معنی ازمجموعه های شعر طنز زهرا دری

لغت نامه دهخدا

زهرا

زهرا. [زَ] (از ع، ص) زهراء. (فرهنگ فارسی معین). از «زهراء» تازی بمعنی درخشان. روشن. درخشنده روی. و در اشعار فارسی این کلمه اغلب صفت زُهْره آمده است، بمعنی زهره ٔ درخشان و تابنده:
گهی چون آینه ٔ چینی نماید ماه دوهفته
گهی چون مهره ٔ سیمین نماید زهره ٔ زهرا.
فرخی.
پر پروانه بسوزد با درخشنده چراغ
چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند.
منوچهری.
شمع تاری شده را تا نبری اطرافش
برنیفروزد و چون زهره ٔ زهرا نشود.
منوچهری.
چو هاروت ار توانستی به اینجا آیی از گردون
از اینجا هم توانی شد برون چون زهره ٔ زهرا.
ناصرخسرو.
سازنده ٔ کار گنبد اخضر
خنیاگر بزم زهره ٔ زهرا.
مسعودسعد.
چو گردون گشت باغ و بوستان از ابر نیسانی
گل از گلبن همی تابد بسان زهره ٔ زهرا.
مسعودسعد.
شادی او طلبد زهره ٔ زهرا بر چرخ
که طرب راست مهیا و ندارد سر غم.
سوزنی.
مطرب به سحرکاری، هاروت در سماع
خجلت به روی زهره ٔ زهرا برافکند.
خاقانی.
خم کوس است که ماه نو ذیحجه نمود
گر ز مه لحن خوش زهره ٔ زهرا شنوند.
خاقانی.
رجوع به زُهره (ناهید) و زهراء شود. || (اِ) اسم خاص زنان. (ناظم الاطباء). نامی از نامهای زنان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زهراء شود.

زهرا. [زَ] (اِ) زَهْره و دلیری. (ناظم الاطباء). و رجوع به زَهره شود.


دری

دری. [دُرْ ری ی] (ع ص نسبی) منسوب به دُرّ. رجوع به در شود. || درخشان چون در:
کنم گنجی از سفته ٔ طبع پر
چو پیروزه پیروز و دری چو در.
نظامی.
|| (اِ) درخشندگی و روشنی و تلألؤ و تابندگی، گویند: دری السیف، یعنی درخشندگی شمشیر و روشنی آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- کوکب دری، ستاره ٔ روشن و درخشان. (منتهی الارب). ستاره ٔ ثاقب و درخشان، و آن تشبیه به دُرّ است در صفات و حسن و سفیدی. (از اقرب الموارد). ستاره ٔ بزرگ و روشن. (مهذب الاسماء). دوره کننده ٔ تاریکی و روشن مانند در و مروارید وستاره ٔ رخشان بزرگ، منسوب به در بجهت روشنی و تلالؤآن. (از دهار). ناگاه برآینده و سخت تابان و روشن. (یادداشت مرحوم دهخدا). منسوب به دُرّ و به قولی کوکب دری همین منسوب در باشد. واحد دراری و آن کواکب سخت روشن باشند از متحیره و ثوابت. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، دَراری. (منتهی الارب) (دهار): المصباح فی زجاجه، الزجاجه کأنها کوکب دری یوقد من شجره مبارکه زیتونه. (قرآن 35/24)، چراغ در آبگینه ای است و آن آبگینه گویی ستاره ای است درخشان که از درخت زیتون مبارکی برافروخته می شود.
گر سنگ ده آسیا فروافتد
در پیش رخش ز کوکب دری.
منوچهری.
از آسمان خاطر و بحر ضمیر من
در دری و کوکب دری نثار تست.
خاقانی.
این ستاره ٔ دری و دردری
بر همام بحرسان خواهم فشاند.
خاقانی.
کوکب دری است یا در دری کز هر دری
دست و کلکش گاه توقیع از بنان افشانده اند.
خاقانی.
این در دری باﷲ از کوکب دری به
کز دست عطارد زه گفتار چنین خوشتر.
خاقانی.

دری. [دَ] (ص نسبی) منسوب به دره ٔ کوه چون کبک دری. (یادداشت مرحوم دهخدا). || کبک. کبک دری:
پری دیدار حوری نارون قد
دری رفتار حوری یاسمن خد.
سوزنی (از جهانگیری).
- کبک دری، نام نوعی از کبک باشد. و در وجه آن بعضی گفته اند که منسوب به دره ٔ کوه باشد و گروهی مرقوم کرده اند که بسبب خوشخوانی دری گویند. (از جهانگیری). نوعی علی حده است از کبک که به جثه از دیگر کبکان کلان تر و به رنگ بهتر باشد و چون این نوع کبک در دره ٔ کوه بسیار یافته می شود آن را دری می خوانند. (از غیاث). کبکهائی که در میان دره ٔ کوه پرورش می یابند و بسیار بزرگ، به قدر خروسی می شوند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). مرحوم دهخدا در یادداشتی باعلامت شک و تردید نوشته است: کبک دری آیا منسوب به دربار شاهان است چنانکه فرانسویها نیز آن را کبک شاهانه گویند:
تذروان و طاوس و کبک دری
بیابی چو بر کوهها بگذری.
فردوسی.
از لاله همی لعل کند کبک دری پر
وز سبزه همی سبز کند زاغ سیه بال.
فرخی.
مجلس تو ز نکورویان چون باغ بهار
پر تذروان خرامنده و کبکان دری.
فرخی.
تازان چون کبک دری در کمر
یازان چون سرو سهی درچمن.
فرخی.
از قهقهه ٔ قنینه که می زو فروکنی
کبک دری بخندد شبگیر تا ضحی.
منوچهری.
همی رفت جم پیش آن سعتری
چمان بر چمن همچو کبک دری.
اسدی.
چو کبک دری بازمرغ است لیکن
خطر نیست با باز کبک دری را.
ناصرخسرو.
شد کبک دری ز قهقهه سست
کاین پیشه ٔ من نه پیشه ٔ تست.
نظامی.
چندانکه چو باز می پریدم
از کبک دری نشان ندیدم.
نظامی.
روان گشته به نقلان کبابی
گهی کبک دری گه مرغ آبی.
نظامی.
منزل تو دستگه سنجری
طعمه ٔ تو سینه ٔ کبک دری.
نظامی.
نای قمری به ناله ٔ سحری
خنده برده ز کام کبک دری.
نظامی.
خجل روئی ز رویش مشتری را
چنان کز رفتنش کبک دری را.
نظامی.
دیگر نظر نکنم بالای سرو چمن
دیگر صفت نکنم رفتار کبک دری.
سعدی.
- || نام نوایی است از موسیقی. (آنندراج):
ساعتی سیوار تیر و ساعتی کبک دری
ساعتی سرو ستاه و ساعتی با روزنه.
منوچهری.
و رجوع به کبک دری در ردیف خود شود.

دری. [دَ] (ص نسبی) منسوب به در به معنی باب. || منسوب به در پادشاه یعنی دربار. درباری. (یادداشت مرحوم دهخدا).


طنز

طنز. [طَ] (اِخ) (شارع...) ببغداد است بنهر طابق. (معجم البلدان).

طنز. [طَ] (ع مص) فسوس کردن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). فسوس داشتن. (دهار). افسوس داشتن. (زوزنی). افسوس کردن. (تاج المصادر). || بر کسی خندیدن. || عیب کردن. (زوزنی). || لقب کردن. (زوزنی). || سخن به رموز گفتن. (غیاث) (آنندراج). || (اِمص) طعنه. (غیاث) (آنندراج). سخریه: آنچه دیده و شنیده از احوال نوخاستگان و حرکات ایشان و سخنان باطنز که میگفتند بازراند. (تاریخ بیهقی ص 599). بزرگان طنز فرانستانند. (تاریخ بیهقی ص 392).
زبون تر از مه سی روزه ام مهی سی روز
مرا بطنز چو خورشید خواند آن جوزا.
خاقانی.
سالها جستم ندیدم زو نشان
جز که طنز و تسخر این سرخوشان.
مولوی.
قهقهه زد آن جهود سنگدل
ازسر افسوس و طنز و غش و غل.
مولوی.
عقلم بطنز گفت که انظر الی الابل
کاندر ابل عجایب صنع خدا بسی است.
سلمان ساوجی.
|| ناز. (غیاث) (آنندراج).

فرهنگ معین

دری

(~.) (ص نسب.) منسوب به دره (کوه): کبک دری.

فرهنگ عمید

دری

مربوط به دره: کبک دری،

زبان فارسی که بعد از زبان پهلوی متداول گردیده و با اندک تغییری به‌صورت زبان فارسی کنونی درآمده و پس از اسلام زبان رسمی و ادبی مردم ایران شده است: نظامی که نظم دری کار اوست / دری نظم کردن سزاوار اوست (نظامی۵: ۷۶۵)،


طنز

(ادبی) شیوۀ ادبی که در آن عیوب فردی و اجتماعی به منظور اصلاح این عیوب به‌صورت خنده‌آوری نمایش داده می‌شوند،
طعنه، سرزنش،
* طنز زدن: (مصدر لازم) = * طنز کردن
* طنز کردن: (مصدر لازم) [قدیمی] طعنه زدن، مسخره کردن،

فرهنگ فارسی هوشیار

طنز

طعنه، افسوس کردن، آنچه دیده و شنیده از احوال نوخاستگان و حرکات ایشان و سخنان با طنز که میگفتند، باز راند

واژه پیشنهادی

اثری‌ از زهرا دری

تولدت مبارک، من که کلاس اوّلم

لیلا باید با التماس مجنونو راضی بکنه

معادل ابجد

ازمجموعه های شعر طنز زهرا دری

1251

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری