معنی ازهر

لغت نامه دهخدا

ازهر

ازهر. [اَ هََ] (اِخ) ابن عبدالحارث بن ضراربن عمرو الضبی. عالمی ناسب و از خطبای بنی ضبه حنظلهبن ضرار. وی درک اول اسلام کرد و عمری طویل یافت و یوم جمل را ادراک کرد. او را گفتند: مابقی منک ؟ گفت: اذکر القدیم و انسی الحدیث و اَرق باللیل و انام وسط القوم. (البیان و التبیین چ سندوبی ج 1 ص 269 و ج 2 ص 122).

ازهر. [اَ هََ] (اِخ) ابومعبد. محدث است.

ازهر. [اَ هََ] (اِخ) ابن یحیی. مؤلف تاریخ سیستان آرد: ( (پس چون بزرگی یعقوب پیدا گشتن گرفت و ایزد تعالی فتحها همی کرد، ازهر را بر خوارج دوستی بوده بود. قصه ٔ ازهر: ازهربن یحیی بن زهیربن فرقدبن سلیمان بن ماهان بن کیخسروبن اردشیربن قبادبن خسرو ابربیز الملک، پس ازهر نامه ها کرد سوی بزرگان خوارج و ایشان را بنواختن و نیکوئی گفتن ترغیب کرد، تا هزار مرد بیک راه بیامدند و یعقوب مهتران ایشان را خلعت داد و نیکوئی گفت که از شما [هر که] سرهنگ است امیر کنم و هر که یک سوار است سرهنگ کنم و هر چه پیاده است شما را سوار کنم و هر چه پس از آن هنر بینم جاه و قدر افزایم. [پس آن مردم] با او آرام گرفتندو یک چند بسیستان ببود)). و نیز در عنوان (رفتن یعقوب به کرمان و فارس) گوید: ( (وز آنجا [بم] بکرمان شد [یعقوب] و عامل کرمان علی بن الحسین بن قریش بود، طوق بن المغلس را بحرب یعقوب فرستاد. چون لشکر برابرگشت حربی صعب کردند و ازهر، طوق را اندر میان معرکه بکمند بگرفت و اسیر کرد و سپاه او هزیمت کردند، و باز زنهار خواستند، زنهار دادشان.)) و در عنوان ( (کشتن عبداﷲ و زنهار آمدن سالوکان خراسان)) همان کتاب آمده: ( (یعقوب قصد رفتن کرد سوی فارس روز شنبه دوازده روز باقی از شعبان، سنه احدی و ستین و مأتین، و ازهربن یحیی را خلیفت کرد بر سیستان)). و در عنوان ( (گریختن علی بن اللیث از قلعه ٔ بم)) گوید: ( (چون عمرو بپارس رسید، علی بن اللیث بند بود و محبوس بقلعه ٔ بم، حیلتی بکرد و خویشتن را خلاص کرد، اندر ماه رمضان سنه ٔست و سبع و مأتین. وز آنجا گروهی جمع کرد و بتاختن بسیستان آمد. احمدبن شهفور و ازهربن یحیی هر دو با سپاه بحرب او بیرون شدند، چون چنان دید حرب نکرد، راه خراسان بگرفت...)) و هم در عنوان ( (نسبت ازهربن یحیی و حکایت آن)) مینویسد: ( (اما حدیث ازهر از ابتداءنسبت وی بگوئیم: ازهربن یحیی بن زهیربن فرقدبن سلیمان بن ماهان، و سلیم و حاتم برادران بودند و حاتم جد یعقوب و عمرو و علی بود، وسلیم جد خلف بن اللیث و آن ازهربن یحیی، و ازهر مردی گرد و شجاع بود و با کمال خرد و تمام مردی و دبیر وادیب بود و مملکت بیشتر بر دست او گشاده شد، خویشتن کانا ساخته بود، چیزهائی کرد که مردمان از آن بخندیدی و تواضعی داشت از حد بیرون، و از حکایتهاء وی یکی آن بود نادر، که روزی مردمان برخاستند اندر قصر یعقوبی، او انگشت بزفرین اندر کرده بود و انگشت او سخت کرده و آماس گرفته و بمانده، چون او بر نمی خاست نگاه کردند و آن بدیدند، آهنگری بیاوردند تا انگشت او بیرون کرد از آن و برفت، دیگر روز هم آنجا بنشست باز انگشت سخت کرده بود بزُفرین اندر. گفتند چرا کردی ؟ گفت نگاه کردم تا فراخ شد؟ دقیقی بشعر اندر یاد کند:
بر آب گرم درمانده ست پایم
چو در زفرین در انگشت ازهر.
دیگر، روزی یعقوب بنماز آدینه همی آمد ازهر اندر پیش برسم خدمت همی [شد]، یکی روستائی ازهر را سلام کرد دو پای بی شلوار و پوستینی روستائی از پس گردن و از قرابتان او بود، حدیثها همی پرسید از وی، بازگفت ترا دشوار باشد دویدن، از پس من برنشین تا ترا آسان تر باشد روستائی برنشست. یعقوب بدید راه بگردانید، و ازهر همچنان بنماز شد، چون بازگشتند گفت ای امیر همه هنری، اما این حسد در تو موجود نبود که من اندر موکب تو صد هزار سوار و ده هزار غلام می بتوانم دید، تو مرا بریوری نیارستی دید تا راه بگردانیدی یعقوب بسیار بخندید هرچند عادت او نبود خنده کردن. دیگر، که روزی از شکار همی آمد، پیرزنی دید و چیزی اندر بغل گرفته گفتازالا چه داری ؟ گفت، نکانک و پژند. گفت بیار. پیش او اندر نهاد. اسب بداشت و بخورد و پیرزن را بر جنیبت نشاند و بخانه برد و گفت قصه ٔ خویش بازگوی. گفت پسری دارم بزندان اندر، و بخونی متهم است و فردا قصاص خواهند کرد. پس از هر چیزی که اندر گرما بود طبقی نیکو راست کرد و با پیرزن بزندان فرستاد و گفت من فردا پسرت را رها کنم انشأاﷲ. دیگر روز مظالم بود آنجا رفت پیش امیر عمرو، گفت آن مرد را بمن ارزانی باید کرد. و گفت که این کار خصمان است، خصمان را بخواند و بدوازده هزار درم مرد را بازخرید. ازهر گفت من نکانک و پژند زال خورده ام. عمرو سیم از خزینه بداد و مرد را بگذاشت و خلعت داد و او را مولی الازهر خواندند، پس از آن معروف گشت و از بزرگان یکی گشت اندر حدیث عمارت، و سروکیل ازهر بود، و چنان شد که عمرو را با همه لشکر بپژند مهمان کرد وامیری ِ آب درِ طعام به وی دادند، چندین وقت او بود.و ازهر بحرب زنبیل خرطوم پیلی را بشمشیر بیرون انداخت که حمله آورده بود بر سپاه یعقوب و سبب هزیمت آن سپاه بیشتر از آن بود. و رسولی از آن امیرالمؤمنین بسیستان آمد او را بسرای ازهر فرود آورد یعقوب، تبجیل را، رسول ازهر را پرسید که تو امیر را که باشی ؟ گفت: من ستوربان اویم. رسول بدان خشم گرفت چون بخوان خواند رسول را، ازهر را دید با یعقوب برخوان نشسته، رسول زمانی ببود، گفت: من بخشم بودم کنون بعجب بمانده ام یعقوب گفت چرا؟ گفت مرا بسرای ستوربان خویش فرود آوردی و اکنون ستوربانت را بر خوان همی بینم. یعقوب دانست که آن ازهر گفتیست. هیچ نگفت تا خوان برگرفتند. فرمود تا گاوان بیاوردند کارزاری، و اندرافکندندبسرای قصر اندر، چون سر محکم بیکدیگر فشردند ازهر را گفت برخیز و گاوان را باز کن. ازهر برخاست به یک دست سروی این گاو گرفت و بدیگر دست سُروی دیگر و هردورا دور بداشت پس گفت زخمی بکن. یکی گاو را دور انداخت چنانک بر پهلو بیفتاد. شمشیر برکشید و دیگر گاو را شمشیری بزد و بدو نیم کرد. رسول بعجب بماند. پس یعقوب گفت اگر ستوربانست بدین مردی که تو بینی حرمت اوبزرگست ناچار، تا بر خوان نشانم که چنین مرد بکار آید و آنکه ترا اندر سرای او فرود آوردم تبجیل را بود، اما او پسر عم من است نه ستوربان، ولکن عادت دارد چیزها گفتن که خلاف خرد باشد و بتکلف گوید، و من دانم که او بخردست و از چنین حدیثها مستغنی است. پس رسول بدان شاد بود و امیر یعقوب را خدمت کرد و شکر کرد وهمچنین قصه هاء او بسیار است اندر حربها باوقات، اماشرط، اندر اول کتاب اختصار است تا خواننده را ملالت کم گیرد. انشأاﷲ تعالی)). رجوع بفهرست تاریخ سیستان چ بهار شود. و او به ازهر خر شهرت یافت. مؤلف قابوس نامه گوید: چنین گویند که عمرو لیث بیک چشم نابینا بود، چون امیر خراسان شد، روزی بمیدان رفت که گوی زند، او را سفهسالاری بود ازهر خرنام، این ازهر بیامد وعنان او را بگرفت و گفت: نگذارم که تو گوی زنی و چوگان بازی. عمرو لیث گفت چون است که شمای گوی زنیت و روا داریت و چون من چوگان زنم روا نداری، ازهر گفت: از بهر آنک ما را دو چشم است، اگر گوی در چشم ما افتد بیک چشم کور شویم و یک چشم بماند که بدو جهان روشن بوینیم و تو یک چشم داری، اگر اتفاق بد را یک گوی بدان چشم افتد امیری خراسان را بدرود باید کرد. عمرو لیث گفت: با این همه خری راست گفتی، پذیرفتم که تا من زنده باشم گوی نزنم)). (قابوسنامه چ طهران ص 68):
مَثَل ِ من بود بدین اندر
مَثَل ِ زوفرین و ازهر خر.
عنصری.
و رجوع بحدائق السحر ص 105 و 106 و 107 شود.

ازهر. [اَ هََ] (اِخ) ابن قیس. صحابی است و حرزبن عثمان از او حدیثی روایت کرده و ابن عبدالبر ذکر او آورده است. (تاج العروس).

ازهر. [اَ هََ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از زاهر. روشن تر. (غیاث اللغات) (منتخب اللغات) (کنزاللغات):
هست خورشید ازهر از انجم
تو ز خورشید ازهری ازهر.
سوزنی.
|| (ص، اِ) روشن. (مؤید الفضلاء) (منتهی الارب). درخشان:
بروی پاک و رای نیک و فعل خوب و کار خوش
نظیر او ندانم کس چه در دنیا، چه در عقبی
یکی چون چشمه ٔ زمزم دوم چون زهره ٔ ازهر
سیم چون چنگ بوالحارث، چهارم دست بویحیی.
منوچهری.
چرا بر چرخ گردنده کواکب
همه یکسان نشد چون شمس ازهر.
مسعودسعد.
آن شب که روز عید شبیخون یکی شمرد
صبح ظفر برآمد از اعلام ازهرش.
خاقانی.
شه بتخت مملکت چون برنشست
تخت را بر زهره ٔ ازهر کشید.
؟
|| سپید روشن. سپیدی روشن. (مهذب الاسماء). سپیدرنگ. || سپیدروی. سپیدروی از کرم و جوانمردی. (از منتهی الارب) (مؤید الفضلاء) (صراح). سپیدپیشانی. درخشان روی. (منتهی الارب). || نیکو. (منتهی الارب). || روشن کننده. (مؤید الفضلاء). || سرخ سپید. (مهذب الاسماء). مؤنث: زَهْراء. ج، زُهر. (مهذب الاسماء). || ماه. (مؤید الفضلاء) (منتهی الارب). || یوم جمعه. || شیر تازه. (منتهی الارب). || گاو نر وحشی. گاو دشتی. (مؤید الفضلاء) (منتهی الارب). || شیر بیشه ٔ سپیدرنگ. (منتهی الارب). || شتر شتاب که پای را از هم باز نهد و اطراف درختان را بگیرد در رفتن. (منتهی الارب). الجمل المتفاج المتناول من اطراف الشجر. شتر تیزرو.

ازهر. [اَ هََ] (اِخ) ابن عبدالعزیز مکنی بابی الهندی شاعر. رجوع بعقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 3 ص 297 شود.

ازهر. [اَ هََ] (اِخ) موضعی است بمسافت سه میلی طایف. عرجی گوید:
یا دار عاتکه التی بالازهر
او فوقه بقفا الکثیب الأعفر
لم الق اهلک بعد عام لقیتهم
یالیت أن لقاءَهم لم یقدر.
(معجم البلدان) (مراصد الاطلاع).
|| موضعی است بیمامه، در آن نخلستان و مزارع و آبهاست. (معجم البلدان).

ازهر. [اَ هََ] (اِخ) ابن سعد السمان الباهلی بالولاء البصری. محدث است. وی از حمید طویل و از وی اهل عراق روایت کنند و از پیش آنکه ابوجعفر منصور بخلافت رسید، ازهر مصاحب وی بود و آنگاه که او تولیت خلافت یافت ازهر نزد وی شد و منصور او را بارنداد و او مترصد بارعام بماند و به روزی که ابوجعفر بارعام داشت وی درآمد و سلام کرد منصور گفت چرا آمده ای گفت تا تهنیت خلافت تو گویم منصور فرمان کرد او را هزار دینار دهند و بدو گویند که وظیفه ٔ تهنیت بگذاشتی دیگر بار نخواهم نزد من آئی و سال دیگر ازهر باز آمدو هم منصور او را بار نداد و او نیز منتظر بارعام شد و با دیگران بمجلس خلیفه درآمد و سلام داد منصور پرسید چه ترا به آمدن بدینجا داشت گفت شنیدم که ترا بیماری بود و بعیادت آمدم منصور امر داد تا هزار دیناردیگر به وی دهند و بدو گویند که وجیبه ٔ عیادت ادا کردی و من کم بیمار شوم بار دیگر نخواهم نزد من آئی او برفت و سال سوم نیز بیامد و باز منصور از باعث آمدن وی پرسید گفت وقتی تو میگفتی که دعائی مستجاب دانی آمده ام تا آن دعا بمن آموزی گفت آن دعا بگذار چه من هر سال با آن دعا از خدا درخواهم که بار دیگر تو بدیدار من نیائی و تو باز می آئی. و از ازهر وقایع و حکایات مشهوره ٔ دیگر هست. ولادت 111 هَ. ق. و مرگ وی در203 و بقولی 207 بود. (ابن خلکان چ طهران ص 66). و در نامه ٔ دانشوران آمده: ازهربن سعد سمان مکنی به ابوبکر، از مردم بصره و مشایخ رواه و ارکان محدثین است ولادت وی در سال یکصد و یازده هجری بود پدر وی غلام (یعنی از موالی) مردی از قبیله ٔ باهله بود و از اینروی ابوبکر را در کتب رجال باهلی بالولاء نویسند او در فن حدیث شاگردی حمید طویل کرد و محدثین عراق فن اخبار از او فراگرفتند و روایت خویش به وی مستند داشتند یافعی و دیگران آورده اند که ابوبکر از آن پیش که ابوجعفر منصور بر اریکه ٔ خلافت نشیند همواره در صحبت ابوجعفر بسر میبرد و با وی طریق مرافقت و اتحاد مسلوک میداشت وقتی که منصور برمسند خلافت جلوس کرد ابوبکر برحسب دوستی قدیم برای تهنیت منصور بدرب سرای خلافت آمده آهنگ حضور کرد و اذن ورود خواست چون خبر استیذان وی بمنصور بردند منصور به اقتضای منصب آغاز بیوفائی کرد و حاجب را به ممانعت وی فرمان داد ابوبکر بناچار بازگشت و در خانه ٔ خود همی منتظر بنشست تا روزی که منصور طبقات مردم را بار عام بخشید پس ابوبکر بمنزل ابوجعفر درآمد همینکه چشم خلیفه بدو افتاد گفت یا ابوبکر از چه راه آهنگ این درگاه کردی و به چه عنوان عزیمت این آستان نمودی ؟ گفت یا امیرالمؤمنین آمدم تا حق صحبت دیرین گذارم و ترا به این موهبت عظمی تهنیت گویم. منصور با غلامان بگفت هزار دینار بوی تسلیم دارید و از جانب من به او بگوئید که کاری نیکو کردی مرابخلافت تهنیت و تبریک گفتی ولی سپس مرا از تکلیف دیدار معاف دار و قدم خود بزحمت این حرکات رنجه مساز. حسب الامر هزار دینار بوی دادند و آن پیغام بگذاردند. ابوبکر جائزه ٔ خویش بستد و از مجلس منصور برآمد چون سال دیگر منصور بار عام داد ابوبکر بدرگاه رسید و با مردم بحضرت خلیفه وارد شد و سلام کرد. همینکه منصور را نظر بدو افتاد گفت هان ای ابابکر از چه روی دیدار ما را خواستار شدی ؟ گفت شنیدم امیرالمؤمنین را کسالتی عارض شده وظیفه ٔ عیادت بر خود واجب دیدم برای ادای این تکلیف بخدمت رسیدم. منصور با یکی از واقفان حضور گفت هزار دینار بوی بسپار و از لسان منش پیغام گذار که شرط عیادت پرداختی از این پس این تکلیف بر خودواجب مشناس که من بس قوی مزاج و قلیل مرض باشم. ابوبکر پیغام بشنید و عطا بگرفت و بخانه برگشت. چون سال دیگر درآمد و منصور روزی را که مقرر بود علی الرسم بارعام بخشید هم ابوبکر خود را مانند سالهای گذشته بدارالخلافه رسانید و در جرگه ٔ عامه بحضور کشانید. همینکه منصور او را دید گفت دو سال ازین پیش تهنیت خلافت بهانه کردی و سال گذشته عیادت مرضی وسیله نمودی حالی در تصدیع ما چه دستاویز جسته ای ؟ گفت شنیده ام که امیرالمؤمنین را دعائیست مستجاب که هر کس در سختی و گرفتاری آن دعا بخواند البته نجات یابد اینک آمدم تا آن دعا از امیرالمؤمنین بیاموزم. منصور گفت ای ابابکرخود را بیهوده زحمت نهادی زیرا که یک دو سال است ازآن دعا یکباره اثر رفته چه من هر سال آن دعا میخوانم که تو را نبینم نمیشود و چنانکه می بینی همه ساله بعذاب ملاقاتت مبتلا و بتکلف دیدارت گرفتارم. یافعی گوید همانا منصور در این واقعه طریق حلم و بردباری سپرده با آنهمه سخت گیری و بیگذشتی که از او منقول است اینگونه سلوک را از نوادر اتفاقات توان شمرد چه اگر این مقدمات با حجاج افتادی جز عقوبت قتل نتیجه ندادی وهمچنین این قسم بذل و بخشش از ابوجعفر بس بدیع و غریب است چه صفت بخل و ملکه امساک چندان بر طبع وی غالب بود که به ابوالدوانیق مکنی شده. وفات ابوبکر چنانکه جمعی از ارباب طبقات ذکر کرده اند درسال دویست و سه یا دویست و هفت وقوع یافت. قاضی شمس الدین ابن خلکان در ذیل ترجمت ابی بکر گوید بصره از شهرهای مشهور و از بلاد اسلامیه معدود است که عمربن الخطاب در سال چهارده هجری آن شهر بدست عقبهبن غزوان بنیاد کرد و در نسبت به آن شهر بصری بفتح باء و بصری بکسر با هردو مجوز است چنانکه ابن قتیبه در باب اسامی بلدانی که در نسبت تغیرپذیرند بدین معنی تصریح کرده است. (نامه ٔ دانشوران ج 1 ص 218). و رجوع به اعلام زرکلی و عقدالفرید ج 1 ص 196 و حبیب السیر جزو سیم از ج 2 ص 93 شود.

ازهر. [اَ هََ] (اِخ) ابن سعید. ابن قتیبه ٔ دینوری بوسائطی از وی دعائی از رسول (ص) نقل کند. (عیون الاخبار ج 2 ص 278).

ازهر. [اَ هََ] (اِخ) (جامع...) جامع مشهور مصر و آن نخستین مسجدی است که در قاهره تأسیس شده و قائد جوهر مولای المعزّ عبیدی به سال 359 هَ. ق. که طرح قاهره را ریخت بنیاد آنرا در روز شنبه ٔ سلخ جمادی الاولی آغاز کرد و در نهم رمضان سال 361 بپایان برد و سپس عزیزبن معز و پس از او الحاکم بامراﷲ بتجدید آن کوشیدند و حاکم اوقاف معتنابهی جهت آن تعیین کرد که به 1067 دینار هر سالی بالغ میشد تنوری از سیم و 27 قندیل سیمین در آن قرارداد و در محراب وی منطقه ای از سیم بود که صلاح الدین ایوبی آنرا به سال 569 هَ. ق. برکشیده بود و 5000 درهم بها داشت، بعدها مستنصر و پس از او الحافظ لدین اﷲ جامع مزبور را تجدید عمارت کردند و حافظ در آن مقصوره ای لطیف بر پای کرد. در ایام الظاهر بیبرس، جامع ازهر بدست امیر عزالدین تجدید و اصلاح شد و امیر یلبک الخازندار مقصوره ای بزرگ در آن بناکرد و جماعتی از فقهاء را باقراء فقه بر مذهب شافعی و محدثی را با سماع حدیث و هفت قاری را بقرائت قرآن گماشت و مدرسی برای تدریس عربیت تعیین کرد و اوقاف جزیله بجامع تخصیص داد و امراء و علماء در اقامه ٔ مراسم جمعه در جامع مذکور اتفاق کردند و مکتوبی شرعی در این باب نوشتند و پیش از عهد ایوبیان علاوه بر ایراد خطبه در جامع الحاکمی، در ازهر نیز خطبه ایراد میکردند. در زمان صلاح الدین، بامر قاضی القضاه صدرالدین بن عبدالملک بن درباس بجهت منع تکرار اقامه ٔ جمعه در یکشهر، طبق مذهب شافعی این رسم ابطال گردید و بار دیگر در ایام الظاهراعاده شد سپس جامع مذکور در زلزله ٔ سال 702 هَ. ق.ویران گردید و امیر سلاّر عمارت آن را بعهده گرفت و ساختمان وی بدست قاضی نجم الدین محمدبن حسین بن علی الاسعردی بسال 725 تجدید شد و بار دیگر به سال 761 بروزگار ناصربن قلاوون بدست بشیر الجامدار کاملاً اصلاح گردید. وی برای جامع مصحف و قاری ترتیب کرد و بر باب قبلی آن سقاخانه ای با آب گوارا بساخت و بر بالای آن مکتبی جهت تعلیم قرآن مجید به ایتام بنا کرد و فقراء مجاور را بدانجا اطعام میکردند. و فقهاء حنفیه بتدریس می پرداختند و برای اینهمه اوقاف جزیله مقرر داشت و در سال 784 امیربهادر، مقدم ممالیک سلطانیه در ایام الملک الظاهر برقوق فرمانی صادر کرد مبنی بر اینکه هرکس از مجاورین جامع بدون وارث شرعی درگذرد و اموالی بجای ماند آن را بمجاورین دیگر جامع مذکور اختصاص دهند و در سنه ٔ 800 مناره ٔ جامع که کوتاه بود، منهدم گردید و مناره ای بلندتر از آن برآوردند و خرج آن به 10000 درهم بالغ شد و سپس بسال 817 بجهت میل و کژی که در آن پدید شده بود، خراب شد. پس مناره ای از سنگ دردروازه ٔ جامعالبحری بنانهادند و آن به سال 818 به اتمام رسید سپس نیز متمایل و در سنه ٔ 827 منهدم شد و دیگر بار آنرا بساختند و در سال 818 عده ٔ مجاورین ملازم جامع 750 مرد از ایرانیان و زیالعه و مغاربه و مصریین ریفی بودند و هر طائفه ای را رواقی بود و در جامع بتدریس علوم و تلاوت قرآن می پرداختند و در سال مذکور قاضی حاجب الحجاب بتولیت آن منصوب شد و او مجاورین را از اقامت در جامع منع و اخراج کرد و صندوقها و خزینه ها و کراسه ها و مصاحف را بیرون برد و آن محل بیتوته ٔ منقطعین گردید، سپس گروهی از ایشان را بازداشت و بزد و امتعه ٔ آنان بستد و برای منبر جامع، جامه ٔ سیاه و دو علم بیاراست و 15000 درهم در این مقصود صرف شد. در زمان محمدعلی پاشا معارف و علوم در اقطار مصر انتشار یافت و بر حسن و رونق و انتظام و عده ٔ طلاب که از جمیع اقطار اسلامیه و از همه ٔ مذاهب بدانجا روی می آوردند افزود و انواع فنون شرعیه و لغویه و ریاضیه تدریس شد و از آن پس تاکنون راه ترقی می پیماید. (ضمیمه ٔ معجم البلدان). رجوع بقاموس الاعلام ترکی و بتاریخ ادبیات ایران تألیف ادوارد براون ج 4 ترجمه ٔ رشید یاسمی ص 245 و 268 شود.

ازهر. [اَ هََ] (اِخ) ابومعاویه. تابعی است.

ازهر. [اَ هََ] (اِخ) ابن الولید. محدث است و جریربن عثمان از او روایت کند.

ازهر. [اَ هََ] (اِخ) ابن یونس عبدی. محدث است و از ابراهیم شکستانی روایت دارد.

ازهر. [اَ هََ] (اِخ) ابن عبداﷲ حرازی، از مردم روستا و قلعه ٔ حراز [یمن]. (منتهی الارب). و مؤلف تاج العروس گوید: حرازبن عوف بن عدی بطن من ذی الکلاع من حمیر و من نسله الحرازیون المحدثون و غیرهم، منهم ازهر الحرازی و غیره.

ازهر. [اَ هََ] (اِخ) خر. رجوع به ازهربن یحیی شود.

ازهر. [اَ هََ] (اِخ) الحمانی مکنی بابی النجم. او از ابی رجاء عطاردی و از او زیدبن الحباب روایت کند.

ازهر. [اَ هََ] (اِخ) ابن خمیصه. صحابیست و از ابی بکر صدیق روایت داردو ابن عبدالبر گوید: فی صحبته نظر. (تاج العروس).

ازهر. [اَ هََ] (اِخ) ابن رستهبن عبداﷲ، ابومحمد المُکتب اصفهانی، متوفی به سال 286 هَ. ق. وی از محمدبن بکیر و سهل بن عثمان و سعدویه روایت دارد. ابونعیم اصفهانی بنقل از عبدالرحمن بن محمدبن سیاه و عبداﷲبن محمدبن جعفر از ازهر دو حدیث از پیغامبر (ص) روایت کند. (ذکر اخبار اصبهان چ لیدن سال 1931 صص 227- 228).

ازهر. [اَ هََ] (اِخ) ابن مِنقَر. مؤلف تاج العروس گوید: ازهربن منقر و یقال منقد من اعراب البصره اخرجه الثلاثه. و او را از صحابه یاد کند.

ازهر. [اَ هََ] (اِخ) ابن عامربن غوثبان. پدر قبیله ای است. (منتهی الارب در کلمه ٔ زوف).

ازهر. [اَ هََ] (اِخ) ابن جمیل. ابن قتیبه ٔ دینوری در عیون الاخبار بنقل از احمدبن الخلیل از او روایت کند. رجوع بعیون الاخبار ج 2 ص 30 شود.

ازهر. [اَ هََ] (اِخ) ابن عبد عوف بن عبدبن الحرث بن زهره الزهری. صحابی است. (تاج العروس). مؤلف قاموس الاعلام ترکی گوید: ازهربن عبدعوف بن عبدبن حارث بن زهرهبن کلاب بن مره القرشی الزهری یکی از صحابه بود و او عموی عبدالرحمن بن عوف که یکی از عشره ٔ مبشره است بوده و نیز پدر عبدالرحمن بن ازهر است. و رجوع بامتاع الاسماع ج 1 ص 303 شود.

ازهر. [اَ هََ] (اِخ) ابن جوزی بوسایطی از او در باب عمربن عبدالعزیز روایت کند. (سیره عمربن عبدالعزیز ص 153).

ازهر. [اَ هََ] (اِخ) ابن نعمان. مکنی بابی الطبیب. وی از ابوالحسن علی بن رضوان طبیب سوءالاتی در باب اورام کرده و او رساله ای در جواب وی بپرداخته است. (عیون الانباء ج 2 ص 104).

فرهنگ معین

ازهر

(ص تف.) روشن تر، (ص.) روشن، درخشان، (اِ.) ماه، سفید رنگ. [خوانش: (اَ هَ) [ع.]]

فرهنگ عمید

ازهر

روشن، درخشان،
درخشان‌تر،

حل جدول

ازهر

سپید و روشن

فرهنگ فارسی هوشیار

ازهر

بسیار روشن، درخشان

فرهنگ فارسی آزاد

ازهر

اَزْهَر، روشن تر (ین)، سفید، نورانی و درخشان، ستاره (مؤنث: زَهْراء)،

معادل ابجد

ازهر

213

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری