معنی ارانب

حل جدول

ارانب

خرگوش ها


خرگوش ها

ارانب


خرگوش‌ها

ارانب

فرهنگ عمید

ارانب

ارنب

فرهنگ فارسی هوشیار

ارانب

(تک: ارنب) خرگوشانم

فرهنگ فارسی آزاد

ارانب

اَرانِب، خرگوشها (مفرد: اَرْنَب)،

لغت نامه دهخدا

ارنبة

ارنبه. [اَ ن َ ب َ] (ع اِ) طرف بینی. (منتهی الارب). پشک. سربینی. پرّه ٔ بینی. (غیاث). هَرِ بینی. تثنیه: ارنبتین. ج، ارانب. || خرگوش ماده. (منتهی الارب) (غیاث).


مجادلت

مجادلت. [م ُ دَ/ دِ ل َ] (ع مص) مجادله: جایی که ببر و هزبر، ریزان و گریزان روند، ارانب و ثعالب را مجال مجادلت ممکن نگردد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ شعار ص 280). با یکی از همگنان با سببی از اسباب خصومت آغاز نهاد و میان ایشان به مجادلت کشید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 405). و رجوع به مجادله و مجادله شود.


ذئاب

ذئاب. [ذِ] (ع اِ) ج ِ ذِئب. گرگان. گرگها. اذواب. ذوبان:
همچو گرگان ربودنت پیشه ست
نسبتی داری از کلاب و ذئاب.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 34).
اینکه تو بینی نه همه مردمند
بلکه ذئآبند بزیر ثیاب.
ناصرخسرو.
بر کوه خواب کرده بیکجای با پلنگ
در دشت آب خورده بیک جوی با ذئآب.
مسعودسعد.
آنکه از عدل او بریده شود
بسروی حمل گلوی ذئآب.
سوزنی.
ذئاب با ارانب ندیم آمده. (تاریخ جهانگشای جوینی). و سلاطین روزگار در دست شیاطین تاتار گرفتار... و اکثر حشم طعمه ذباب شمشیر آبدار و لقمه ٔ ذئآب و کفتار شدند. (جهانگشای جوینی).
آهوی صحرای گردون را چه بیم است از کلاب
یوسف مصر سعادت را چه باک است از ذئآب.
سلمان ساوجی.


مکنت

مکنت. [م ُ ن َ](ع اِمص، اِ) قدرت.(غیاث)(ناظم الاطباء). مکنه. توانایی:
فلک چاکر مکنت بی کرانش
خرد بنده ٔ خاطر هوشیارش.
ناصرخسرو.
پادشاه کامران آن باشد که تدبیر کارها پیش از فوات فرصت و عدم مکنت بفرماید.(کلیله و دمنه). چون موش با همه ٔ صغار و مهانت خویش از مشرع چنان کاری عظیم به در می آید اولیتر که ما با این مکنت و مکانت... جواب این خصم توانیم داد.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 208). ارانب و ثعالب را مجال مجادله ممکن نگردد و مکنت مقاومت صورت نبندد.(ترجمه ٔتاریخ یمینی چ 1 تهران ص 291). ارسلان مکنت مقام و فرصت استجمام نیافت و به ابیورد شد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 294). چون بدانستند که مکنت ثبات و قدرت نجات نیست خود را از شرفه های قلعه به زیر انداختند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 415). امیر عزت مکنت را به وراثت از پدر بزرگوار دریافت.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 447). به قدر اقتدار روزگار و اندازه ٔ مکنت وقت... یک چند طویها و جشنها کردند.(تاریخ غازان ص 52). بنیان مکنت و شوکت ایشان به یکبارگی انهدام پذیرفت.(ظفرنامه ٔ یزدی چ امیرکبیر ص 401). با وجود توافر اسباب مکنت و کامکاری و اجتماع مواد عظمت و نامداری...(حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 8). || توانگری.(غیاث). ثروت و توانگری.(ناظم الاطباء). دارایی. خواسته. دستگاه. تمکن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
عید قربان رسید خواهد و نیست
مکنت گاو و گوسفند و بعیر.
سوزنی.
مکنتش بسته با قضا پیمان
قدرتش کرده با قدر میثاق.
انوری(دیوان چ مدرس رضوی ص 270).
اگر نیک تأمل کنی پاسبانان گنج مکنت مقتصدانند.(مرزبان نامه). جولاهه سیم برگرفت و چون زر، سرخ روی قوی دل پشت به دیوار مکنت و فراغت بازداد.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 227). وام اگرچه اندک باشد چون متراکم گردد مکنت بسیار از ادای آن قاصر گردد.(مرزبان نامه ایضاً ص 203). پدر گفت ای پسر منافع سفر... بی شمار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست: نخستین بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت غلامان و کنیزان دارد...(گلستان). حلم ما با سیاست و تواضع ما با مهابت و عفو ما با قدرت و کرم ما با مکنت قرین است.(از مکاتیب خواجه رشیدالدین فضل اﷲ).


مجال

مجال. [م َ] (ع اِ) جولانگاه یعنی میدان. (منتهی الارب). جای جولان کردن که میدان باشد. (غیاث) (آنندراج). موضع جولان. (از ذیل اقرب الموارد). جولانگاه و محل جولان و میدان و عرصه. (ناظم الاطباء). فراخ و تنگ از صفات اوست و با لفظ دادن و دیدن و یافتن و بودن متداول. (آنندراج):
ز شاهان و بزرگان و جهانداران او راست
به هر فضلی دستی و به هر فخر مجالی.
فرخی.
ضحکه رایا رب مجال این سپهر سفله بین
سخره را ویحک مجال این سپهر دون نگر.
مسعودسعد.
نیست انصاف را مجال توان
عدل را قوت حمایت نیست.
مسعودسعد.
مرکبش را هر کجا باشد مجال تاختن
وهم مردم را نباشد گرد گرد او مجال.
امیرمعزی.
عصمت یزدان نگهدار و نگهبان تو باد
تا نبود اندر بقای تو حوادث را مجال.
امیرمعزی.
تا سوارم بر معانی مرکب طبع مرا
هست در میدان مدح تو همه ساله مجال.
امیرمعزی.
تو می خواهی که کسی دیگررا در خدمت شیر مجال نیفتد. (کلیله و دمنه).
دریغ تنگ مجال است و بر نمی آید
که راندمی به ثنای خلیفه سحر حلال.
خاقانی.
که زمانه هم از تو نالان تر
که کرم را در او مجال نماند.
خاقانی.
تا همگنان را در اکناف مخارم و اعطاف مآکم آواره گردانید و مجال سوار و پیاده بازداد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 ص 323). کس را در اختلاف مذاهب و تنازع مناصب مجال نماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 436). کاری که از مجال وسع من بیرون است و از قدر امکان من افزون پیش نگیرم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 253).
بد مجالی جست کو دنیا بجست
نیک حالی جست کو عقبی بجست.
مولوی.
مکن فراخ روی در عمل اگر خواهی
که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ.
سعدی (گلستان).
مجال سخن تا نبینی ز پیش
به بیهوده گفتن مبر قدر خویش.
سعدی (گلستان).
عرصه ٔ دنیا مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد.
سعدی.
درون خاطر سعدی مجال غیر تو نیست
چه خوش بود به تو از هر که در جهان مشغول.
سعدی.
دور از هوای نفس، که ممکن نمی شود
در تنگنای صحبت دشمن مجال دوست.
سعدی.
مبارزان میدان فصاحت را در وصف او مجال عبارت تنگ. (مصباح الهدایه چ همایی ص 17).
تاچه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه ٔ شطرنج رندان را مجال شاه نیست.
حافظ.
حافظ در این کمند سرسرکشان بسی است
سودای کج مپز که نباشد مجال تو.
حافظ.
- بی مجال، محدودو بدون وسعت. کوچک و تنگ:
گوشه ای خالی شد و او با عیال
رفت آنجا جای تنگ و بی مجال.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون ج 3 ص 36).
|| قدرت. (منتهی الارب). مجازاً قدرت و طاقت. (غیاث). قدرت و امکان. (آنندراج). یارا. (صحاح الفرس). مأخوذ از تازی، زور و قوت و توانائی و طاقت و یا را. (ناظم الاطباء): چون پادشاه ملکی... بگیرد و ضبط نتواند کرد... همه ٔ زبانها رادر گفتن اینکه وی عاجز است مجال تمام داده باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90).
تا سلیمان زنده بود کس رامجال آن نبود که قصد آن خانه کند. (قصص الانبیاء ص 187).
فلک به حرب تو آنگه دلیر شد که ترا
نیافت پای مجال و نداشت دست صلاح.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 79).
نه در ضمیر ضعیفان آزاری صورت بندد و نه گردنگشان را مجال تمرد ماند. (کلیله و دمنه). هر کس در میدان بیان بر اندازه ٔ مجال خویش قدمی گذارده. (کلیله و دمنه). هر کار که به قصد نقض عهد منسوب نباشد مجال تجاوز... فراختر باشد. (کلیله و دمنه). جایی که ببر و هزبر، ریزان و گریزان روند، ارانب و ثعالب را مجال مجادلت ممکن نگردد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ شعار ص 280). کسی را در آن زمان با او مجال مقاومت نبود. (گلستان). مردم آزاری راحکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد، درویش را مجال انتقام نبود. (گلستان). اگر آنچه حسن سیرت تست به خلاف آن تقریر کنند و در معرض خطاب پادشاه آیی در آن حالت که را مجال مقالت باشد. (گلستان).
بگفتا فراتر مجالم نماند
بماندم که نیروی بالم نماند.
سعدی (بوستان).
اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول.
حافظ.
این چه استغناست یارب وین چه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست.
حافظ.
- بی مجال، زبون و ضعیف. (ناظم الاطباء). || (اِمص) مصدر میمی، بمعنی جولان. (غیاث) (آنندراج):
بزرگوارا دانی که در صناعت شعر
مرا به لفظ و معانی توسع است و مجال.
امیرمعزی.
|| (اِ) میدان جنگ. || جایی که در آن مار حلقه زده و آرام گیرد. || مأخوذ از تازی، وقت و فرصت. (ناظم الاطباء). مجازاً وقت و زمان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
صبر کن کامشبم مجالی نیست
آخر امشب شبی است سالی نیست.
نظامی.
چشم بازکرد مارافسای را دید نزدیک او چنان تنگ درآمده که مجال گریختن خود نمی دانست. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 232). چون ترا بیند زمان امان ندهد و مجال استمهال بر تو تنگ گرداند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 271).
غضبی کز طریق دانش خاست
عقل و دین عذر آن تواند خواست
آن غضب ناپسند باشد و زشت
که چو کردی مجال عذر بهشت.
اوحدی.
کی یافتی رقیب تو چندین مجال ظلم
مظلومی ار شبی به در داور آمدی.
حافظ.
ای بیخبر دل از دو جهان بر خدای بند
امروز تخم کار که فردا مجال نیست.
؟
|| محل. (ناظم الاطباء).جایگاه. مقام. جا. جای آمد و شد:
روح قدس را زفخر روزی صد بار
گرد در و مجلسش مجال و مدار است.
ناصرخسرو.
نیست هری را به دلم در مقر
نیست مرا نیز به گردش مجال.
ناصرخسرو.
ز همت تو نشان و خبر چگونه دهم
که نیست و هم مرا گرد همت تو مجال.
امیرمعزی.
گفتم چادر ز روی باز نگیری
بکرنه ای شرم داشتن چه مجال است.
خاقانی.
|| هنر و قابلیت. (ناظم الاطباء).

معادل ابجد

ارانب

254

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری