معنی اجازه
لغت نامه دهخدا
اجازه. [اِ زَ] (ع مص) اِجازت. دستوری. اذن. رخصت. فرمان. بار. دستوری دادن. (منتهی الارب). || روا داشتن. (زوزنی) (تاج المصادر): اجاز له. اجاز رأیه، رواداشت رای او را. (منتهی الارب). || صله دادن. (وطواط) (زوزنی). صله و عطا دادن: اجازه بکذا. (منتهی الارب). || اجاز علی اسمه، اجازت داد بر نام او. || اجاز له البیع؛ نافذ گردانیدبیع را برای او. || اَجَزْت ُ علی الجریح،کشتم خسته را. || اختلاف حرکت حرفی که متصل حرف روی است یا یک روی دال و دیگر رَوی طاء آوردن. || مصراع دیگری را بنظم تمام کردن. || بریدن مسافت. || پس افکندن جای راو برفتن از وی. || گذرانیدن کسی را از جای: اجاز الموضع و اجاز فلاناً الموضع. || آب دادن ستور کشت را. (منتهی الارب). آب دادن کسی را. (تاج المصادر). || (اِ) کتیبه. تقریر. دیپلم. || گواهی ای که در میان اهل سنت، عالمی بکسی دهد در روایت از او. || گواهی ای که در میان امامیه، عالمی دهدبکسی که او صلاحیت فتوی دارد. || مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اجازه، مصدر اجاز و در لغت بریدن مسافت و پس افکندن جای بگذشتن از وی و گذرانیدن و اجازه دادن بر نام کسی و در شعر مصراع دیگری را تمام کردن و یکی را روی طاء و دیگری را روی دال آوردن باشد. کما فی الصراح. و حقیقت اجازه نزد محدثین اذن در روایت حدیث است خواه لفظی و خواه بطریق کتابت باشد. ارکان اجازه عبارت است از اجازه دهنده و اجازه داده شده ٔ به او، و تلفظ بصیغه ٔ اجازه. و قبول در اجازه شرط نباشد. بعضی گویند اجازه مأخوذ است از جوازالماء چنانچه گوئی استجزته فأجاز لی، وقتی که دیگری تراسیراب کرده باشد. و اجازه نزد محدثان بر پنج قسم است: یکی اجازه ٔ شخص معین برای شخص معین، خواه یکی باشد، مانند اجزتک کتاب البخاری و یا بیشتر از یکی، مثل اجزت فلاناً جمیع ما اشتمل علیه فهرستی. دوم اجازه ٔ شخص معین برای شخص غیرمعین، مانند اجزتک مسموعاتی. واجازه ٔ صحیح اجازه ٔ روایت حدیث است بدین دو قسم و عمل به هر دو را واجب دانستن. سوم اجازه ٔ همگانی است، مانند اجزت للمسلمین. و خطیب اجازه ٔ عمومی را مطلقاجائز دانسته، اما قاضی ابوالطیب تخصیص داده است آن را به اشخاص موجود در حین اجازه. چهارم اجازه ٔ معدوم است، مانند اجزت لمن یولد و صحیح بطلان این قسم اجازه است هرچند هم بر موجود عطف کند، مثل اجزت لفلان و لمن یولد له. و بنابر اصح این نوع اجازه هم جائز است.پنجم اجازه ٔ مجاز است، مانند اجزت لک جمیع مجازاتی و این اجازه صحیح باشد. و از محسنات اجازه آن است که اجازه دهنده عالم باشد بدانچه اجازه دهد و اجازه داده شده از اهل علم باشد. و بر اجازه دهنده است که آنچه به زبان می آورد بقید کتابت نیز درآورد. پس اگر اکتفا کرد بر کتاب با صحت و درستی شروط اجازه آن نیز مقرون بصحت باشد، چنانچه در خلاصهالخلاصه ایراد کرده است.
- امثال:
آمدن به ارادت، رفتن به اجازت، درآمدن بخانه یا مجلس کسی بمیل شخص است و بیرون آمدن محتاج اجازه ٔ صاحبخانه است.
- اجازه خواستن، دستوری طلبیدن. استجازه. (زوزنی). دستوری خواستن برای رفتن: رسولان مبهوت و مدهوش در آرایش آن بزم و پیرایش آن مجلس بماندند و بوقت خویش اجازت خواستند... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
تا باکنون نخواستم چیزی
از تو اکنون اجازه میخواهم.
سلمان ساوجی.
- اجازه دادن، دستوری دادن. ماندن: اجازه ده، بمان تا...: اجازت دهم تا هر کجا که خواهد رود. (کلیله و دمنه). اگر اجازت دهی در مدافعت قوم سر دربازم و جان بذل کنم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
نمی دهند اجازت مرا بسیر و سفر
نسیم باد مصلّی و آب رکن آباد.
حافظ.
- اجازه داشتن، اجازه یافتن. دستوری داشتن و دستوری یافتن:
گر داشتی اجازت غیبت ز پادشاه
ور یافتی اجازت رحلت ز شهریار.
عبدالواسعجبلی.
- اجازه کردن، تصویب کردن. اباحه کردن.
- اجازه گرفتن، دستوری گرفتن:
اگرچه خوش نبود سیر بوستان تنها
گرفته ایم اجازت ز باغبان تنها.
صائب.
فرهنگ عمید
موافقت کردن با انجام کاری که کسی قصد انجام آن را دارد، رخصت دادن، اذن، رخصت،
(شبه جمله) کلمهای که با ادای آن موافقت کسی را برای انجام کاری کسب میکنند،
حل جدول
اذن، رخصت، لهی
فرهنگ واژههای فارسی سره
پروانه
مترادف و متضاد زبان فارسی
اجازت، اذن، تجویز، دستور، رخصت، پروانه، تصدیق، جواز، مجوز، منشور، فتوا
فارسی به انگلیسی
Allowance, Consent, Leave, OK, Permission, Permit, Sanction, Sufferance
فارسی به ترکی
izin
فارسی به عربی
اجازه، اجراء، ترخیص، تفویض، حریه، حسنا، رخصه، سلطه، موافقه
فرهنگ فارسی هوشیار
دستوری، اذن، رخصت
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Abfahren, Abschied (m), Lassen, Losfahren, Scheiden, Verlassen, In ordnnung, In ordnung, Okay, Zustimmung (f), Lizenzieren, Erlauben, Erlaubnis (m), Ermöglichen, Gestatten, Lassen, Zulassen
معادل ابجد
17