معنی اذن
لغت نامه دهخدا
اذن. [] (اِخ) (سنهالَ...) نام سال اول هجرت.
اذن. [اَ] (ع مص) بگوش کسی زدن.بر گوش زدن. (تاج المصادر بیهقی). || بدردگوش مبتلا گشتن. || خشک شدن گرفتن گیاه.
اذن. [اَ ذَ] (ع مص) اِذن. اَذانت. || دانستن. || اباحه. (اقرب الموارد). || استماع. (اقرب الموارد). گوش داشتن. (زوزنی). گوش فراداشتن.
اذن. [اَ ذَن ن] (ع ص) مردی که آب بینی او از هر دو سوراخ روان باشد. (منتهی الارب). آنکه آب بینی او از هر دو سوراخ جاری شود. آنک از بینی وی آب روان باشد. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آنک آب از بینی او چکد.آب بینی چکنده. مُفی. فرکند. فرغند. مؤنث: ذَنّاء.
- امثال:
انفک منک و ان کان اذن ّ.
اذن. [اِ] (ع مص، اِمص) دستوری. (منتهی الارب). دستوری دادن. (زوزنی). بار. اجازه. اجازت. رخصت:5 و پسرش را بدیوان آوردند و موقوف کردند تا مقرر گردد باذن اﷲ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324).
بگفتا اذن خواهی چیست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن.
جامی.
- اذن دادن، دستوری دادن. رخصت دادن. جایز شمردن. مرخص کردن. اجازه.
|| امر. فرمان. (غیاث اللغات). || دانست: فعله باذنی، کرد آنرا بدانست من. (منتهی الارب). || دانستن. بدانستن. (زوزنی). || گوش داشتن. (زوزنی). گوش فراداشتن. || اِباحه. در لغت بمعنی اعلام است ودر شرع برداشتن و رفع کردن مانع از تصرف است و رها کردن و اجازه دادن در تصرف است برای کسی که شرعاً ممنوع از تصرف بوده است. (تعریفات جرجانی). بکسر و سکون ذال معجمه، در لغت اعلام به اجازه ٔ آزادی عمل در چیزیست. و در شرع موقوف داشتن و رفع محرومیت است خواه محرومیتی که برای غلام و کنیز پیش آید و خواه محرومیتی که برای اطفال نابالغ متصور است باشد. و آنکس که محرومیت از او برداشته شده بلسان شریعت، مسمی به مأذون است. هکذا یستفاد من جامعالرموز. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- اذن فحوی.
اذن.[اِ ذَ] (ع ق) اکنون. || این هنگام. || آنگاه. آنگهی. حرف جواب و جزاء، و هو اماان یدل علی انشاء التسببیه بحیث لایفهم الارتباط من غیره کقولک اذن اُکرمک لمن قال لک ازورک و هو حینئذ عامل یدخل علی الجمله الفعلیه فینصب المضارع بثلاثه شروط، الاول ان یکون مُصَدَّراً والثانی ان یکون مباشراً للمضارع و لایضر الفصل بالقسم او بلاالنافیه و الثالث ان یکون المضارع (؟) بعده مستقبلا. (اقرب الموارد).
- فأذن، ناگهان. درین وقت.
اذن. [اُ ذَ] (ع اِ) ج ِ اَذَنه.
اذن. [اُ] (ع اِ) گوش. اُذُن:
اُذن مؤمن وحی ما را واعی است
آنچنان گوشی قرین داعی است.
مولوی.
ج، آذان.
اذن. [اُ ذُ] (ع اِ) گوش:
گر شنیدی اذن کی ماندی اذن
یا کجا کردی دگر ضبط سخن.
مولوی.
- اُذُن بَسْطاء، گوش کلان و پهن.
- اذن خرباء، گوشی شکافته. (مهذب الاسماء).
- اذن خرقاء، گوشی سوراخ کرده. (مهذب الاسماء).
- اذن واعیه، گوش شنوا.
|| گوشی که نیکی شنود. || قبضه ٔ شمشیر و کمان. دسته و گوشه ٔ هرچیز که بدان در دست گیرند. || جاء ناشراً اُذُنیه، آمد طامع و امیدوار. || لبس اُذُن، تغافل. اعراض. روی گردانیدن. ج، آذان. || (ص) مرد سخن شنو. خوشباور. آنکه گفتار همه درست و راست گیرد و عمل کند. شنوا. آنکه سخن هر کس شنود. خوش شنوا. خوش شنوائی که هرچه بگویند بشنود. قوله تعالی: و یقولون هو اذن (قرآن 61/9)، ای یقبل کل مایقال له کالأذن السامعه. (مهذب الاسماء). و به این معنی واحد و جمع یکسانست. (منتهی الارب).
اذن. [اُ ذُ] (اِخ) یکی از جبال بنی ابی بکربن کلاب. || قاره ای بسماوه که از آنجا سنگ آسیا برند. (معجم البلدان).
فرهنگ معین
(اُ ذُ) [ع.] (اِ.) گوش.
(مص م.) رخصت دادن، اجازه دادن، (اِمص.) فرمان، رخصت، اجازه. [خوانش: (اِ) [ع.]]
فرهنگ عمید
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
اجازه، تجویز، جواز، رخصت، دستور
فارسی به انگلیسی
Consent, Permission
فارسی به عربی
اجازه، رخصه
عربی به فارسی
گوش , شنوایی , هرالتی شبیه گوش یا مثل دسته کوزه , خوشه , دسته , خوشه دار یا گوشدار کردن
فرهنگ فارسی آزاد
اِذْن، (اَذِنَ، یَأذَن) اجازه دادن، اجازه، فرمان، رُخْصَت. (اَذَّنَ، یُأذِّنُ تَأذِین) ندا کردن، جار زدن، اعلان کردن،
اُذُن، گوش (جمع: آذان)، (این کلمه مؤنث میباشد)،
فارسی به آلمانی
Abfahren, Abschied (m), Lassen, Losfahren, Scheiden, Verlassen
معادل ابجد
751