معنی ازاهیر

لغت نامه دهخدا

ازاهیر

ازاهیر. [اَ] (ع اِ) ج ِ اَزهار. جج ِ زهره. گل ها. شکوفه ها. (منتهی الارب) (غیاث): و الصلوه علی محمد الذی ازاهیر ریاض نبوته مونقه. (تتمه ٔ صوان الحکمه).


ازهار

ازهار. [اَ] (ع اِ) ج ِ زَهر (دهار) و زَهره. (منتهی الارب). شکوفه ها. ج، ازاهیر.


زهر

زهر. [زَ] (ع اِ) ج ِ زَهْره. شکوفه ٔ درخت. (دهار). شکوفه. (ملخص اللغات حسن خطیب). ازهار. جج، ازاهیر. (از منتهی الارب). شکوفه ٔ همه ٔ گیاهان. مفرد آن زهره. ج، اَزْهار. جج، اَزاهِر. (از اقرب الموارد). شکوفه و خوشه.ج، اَزْهار. (آنندراج). ج ِ زَهَره و زَهْره. || زهرالحجر؛ سبزه ای که در روی سنگی بندد. || گیاهی که آنرا لیخن نامند. (ناظم الاطباء).


ناک ده

ناک ده. [دِه ْ] (نف مرکب) آنکه ناک فروشد. آنکه مشک مغشوش دهد:
مشک و پشکت یکی است تا تو همی
ناک ده را ندانی از عطار.
سنائی.
کز برای نام داند مرد دنیا علم دین
وز برای دام دارد ناک ده مشک تتار.
سنائی.
به شام ناک ده و آفتاب راه نشین
به صبح آینه کردار و ماه مارافسا.
مجیر بیلقانی.
ناک دهان صبا و شمال به بوی فوحات هوایش نافه ٔ ازاهیر شکافته. (مرزبان نامه). رجوع به ناک شود.


زهرة

زهره. [زَ رَ / زَ هََ رَ] (ع اِ) گیاه و شکوفه ٔ گیاه و شکوفه ٔ زرد. ج، زَهْر، ازهار. جج، ازاهیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکوفه. (ترجمان القرآن). و زهره که بمعنی شکوفه باشد در آن اختلاف است، در منتخب و مدار به ضم اول و فتح ثانی و نیز در منتخب و کتابی دیگر بالضم و در شرح نصاب و بهار عجم و کشف به فتحتین و نیز درمدار و بهار عجم و برهان و مؤید بالفتح و صاحب قاموس نوشته است که زهره بالفتح و فتحتین بمعنی شکوفه ٔ زرد... (غیاث). و رجوع به زهره شود. || آرایش. (ترجمان القرآن). خوبی و آرایش. تازگی دنیا و بهجت و نضارت دنیا. (غیاث). زهرهالدنیا؛ خوبی و تازگی دنیا و بهجت آن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد): و لاتمدن عینیک الی ما متعنا به ازواجاً منهم زهره الحیوه الدنیا لنفتنهم فیه و رزق ربک خیر و ابقی. (قرآن 131/20).


خراج

خراج. [خ َ] (ع اِ) باج. جبا. چنذا. هز. آنچه را که پادشاه و حاکم از رعایا گیرند. گفته اند که خراج آن چیزی است که در حاصل مزروعات گیرند و باج آن چیزی است که جهت حق صیانت و حفاظت از سوداگران گیرند. (از ناظم الاطباء). صاحب غیاث اللغات آرد: بفتح اول محصول زمین و باج و آنچه که پادشاهان و حاکم از رعایا بگیرد و به این معنی بکسر خطاست و در بهار عجم نوشته که خراج بفتح آنچه از تحصیل مزروعات ملک از پادشاهان زیردست بدست آید و آنچه حق صیانت و حفاظت از سوداگران گرفته شود باج است تم کلامه... خان آرزو در خیابان نوشته که خراج بفتح باج است و در فارسی بکسر شهرت دارد بدانکه طور فارسیان است که مصدر باب مفاعله که بر وزن فعال بود، بفتح اول آنرا بکسر اول خوانند. در بعضی مواقع، چنانکه وقار و دمار و وداع و خراج و رواج که در اصل همه مفتوح الاول هستند، فارسیان همه را بکسر اول خوانند. همچنین حذف تاء مفاعله از اواخر ناقص کنند چنانکه «مدارا» و «مواسا» و «محاکا» و «محابا» که در اصل مداراه و مواساه و محاکاه و محاباه است و همچنین بعضی الفاظ مضموم الفاء را مفتوح خوانند، چون: صندوق و زنبورکه بضم است و بفتح شهرت دارد و این نوعی از تفریس است، چنانکه عرب در تعریب تصرفات نمایند. همچنین فارسیان نیز تصرفات دارند در زبانهای دیگر. پس این قسم الفاظ را در فارسی غلط نمی توان گفت اگرچه این قاعده در ظاهر مخالف قول اکثری از علماست، بلکه مخالف بعضی اقوال خودم نیز هست، اما آنچه بعد تحقیق و تنقیح به ثبوت پیوست نوشته آمد. صاحب آنندراج می گوید: جناب خیرالمدققین در شرح فرمان معانی باج و خراج که در مکاتبات علامی مذکور است نوشته: خراج چیزی را گویند که ازجای حاصل شود و از آنجا برآید اعم از آنکه این تحصیل یا بسبب ملکیت در آن چیز باشد یا بجهت صیانت و محافظت و اعانت آن چیز، پس آنچه پادشاه را از بابت زمین بملکیت پیدا شود، خراج باشد. همچنین آنچه از پادشاهان زیردست بدست آید، نیز خراج بود و آنچه از سوداگران گرفته شود، آنهم خراج است. اما باج پس مخصوص است با آنکه آن حاصل از چیز مملوکه نباشد، بلکه حق صیانت و اعانت است یا چنانکه از سوداگران گیرند و آن حق صیانت بود و بهر حال در خراج این لازم است که حق بشخص غازی رسد، اما زکوه پس آن معروف است و در آن از بالادست به زیردست می رسد. بهر تقدیر خراج با لفظ دادن و ستدن و فرستادن حقیقت است و با لفظ خوردن بمعنی گرفتن و همچنین با لفظ نهادن و کردن. (آنندراج). باج. (از منتهی الارب). سا. (از فرهنگ اسدی). سلقه. (دهار). باژ. ساو. اِتاوَه. گزیت. جبابه. ارتفاع. (یادداشت بخطمؤلف). مالی که از اراضی غیر عنوه، یعنی اراضی صلح گرفتندی. اصل آن خراگ است (از پهلوی) و در تلمود یهود خرگا آمده است. (یادداشت بخط مؤلف):
نخواهم ازو تا بود ساو و باج
نه بستانم از ملک او من خراج
فردوسی.
خراج او از آن بوم برداشتی
زمین کسان خوار نگذاشتی.
فردوسی.
نجست از کسی باژ و ساو و خراج
همی رایگان داشت آن گاه و تاج.
فردوسی.
پس امیر مسعود روی بعامل و رئیسه ٔ ترمذ کرد و گفت: صدهزار درم از خراج امسال برعیت بخشیدم، ایشان را حساب باید کرد. (تاریخ بیهقی). سالار باید با نام وحشت که آنجا رود و غزو کند و خراجها بستاند. (تاریخ بیهقی). و آن سالار بوقت خود بغزو می رود و خراج پیل می ستاند و بر تارک هندوان عاصی می زند. (تاریخ بیهقی). و خراج از همه ٔ جهان بفرس آوردندی و هرگز از فرس خراج بهیچ جای نبرده اند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 98). در کتاب خراج کی جعفربن خدامه کرده است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 170). و سیم کافی ناصح که خراج و جزیت... بر وجه استقصاء بستاند. (کلیله و دمنه).
خسرو صاحب خراج بر سر عالم تویی
بنده بدور تو هست شاعر صاحبقران.
خاقانی.
زین پس خراج عیدی نوروزی آورند
از بیضه ٔ عراق و ز بیضای عسکرش.
خاقانی.
پیشکارانش خراج از هند و چین آورده اند
چاوشانش دست بر چیپال و خان افشانده اند.
خاقانی.
خراج و معاملاتی که تحصیل کرد و از برای خزان تو کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 196).
در کرم آویز و رها کن لجاج
از ده ویران که ستاند خراج.
نظامی.
شاهی خوبرویان ختمست بر تو اکنون
بستان خراج خوبی در ملک کامرانی.
عطار.
عاشقان را هر نفس سوزیدنی است
برده ویران خراج و عشر نیست.
مولوی.
مخالف خرش برد و سلطان خراج
چه دولت بماند در آن تخت و تاج.
سعدی.
کس نیاید بخانه ٔ درویش
که خراج زمین و باغ بده.
سعدی.
شناسنده باید خداوند تاج
که تاراج را نام ننهد خراج.
امیرخسرو.
صبر طلب می کنند از دل عاشق
همچو خراجی که بر خراب نویسند.
امیرخسرو.
سخنم را در او رواج نبود
وز خرابی بر او خراج نبود.
اوحدی.
دشمنش چون دید بر دل بار غم نالید و گفت.
وای من با این چنین مشکل خراجی بر خراب.
ابن یمین.
خراج صبر مجو از دلم که در عالم
کسی خراج ندیدم که از خراب دهد.
ابن یمین.
دل آن تست ولیکن خراب شد پس از این
خراج غم مطلب گر خدای را دانی.
ابن یمین.
تو خود حافظا سر ز مستی متاب
که سلطان نخواهد خراج از خراب.
حافظ.
نماند در جگرم آب و این سیه چشمان
هنوز از ده ویران خراج می طلبند.
بابافغانی.
خراج مالی بود که رعایا بحکام میدادند بدین معنی که مطیع و منقاد ایشان می باشند. (قاموس کتاب مقدس).
- امثال:
خراج از خراب نخواهند، یا خراج بر خراب نیست:
بر درونم درد عشق و بر دلم بار فراق
هر یکی زینها خراجی بر خرابی دیگر است.
ابن یمین.
خراج غم معین کرد سهمت بر دل خصمت
فغان برداشت کای خسرو روا نبود خرابست این.
ابن یمین (امثال و حکم دهخدا).
- خراج اراضی، خراج که بر زمین بندند در کتاب کشاف اصطلاحات فنون در ذیل خِراج آمده: آن از اجرت بنده ای و امثال آن حاصل میشود، ولی بعدها این کلمه بر مالی که سلطان میستاند، اطلاق شد و بدین ترتیب خراج شامل ضریبه وجزیه و مال الفی ٔ گردید. (چنانکه در ازاهیر آمده است) در کتاب غالب آمده: خراج فقط اختصاص به ضریبه زمین دارد، چنانکه در مفردات بحث شده است و خراج اراضی بر دو نوع است: اول: خراج مقاسمه و آن جزء معینی است از خراج که امام مقدار آنرا معین میکند، مقدار آن ربع و ثلث و امثال آن میباشد و چون این مقدار نصف خراج باشد آن دیگر مافوق طاقت است. دوم: خراج موظف که آنرا خراج وظیفه و مواظفه نیز میگویند و آن مقدار معینی است از نقد و طعام که بر حسب تعیین امام معین میشود، چنانکه عمر بر سواد عراق نسبت بهر جریب صاعی از گندم و جو و یک درهم معین کرد. بنابر آنچه در جامع الرموز در کتاب زکوه آمده است و صاحب کتاب فتح القدیرآرد: حقیقت خراج، خراج زمین است، زیرا وقتی که خراج را یاد کنیم خراج زمین از آن متبادر بذهن میشود نه جزیه مگر بطور مقید. چه درباره ٔ جزیه همواره میگویند: خراج الرأس و همین تقیید علامت مجاز است. اما در جامع الرموز آمده: جزیه خراج و خراج الراس هر دو نامیده شده و این مطلب صریح است در جواز اطلاق خراج بر جزیه بدون تقیید.
- خراج الرأس، رجوع به خراج سر و جزیه شود.
- خراج سر، پول سری و پولی که در سرشماری از رعایا گیرند. جزیه.خراج الراس. (از ناظم الاطباء).
- خراج مال، مالیات دیوان. (از ناظم الاطباء).
- خراج مصر، بوسه. (از ناظم الاطباء).
- خراج مقاسمه. رجوع به خراج اراضی شود.
- خراج مواظفه. رجوع به خراج اراضی شود.
- خراج موظف. رجوع به خراج اراضی شود.
- خراج وظیفه. رجوع به خراج اراضی شود.


صاعد

صاعد. [ع ِ] (اِخ) ابن حسن بن عیسی الربعی البغدادی، مکنی به ابی العلاء. وی از مشاهیر ادبا بود و در علم لغت و نحو و دیگر علوم ادبی ماهر و به حاضرجوابی مشهور. مولد او موصل است و در بغداد نشأت یافت و به روزگار هشام بن الحکم به اندلس شد و منصوربن ابی عامر از ولاه آن سامان وی را گرامی داشت و او بنام وی کتابی کرد و آن را الفصوص نامید، سپس شایع گشت که به نقل و روایت آن کتاب وثوقی نباشد چندانکه منصور فصوص را به نهر افکند و شاعری در این باره گوید:
قد غاص فی البحر کتاب الفصوص
و هکذا کل ثقیل یغوص.
چون این بیت به گوش صاعد رسید گفت:
عادالی عنصره انما
یخرج من قعر البحور الفصوص.
هنگام بازگشت از اندلس به جزیره ٔ صقلیه (سیسیل) رفت و بسال 417 هَ. ق. بدانجا درگذشت. از او نوادری منقول است. (قاموس الاعلام ترکی). صاحب کشف الظنون نام وی را صاعدبن حسین و کنیه ٔ او را ابوالعلاء گوید و درباره ٔ وی آرد که چون صاعد به دروغ متهم شد و کذب وی میان مردمان شهرت یافت، منصوربن ابی عامر کتاب وی را در نهر انداخت و گوید: علاءالدین ابوالحسین علی بن نفیس بن ابی حزم این کتاب را شرحی نوشته است. (کشف الظنون ج 2 ص 190). مؤلف معجم الادباء آرد که: منصوربن ابی عامر در احسان و اقبال بدو افراط کرد و او را وزارت داد و صاعد منصور را کتابی کرد بر نهج نوادر ابوعلی قالی که آن را حادثه ای غریب است و آن چنان بود که چون صاعد کتاب را پایان داد به کودکی سپرد تا همراه وی نزد منصور برد، هنگام عبور از نهر قرطبه پای کودک بلغزید و با کتاب در نهر قرطبه افتاد. ابن عریف که با صاعد کینه ای داشت در این باره گفت:
قد غاص فی البحر کتاب الفصوص
و هکذا کل ثقیل یغوص.
منصور و حاضران بخندیدند، لیکن صاعد بالبدیهه در پاسخ او بگفت:
عاد الی معدنه انما
توجد فی قعر البحار الفصوص.
و نیز کتاب الجواس بن قعطل المذحجی با دخترعم وی عفراء را برای منصور تصنیف کرد و آن کتابی لطیف و سخت ممتع است و به هنگامی که فتنه ها در اندلس برخاست کتاب شکافته شد و اوراقی از آن بیفتاد که دیگر یافت نگردید و منصور سخت شیفته ٔ این کتاب بود چندانکه یکی را راتبه ای مقرر داشت تا همه شب آن کتاب در حضرت وی بخواند و نیز کتاب هجفجف بن غیدقان بن یثربی را با خنوت دختر محرمهبن انیف بر نهج کتاب ابی السری سهل بن ابی غالب خزرجی برای وی تصنیف کرد. و پس از مرگ منصور صاعد حاضر مجلس جانشینان وی نشد و در قصیده ای که درباره ٔ مظفربن منصور که پس از پدر ولایت یافت سروده، بدین معنی اشارت کند.و اول آن قصیده این است:
الیک حدوت ناجیه الرکاب
محمله امانی کالهضاب
و بعت ملوک اهل الشرق طراً
بواحدها و سیدها اللباب.
تا آنکه گوید:
الی اﷲ الشکیّه من شکاه
رمت ساقی فجل بها مصابی
و اقصتنی عن الملک المرجی
و کنت ارم حالی باقترابی.
و این قصیده را در عید فطر سال 396 هَ. ق. در حضرت مظفر برخواند. وی بسال 417 در صقلیه درگذشت و او را با منصور اخبار و لطائفی است که ذکر آن به درازا کشد. (معجم الادباء ج 4 صص 266- 267). ابن خلکان گوید: وی به مشرق از ابوسعید سیرافی و ابوعلی فارسی و ابوسلیمان خطابی روایت کند و در حدود سال 380 در ایام هشام بن حکم و ولایت منصوربن ابی عامر به اندلس رفت. وی کتاب فصوص رابر نهج امالی قالی بنوشت و پنجهزار دینار جایزت گرفت و او را در نقل آن کتاب به کذب متهم کردند، و مردم کتاب وی را رفض کردند و چون ابوالعلاء به مدینه ٔ دانیه آمد و حاضر مجلس موفق مجاهدبن عبداﷲ عامری امیر بلاد شد در آن مجلس ادیبی بود که او را بشار میگفتند ونابینا بود، موفق را گفت اجازت ده تا صاعد را ریشخند کنم. موفق گفت متعرض او مشو که سریعالجواب است. بشار نپذیرفت و ابوالعلاء را گفت جرنفل در کلام عرب چیست ؟ ابوالعلاء بدانست که این کلمه را او نهاده و آن را در لغت اصلی نیست، پس ساعتی سر بزیر انداخت، سپس گفت آن چیزی است که به زنان نابینا کنند و جز بدیشان نکنند و جرنفل جرنفل نیست مگر هنگامی که از زوجات کوران تعدی نکند و او در این استعمال سخن به صراحت میگفت و کنایت نمی آورد، پس بشار خجل شد و حاضران بخندیدندو موفق بشار را گفت ترا گفتم مکن، نپذیرفتی. (وفیات الاعیان چ تهران ج 1 ص 248). یاقوت در معجم الادباء آرد:روزی منصور با اعیان کشور خویش نشسته بود، چون زبیدی صاحب طبقات و ابن عریف و عاصمی. منصور حاضران را گفت این مرد که نزد ما آمده است (صاعد) گمان دارد که در این علوم (ادب) متقدم است و دوست دارم تا آزمایش شود، پس کس فرستاد و او بیامد و چون مجلس را از علماو اشراف مشحون دید خجل شد. منصور وی را نزد خویش طلبید و بدو اقبال فرمود و از ابی علی سیرافی پرسید. صاعد گفت کتاب سیبویه را بر او خوانده ام. عاصمی وی را از مسئله ای از کتاب پرسید و صاعد پاسخ نتوانست و معذرت خواست که نحو همه ٔ بضاعت او نیست. زبید وی را پرسید پس ای شیخ چه چیز را نیکو میدانی ؟ گفت حفظ غریب را. پرسید وزن اولق چیست ؟ صاعد بخندید و گفت این را از کودکان مکتب خانه پرسند، نه از من. زبیدی گفت از توپرسیدیم و شک نداریم که تو آن را نمیدانی. پس رنگ صاعد دگرگون شد و گفت وزن افعل. زبیدی گفت صاحب شما ممخرق است. صاعد گفت چنان پندارم که صناعت شیخ (ابنیه) است. گفت آری. صاعد گفت بضاعت من حفظ اشعار است و روایت اخبار و فک معمی و علم موسیقی. پس ابن عریف باوی مناظره آغاز کرد و صاعد بر او ظفر یافت و در مجلس کلمه ای نمیرفت جز اینکه صاعد شعری یا حکایتی مناسب آن می آورد. پس منصور خشنود شد و او را مقرب و مقدم داشت و روزی در مجلس منصور بود و او را نابهنگام گلی آوردند که هنوز ورقهای آن گشوده نشده بود و صاعد به ارتجال در این باره بگفت:
أتتک اباعامر ورده
یذکرک المسک انفاسها
کعذراء ابصرها مبصر
فغطّت باکمامها راسها.
منصور خرسند شد و ابن عریف که حاضر مجلس بود بر وی رشک برد و منصور را گفت این دو بیت از جز اوست و بعض بغدادیان در مصر آن را از خویشتن بر من خواند و به خط خویش بر پشت کتابی نوشت و هم اکنون نزد من است. منصور گفت آن را به من بنما. ابن عریف سوار شد و به مجلس ابن بدر رفت و ماجرا بگفت و او این ابیات به نظم آورد و دو بیت صاعد را در آن بیاورد:
غدوت الی قصر عباسه
و قد جدل النوم حراسها
فالفیتها و هْی فی خدرها
و قد صدع السکر اناسها (؟)
فقالت اء سرت علی هجعه
فقلت بلی فرمت کاسها
و مدت یدیها الی ورده
یحاکی لک الطیب انفاسها
کعذراء ابصرها مبصر
فغطت باکمامها راسها
و قالت خف اﷲ لاتفضحنی
فی ابنه عمک عباسها
فولیت عنها علی خجله
و ماخنت ناسی و لا ناسها.
ابن عریف آن ابیات بر پشت کتابی به خط مصری و مداد اشقر بنوشت و نزد منصور رفت و چون منصور بدید به خشم آمد و گفت بامدادان او را بیازمایم، اگر شرمسار شد او را در ملک خویش نگذارم. بامداد کس پس او فرستاد و ندیمان و جلساء رادر مجلس حاضر ساخت که در آن طبقی بزرگ نهاده بودند و در آن طبق سقیفه ها از همه ٔ گلها ساخت و بر فراز سقیفه ها از یاسمین بر شکل کنیزکان بنهاده و زیر سقیفه ها برکه ٔ آبی بود که لؤلؤها بمانند ریگ در آن افکنده بودند و در آن برکه ماری شنا میکرد. چون صاعد درآمد و طبق را دید، منصور بدو گفت در این روز یا با ما خوشبخت خواهی شد و یا بدبخت، چه اینان گمان دارند که هرچه تو گویی دعوی است و بر آنم که بمانند این طبق هیچیک از ملوک پیش از من را حاضر نشده است. اینک وی را با همه ٔ آنچه در آن است وصف کن و صاعد بر بدیهه بگفت:
اباعامر هل غیر جدواک واکف
و هل غیر من عاداک فی الارض خائف
یسوق الیک الدهر کل غریبه
و اعجب ما یلقاه عندک واصف
و شائع نور صاغها هامر الحیا
علی حافتیها عبقر و رفارف
و لما تناهی الحسن فیها تقابلت
علیها بانواع الملاهی وصائف
کمثل الظباء المستکنهکنساً
تظللها بالیاسمین السقائف
و اعجب منها انهن نواظر
الی برکه ضمت الیها الطرائف
حصاها اللاَّلی سابح فی عبابها
من الرقش مسموم الثعابین زاحف
تری ما تراه العین فی جنباتها
من الوحش حتی بینهن السلاحف.
حاضران این بداهت او را در چنان موضع غریب شمردند و منصور آن را به خط خویش نوشت و در ناحیتی از سقیفه ها کشتی بود و کنیزکی از گلها در آن نشسته و آن را با مجذافی از طلا میراند و صاعد آن را ندیده بود. منصور گفت نیک گفتی جز اینکه ذکر سفینه و جاریه نیاوردی. صاعد فی الحال بگفت:
و اعجب منهاغاده فی سفینه
مکلله تصبو الیها المهاتف
اذا راعها موج من الماء تتّقی
بسکانها ما هیجته العواصف
متی کانت الحسناء ربان مرکب
تصرف فی یمنی یدیه المجاذف
و لم تر عینی فی البلاد حدیقه
تنقّلها فی الراحتین الوصائف
و لا غرو ان انشت معالیک روضه
وشتها ازاهیر الربا و الزخارف
فانت امرؤ لو رمت نقل متالع
و رضوی ذرتها من سطاک نواسف
اذا قلت قولاً او بدهت بدیهه
فکلنی له انی لمجدک واصف.
منصور بفرمود تا او را هزار دینارو صد جامه بدادند و برای وی در هر ماه سی دینار مقرر داشت و او را به ندماء خود ملحق ساخت. (معجم الاباء ج 4 صص 104- 107). و رجوع به لسان المیزان ج 3 صص 160 -163 و الاعلام زرکلی شود.

فرهنگ عمید

ازاهیر

شکوفه‌ها،

فرهنگ معین

ازاهیر

(اَ) [ع.] (اِ.) جِ ازهار؛ گل ها، شکوفه ها.

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

ازاهیر

گلها، شکوفه ها

معادل ابجد

ازاهیر

224

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری