منزل چرا.
صائب.
|| طعام اندک. قوت لایموت:
گفت چون ندهی بدین سگ نان و زاد
گفت تا این حد ندارم اتحاد.
مولوی (مثنوی).
حکیم عرب راپرسید [اردشیر بابکان] که روزی چه مایه طعام بایدخوردن، گفت روزی صد درم سنگ زاد کفایت کند. (گلستان). || نوعی خرما است که آن را ازاذ و زاذ نیز نامند. رجوع به زاذ شود.


افصح الدین

افصح الدین. [اَ ص َ حُدْ دی] (اِخ) او راست: شرح تحفهالعلویه. رجوع به فهرست کتابخانه ٔ سپهسالار ج 2 ص 138 شود.

واژه پیشنهادی

اثری از افصح زاد

زندگی در تئاتر

فرهنگ معین

افصح

(اَ صَ) [ع.] (ص تف.) زبان آورتر، شیواتر.


زاد

(ص مف.) مخفف زاده، زاییده شده: آدمی زاد، پری زاد، (اِ.) سن و سال، عمر. [خوانش: (جِ) [ع.]]

فرهنگ عمید

افصح

فصیح‌تر، خوش‌بیان‌تر، زبان‌آورتر،
فصیح‌ترین،

فرهنگ فارسی هوشیار

افصح

فصیحتر، گویاتر


زاد بر زاد

پشت بر پشت اباعن جد: }} زاد بر زاد پادشاه بودند ‎. {{

فرهنگ فارسی آزاد

افصح

اَفْصَح، فصیح تر (ین)، خوش بیان تر (ین)، رساتر و روان تر و گویا تر،

معادل ابجد

اثر علاخان افصح زاد

1644

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری