معنی ارم
لغت نامه دهخدا
ارم. [اَ رَ] (اِخ) موضعی است نزدیک اهواز. || ناحیه ای است به سیراف. (آنندراج). قریه ای است بشش فرسنگی مشرق شهر داراب. (فارسنامه).
ارم. [اِ رَ] (اِخ) ابن سام بن نوح: دمشق دارالملک بلاد شام است و نخست ارم بن سام بن نوح علیه السلام در آن حدود باغی ساخت و باغ ارم که در میان طوایف امم اشتهار دارد عبارت از آنست و بعد از ارم شداد عاد بتقلید بهشت هم در آن سرزمین بستانی فردوس آئین بنا کرد و بقول بعضی از اهل تفسیر، ( (ارم ذات العماد الذی لم یخلق مثلها فی البلاد)) (قرآن 7/89) کنایه از آن موضع است. (حبط ج 2 ص 399).
ارم. [اَ] (ع مص) خوردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خوردن تمام آنچه بر خوان باشد. خوردن همه ٔ آنچه هست بر خوان و جز آن: ارم ما علی المائده؛ خورد آن چه در خوان بود و نگذاشت از آن چیزی را. (منتهی الأرب). || دندان بر چیزها نهادن. (تاج المصادر بیهقی). گزیدن بدندان: ارم علی الشی ٔ؛ گزید بدندان این چیز را. || بستن چیزی را. سخت بستن: ارم الشی ٔ؛ بست این چیز را. || سخت تافتن، چنانکه رسن را: ارم الحبل. (منتهی الأرب). نیک تافتن رسن. (تاج المصادربیهقی). ریسمان (را) تابیدن. (کنزاللغات). || نرم کردن کسی را. نرم گردانیدن. || تمام کردن همه را، چنانکه قحطسال: ارمت السنه القوم، خورد سال قحط قوم را و نگذاشت از آنها یک کس را. || فنا شدن، چنانکه مال. (از منتهی الأرب).
ارم. [اَ رَ] (ع اِ) کس. کسی. (منتهی الأرب). یک کس. احدی. یکی. فردی. || اثری. نشانی: ما به ارم، نیست در آن کسی و نه اثری و نه نشانی. (منتهی الأرب).
ارم. [اَ رِ] (ع اِ) اِرَم. ج، آرام، اُروم.
ارم. [اِ رَ] (اِ) بوستان. (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ خطی قطران ؟).
ارم. [اِ رَ] (ع اِ) نشانی در بیابان. (ربنجنی). نشان که در بیابان بود. (مهذب الاسماء). نشان از سنگ. سنگی که برای هدایت نصب شود. علم و نشان که در بیابان برای یافتن راه بپا کنند یا مخصوص بنشان عاد. (از منتهی الأرب). ج، آرام، اُروم. (مهذب الاسماء) (منتهی الأرب). و رجوع به اَرام شود.
ارم. [اُرْ رَ] (ع اِ) ج ِ آرِمَه. دندانها یا اطراف انگشتان. (منتهی الأرب): فلان یحرق علیه الاُرّم،فلان دندان میخاید بر وی. || سنگها. (منتهی الأرب). || سنگریزه ها. (منتهی الأرب).
ارم. [اَ] (اِخ) ملتقای قبائل راس و جندی از جنود آن.
ارم. [اُ] (اِخ) صقعی است به آذربایجان گروهی ازارمن و جز آنان برای قتال باسعیدبن عاص که بغزو مردم آن ناحیه شده بود، بدانجا اجتماع کردند. سعید، جریربن عبداﷲ بجلی را بسوی آنان فرستاد و او ایشان را هزیمت داد و زعیم آنان را بیاویخت. (معجم البلدان).
ارم. [اُ رَ] (اِخ) شهری است قرب ساریه از نواحی طبرستان و اهل آن شیعه باشند. اصطخری گوید: جبال فاذوسبان از بلاد دیلم و مملکتی است که رئیس آن در قریه بنام اُرّم ساکن است. مابین آن و ساریه یک مرحله راه است و بدان منسوبست ابوالفتح خسروبن حمزهبن وندرین بن ابی جعفر بن الحسین بن المحسن بن قیس بن مسعود بن معن بن الحارث بن ذُهل بن شیبان شیبانی مؤدب قزوینی. رجوع به ارم خاست شود. یاقوت گوید گمان برم که ارم و ارم خاست یک موضع باشد. واﷲ اعلم. همو گوید در بعض نسخ آرُم دیده ام که شهرکی است از ساریه ٔ مازندران و آرُم ِ برات از قرای سواحل دریای آبسکون است. (معجم البلدان).
ارم. [اِ رَ] (اِخ) نام شهر عاد. (غیاث اللغات) (کنزاللغات) (آنندراج). باغ عاد یا نام شهری که شداد پسر عاد بنا کرد. باغ یا شهر شداد. (ربنجنی). بهشت شداد عاد. آورده اند که بعد شش روز یک خشت بالای آن میرفتی و تا آنجا که صفت بهشت است همه در آن موجود کرده چون خواست که درون درآید جانش قبض کردند و (رخصت) رفتن نیافت و آنکه میگویند که بهشت هشتم همین است، این غلط است. (کشف اللغات) (مؤید الفضلاء). ارم شداد بین صنعا و حضرموت است در اقلیم اول و مساحت باغ ارم دوازده فرسنگ در دوازده فرسنگ است و ارتفاع دیوارش سیصد ذرع. (آنندراج از بهجهالعالم):
برفتند با شادی و خرمی
چو باغ ارم گشت روی زمی.
فردوسی.
زمین گشت پر سبزه و آب و نم
شد آراسته همچو باغ ارم.
فردوسی.
هزاران بدو اندرون طاق و خم
به بچکم درش نقش باغ ارم.
فردوسی.
ز ابر اندر آمد بهنگام نم
جهان شد بکردار باغ ارم.
فردوسی.
از شاره ٔ ملوّن و پیرایه ٔ بزر
آنجا یکی خورنق و آنجا یکی ارم.
فرخی.
عذاب بادیه دیدم کنون بدولت میر
ز بادیه سوی باغی روم چوباغ ارم.
فرخی.
در آن کشور که تو خواهی ترا باغ ارم سازد
چو ایوان مدائن مر ترا ایوان و خم سازد.
فرخی.
تا بوستان بسان بهشت ارم شود
صحرا ز عکس لاله چو بیت الحرم شود.
منوچهری.
جائی که درآید بنوا بلبل بزمت
جز جغد زیارت نکند باغ ارم را.
انوری.
چو لختی در آن دشت پیمود راه
بباغ ارم یافت آرامگاه.
نظامی.
ای باغ روی دوست بنسرین مغرقی
وز نوبهار باغ ارم برده رونقی.
شیخ احمدبن محمد.
در دل او تاب مهر، در لب او آب لطف
باغ ارم بر رخان چنگ ارم بر کنار.
فخرالدین مبارکشاه.
گفت خر، گر در غمم ور در ارم
قسمتم حق کرد و من زان شاکرم.
مولوی.
زینسان که باغ راست طراوت زمان زمان
ترسم که چون ارم شود از چشم ما نهان.
؟ (از آنندراج).
- مثل ارم، مانند بهشت شداد. رجوع به شداد و ارم ذات العماد شود.
|| نام موضعی از دیار جذام که رسول صلوات اﷲ علیه به جعال بن ربیعه بخشید. (منتهی الأرب). اسم علم کوهی ازکوههای حسمی از دیار جذام مابین ایله و تیه بنی اسرائیل و آن کوهی است بسیار مرتفع و اهل بادیه گمان برند که در آن مو و صنوبر است و پیامبر صلی اﷲ علیه و سلم نوشت که ارم بنی جعال بن ربیعهبن زید جذامیین راست وکسی آن جا نباید جای گزیند، چه ارم در دست آنانست و احدی با ایشان نباید خصومت ورزد، پس کسی که خصومت ورزد حقی ندارد و حق جذامیین حق است. (معجم البلدان).
ارم. [اِ رَ] (اِخ) پدر عاد. (ربنجنی) (کنزاللغات) (غیاث اللغات). نام پدر عاد نخستین. (منتهی الأرب) (مؤید الفضلاء از زفان گویا). یا نام پدر عاد پسین. (منتهی الأرب). || یا مادر عاد. (منتهی الأرب) (آنندراج). || یا نام قبیله ٔ عاد. (منتهی الأرب) (آنندراج): و کان ممّا صنع اﷲ للانصار، و هم الاوس و الخزرج، انهم کانوا یسمعون من حُلَفائهم بنی قُریظه و النضیر- یهودالمدینه - أن نَبیاً مبعوث فی هذا الزمان و یتوعدون الأوس َ و الخزرَج به اذا حاربوهم فیقولون: انّا سنقتلکم معه قتل عاد وَ اِرَم. (امتاع الاسماع مقریزی ج 1 ص 31).
لو أننی کنت ُ مِن عاد و من اِرم
رَبیب قَیل و لقمان و ذی جدن.
افنون التغلبی (البیان و التبیین چ حسن السندوبی ج 1 ص 166).
ارم. [اِ رَ] (اِخ) نام شخصی است که ساز جنگ (چنگ) را وضع کرده است. (برهان). و او را ارام و رامی و رامتین نیز گویند. (جهانگیری) (آنندراج):
در دل او تاب مهر، در لب او آب لطف
باغ ارم بر رخان چنگ ارم بر کنار.
فخرالدین مبارکشاه.
راه حزین در لب و آوای نرم
چنگ ارم دربر و آهنگ پست.
؟ (جهانگیری).
ارم.[اِ رَ] (اِخ) موضعی است به هرهزپی در آمُل. (سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 113 انگلیسی).
ارم. [اَ رَ] (اِخ) ابن زرّ. صحابی است.
ارم. [اِ رَ] (اِخ) (شهربانو...) دختر گودرز و زن رستم. (فهرست شاهنامه ٔ ولف):
سپردم به رستم همی خواهرم
مه بانوان شهربانو ارم.
فردوسی.
ارم. [اَ رَم م] (اِخ) موضعی است بقول نصر. (معجم البلدان).
ارم. [اَ] (اِ) مابین آرنج و دوش یعنی بازو.
فرهنگ معین
(اِ رَ) [ع.] (اِ.) نام باغی که شداد پسر عاد به تقلید از صفات بهشت درست کرده و دعوی خدایی نمود، اما هنگام داخل شدن در آن جان باخت.
فرهنگ عمید
در روایات، شهر یا باغی که شدّاد بنا کرد و بهمنزلۀ بهشت زمینی بوده است: زمین گشت پُرسبزه و آب و نم / بیاراست گیتی چو باغ ارم (فردوسی: ۲/۶۴)، تا بوستان بهسان بهشت ارم شود / صحرا ز عکس لاله چو بیتالحرم شود (منوچهری: ۱۸۴). δ اشاره به آیۀ إِِرَمَ ذاتِالْعِماد (فجر، ۷)
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
بهشت، پردیس، جنان، جنت، فردوس، مینو، نعیم،
(متضاد) دوزخ
فارسی به عربی
شعار
نام های ایرانی
دخترانه، نام دختر گودرز و همسر رستم پهلوان شاهنامه
پسرانه، نام پسر سام بن نوح و پدر عاد، باغ عاد یا شهری که شداد پسر عاد بنا کرد
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی آزاد
اِرَم، باغ یا شهری بوده که میگویند شَدّاد ساخته و از زیبائی رشک بهشت برین بوده است که بآن " بهشتِ شَدّاد " نیز میگفتند (بذیل کلمهء شَدّاد نیز مراجعه شود)،
اِرَم، سنگی که بعنوان نشانه و برای راه یابی در بیایان نصب میکنند (جمع: اُرُم، آرام)،
معادل ابجد
241