معنی ارسلان
لغت نامه دهخدا
ارسلان. [اَ س َ] (اِخ) رجوع به رسلان و معجم المطبوعات شود.
ارسلان. [اَ س َ] (اِخ) ابن طغرل (سلطان...). رجوع به ارسلانشاه ابن طغرل شود.
ارسلان. [اَ س َ] (اِخ) غزنوی. رجوع به ارسلانشاه بن مسعود غزنوی شود.
ارسلان. [اَس َ] (اِخ) سمرقندی از امرای ابوعلی سیمجور. رجوع بتاریخ بیهقی چ فیاض ص 207 و رجوع به ارسلان بیک شود.
ارسلان. [اَ س َ] (اِخ) سلطان الدوله. رجوع به ارسلانشاه بن مسعود غزنوی شود.
ارسلان. [اَ س َ] (اِخ) زنگی. نقیب سیستان. (تاریخ سیستان ص 355).
ارسلان. [اَ س َ] (اِخ) خواجه ترخان از امرای عهد شاهرخ میرزا و از همراهان الغبیگ و میرزا ابراهیم سلطان در توجه بجانب بخارا. (حبط ج 2 ص 175 و 199 و 200).
ارسلان. [اَ س َ] (اِخ) جاذب. از امرای مقتدر و حاجب سلطان محمود غزنوی. رجوع بتاریخ بیهقی چ فیاض ص 68، 92، 139، 140، 233، 266، 481، 530، 537، 643، 679 و ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 172، 173، 191، 263، 264، 265، 267، 294، 342، 343، 349 و حبط ج 1 ص 332، 333 شود.
ارسلان. [اَ س َ] (اِخ) تتارخان نام او محمد. و سیزدهمین از حکام بنگاله است در سال 659 هَ. ق. (؟). (طبقات سلاطین اسلام ص 275).
ارسلان. [اَ س َ] (اِخ) ابن یعقوب بن عبدالرحمن الجعبری. وی یکی از زهاد و صلحای مشهور دمشق است و وفات او699 هَ. ق. بود و قبر وی در دمشق معروف است و جاده ای که بدان رود بنام او خوانده میشود. و عامه وی را ( (شیخ رسلان)) نامند. (اعلام زرکلی ج 1 ص 92).
ارسلان. [اَ س َ] (اِخ) ابن مسعودبن ابراهیم بن مسعودبن محمودبن سبکتکین غزنوی ملقب بسلطان الدوله و ابوالملوک. بعد از فوت مسعودبن ابراهیم (508 هَ. ق.) ولدش کمال الدوله شیرزاد قدم بر مسند سروری نهاد و چون یک سال از سلطنتش بگذشت، در سنه ٔ تسع و خمسمائه (509 هَ. ق.) بر دست برادر خود ارسلان شاه کشته گشت. اما دیگر مورخان از عقب ذکر مسعود بیواسطه ٔ ارسلان شاه را مذکور ساخته اند.
سلطان الدوله ارسلان شاه بن مسعود و بیان منازعتی که میان او و برادرش روی نمود: چون ارسلان شاه در غزنین پادشاه گشت، وزارتش را به عبدالحمیدبن احمد مفوض ساخت و برادران خود را گرفته در محبس انداخت و از جمله ٔاخوان، بهرام شاه مجال فرار یافته پیش خال خود سنجر سلجوقی شتافت و در آن وقت سلطان سنجر از قبل برادر خود محمدبن ملک شاه در خراسان فرمانفرما بود و سلطان سنجر درصدد مدد او درآمده علم توجه بصوب غزنین برافراشت و چون به بست رسید، والی سیستان ابوالفضل به اردوی عالی ملحق گردید و ارسلان شاه ابواب خضوع و خشوع مفتوح گردانیده مادر خود را که خواهر سلطان سنجر بود، بادویست هزار دینار و تحف بسیار نزد سلطان سنجر فرستاده طلب مصالحه نمود و سلطان عزم مراجعت کرد و بهرام شاه بدان معنی رضا نداد و آن مقدار مبالغه نمود که سلطان سنجر روی توجه بصوب غزنین نهاد و یک فرسخی غزنین مضرب خیام سپاه ظفرقرین گشت. ارسلان شاه با سی هزار سوارو پیاده ٔ بسیار و صد و شصت زنجیر فیل به استعمال سیف و سنان پرداخته بیُمن جلادت ابوالفضل، ملک سیستان، سپاه غزنویان منهزم گشتند و سلطان سنجر در سیم شوال سنه ٔ عشر و خمسمائه (510 هَ. ق.) به غزنین درآمده جنود ظفرورود را از غارات و تاراج منع فرمود و چهل روزدر غزنین توقف نمود و خزاین آل سبکتکین را بقبضه ٔ تصرف درآورده، آن مملکت را به بهرام شاه گذاشت و بنفس نفیس رایت توجه بجانب خراسان برافراشت و چون ارسلان از معاودت سلطان سنجر آگاه شد، لشکر فراوان از حدود هندوستان بهم آورده متوجه غزنین گردید و بهرام شاه تاب مقاومت نیاورده به بامیان شتافت و در آنجا بمدد سلطان سنجر مستظهر گشته بار دیگر عنان بصوب غزنین تافت و ارسلان مرکز دولت خالی گذاشته بطرفی بیرون رفت و لشکرسنجر او را تعاقب کرده بگرفتند و نزد بهرام شاه بردند و در سنه ٔ اثناعشر و خمسمائه (512 هَ. ق.) برادر را هلاک ساخت و در سلطنت مستقل گشت. مدت ملک ارسلان شاه سه سال یا چهار سال بود. (حبط ج 1 ص 339، 372، 375، 376 و طبقات سلاطین اسلام ص 260). مسعودسعد قصیده ای بمطلع ذیل را در مدح وی و ذکر خیر بونصر فارسی گوید:
این عقل در یقین زمانه گمان نداشت
کز عقل راز خویش زمانه نهان نداشت.
و در آن ضمن آرد:
هر گونه چیز داشت جهان تا بپای بود
ملکی قوی چو ملک ملک ارسلان نداشت...
آن جود و عدل دارد سلطان که پیش از این
آن جود و عدل حاتم و نوشیروان نداشت.
هنگام کرّوفرّ وغا تاب زخم او
شیر ژیان ندارد و پیل دمان نداشت
ای پادشاه عادل و سلطان گنج بخش
هرگز جهان وملک چو تو قهرمان نداشت.
(دیوان مسعودسعد ص 76 و 77) (تعلیقات لباب الالباب ج 1 ص 307 و 308).
ارسلان. [اَ س َ] (ترکی، اِ) شیر. (مؤید الفضلاء). شیر درنده. (غیاث). اسد. (غیاث) (آنندراج). مجازاً مرد شجاع:
آنچه منصب میکند با جاهلان
از فضیحت، کی کند صد ارسلان.
مولوی.
چشم می مالم که آن هفت ارسلان
تا کیانند و چه دارند از جهان.
مولوی.
|| نامی از نامهای ترکی. و گاه این نام با کلمه ٔ دیگر مرکب باشد چون الب ارسلان، قزل ارسلان، قره ارسلان و غیره:
از توام تهدید کردی هر زمان
بینمت در دست محمودارسلان.
مولوی.
ارسلان. [اَ س َ] (اِخ) ابن سلجوق. بروایت ابن اثیر وی برادر میکائیل و موسی از سران سلاجقه است. در شجرهالنسب سلاجقه در طبقات سلاطین اسلام نام او ارسلان یبغو [کذا] آمده است. در تاریخ سلاجقه عمادالدین محمدبن محمدبن حامد، بیغوارسلان را یکی از رؤسای سلاجقه که با مسعود می جنگیدند نوشته و اشاره به اسارت وی بدست سلطان مسعود کرده است. در تاریخ بیهقی نام بیغو در ضمن رؤساست لکن از اسارت وی ذکری نیست. ابن اثیر میگوید که از سلجوق سه پسر ماند: ارسلان و میکائیل و موسی. ولی بعد گوید: بیغو و طغرل بک محمد و جغری بک داود پسران میکائیل بن سلجوق اند و بیغو را برادرطغرل و چغری میشمارد و ظن غالب آنست که بیغو همان موسی پسر سلجوق است که بعد از قسمت شدن خراسان بین سلاجقه مملکت سیستان و هراه و پوشنج و غور بنام او افتاد و از اینکه در اوایل امر سلاجقه خبر ابن بیغو یکباره منقطع میشود، پیداست که مردی پیر و فرتوت بوده و دیر نمانده است. راوندی صاحب راحهالصدور که شجره نامه ٔسلاجقه ٔ مذکور در فوق از اوست (ص 103) بعد از فتح خراسان بدست سلاجقه گوید: ( (پس هر دو برادر چغری و طغرل و عم ایشان موسی بن سلجوق که او را یبغو (کذا بتقدیم یاء بر باء) کلان گفتند و عم زادگان و... بهم بنشستندو عهدی ببستند... الخ)) و باز در ص 104 در تقسیم ممالک گوید: ( (و موسی یبغو کلان بولایت بست و هراه و سیستان و نواحی آن چندان که تواند گشود نامزد شد... الخ)). و خواجه فضل اﷲ رشیدالدین نیز در جامع التواریخ عین این اخبار را کلمه بکلمه از راحهالصدور گرفته و روایت کرده است. (تاریخ سیستان ص 365 و 366 حاشیه).
ارسلان. [اَ س َ] (اِخ) ابن عبداﷲ البساسیری الترکی مکنی به ابوالحرث. مقدّم اتراک بغداد. گویند او در اول مملوک بهاءالدولهبن عضدالدوله ابن بویه بود و این بساسیری همان کس است که بر امام القائم بامراﷲ به بغداد خروج کرد و خلیفه او را مقدم و رئیس همه ٔ اتراک کرده بود و تقلد همه ٔ امور او داشت و در منابر عراق و خوزستان، در خطبه نام وی می بردند و کار او بزرگ شد تا بدانجا که رعب وی در قلوب همه ٔ ملوک اطراف افتاد و سپس بر خلیفه القائم خروج کرد و او را از بغداد براند و بنام مستنصر عبیدی صاحب مصر خطبه کرد و قائم به امیر عرب محی الدین ابی الحارث مهارش بن المجلی العقیلی صاحب الحدیثه و عانه التجا برد واو وی را پناه داد و یک سال بجمیع حوائج خلیفه قیام کرد تا آنکه طغرل بیک سلجوقی بیامد و با بساسیری مقاتله کرد وی را بکشت و قائم به بغداد بازگشت و از غرائب امر این بود که ورود او به بغداد درست پس از یک سال تمام در همان روز خروج وی از بغداد اتفاق افتاد وقصه ٔ او مشهور است و او را عسکر طغرل بروز پنجشنبه ٔپانزدهم ذی حجه بکشتند و ابن العظیمی قتل وی را بروز سه شنبه ٔ یازدهم ذی حجه سال 451 هَ. ق. گفته است و سراو را در بغداد بگردانیدند و تن وی به برابر دروازه ٔ نوبی بیاویختند. و مولای بساسیری از اهل فسا بود و نسبت ارسلان بن عبداﷲ ترکی مملوک او به بساسیری از این جهت است و این نسبتی است بر خلاف قیاس به فسای شیرازکه متداول مردم فارس است. (از ابن خلکان ج 1 ص 65).
ارسلان. [اَ س َ] (اِخ) آخُرسالار از امرای فایق. نوح بن منصور به والی جوزجان ابوالحرث فریغونی مثال فرستاد تا بدفع او [فایق] قیام کند. ابوالحرث بوش بسیار فراهم آورد و بجنگ او رفت و فایق ارسلان نامی که به آخُرسالار معروف بود، با پانصد سوار گزیده از ترک و عرب پیش او بازفرستاد و چون گرگ در رمه آن بوش را بفنا آوردند و اموال و اسلحه و مراکب ایشان بستدند و با غنیمتی وافر به بلخ آمدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 114).
ارسلان. [اَ س َ] (اِخ) (ملک...). رجوع به ارسلانشاه بن طغرل اول شود.
ارسلان. [اَ س َ] (اِخ) (شیخ...). او راست: رساله ای در تصوف.
ارسلان. [اَ س َ] (اِخ) (شیخ...) از امرای تیمور در جنگ با سلطان احمدبن شیخ اویس ایلخانی و با هندوان. (حبط ج 2 ص 147، 154).
ارسلان. [اَ س َ] (اِخ) از نوینان و سرداران عهد غازان خان که با دیگر امراء، قصد قتل غازان و امیرنوروز کرد. (حبط ج 2 ص 50).
ارسلان. [اَ س َ] (اِخ) امیرزاده ای در بلخ در فتنه ٔ مغول. (جهانگشای جوینی چ لیدن ج 1 ص 131).
ارسلان. [اَ س َ] (اِخ) مؤلف مجمل التواریخ آرد (ص 388): ( (در سال سیصد و هشتاد و نه... ابوالفوارس عبدالملک بن نوح بنشست و فایق خادم بمردو کار محمود و سبکتکین اندر خراسان بزرگ شد، و لشکرسیمجور و فایق هزیمت کرد و بپراکند، و اندر بخارا کار ارسلان الک [کذا] قوی گشت و عبدالملک سامانی را بگرفت و بندش کرد...)) مؤلف تاریخ بخارا بنقل از مجمل التواریخ این نام را (ارسلان بیک) یاد کند. (تاریخ بخارا ص 99). و گردیزی او را ابوالحسن ایلک بن نصر برادر خان آورده است. (زین الاخبار ص 60). و ابن اثیر نام وی را شهاب الدولهبن سلیمان ایلک المعروف به بغراخان الترکی گوید. (کامل 9 ص 33). و شاید مراد ابوالحسن نصر اول بن علی از ایلک خانیه ٔ ترکستان (حدود 389-400هَ. ق.) باشد. رجوع به مجل التواریخ و القصص ص 388 (متن و حاشیه) و رجوع به ارسلان خان اول و ثانی شود.
ارسلان. [اَ س َ] (اِخ) در تاریخ بیهقی (چ فیاض ص 519) آمده: و روز چهارشنبه چهارم جمادی الاولی بکوشک دشت لنگان بازآمد [احمدحسن] و روز دیگر نامه رسید بگذشته شدن ساتلمش حاجب ارسلان و امیر او را برکشیده بود... و نخست کس او بود که از خراسان پذیره برفت و پیش امیرمسعود و چندین غلام ارسلان را با خویشتن برد.
ارسلان. [اَ س َ] (اِخ) از غلامان سرای سلطان محمود غزنوی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 133).
ارسلان. [اَ س َ] (اِخ) نام پدر کسری خرماز بقول ابن البلخی در فارسنامه. (چ کمبریج ص 24).
ارسلان. [اَ س َ] (اِخ) هندوبچه. والی قهستان و از امرا و قوّاد سلطان محمود که بر سر ابوالقاسم سیمجور تاخته او را بولایت جنابذ انداخت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 270، 271).
فرهنگ معین
شیر، اسد، شجاع، دلیر. [خوانش: (اَ سَ) [تر.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
شیر (حیوان)،
[مجاز] شجاع: آنچه منصب میکند با جاهلان / از فضیحت کی کند صد ارسلان (مولوی: ۵۷۹)،
حل جدول
نام پادشاهان سلجوقی
نام های ایرانی
پسرانه، مرد افکن، شکست ناپذیر، شیر, دلیر و شجاع، نام پادشاه سلجوقی، شیر، نام پسر مسعودغزنوی
فرهنگ فارسی هوشیار
ترکی درنده شیر شیر، دلیر، یکی از ویژه نام های ترکی است شیر درنده، شیر، مجازاًمرد شجاع
معادل ابجد
342