معنی ازید

لغت نامه دهخدا

ازید

ازید. [اَ ی َ] (ع ن تف) نعت تفضیلی از زائد. بیشتر. زیاده تر. زائدتر. بسیارتر. بیش از:
نه معن زائده ای کز ید عطاده خود
ز معن زائده ای در عطادهی ازید.
سوزنی.


انفی

انفی. [اَ فا] (ع ن تف) نعت تفضیلی از نفی. (یادداشت مؤلف): فان علم ان احداً من غلمانه [غلمان المحتسب] اخذ رشوه صرفه عنه لینفی عنه الظنون و تتخلی عنه الشبهات فان ذلک ازید لتوقیره و انفی للمطعن فی دینه. (معالم القربه از یادداشت مؤلف).
- امثال:
القتل انفی للقتل. (منسوب به اردشیر بابکان از یادداشت مؤلف).


معن زائده

معن زائده. [م َ ن ِ ءِ دَ](اِخ) معن بن زائده:
در جود بر زیادتی از معن زائده
وز فضل فضل داری بر فضل برمکی.
سوزنی.
نه معن زائده ای کز ید عطاده خود
ز معن زائده ای در عطا دهی ازید.
سوزنی.
نه معن زائده دانم نه حاتم طائی
نه آنکه از پی هجران میهمان بگریست.
خاقانی.
و رجوع به معن بن زائده شود.


مسحقونیا

مسحقونیا. [م َ ح َ](معرب، اِ) به لغت یونانی کف آبگینه را گویند و آن آبی باشد که مانند کف بر روی آبگینه پیدا گردد و آن را به عربی زبدالقواریر و ماءالزجاج خوانند.(از برهان). کفک آبگینه را گویند و پاره های او را هیئت پهن بود و زودشکسته شود، و آن چیزی است که چون جوهر آبگینه پخته شود و بر سر او به شبه پوده سیاه چیزی بایستد. قوت او چون قوت آبگینه باشد بلکه الطف و ازید از او بود.(تذکره ٔ ضریر انطاکی). شامل کف شیشه ای است که بعد ازگداز شیشه بر روی آن مانند شیشه ٔ رقیقی ظاهر می شود و شامل احجار مطبوخه است که شیشه و سنگ سرمه و اقلیمیا و راسخست را سائیده و تسقیه به آب آهک و آب قلی نموده که بجوشانند.(از مخزن الادویه). کفکی که بر شیشه ٔ مذاب افتد، و بعضی گفته اند زجاج شامی است.(یادداشت مرحوم دهخدا). مسجوقونیا. مسحوقونیا. مسحوقینا.


استاذالدار

استاذالدار. [اُ ذُدْ دا] (ع ص مرکب، اِ مرکب) استادالدار. وکیل دار. استاد سرای: و امّا الشرقیه [من بغداد] فهی الیوم دارالخلافه و کفاها بذلک شرفاً و احتفالاً و دورالخلیفه مع آخرها و هی تقع منها نحو الربع او ازید لأن ّ جمیعالعباسیین فی تلک الدیار معتقلین اعتقالاً جمیلاً لایخرجون و لایظهرون و لهم المرتّبات القائمه بهم وللخلیفه من تلک الدیار جزء کبیر قد اتخذ فیها المناظر المشرفه و القصور الرائقه و البساطین الأنیقه و لیس له الیوم وزیراً انّما له خدیم یعرف بنائب الوزارهیحضر الدیوان المحتوی علی اموال الخلافه و بین یدیه الکتب فینفذ الأمور و له قیم علی جمیع الدیار العباسیه و امین علی کافه الحرم الباقیات من عهد جدّه و ابیه و علی جمیع من تضمه الحرمه الخلافیه یعرف بالصاحب مجدالدین استاذالدار لهذه القبه و یدعی له اثر الدهاءللخلیفه و هو قلما یظهر للعامّه اشتغالاً بما هو بسبیله من امور تلک الدیار و حراستها و التکفّل بمغالقها و تفقدها لیلاً و نهاراً. و رونق هذا الملک انّما هو علی الفتیان و الاحابش المجابیب منهم فتی اسمه خالص. (رحله ٔ ابن جبیر ص 180). لمّا توفّی الوزیر عون الدین بن هبیره اعتقل الدیوان العزیز جماعه من اصحابه و کان العماد فی جمله من اعتقل لانّه کان ینوب عنه فی واسط تلک المدّه فکتب من الحبس الی عمادالدین عضدالدین بن رئیس الرؤساء و کان حینئذ استاذالدار المستنجدیه. ذلک فی شعبان سنه ستین و خمسمائه (560 هَ. ق.). (تاریخ ابن خلکان چ تهران ج 2 ص 190). و اقام [ابن العلقمی وزیرالمعتصم] عند خاله عضدالدین ابی نصر المبارک بن الضحاک و کان استاذالدار و لما قبض علی مؤیدالدین القمی و کان استاذ فوضت الاستاذالداریه الی شمس الدین ابن الناقد ثم عزل و فوضت الاستاذداریه الی ابن العلقمی... (فوات الوفیات). امیرالمؤمنین بود با تنی چنداز خاصگیان چون استاذالدار و حاجب الباب... (اسرارالتوحید چ تهران ص 299). و رجوع به استادالدّار شود.


بیشتر

بیشتر. [ت َ] (ص تفضیلی) بیش. زیادتر. افزونتر. حصه ٔ بزرگتر و زیادتر از دو حصه ٔ غیرمتساوی چیزی. (ناظم الاطباء). مقابل کمتر. ازید. قسمت عمده:
دیوه هرچند کابریشم بکند
هرچه آن بیشتر بخویش تند.
رودکی (از لغتنامه ٔ اسدی).
ز شب نیمه ای بیشتر رفته بود
دو بهره ز توران سپه خفته بود.
رودکی.
که چندان سرافرازی و دستگاه
بزرگی و اورند و فر و کلاه
کزآن بیشتر نشنوی در جهان
وگر چند پرسی ز کارآگهان.
فردوسی.
صد از گنج مازندران بارکن
وز آن بیشتر بار دینار کن.
فردوسی.
جبل شهرکی است [بعراق] و بیشتر مردم او کردانند. (حدود العالم). خواسته ٔ ملک خزران بیشتر از باژدریاست. (حدود العالم).
نه منم تنها زو شاکر وخوشنود و خجل
شاکران بیشتر او را ز ربیعه و ز مضر.
فرخی.
مقدم است به فضل و مقدم است به علم
چنانکه بیشتر اندر حدیث جود و کرم.
فرخی.
و بیشتر از روز خود در خدمت پادشاه بود در خلوتهای خاص. (تاریخ بیهقی). بهیچ حال بر ما [مسعود] فراموش نیست و بعضی از آن حقها گزارده آمده و بیشتر مانده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 138). چه هر که بر عمیا در راه مجهول رود... هر چند بیشتر رود بگمراهی نزدیکتر باشد. (کلیله و دمنه). هرچند دفع بیشتر کنم تو مبالغت بیشتر کن. (کلیله و دمنه).
مرا دوستی گفت کآخرکجایی
چرا بیشتر نزد ما، می نیایی.
انوری.
در شوق رخ تو بیشتر سوخت
هر کو بتو قرب بیشتر یافت.
عطار.
قدم من بسعی پیشترست
پس چراحرمت تو بیشتر است.
سعدی.
پیران تلاش رزق فزون از جوان کنند
حرص گدا شود طرف شام بیشتر.
صائب.
|| مقدم. برتر:
تو تنها بجای پدر بودیَم
همان از پدر بیشتر بودیَم.
فردوسی.
|| اکثر.اغلب. غالب. غالباً. بیش: نارون درختی باشد سخت و بیشتر راست بالا و چوب او از سختی که بود بیشتر بدست افزار... کنند. (فرهنگ اسدی نخجوانی). کزاز، تبشی باشد سخت، بیشتر زنان را فتد. (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی نخجوانی). و بجشکان بنکوهیده اند، بیشتر این هر دو را [فقاع و شلماب را]. (هدایهالمتعلمین ربیعبن احمد اخوینی بخاری). و اندر بیشتر مردمان اندر زهره این دو منفذ بیش نیست. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).


ذنب

ذنب. [ذَمْب ْ] (ع اِ) اثم. جُرم. عصیان. خطا. معصیت. گناه. جناح. وزر. مأثم. بزه. ناشایست. هر کار که کردن آن روا نباشد. کار که کردن آن ناروا باشد. و جرجانی در تعریفات گوید: الذنب، ما یحجبک عن اﷲتعالی. و فی الحدیث: التائب من الذنب کما لا ذنب له. ج، ذنوب. جج، ذنوبات.
مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بالفتح و سکون النون، عند اهل الشرع ارتکاب المُکلف امراً غیر مشروع. و الانبیاء معصومون عن الذنب دون الزله. و الزله عباره عن وقوع المکلّف فی امر غیر مشروع فی ضمن ارتکاب امر مشروع. کذا فی مجمعالسّلوک فی الخطیه فی تفسیرالصلوه. ثم الذنوب علی قسمین. کبائر و صغائر و من الناس من قال جمیعالذنوب و المعاصی کبائر. کما یروی سعیدبن جُبیر عن ابن عباس انه قال: کُل ّ شی ٔ عصی اﷲ فیه فهو کبیره. فمن عمل شیئاً فلیستغفراﷲ فان اﷲ لا یخلد فی النّار من هذه الاُمه الا راجعا عن الاسلام. او جاحد فریضه او مکذّباً بِقَدرِ. و هذا القول ضعیف لقوله تعالی: و کل صغیر و کبیر مستطر. (قرآن 53/54). و لقوله تعالی: ان تجتنبوا کبائر ما تنهون عنه نکفّر عنکم سیئاتکم. (قرآن 31/4). اذ الذنوب لو کانت باسرها کبائر لم یصح الفصل بین ما یکفّر باجتناب الکبائر و بین الکبائر. و لقوله علیه السلام: الکبائر الاشراک باﷲ و الیمین الغموس و عقوق الوالدین و قتل النّفس. و لقوله تعالی: و کره الیکم الکفر و الفسوق. (قرآن 7/49). و العصیان فلابد من فرق بین الفسوق والعصیان لیصح العطف لان ّ العطف یقتضی المغایره بین المعطوف و المعطوف علیه. فالکبائر هی الفسوق و الصغائر هی العصیان. فثبت ان ّ الذنوب علی قسمین. صغائر و کبائر. و القائلون بذلک فریقان منهم من قال الکبیره تتمیز عن الصغیره فی نفسها و ذاتها و منهم من قال هذاالامتیاز انما یحصل لا فی ذواتها بل بحسب حال فاعلها.اما القول الاوّل فالقائلون به اختلفوا اختلافاً شدیداً. فالاوّل قال ابن عباس: کُل ّ ما جاء فی القرآن مقروناً بذکر الوعید کبیره. نحو قتل النفس. و قذف المحصنه. و الزنی. و الربوا. و اکل مال الیتیم. و الفرار من الزحف. و هو ضعیف لان ّ کل ذنب فلا بّد و ان یکون متعلق الذم فی العاجل و العقاب فی الاَّجل. فالقول بان ّ کُل ّ ما جاء فی القرآن مقروناً الخ یقتضی ان یکون کل ذنب کبیراً و قد ابطلناه. الثانی قال ابن مسعود: افتحوا سورهالنساء. فکل ّ شی ٔ نهی اﷲ عنه حتی ثلاثه و ثلاثین آیه فهو کبیره. ثم قال مصداق ذلک: ان تجتنبوا کبائرما تنهون عنه، الاَّیه. و هو ضعیف ایضاً. لانه ذکر کثیراً من الکبائر فی سائرالسّور. فلا معنی لتخصیصها بهذه السّوره. الثالث قال قوم کُل عمد فهو کبیره. و هو ضعیف ایضاً. لانّه ان اراد بالعمد انّه لیس بساه عن فعله فماذا حال الذی نهی اﷲ عنه. فیجب علی هذا ان یکون کُل ّ ذنب کبیراً و قد ابطلناه و ان اراد بالعمد ان یفعل المعصیه مع العلم بانّها معصیه فمعلوم ان ّ الیهود و النصاری یکفرون بنبوّه محمّد صلی اﷲ علیه وآله و سلم و هم لا یعلمون انّه معصیه و مع ذلک کفر. و اما القول الثانی فالقائلون به هم الذین یقولون ان ّ لکُل ّ طاعه قدراً من الثواب و لکُل معصیه قدراً من العقاب. فاذا اتی الانسان بطاعه و استحق بها ثوابا ثم اتی بمعصیه و استحق بها عقاباً فهیهنا الحال بین ثواب الطاعه و عقاب المعصیه بحسب القسمه العقلیه علی ثلاثه اوجه. احدها ان یتعادلا. و هذا و ان کان محتملاً بحسب التقسیم العقلی، الاّ انّه دل ّ الدلیل السّمعی علی انّه لا یوجد. لانّه قال تعالی: فریق فی الجنه و فریق فی السعیر (قرآن 7/42). و لو وجد مثل هذا المُکلّف وجب ان لایکون فی الجنه و لا فی السّعیر و ثانیها ان یکون ثواب طاعه ازید من عقاب معصیه. و حینئذ ینحبط ذلک العقاب بما یساویه من الثّواب و یفضل من الثّواب شی ٔ و مثل هذه المعصیه هی الصغیره. و هذا الانحباط هو المسمی بالتکفیر و ثالثها ان یکون عقاب معصیه ازید من ثواب طاعه و حینئذ ینحبط ذلک الثواب بما یساویه من العقاب و یفضل من العقاب شی ٔ. و هذا الانحباط هو المسمّی بالانحباط. و مثل هذه المعصیه هی الکبیره. و هذا قول جمهورالمعتزله و هذا مبنی علی ان ّ الطاعه توجب ثواباًو المعصیه توجب عقاباً و علی القول بالاحباط. و کلاهما باطلان عندنا معاشر اهل السّنه. ثم اعلم انّه اختلف الناس فی ان ّ اﷲتعالی هل میز جملهالکبائر عن جملهالصغائر ام لا. و الا کثرون قالوا انّه تعالی لم یمیز ذلک. لانّه تعالی لمّا بین ّ ان ّ الاجتناب عن الکبائر یوجب التّکفیر عن الصغائر فاذا عرف العبدان الکبائر لیست الاّ هذه الاصناف المخصوصه عرف انّه متی احترز عنها صارت صغائره مکفره فکان ذلک اغراء له بالاقدام علی تلک الصغائر. فلم یعرف اﷲ فی شی ٔ من الذنوب انّه صغیره فلاذنب یقدم علیه الا و یجوز کونه کبیره فیکون ذلک زاجراً له عن الاقدام. قالوا و نظیره فی الشریعه اخفاء لیلهالقدر فی لیالی رمضان و ساعهالاجابه فی ساعات الجمعهو وقت الموت فی جمله الاوقات. و الحاصل ان ّ هذه القاعده تقتضی ان لا یبین اﷲ تعالی فی شی ٔ من الذنوب انّه صغیره. و ان لا یبین ان ّ الکبائر لیست الاّ کذا و کذا.لانّه لوبین ذلک لصارت الصغیره معلومه. لکن یجوز فی بعض الذنوب ان ٌ یُبَیّن َ انّه کبیره. روی انّه علیه السلام قال ما تعدّون الکبائر؟ فقالوا اﷲ و رسوله اعلم. فقال الاشراک باﷲ و قتل النفس المحرمه و عقوق الوالدین و الفرار من الزحف و السحر و اکل مال الیتیم، و قول الزور و اکل الربوا و قدف الغافلات المحصنات و عن عبداﷲبن عمر رضی اﷲ عنهما انّه ذکرها و زاد فیها استحلال بیت الحرام و شُرب الخمر. و عن ابن مسعود انّه زادفیه القنوط من رحمهاﷲ. و الیأس من رحمهاﷲ و الامن من مکراﷲ. و ذکر عبداﷲبن عباس انها سبعه. و قال هی الی التسعین اقرب. و فی روایه الی سبعماءه اقرب کذا فی التفسیر الکبیر فی تفسیر قوله تعالی. ان تجتنبوا کبائر... الخ فی سورهالنساء و فی معالم التنزیل قال ضحاک ما وعد اﷲ علیه حداً فی الدنیا و عذاباً فی الاخرهفهو کبیره. و قال بعضهم ما سماه اﷲ تعالی فی القرآن کبیره او عظیماً فهو کبیره. و قال سفیان الثوری: الکبائر ما کان من المظالم بینک و بین العباد و الصغائرماکان بینک و بین اﷲ تعالی. لان اﷲتعالی کریم یعفو. و قیل الکبیره ما قبح فی العقل و الطبع مثل القتل و الظلم و الزنی و الکذب و النمیمه و نحوها. و قال بعضهم الکبائر ما یستحقره العبد و الصغائر ما یستعظمه ویخاف منه. - انتهی. و فی تفسیر البیضاوی اختلف فی الکبائر و الاقرب ان الکبیره کل ذنب رتّب الشارع علیه حداً و صرّح بالوعید فیه. و قیل ما علم حرمته بقاطع.و عن النبی صلی اﷲ علیه و آله و سلم انها سبع. الاشراک باﷲ. و قتل النفس التی حرّم اﷲ. و قذف المحصنه و اکل مال الیتیم و الرّبوا. و الفرار عن الزّحف و عقوق الوالدین. و عن ابن عباس الکبائر الی سبعماءه اقرب منها الی سبع. و قیل صِغرالذنوب و کبرها بالاضافه الی ما فوقها و ما تحتها فاکبر الکبائر الشرک. و اصغر الصغائر حدیث النفس و بینهما وسائط یصدق علیها الامران. فمن ظهر له امران منها و دعت نفسه الیهما بحیث لا یتمالک فکفها عن اکبرهما کفر عنه ما ارتکبه لما استحق من الثواب علی اجتناب الاکبر. و لعل هذا یتفاوت باعتبار الاشخاص و الاحوال. الا یری انه تعالی عاتب نبیه فی کثیر من خطراته التی لم تعد علی غیره خطیئه. فضلا عن اَن یؤاخذ علیها. - انتهی.


احمد

احمد. [اَ م َ] (اِخ) ابن ابی طاهر طیفور مروروذی مکنی به ابوالفضل. یاقوت گوید: او یکی از بلغاء شعراء و از روات صاحب فهم و مشارالیه درعلم است. و اوست مؤلف تاریخ بغداد در اخبار خلفاء و وزراء و حوادث روزگار آنان که به سال 280 هَ. ق. درگذشت و به بغداد در باب الشام تن وی بخاک سپردند و مولد او سنه ٔ 204 هَ. ق. یعنی سال دخول مأمون از خراسان به بغداد بود و این تاریخ ولادت را پسر او عبیداﷲ در ذیلی که بتاریخ بغداد پدر خود نوشته از قول پدر آورده است و احمد از عمربن شبه و از احمد پسرش عبیداﷲ و محمدبن خلف المرزبان روایت کند. و جعفربن احمد صاحب کاتب الباهر گوید: احمدبن ابی طاهر نخست مؤدب کتاب و عامی بود و سپس تخصص گرفت و در بازار وراقان بجانب شرقی بنشست و او رابه تصحف و بلادت در علم و لحن نسبت کند و گوید احمد وقتی مرا شعری انشاد کرد درباره ٔ اسحاق بن ایوب و در ده واند موضع لحن آورد و باز گوید او اسرق ناس بود درسرقت بیت و ثلث بیت، و بحتری نیز در حق وی همین می گفت با اینهمه ابن ابی طیفور پیری شیرین سخن جمیل الأخلاق و ظریف المعاشره بود. ابودهقان حکایت کند که منزل من بجوار خانه ٔ معلی بن ایوب صاحب عرض جیش مأمون خلیفه بود و ابوطاهر نیز در خانه ٔ من منزل داشت. وقتی ما را دست تنگی و ضیق معیشت بشدیدترین حدی رسید و همه ابواب وجوه چاره بر ما بسته شد و من به ابوطاهر گفتم با من همداستانی کنی که نزدمعلی بن ایوب روم و گویم که مرا یکی از دوستان بمرده است و از وی بهای کفنی ستانم و در کار نفقه ٔ خود کنیم و تو آن دوست مرده باشی گفت چنان کن و من نزد وکیل معلی شدم و او با من بمنزل ما درآمد و در ابن ابی طاهر نگریست و سپس بینی وی خاریدن گرفت قضا را در اینوقت از ابن ابی طاهر بادی رها شد وکیل معلی مرا گفت این چیست گفتم این بقیه ٔ روح اوست که چون گندا بوده از مخرج زیرین بیرون میشود و من و وکیل و مرده هرسه خود را نتوانستیم از خنده بازداشتن و وکیل بشد و ماجری بمعلی بگفت و او دیناری چند ما را فرستاد. و جهشیاری در کتاب الوزراء گوید احمدبن ابی طاهر، حسن بن مخلدوزیر معتمد را مدیحه ای گفت و ابن مخلد در صلت آن، او را صد دینار به ابورجاء خادم حوالت کرد و احمد نزدابورجاء شد و او گفت وزیر مرا چیزی نفرموده است احمد این دوبیت در تقاضای صلت، حسن بن مخلد را فرستاد:
اما رجاء فأرجی ما امرت به
فکیف ان کنت لم تأمره یاتمر
بادر بجودک مهما کنت مقتدراً
فلیس فی کل ّ حال انت مقتدر.
و ابن مخلد او را اضعاف آن مال امر داد. و پسر احمد در کتاب خود بیت ذیل را از پدر خود روایت کند:
و لوکان بالاحسان یرزق شاعر
لاجدی الذی یکدی و اکدی الذی یجدی.
و هم احمد راست:
قد کنت اصدق فی وعدی فصیرنی
کذابه لیس ذا فی جمله الأدب
یا ذاکراً حلت عن عهدی و عهدکم ُ
فنصره الصدق افضت بی الی الکذب.
و مرزبانی در کتاب المقتبس از عبداﷲبن محمد الحلیمی روایت کند که احمدبن ابی طاهر قطعه ٔ ذیل را از گفته های خود در حق ابوالعباس المبرد برای من انشاد کرد:
کملت فی المبرّد الاَّداب
واستقلت فی عقله الالباب
غیر ان ّ الفتی کما زعم النا -
س دعی ّ مصحّف کذّاب.
و صولی از ابوعلی بن عینویه کاتب و او از احمدبن ابی طاهر روایت کند که گفت وقتی در ماه تموز به نیم روزاز منزل ابوالصقر بیرون شدم و گفتم خانه ٔ مبرّد بدین جا نزدیک است بدانجا شوم چه خانه ٔ من بباب الشام بود و در گرمگاه نیم روز تموز مرا تا خانه شدن دشوار می آمد نزد او رفتم و او مرا به حظیرگک مانندی که در خانه داشت درآورد و مائده بگسترد و دو رنگ خورش لذیذ باهم بخوردیم و آبی سرد مرا بنوشانید و گفت من ترا حکایت گویم تا آنگاه که بخواب شوی و دلکش ترین قصه ها گفتن گرفت لکن از بداختری و ناسپاسی این دو بیت مرا فراز آمد و گفتم مرا دو بیت دست داد و اینک میخوانم اوگمان کرد که وی را مدح گفته ام و من این دو بیت بخواندم:
و یوم کحرالشوق فی صدر عاشق
علی انه منه احر و اومد
ظللت به عند المبرد قائلاً
فمازلت فی الفاظه اتبرد.
گفت: اگر سپاس من نداشتی باری توانستی از ذم من بازایستادن و اینک جزاء تو جز این نباشد که درحال از این جا بیرون شوی و مرا از خانه براند و من راه محلت باب الشام که بدانجا خانه داشتم پیش گرفتم و خویشتن را ملامت می کردم و از گرمائی که مرا رسید چندین روز بیمار بیفتادم. خالدی از جحظه و او از احمدبن ابی طاهر روایت کند که گفت: وقتی بزیارت یکی از کتّاب که او را مدحی گفته بودم به سرمن رای شدم و او مرا بپذیرفت و خلعتی جزیل داد و غلامی رومی نیکوروی به آن مزید کرد و من راه بغداد گرفتم و از رود گذشتن بزورق نخواستم و براه خشکی میرفتم و چون فرسنگی بپیمودیم هوا سخت بیاشفت و بارانی سیل آسا فروریختن گرفت و در اینوقت ما نزدیک دیر سوسن بودیم غلام را گفتم فرزند عنان ما بدین دیر بازگردان تا ساعتی بیاسائیم و باران سبک شود و بدیر شدیم لکن باران هرساعت شدیدتر بود تا شب درآمد راهب گفت شب همین جا بباش و مرا شرابی نیکو هست بیاشام و مستان شو و بخسب وماندگی بیفکن و باران هم بازایستد و راهها خشک شود و بامداد شادان و سرخوش راه خود گیر. گفتم چنین کنم و راهب شرابی بیاورد که هرگز صافی تر و خوشبوتر از آن ندیده بودم و باربگشادیم و غلام مرا سقایت و راهب منادمت کردن گرفتند تا از مستی بی خویشتن شدم و مرا خواب درربود صبحگاهان براه افتادم و این ابیات بگفتم:
سقی سرمن را و سکانها
و دیراً لسوسنها الراهب
سحاب تدفق عن رعده الصَْ-
-صفوق و بارقه الواصب
فقد بت ﱡ فی دیره لیله
و بدرٌ علی غصن صاحبی
غزال سقانی ّ حتی الصبا -
ح صفراء کالذهب الذائب
علی الورد من حمره الوجنتین
و فی الاَّس من خضره الشارب
سقانی المدامه مستیقظاً
و نمت و نام الی جانبی
فکانت هناه لک الویل ممن
جناها الذی خطه کاتبی
فیا رب ّ تب و اعف عن مذنب
مقر بزلته تائب.
و احمدبن ابی طاهر راتآلیف بسیار است و از جمله آنچه را که محمدبن اسحاق الندیم نام می برد کتب ذیل است: کتاب المنثور والمنظوم، چهارده جزء، وآنچه در دست مردم است سیزده جزء است. کتاب سرقات الشعراء. کتاب بغداد. کتاب الجواهر. کتاب المؤلفین. کتاب الهدایا. کتاب المشتق المختلف من المؤتلف. کتاب اسماء الشعراء الاوائل. کتاب الموشی.کتاب القاب الشعراء و من عرف بالکنی و من عرف بالاسم. کتاب المعرقین من الانبیاء. کتاب المعتذرین. کتاب اعتذار وهب من ضرطته. کتاب من انشد شعراً و اجیب بکلام. کتاب الحجّاب. کتاب مرتبه هرمزبن کسری بن انوشروان. کتاب خبر ملک العاتی فی تدبیر المملکه و السیاسه.کتاب الملک المصلح و الوزیر المعین. کتاب الملک البابلی و الملک المصری الباغیین و الملک الحکیم الرومی. کتاب المزاح و المعاتبات. کتاب معاتبه النرد و النرجس. کتاب مقاتل الفرسان. کتاب مقاتل الشعراء. کتاب الخیل، کبیر. کتاب الطرد. کتاب سرقات البحتری من ابی تمام. کتاب جمهره بنی هاشم. کتاب رسالته الی ابراهیم بن المدبر. کتاب رسالته فی النهی عن الشهوات. کتاب الرساله الی علی بن یحیی. کتاب الجامع فی الشعراء و اخبارهم. کتاب فضل العرب علی العجم. کتاب لسان العیون. کتاب اخبار المتظرفات. کتاب اختیار اشعار الشعراء. کتاب اختیار شعر بکربن النطاح. کتاب المونس. کتاب اختیارات شعر دعبل و سمل. کتاب الغله و الغلیل. کتاب اختیار شعر العتابی. کتاب اختیار شعر منصور النمری.کتاب اختیار شعر ابی العتاهیه. کتاب اخبار بشار و اختیار شعره. کتاب اخبار مروان و آل مروان و اختیار اشعارهم. کتاب اخبار ابن منادر. کتاب اخبار ابن حرمه و مختار شعره. کتاب اخبارو شعر ابن الدّمیمه. کتاب اخبار و شعر قیس بن عبیداﷲالرقیات و قفطی در ترجمه ٔ ثابت بن سنان گوید: و اذا اردت التاریخ متّصلاً جمیلاً فعلیک بکتاب ابی جعفر الطبری رضی اﷲعنه فأنه من اوّل العالم الی سنه تسع و ثلثمائه و متی شئت ان تقرن به کتاب احمدبن ابی طاهر و ولده عبیداﷲ فنعم تفعل لأنّهما قدبالغا فی ذکر الدوله العباسیه و اتیا من شرح الأحوال بما لم یأت به الطبری بمفرده و هما فی الانتهاء قریبا المدّه و الطبری ازید منهما قلیلاً... رجوع به معجم الأدباء یاقوت چ مارگلیوث ج 1 ص 152 و ص 59 س 14 و ص 369 س 14 و تاریخ الحکماء قفطی چ لیپزیک ص 110 شود.


حجرالمطر

حجرالمطر. [ح َ ج َ رُل ْم َ طَ] (ع اِ مرکب) یا الحجر الجالب للمطر. ابوریحان بیرونی در کتاب الجماهر فی معرفه الجواهر گوید:
قال الرازی فی کتاب الخواص: ان بارض ترک بین خرلخ والبجناک عقبه اذا مر علیها جیش او قطع غنم شد علی الاظلاف و الحوافر منها صوف ویرفق بها فی السیر لئلا تصطک أحجارها فیثور ضباب مظلم و یسیل مطر جود و بهذه الاحجار یجلبون المطر اذا ارادوه، بأن یدخل الرجل الماء و یأخذ من أحجار تلک العقبه حجراً فی فمه و یحرک یده فیجی ٔ المطر. و لیس ابن زکریا یختص بهذه الحکایه انما هی کالشی ٔ الذی لایختلف فیه. و فی کتاب النخب ان حجر المطر فی مفازه وراء وادی الخرلخ اسود مشرب، قلیل الحمره و یتروح مثل هذه الاشیاء اذا کانت الحکایه من ممالک متباینه تقل لمخالطه بین أهالیها والخرلخ فی زماننا فی ما ذکروا اثرو بینها و بین البجناکیه عرض الارض و بعد مابین المشرق و المغرب. و کان حمل الی ّ احد الاتراک منها شیئا ظن انی اتبجج بها أو اقبلها و لاأناقش فیها فقلت له: جئنی بها مطراً فی غیر أو انه او فی اوقات مختلفه بارادتی و ان کان فی اوانه حتی اخذها منک و اوصلک الی ما تؤمله منی و ازید. ففعل ماحکیت من غمس الاحجار فی الماء ورمی نقیعها الی السماء مع همهمه و صیاح و لم ینفذ له من المطر ولاقطر سوی الماء المرمی لما نزل و اعجب من ذلک ان الحدیث به یستفیض، و فی طباع الخاصه فضلاً عن العامه منطبع یلاحون فیه من غیر تحقق و لهذا أخذ بعض من حضر یذب عنه و یحمل الامر فیه علی اختلاف احوال البقاع و ان هذه الاحجار انما تنجب فی ارض الاتراک و یحتج له بما یذکر ان فی جبال طبرستان اذادق ثوم فی ذراها تبعه مطرمن ساعته و انه اذا کثر فیها اراقه الدماء من انس او بهائم جاء مطر بعقبها یغسل الارض منها و یحمل الجیف من وجهها. و ان ارض مصر لاتمطر بعلاج او غیره فقلت لهم: النظر فی هذا من اوضاع الجبال و مهاب الریاح و ممار السحاب من عندالبحار، و فیما ذکر من طبرستان نظر و لاینفک من مثل هذا ما اطبق علیه قوم متعاقلون من حیاض و نقائع اذا مستهم نجاسه جنب او حائض ثارالهواء بالصیق والضباب و الثلج و هذه کلها تکون فی جبال و مواضع قلما تخلو وقتاً من الاَّثار و خاصه فی أحایینها ثم لایحتشمون عن نسبتها فی اوانها الی ما ذکروا. و منها مستنقع علی عقبه تدعی غورک بین بغلان و بروان یبنون الحکم علی ما حکیناه. و هذه العقبه کثیره الامطارفی الصیف و الثلوج فی الشتاء شدیده التغایر فی الهواء و کم مره اجتزنا علیها فی العساکر الضخمه و نزلنا علیها و علی ذلک الماء و اکثر الاوباش فی العلاقه و تباع العساکر لایعرفون للطهاره اسما فضلا عن استعمالها و فیهم افواج من القحاب النجسات علی مثل تلک الحال ولابدان کان فیهن عده جمعن بین الحیض الی الجنابه و الجمیع یستسقون من ذلک و یمسونه. ثم لایتفق مما ذکروا شی ٔ فی الحال و لاقبله و لا بعیده. بل ربما اضیف الی بعض الاحجار خواص اظن فی سببها قصد المخترع لخبرها ان یقیها و ینقی الطریق منها کالحجرین الابیضین فی موضع بجندآل کرام علی مرحلتین من کابل نحو ارض الهند و هما علی المرتقی من واد ذی قصباء و بردی. و قدأشاع فی العامه من رام خلأ الطریق عنهما؛ ان من شرب من نحاته اکبرهما و سقی امرأته من جرادته شیئا، صارا مذکارین، و من اصغرهما مئناثین. فلاتری احدا یمر علیه من السابله الا و معه سکین ینحت لنفسه و بضاعه مزجاه لزوجته و ان دام ذلک فنیا فی آخره. و مثله حجر ابیض علی جبل یعرف برأس الثور عن قریب من مرحلتین من صلطیه یحمل غزاه الجزیره نحاتته الی ازواجهم لتحبینهم ولایستبدلن بهم. قال الشاعر:
و ما الحجر الثاوی یعرف بالذی
یرد علی النوکی قلوب الفوارک.
(الجماهر صص 218-220).
حمداﷲ مستوفی در نزهه القلوب گوید: حجر المطر چند گونه است بزمین ترکستان میباشد. چون آنرا در آب نهند جهان مغیم گردد و باران بارد، و باشد که برف بارد -انتهی. جوینی در ذکر حرکت قاآن بجانب ختا و فتح آن آورده است: الغ نوین چون دانست که نطاق مقاومت تنگ شد و تمکین و خداع باایشان مقابلی توان کرد و الحرب خدعه و چراغ ایشان را بباد احتیال فرو توان نشاند قنقلی در میان ایشان بود که علم «یای » یعنی استعمال حجرالمطر، نیک دانستی فرمود که آغاز یای نهاد و تمامت لشکر را یاسا فرمود تا بارانی ها در ظهاره های جامه های زمستانی کنند، و تاسه شبان روز از پشت اسب جدا نشوند و قنقلی بکار «یای » مشغول شد چنانکه از جانب پشت مغولان باران باریدن گرفت و تا روز آخرین با برف گشت و باد سرد اضافت آن شد لشکر ختای از شدت سرمای تابستان که در زمستان مشاهده نکرده بودند خیره و مدهوش ماندند و لشکر مغول چیره و با خروش گشتند تا بوقت آنک:
چون گوهر سرخ صبحگاهی
بنمود سپیدی از سیاهی
لشکرختای را دیدند چون رمه ٔ گوسفند مصراع:
یکی را سراندر دم دیگری است.
از برودت هوا و افراط سرما گروه گروه شده و چون قنافذ سروپای درهم کشیده و سلاحها یخ گرفته، فتری القوم فیها صرعی کانهم اعجاز نخل خاویه. (قرآن 7/69) یای چی ترک یای گرفت و لشکر از زیر پای اینها بیرون آمدند، و چون بازان که در گله ٔ کبوتر افتند بلک مانند شیران که بر رمه ٔ آهو تاختن آورند به آهو گردنان جوذر چشمان کبک رفتاران طاوس وشان نهادند و از جوانب حمله ها کردند. (تاریخ جهانگشا چ تهران ج 1 صص 121-122). خوندمیر گوید: در اوانی که کشتی نوح (ص) برجودی سلامت قرار گرفت بموجب وحی سماوی یا باقتضای رأی خود، دیار مشرق و شمال را نامزد یافث کرد و یافث از سوق الثمانین عازم آن سرزمین شده از پدر بزرگوار التماس نمود که او را دعائی آموزد که هرگاه خواهد باران بارد و نوح (ع) اسم اعظم بیافث آموخته ایضاً آن اسم را بر سنگی نقش فرمود و بدو ارزانی داشت و یافث با اهل و عیال بجانب مشرق و شمال شتافته بطریقه ٔ صحرانشینان ساکن گشت و رسوم نیکو پدید آورد و هرگاه باران میخواست بوسیله ٔ آن سنگ، سحاب عنایت الهی در فیضان همی آمد و اعراب آن سنگ را حجرالمطر و عجمیان «یده »و ترکان «جده تاش » (یده تاش) گویند و حالا نیز سنگ یده در میان مغولان و ازبکان بسیار پیدا میشود و بسبب آن باران میبارد. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 5). و درباره ٔ این گونه وقایع افسانه مانند آقای روحی مقاله ای نوشته اند که عیناً نقل میشود: سرزمین خاورستان از روزگاران باستان داستانهای نگفته ٔ حیرت آمیز و اسرار نهفته ٔ تعجب انگیز داشته است، که دانایانی چند از فرزندان آفتاب بدان آگاه بوده اند و همگان را بدان راه نبوده است و اینگونه دانش ها را علوم غریبه یا خفیه نامیده و برخی از آنرا بعضی از جهانیان دیده یا شنیده اند. منتهی در عصر حاضر بواسطه ٔ پیروی از تمدن ماشینی و مادیات و رو آوردن به اختراعات و بکار بستن آنها، معنویات گذشتگان و توجهات باطنی رفتگان یکسره بپرتگاه نسیان و دفاتر پریشان افکنده گشته تا بدانجا که ظاهربینان امروزه آنها را ترهات و افسانه و لاطائلات از خود بیگانه انگارند. یا مانند کسانی که زحمت تعمق و رنج تفحص در چگونگی این علوم و کیفیت این فنون را بخود هموار نداشته و دانشی اینگونه آشکار را هیچ و پوچ انگاشته، و بعضی دیگر نسنجیده آنرا سحر و جادو نام نهاده اند. در روزگار باستان در بلاد مشرق، دانایان علوم غریبه را کاهن و کهنه نامیده و کاهنان را بر این رشته از علوم سررشته و احاطه ای بسیار بوده است و کشور ماایران نیز تهی از این مردان و خالی ازین قسم مردمان نبوده و آگاهان این رموز را پیشینیان مغ یا مغان نامیده اند. و فرنگیان نیز علوم خفیه و امور غریبه را «ماژی » نامند، و پیدایش آنرا از مغان دانند و حتی فلسفه ٔ اشراق که پایه و اساس و ریشه ٔ آن در ایران باستان بوسیله ٔ دانایانی چند بنیاد گشته است، اساس آن بر معنویات و افکار بلند گذاشته شده تا بدانجا که میتوان آنرا از علوم خفیه بشمار آورد و آن اشراق تجلیاتی است که از ساحت و بیان ملأ اعلا بر قلب تابش یافته اندیشه را پاک و روان را تابناک می سازد، و پس از اسلام شیخ شهاب الدین یحیی بن حبش بن امیرک سهروردی شهید، پیشوا و رهبر آن فلسفه بوده است. و نیز سکاکی یکی از عالمان نامی و استادان گرامی و از واقفان علوم غریبه وسالکان فنون عجیبه ٔ بعد از اسلام است، و به او کردارهای عجیب و رفتارهای غریب نسبت میدهند و مثلی بنام وی در زبانها جاری و در گفتگوها ساری است. بعضی از علوم غریبه و دانش های خفیه بدین عناوین یاد شده اند: تسخیر ارواح، تسخیر جنیان، برانداختن فرد یا افرادی رابخاک هلاک، و برکشیدن و بالا بردن برخی را از مغاک بمنزلت تابناک و تصرف در طبیعت مانند ایجاد برف و باران و سرما و بوران در تابستان و آغاز و انجام کارهای نابهنگام دیگر که همگی آنها حیرت زا و بهت افزا می بوده است، یا به نحوی که در بعضی آثار تدوین یافته و اندکی از بسیار و کمی از بیشمار آن علوم بدین قرار نام بردار گشته اند: هیمیا، کیمیا، لیمیا، سیمیا. و علم رمل، جفر و اعداد را باید در سلسله ٔ علوم غریبه بشمارآورد ولی البته سهل الوصول تر. چرا که تا یک اندازه مفتاح و دست یابی آنرا در دسترس همگان و درخور امکان قرار داده اند. و نیز در این اواخر روایتی از یکی از عالمان این طریقه و پیروان این سلیقه بنام میرزا محمد مجتهد اخباری در عصر فتحعلی شاه قاجار بدینگونه در کتب معتبره اشعار شده گویند که میرزا محمد در نزد فتحعلی شاه تعهد نمود که سر سردار سپاه روس را که در آنگاه با ایران بجنگ و جدال و ستیزه و قتال میپرداخت چهل روزه بطهران آورد بشرط آنکه این پادشاه عقاید و طریقه ٔ اخباریون را رواجی تازه و رونقی بی اندازه بخشدپس از این مقاوله میرزا محمد در زاویه ای منزوی گشت و آدمکی مومین بنام سردار روس بساخت و به ایراد اوراد و اذکار پرداخت و روزی یک خط برگردن آن آدمک فرو برد و تا چهل روز این کردار را تکرار کرد و صبح گاهان چهلمین گردن آدمک مومی را قطع نمود و همان روز سر آن سردار بدست لشکریان جرار ایران از بدن جدا گشته بطهران گسیل گردید.
آغاز این علوم خفیه یا پیدایش این فنون غریبه از زمان حضرت موسی و معارضه ٔ سامری با هارون و سپس با موسی در کتاب های آسمانی یاد گشته و پایگاه این عجایب را استوار و جایگاه این غرائب را پایدار ساخته است:
سحر با معجزه پهلو نزند دل خوشدار
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد.
و اینک دو مورد دیگر که یکی از آنها را حکیم فردوسی در شاهنامه، و دیگری را خواجه رشیدالدین فضل اﷲ وزیر بنام عصر مغول در جامع التواریخ رشیدی که خود مؤلف آن است آورده ما در اینجا نقل می کنیم و برآنیم که بیهوده سخن بدین درازی امکان پذیر نیست.
فردوسی فرماید که در یکی از جنگ ها که در فصل تابستان و ماه تیر بین ایرانیان و تورانیان درگیر بود شخصی از تورانیان بنام بازور، دست بعملیات زد و فنونی بکار بست که یکبار برف دهشتناکی گسترده گشته و دست و پا از سرما افسرده برف یکسره طاقتها بزدود و سرما توان را از همه ربود. و سپاهیان ایران در این کارزار در برف و خون غلتان گشتند تا آنکه رهام سردار ایرانی جادو را در کوه بچنگ آورد و بکشت و بالفور اوضاع جوی بحال نخست بازگشت نمود:
ز ترکان یکی بود بازور نام
به افسون به هر جای گسترده کام
بیاموخته کژی و جادوئی
بدانسته چینی و هم پهلوی
چنین گفت پیران به افسون پژوه
کز ایدر برو تا سر تیغ کوه
یکی برف و سرما و باد دمان
برایشان بیاور هم اندر زمان
هوا تیره گون بد خود از تیرماه
همی گشت بر کوه ابر سیاه
چو شد مرد جادو بر آنجا روان
برآمد یکی برف و باد دمان
ببارید یکسر بر ایرانیان
بماندند حیران همه در میان
همه دست نیزه گذاران ز کار
فروماند از برف در کارزار
بدان رستخیز و دم زمهریر
خروش یلان بود و باران تیر
بفرمود پیران که یکسرسپاه
یکی حمله سازند بر قلب گاه
بکشتند چندان از ایران سپاه
که دریای خون شد همه رزم گاه
در و دشت گشته پر از برف و خون
سواران ایران فکنده نگون
نبد جای گردش بدان رزم گاه
شده دست لشکر ز سرما سیاه
بپیچید رهام ازین رزم گاه
برون تاخت اسپ از میان سپاه
زره دامنش را بزد بر کمر
پیاده برآمد برآن کوه سر
چو جادو بدیدش بیامد بجنگ
عمودی ز پولاد چینی بچنگ
چو رهام نزدیک جادو رسید
یکی تیغ تیز از میان برکشید
بزد تیغ بر دست جادو برش
به یک زخم بفکند دست و سرش
چو بفکند دستش بشمشیر تیز
یکی باد برخاست زان رستخیز
ز روی هوا ابر تیره ببرد
فرود آمد از کوه رهام گرد
هوا گشت از انسان که از پیش بود
فروزنده خورشید و گردون کبود.
و عین این عمل نیز در همان نواحی که فردوسی جدال و قتال ایرانیان و تورانیان را ذکر میکند در زمان پادشاهی اکتاقاآن مغول واقعشده که اینک اقتباسی از آنرا ذیلاً می نگاریم و آن رزمی بوده که بسرکردگی تولوی خان برادر اکتاقاآن شهریارمغول با ختائیان روی داده و این واقعه را تاریخ نویسان بهمین سان نقل کرده اند و معلوم میشود علوم غریبه تا این تاریخ رواج داشته. و مانند امروزه بکلی از رونق نیفتاده بوده است. و آن این است: «لشکر ختای بسیار بودند و لشکر مغول هراسان و اندیشه ناک میرفتند ناگاه بر توقلقوچربی که قراول قفا بود زدند. و جوی آب وگل در پیش بود. چهل مرد مغول را در آنجا انداخته و بکشتند توقلقوچربی بلشکر خویش پیوست و حال عرضه داشت تولوی خان فرمود تا «جدامیشی » کنند و آن نوعی از سیمیاست که سنگی چند متنوع هست که از روی خاصیت چون آنرا برون کنند و در آب نهند و بشویند در حال اگر خود در قلب تابستان باشد باد و سرما و برف و باران و دمه پدید آید. شخصی قنقلی نام در میان ایشان بود و آن شیوه را نکو میدانست. بموجب فرمان آغاز آن نهاد و تولوی خان با تمامت لشکر بارانیها درپوشیدند و سه شبانه روز از پشت اسب جدا نشدند و لشکر مغول میانه ٔ ولایت ختای بدیه ها که رعایای آن گریخته بودند و نعمت و چهارپایان رها کرده رسیدند، و از آن سیر و پوشیده گردیدند. و آن قنقلی، «جدامیشی » میکرد بر وجهی که پس از مغولان باران باریدن گرفت و روز آخرین برف گشت و دمه و باد سرد اضافه ٔ آن شد و لشکر ختای از مشاهده ٔ سرمای تابستان که هرگز مثل آنرا در زمستان ندیده بودند خیره و مدهوش گشتند و تولوی خان فرمود تا لشکر هرهزاره دردیهی رفتند و اسپان را در خانه ها کشیدند و بپوشیدندچه از غایت سختی باد و دمه ممکن نبود و لشکر ختای از روی ضرورت در میان صحرا با برف و دمه مقام کردند وسه روز قطعاً حرکت ممکن نبود و روز چهارم هر چند هنوز برف میبارید چون تولوی خان دید که لشکر او سیر و آسوده اند و از سرما به ایشان و چهارپایان ایشان آسیبی نرسیده و ختائیان از فرط سرما مانند رمه گوسفند سر در دم یکدیگر نهاده با جامه های تنک و سلاح ها جمله یخ گرفته، تولوی خان فرمود تا کورکا زدند و تمامت لشکر کپنک ها از نمد بپوشیدند و برنشستند و فرمود که وقت جنگ و نام ننگ است مردانه باید بود. مغولان مانند شیران که بر گله ٔ آهو تاختن گیرند بر سر ختائیان رفتند اکثر آن لشکر را بقتل آوردند و بعضی متفرق گشته در کوه ها هلاک شدند.»
این دو سانحه ٔ دهشت افزا و واقعه ٔ حیرت زا را که بذکر آنها پرداختیم نمیتوان از حقیقت و واقعیت دور دانست. و چون ما را اکنون بعلوم خفیه دست رس نیست یکسره آنرا افسانه و اساطیر شماریم و باید برآن بود که: تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزهاو نیز نمیتوان بر آن شد که علوم غریبه و حوادث عجیبه بالمره راه زوال و نیستی را پیموده و اینگونه دانش یکباره از صحنه ٔ ضمیر و پهنه ٔ اندیشه ٔ آدمیان زدوده گشته است، بلکه باید باور داشت که هنوز هم در صحاری افریقا و براری هندوستان و زوایای کشور پهناور چین و در میان قبایل اسکیمو و سرخ پوستان آثاری حیرت آمیز و حوادثی بهت انگیز روی میدهد که استواری علوم غریبه را پایدار و پایداری دانش های خفیه را استوار میدارد مانند نمایش طناب هندوان و جنگ تن به تن اسکیموئیان و از اینگونه وقایع که بحث در چگونگی انجام آن نیازمندبه نگارش جداگانه است. یکی از دانشمندان بنام در این مقام است که: اگر عجایب کارهای پیشینیان را میشنوید یا در کتابی میخوانید بی محابا لاطائلات و اباطیل و ترهات و اقاویل نپندارید و بدانید که این گفته ها را پایه و این نوشته ها را مایه ای بوده است و سراسر اندیشه و پندار نبوده بلکه هرگفتاری کردار را نیز بدنبال داشته است. (مجله ٔ یغما سال اول شماره ٔ هفتم صص 310-311-312-314 بقلم آقای روحی).


ابوالقاسم

ابوالقاسم. [اَ بُل ْ س ِ] (اِخ) محمد المعتمد علی اﷲبن ابی عمرو عبّاد المعتضد باﷲبن الظافر المؤید باﷲ ابی القاسم محمد قاضی اشبیلیه ابن ابی الولید اسماعیل بن قریش بن عبادبن عمروبن اسلم بن عمروبن عطاف بن نعیم اللخمی. از وُلد نعمان بن منذر لخمی. آخرین از ملوک حیره.
ابن خلکان گوید: المعتمد علی اﷲ صاحب قرطبه و اشبیلیه و نواحی آن دو ایالت در جزیره ٔ اندلس بود و یکی از شعراء درباره ٔ او وپدر او معتضد قطعه ٔ ذیل را سروده است:
من بنی المنذرین و هو انتساب
زاد فی فخرهم بنوعباد
فتیه لم تلد سواها المعالی
والمعالی قلیلهالاولاد.
و ابتدای کار ایشان در اندلس این بود که نعیم و پسر او عطاف از بلاد مشرق یعنی از العریش قریه ٔ قدیمه ای میان شام و دیار مصریّه در اول ریگ جهت شام، باندلس شدند و در قریه ای نزدیک تومین از اقلیم طشانه از اراضی اشبیلیه اقامت گزیدند و الظافر محمدبن اسماعیل قاضی اول کس این دودمان است که مکانت و منزلتی در اسپانیا به دست کرد تا آنجا که بدرجه ٔ قضاء اشبیلیه ارتقاء یافت. او با حسن سیاست با رعیت و ملاطفت باآنان دلهای مردم آورد و در این وقت یحیی بن علی بن حمود حسنی منعوت بمستعلی صاحب قرطبه بود و این مرد اخیرمذموم السیره و با مردم بدرفتار بود و برای محاصره ٔ اشبیلیه متوجه آن شهر شد. در این وقت رؤسای اشبیلیه و اعیان آن نزد قاضی محمدبن اسماعیل مذکور گرد آمدند و گفتند آیا ظلم و ستم این مرد و زیان و ضرر او رابمردمان نبینی، برخیز و با ما بمقابله ٔ او شو ما ترا سلطنت این ناحیت دهیم و کارها بتو گذاریم و او بپذیرفت و بمقابله ٔ یحیی شتافتند و او در حالت سکر و مستی برنشست و بمقاتله ٔ آنان شد و کشته گشت و مردم اشبیلیه باطاعت محمدبن اسماعیل قاضی درآمدند. سپس او قرطبه و بعض بلاد دیگر اسپانیا را تسخیر کرد و قصه ٔ او با کسی که دعوی کرد که هشام بن الحکم آخر ملوک بنی امیه باندلس می باشد، مشهور است. منصوربن ابی عامر بر هشام مزبور مستولی شده بود و او را از انظار مخفی میداشت و خود واسطه ای مابین او و مردم گردیده و برتق و فتق امور پرداخته بود و هشام را جز نام سلطنت و خطبه ٔ منابر چیزی نمانده بود و مدت بیست واند سال خبر او منقطع شده بود و در این مدت احوال گوناگون پیش آمد و آنگاه که قاضی محمدبن اسماعیل مذکور بر یحیی بن علی مستولی گشت شنید که هشام بن حکم به قلعه ٔ ریاح در مسجدیست، کس فرستاد و او را بخواند و کار ملک بدو تسلیم کرد و خود چون وزیری مهام امور به دست گرفت و در این واقعه حافظ ابومحمدبن حزم ظاهری در کتاب نقطالعروس گوید: دروغ و جعلی چونین بروزگار نبوده است چه مردی موسوم به خلف الحصری پس از بیست واند سال از مرگ هشام بن الحکم منعوت بالمؤید پیدا شد و ادعا کرد که من هشامم و مردم با او بیعت کردند و بر جمیع منابر اندلس خطبه بنام او خواندند و او خونها بریخت و برای استقرار او بر ملک جنگها پیش آمد و مدعی مزبور مدت بیست واند سال حکومت راند و قاضی محمدبن اسماعیل چون وزیری کارها به امر او میراند و حال بر این منوال بود تا هشام دروغین بمرد و قاضی محمد پس از او به استقلال حکومت بدست گرفت و وی اهل علم و ادب بود و معرفت تام بتدبیر دول داشت و تا پایان حیات به استقلال سلطنت کرد تا در شب یکشنبه ٔ بیست و نهم جمادی الاولی سال 433 هَ. ق. وفات کرد. و بعضی گفته اند که او تا حدود 450بزیست و پس از مرگ در قصر اشبیلیه مدفون گشت و نیز در مبداء استیلای وی اختلاف است بعضی به سال 414 و این قول عماد کاتب است در خریده و بعضی دیگر سال 424 هَ. ق. گفته اند. واﷲ اعلم بالصواب. چون محمد قاضی بمرد پسر او المعتضد باﷲ ابوعمرو عباد قائم مقام پدر گشت. ابوالحسن علی بن بسام صاحب کتاب ذخیره در حق او گوید: ثم افضی الامر الی عباد سنه ثلاث و ثلاثین و تسمی اولاً بفخرالدوله ثم بالمعتضد، قطب رحی الفتنه و منتهی غایهالمحنه ناهیک من رجل لم یثبت له قائم ولاحصید ولاسلم منه قریب و لا بعید جبار ابرم الامر و هو متناقض و اسد فرس الطلا و هو رابض متهوّر تتحاماه الدّهاه و جبان لاتأمنه الکماه متعسف اهتدی و منبت قطع فماابقی ثاروالناس حرب و ضبط شأنه بین قائم و قاعد حتی طالت یده و اتسع بلده و کثر عدیده و عدده و کان قد اوتی ایضاً من جمال الصوره و تمام الخلقه و فخامه الهیئه و سباطه البنان و ثقوب الذهن و حضور الخاطر و صدق الحدس مافاق علی نظرائه و نظر قبل ذلک فی الادب قبل میل الهوی به الی طلب السلطان ادنی نظر بازکی طبع حصل منه لثقوب ذهنه علی قطعه وافره علقها من غیر تعمّد لها و لا امعان النظر فی غمارها ولا اکثار فی مطالعتها و لامنافسه فی اقتناء صحایفها اعطته سجیته علی ذلک ماشاء من تحبیر الکلام و قرض قطع من الشعر ذات طلاوه فی معان امدته فیها الطبیعه و بلغ فیها الاراده و اکتتبها الادباء للبراعه جمع هذه الخلال الظاهره الی جود کف بادی السحاب بها و اخبار المعتضد فی جمیع افعاله و ضروب انحائه غریبه بدیعه. و او بزنان میلی وافر و زنان بسیار داشت، ازینجهت نسل او بسیار شد چنانکه گفته اند قریب بیست فرزند ذکور و بهمین عده اناث داشت و در این باب خود او را قطعاتی است از جمله:
شربنا و جفن اللیل یغسل کحله
بماء صباح والنسیم رقیق
معتقه کالتبر اما نجارها
فضخم و اما جسمها فدقیق.
و ابن خلکان در ترجمه ٔ ابی بکر محمدبن عمار اندلسی قسمتی از دو قصیده ٔ او را درمدح معتضد مذکور که یکی رائیه و دیگر میمیه است آورده است و معتمد پسر او را در حق پدر اشعاریست و از جمله:
سمیدع یهب الاَّلاف مبتدئا
و یستقل عطایاه و یعتذر
له ید کل ّ جبار یقبلها
لولا نداها لقلنا انها الحجر.
و او پیوسته بر مقر سلطنت استوار بود تا به بیماری ذبحه مبتلا گشت و گویند چون مرگ خود را نزدیک دید مغنی را بخواست و مرادش آن که از نخستین بیتی که او خواند تفأل کند و اولین بیتی که مغنی خواند این بود:
نطوی اللیالی علما ان ستطوینا
فشعشعیها بماء المزن و اسقینا.
پس از این بیت تَشام ّ کرد و از آن پس فقط پنج روزبزیست و گفته اند که مغنی از آن قطعه پنج بیت خوانده بود و او به روز دوشنبه ٔ غره ٔ جمادی الاَّخره ٔ سال 461هَ. ق. درگذشت و روز بعد جسد او را در شهر اشبیلیه بخاک سپردند.
پس از او پسر وی معتمد علی اﷲ ابوالقاسم صاحب ترجمه بسلطنت رسید. ابوالحسن علی بن القطاع سعدی در کتاب لمح الملح در حق معتمد مذکور آورده است که او سخی ترین و بخشنده ترین پادشاهان اندلس بود و از این رو دربار وی محطّ رجال و مجمع شعراء وقبله ٔ آمال و مرکز فضلاء بود چنانکه گروه بسیار از اعیان شعرا و افاضل ادباء که در حضرتش گرد آمدند در دربار هیچیک از ملوک فراهم نیامدند و ابن بسام در ذخیره آورده که: کان للمعتمدبن عباد شعر کما انشق الکمام عن الزهر لو صار مثله ممن جعل الشعر صناعه و اتخذه بضاعه لکان رائقا معجبا و نادراً مستغربا. و از اوست:
اکثرت هجرک غیر انک ربما
عطفتک احیاناً علی ّ امور
فکأنما زمن التهاجر بیننا
لیل و ساعات الوصال بدور.
و معتمد عزم کرد که زنان حرم را از قرطبه به اشبیلیه فرستد و خود آنان را مشایعت کرد و از آغاز شب تا صبح با ایشان همراه بود و در بامداد آنانرا وداع گفت و بازگشت و ابیاتی بگفت، از آنجمله:
سایرتهم واللیل اغفل ثوبه
حتی تبدی للنواظر معلما
فوقفت ثم مودّعا و تسلمت
منی ید الاصباح تلک الانجما.
و این معنی در غایت لطف است و نیز در وداع ایشان گفته است:
و لما وقفنا للوداع غدیه
و قد خفقت فی ساحه القصر رایات
بکینا دماً حتی کأن عیوننا
یجری الدموع الحمر منها جراحات.
و وقتی بندیمان خویش که با وی بصبوحی بوده اند چنین نوشت و ایشان را به اغتباق خواند:
حسدالقصر فیکم الزهراء
و لعمری و عمرکم مااساء
قد طلعتم بها شموساً نهاراً
فاطلعوا عندنا بدورا مساء.
ابوبکر محمدبن عیسی بن محمد اللخمی الدانی شاعر مشهور را درباره ٔ معتمد مدایح نیکوست و از آن جمله قصیده ای است که در آن چهار پسر او را نیز یادمیکند و آنان الرشید عبیداﷲ و الراضی یزید و المأمون والمؤتمن میباشند و از جمله ابیات آن قصیده است:
یغیثک فی محل یعینک فی ردی
یروعک فی درع یروقک فی برد
جمال و اجمال و سبق و صوله
کشمس الضحی کالمزن کالبرق کالرعد
بهمته شاد العلائم زادها
بناء بابناء جحا جحه لدّ
باربعه مثل الطباع ترکبوا
لتعدیل جسم المجد والشرف العدّ.
و بنی عبّاد با آنهمه مکارم و احسان عام از زبان بدگویان برکنار نمانده اند و ابوالحسن جعفربن ابراهیم بن حاج لورقی گفته:
تعزّعن الدّنیا و معروف اهلها
اذا عدم المعروف فی آل عبّاد
حللت بهم ضیفا ثلاثه اشهر
بغیر قری ثم ّ ارتحلت بلازاد.
و در این وقت آلفونس دآراگون پادشاه مسیحی اندلس را قوت و قدرتی حاصل شده بود و ملوک طوائف مسلمین با او مصالحه کرده و خراج میدادند و وی طلیطله را در روز سه شنبه ٔ مستهل صفر سال 478 هَ.ق. پس از محاصره ٔ شدید از تصرف قادرباﷲبن ذی النون بیرون کرد و معتمدبن عباد در این هنگام بزرگترین ملوک طوائف بود و حیطه ٔ متصرفات وی بیش از دیگران بود او نیز خراج گزار آلفونس گردید و چون آلفونس طلیطله را تسخیر کرد بطمع تصرف بلاد معتمد دیگرخراج او نپذیرفت و بدو پیام فرستاد و تهدید کرد و گفت از قلاع خویش فرود آی و دشت ترا باشد و معتمد رسول او را بزد و بقتل همراهان وی فرمان داد و این خبر به آلفونس برداشتند و او متوجه محاصره ٔ قرطبه بود، بطلیطله بازگشت تا آلات محاصره برگیرد و چون مشایخ اسلام و فقهاء این خبر شنیدند گرد آمدند و گفتند این شهرهای اسلامی است که ترسایان بر آنها غلبه کرده اند و پادشاهان ما بمقاتله ٔ یکدیگر روزگار میگذرانند و اگر حال چنین بماند مسیحیان همه ٔ شهرهای ما بگیرند، سپس نزد قاضی عبداﷲبن محمدبن ادهم رفتند و با او در این خصوص مذاکره و مشاوره کردند و هریک از ایشان چیزی گفت و به آخر رأی بر آن قرارگرفت که نامه ای به ابی یعقوب یوسف بن تاشفین پادشاه ملثمین صاحب مراکش بنویسند و ازو یاری طلبند و قاضی بامعتمد انجمن کرد و ماجری بازگفت و او موافقت خویش اعلام داشت و بفرمود تا او خود بدین کار قیام کند لکن قاضی نپذیرفت و معتمد اصرار ورزید. قاضی گفت خدای خیر روزی کناد! و بیرون آمد و در حال نامه ای بیوسف بن تاشفین نوشت و صورت حال بازگفت و آنرا بیکی از بندگان خویش سپرد تا بیوسف رساند و چون یوسف نامه بخواند بشتاب بشهر سبته آمد و قاضی با جماعتی به سبته رفت تااو را دیدار کند و از حال مسلمانان خبر دهد. یوسف بسپاهیان دستور داد تا از جزیره ٔ خضراء (شهری از اندلس) عبور کنند و خود در سبته (در سرزمین مراکش مقابل جزیره ٔ خضراء) اقامت گزید و بمراکش پیام فرستاد تا باقیمانده ٔ سپاهیان بدو پیوندند و چون شماره ٔ آنان کامل شد بفرمود تا از جزیره بگذرند و خود از پس همه بیامد و در این هنگام عدد سپاهیان وی ده هزار بود و یوسف و معتمد با یکدیگر دیدار کردند و معتمد نیز عساکر خویش گرد آورد و مسلمانان این خبر بشنیدند و از همه ٔشهرها برای جهاد جمع آمدند و خبر به آلفونس رسید و او آنگاه در طلیطله بود پس با چهل هزار سوار جز سپاهیانی که بدو پیوستند بیرون آمد. و بامیر یوسف نامه ٔ مفصل نوشت و او را تهدید کرد. یوسف جواب او بر پشت نامه بنوشت و بازگردانید. آلفونس چون جواب بخواند بترسید و گفت این مردیست سخت و شدید. پس دو لشکر در محلی به نام زلاقه از شهر بطلیوس بهم پیوستند و در میان آنان جنگ درگرفت و مسلمانان پیروز شدند و آلفونس پس از استیصال سپاهیان خویش منهزم شد و با او جز گروهی اندک نماند و این واقعه در ماه رمضان سال هَ.ق. اتفاق افتاد. این قول بعض مورخین است و صحیح آن است که واقعه ٔ مزبور در نیمه ٔرجب سال مذکور اتفاق افتاده است و آن از مشهورترین وقایع تاریخی است و در آنروز معتمد ثباتی عظیم از خود نشان داد و جراحات بسیار بروی و دست وی رسید و مسلمانان ستوران و سلاح دشمن بغنیمت بردند و امیر یوسف ومعتمد بملک خویش بازگشتند و امیر یوسف سال بعد به اندلس آمد و معتمد نیز بدو پیوست و یوسف بعض قلاع مسیحیان را محاصره کرد ولی از عهده ٔ گشادن آنها برنیامد و از آنجا کوچ کرد و بغرناطه شد و صاحب آن ناحیه عبداﷲبن بلکین بدو پیوست سپس بشهر درآمد تا او را تقدمه فرستد و امیر یوسف بدو خیانت کرده او نیز بشهر شد وعبداﷲ را از آنجا بیرون کرد و داخل قصر وی گشت و اموال و ذخایری بیحد و شمار یافت و سپس بمراکش بازگشت و حسن بلاد اندلس و بهجت آن و بساتین و مطاعم و سایر اصناف اموالی که در مراکش یافته نمیشد (چه مراکش از بلاد بربر و مردمش از اجلاف عرب باشند) دل او را ربوده بود و خواص امیر یوسف بلاد اندلس را در چشم وی بزرگ و او را بگرفتن اندلس اغراء و تحریض میکردند و او رابر معتمد با نقل اقوالی برمیآشفتند تا آنجا که ابویوسف بر معتمد خشم گرفت و بسوی او متوجه شد و چون به سبته رسید عساکر خویش را تعبیه کرد و سیربن ابی بکر اندلسی را بمقدمه گسیل داشت و او به اشبیلیه رسید و معتمد بدانجا بود و شهر را بشدیدترین صورتی محاصره کردند و در اینجا از شدت بأس و پایداری و نترسیدن از مرگ، معتمد آن کرد که نظیر آن شنیده نشده است و مردم شهر را فزع و ترس و بیم فراگرفته بود و بهر وسیله از شهر میگریختند حتی بشنا و افکندن خویش از کنگره های حصار و چون روز بیستم رجب سال 484 هَ.ق. برآمد امیر یوسف بشهر هجوم کرد و دست غارت برد و برای هیچکس چیزی نگذاشت و مردم از خانه های خویش بیرون میشدند درحالیکه عورات خویش را با دست خویش می پوشیدند و یوسف معتمد و کسان او را بگرفت و دو فرزند معتمد در همین جنگ کشته شده بودند نام یکی از آن دو مأمون بود و از جانب پدر خویش نیابت قرطبه داشت او را نیز محصور کردند تا بگرفتند و بکشتند و دومی الرّاضی که از جانب معتمد در رنده نیابت داشت و رنده یکی از حصون منیعه ٔ اسپانیاست، بدان قلعه نیز وارد شدند و الرّاضی رابگرفتند و بکشتند و معتمد را در مرگ این دو فرزند مرثیه های بسیار است و پس از آن در اشبیلیه بر معتمد آن رفت که سابقاً ذکر کردیم. چون معتمد را بگرفتند درساعت او را بند کردند و با اهل بیت وی در کشتی نشانیدند. ابن خاقان در قلائدالعقیان در این باب گوید: ثم جمع هو و اهله و حملتهم جوارالمنشآت و ضمتهم کأنهم اموات بعد ما ضاق عنهم القصر و راق منهم العصر و الناس قد حشدوا بضفّتی الوادی یبکون بدموع کالغوادی فساروا والبوم یحدوهم والنوح باللوعه لایعدوهم. و ابن لبانه ابوبکر محمدبن عیسی اسماعیل دانی شاعر معروف در این وقت گفت:
تبکی السماء بدمع رائح غادی
علی البهالیل من ابناء عبّاد...
تا آنجا که گوید:
یا ضیف اقفر بیت المکرمات فخذ
فی ضم ّ رحلک واجمع فضلهالزاد.
و ابومحمد عبدالجبار حمدیس صقلی شاعر مشهور در این معنی گفته است:
و لمّا رحلتم بالندی فی اکُفّکم
و قلقل رضوی منکم و ثبیر
رفعت لسانی بالقیامه قد دنت
فهذی الجبال الرّاسیات تسیر.
و معتمد را در محبس اشعاری است و از جمله:
تبدّلت من ظل عزّ البنود
بذل ّ الحدید و ثقل القیود
و کان حدیدی سنانا ذلیقا
و عضبا رقیقا صقیل الحدید
وقد صار ذاک و ذا ادهما
یعض ّ بساقی ّ عض ّ الاسود.
سپس معتمد و کسان او را نزد امیر یوسف بمراکش بردند و او بفرمود تا معتمد را بشهر «اغمات » برند و بند کنند و او تا پایان حیات بزندان بود. و هم ابن خاقان گوید: و لما اجلی عن بلاده و اعری من طارفه و تلاده و حمل فی السفین و احل ّ فی العدوه محل الدفین تندبه منابره و اعواده و لایدنو منه زوّاره و لاعوّاده بقی آسفاً تتصعد زفراته و تطرد اطراد المذانب عبراته لایخلو بمؤانس ولایری الاّ غریبا بدلا عن تلک المکانس و لما لم یجد سلوّا و لم یؤمل دنوّا و لم یروجه سرّه مجلوّا تذکر منازله فشاقته و تصور بهجتها فراقته و تخیل استیحاش اوطانه و اجهاش قصره الی قطانه و اظلام جوده من اقماره و خلوّه من حرّاسه و سماره.
و ابوبکر الدانی مذکور را در حبس او قصیده ٔ مشهوره ای است که اولش این است:
لکل ّ شی ٔ من الاشیاء میقات
و للمنی من منایا هن ّ غایات
والدّهر فی صبغهالحرباء منغمس
الوان حالاته فیها استحالات
و نحن من لعب الشطرنج فی یده
و ربما قمرت بالبیدق الشاه
انفض یدیک من الدّنیا و ساکنها
فالأرض قد اقفرت والناس قد ماتوا
و قل لعالمها الارضی ّ قد کتمت
سریره العالم العلوی ّ اغمات.
و این قصیده شامل 50 بیت است.
وهم او را در حبس معتمد قصیده ای است که در اغمات به سال 486 هَ. ق. سروده است:
تنشق ریاحین السلام فانما
افض بها مسکا علیک محتما
و قل لی مجازاً ان عدمت حقیقه
لعلّک فی نعمی و قد کنت منعما
افکّر فی عصر مضی لک مشرقاً
فیرجع ضوءالصبح عندی مظلما
و اعجب من رفق المجرّه اذ رأی
کسوفک شمساً کیف اطلع انجما
لقد عظمت فیک الرزیه اننا
وجدناک منها فی المزیه اعظما
قناهسعت للطعن حتی تقصدت
و سیف اطال الضرب حتی تثلما.
و ازاین قصیده است:
بکی آل عباد ولا کمحمد
و انبائه صوب الغمامه اذ همی
حبیب الی قلبی حبیب لقوله
عسی طلل یدنو بهم و لعلما
صیاحهم کنا بهم نحمدالسّری
فلما عدمناهم سرینا علی عمی
و کنا رعینا العزّ حول حماهم
فقد اجدب المرعی و قد اقفر الحمی
و قد البست ایدی اللیالی محلهم
مناسج سدّی الغیث فیها و اَلحما
قصور خلت من ساکنیها فما بها
سوی الادم تمشی حول واقعهالدّما
یجیب بها الهام الصدی ولطالما
اجاب القیان الطائر المترنما
کأن لم یکن فیها انیس و لاالتقی
بها الوفد جمعا و الخمیس عرمرما
حکیت وقد فارقت ملکک مالکا
و من ولهی احکی علیک متمما
مصاب هوی بالنیرات من العلا
و لم یبق فی ارض المکارم معلما
تضیق علی الارض حتی کأنّما
خلقت و ایّاها سواراً و معصما
بکیتک حتی لم یخل ّ لی الاسی
دموعا بها ابکی علیک ولا دماً
و انی علی رسمی مقیم فان امت
ساجعل للباکین رسمی موسماً
بکاک الحیا و الرّیح شقت جیوبها
علیک و ناح الرّعد باسمک معلما
و مزّق ثوب البرق واکتسب الضحی
حدادا و قامت انجم الجوّماتما.
و هم از این قصیده است:
وحار ابنک الأصباح وجداً فما اهتدی
و غاض اخوک البحر غیضا فماطما
و ما حل ّ بدرالتم بعدک داره
و لااظهرت شمس الظهیره مبسما
قضی اﷲ ان حطّوک عن ظهر اشقر
اشم ّ و ان امطوک اشأم ادهما
قیودک ذابت فانطلقت لقدغدت
قیودک منهم بالمکارم ارحما
عجبت لان لان الحدید و قدقسوا
لقد کان منهم بالسریره اعلما
سینجیک من نَجّی ̍ من الجُب ّ یوسفاً
و یؤویک من آوی المسیح بن مریما.
و هم ابوبکر را در نوحه بروزگار ابن عبّاد قطعات و قصاید مطول است که قسمتی از آن را در کتاب نظم السلوک فی وعظالملوک گرد کرده و گویند ابوبکر دانی روزی زیارت وی نزد او رفت و چون بازگشتن خواست معتمدبیست دینار باشقه ٔ بغدادی بدو فرستاد و نوشت:
الیک الزّر من کف ّ الاسیر
فان تقبل تکن عین الشکور
تقبّل مایکون له حیاء
وان عذرته احوال الفقیر.
ابوبکر گوید هدیه ٔ او بازگردانیدم چه بحال او و تهی دستی وی آگاه بودم و در جواب وی نوشتم:
سقطت من الوفاء علی خبیر
فذرنی والّذی لک فی ضمیری
ترکت هواک وَ هْوَ شقیق نفسی
لئن شقت برودی عن عذور
ولاکنت الطلیق من الرّزایا
لئن اصبحت اجحف بالاسیر
جذیمه انت والزباء خانت
وما انا من یقصّر عن قصیر
اسیر ولااسیر الی اغتنام
معاذاﷲ من سوءالمصیر
انا ادری بفضلک منک انّی
لبست الظل منه فی الحرور.
و از این قصیده است:
تصرف فی الندی خیل المعالی
فتسمح من قلیل بالکثیر
و اعجب منک انک فی ظلام
و ترفع للعفاه منار نور
رویدک سوف توسعنی سروراً
اذا عاد ارتقاؤک للسریر
و سوف تحلّنی رتب المعالی
غداه تحل ّ فی تلک القصور
تزید علی ابن مروان عطاء
بها و ازید ثم ّ علی جریر
تأهّب ان تعود الی طلوع
فلیس الخسف ملتزم البدور.
و بصباح روز عیدی دختران معتمد بزندان او درآمدند و آنان برای مردم اغمات نخ می رشتند و مُزد میگرفتند و یکی از ایشان در سرای صاحب شرطه که بروزگار سلطنت معتمد خدمت معتمد میکرد با نخ ریسی مشغول بود. معتمد چون دختران را که با جامه های کهنه و فرسوده بدید از دیدار آنان سخت اندوهگین شد و این ابیات بگفت:
فیما مضی کنت بالاعیاد مسروراً
فسأک العید فی اغمات مأسورا
تری بناتک فی الاطمار جائعه
یغزلن للناس لایملکن قطمیرا
برزن نحوک للتسلیم خاشعه
ابصارهن ّ حسیرات مکاسیرا
یطأن فی الطّین والاقدام حافیه
کأنها لم تطاء مسکا و کافوراً
لاجدّ الا و یشکو الجدب ظاهره
و لیس الا مع الانفاس ممطورا
قدکان دهرک ان تأمره ممتثلا
فردّک الدّهر منهیّا و مأمورا
من بات بعدک فی ملک یسرّ به
فانما بات بالاحلام مغرورا.
و وقتی پسر وی ابوهاشم بر او درآمد و بند، ساق های معتمد را سخت درهم میفشرد و او طاقت گام زدن نداشت بگریست و گفت:
قیدی اما تعلمنی مسلما
ابیت ان تشفق او ترحما
دمی شراب لک و اللحم قد
اکلته لاتهشم الاعظما
یبصرنی فیک ابوهاشم
فینشنی والقلب قد هشما
ارحم طفیلا طائشا لبه
لم یخش ان یأتیک مسترحما
وارحم اخیات له مثله
جرعتهن السم ّ والعلقما
منهن ّ من یفهم شیئا فقد
خفنا علیه للبکاء العمی
والغیر لایفهم شیئا فما
یفتح الا لرضاع فما.
و اشعار معتمد و هم اشعار شعراء در حق او بسیار است. ولادت او در ماه ربیعالاول سال 431 هَ. ق. در شهر باجه از بلاد اندلس بود واو پس از وفات پدر به تاریخ مذکور بپادشاهی رسید و در حبس اغمات به یازدهم شوال (و بروایتی ذی الحجه) سال 488 هَ. ق. وفات کرد رحمه اﷲ تعالی. و غریب آن است که در نماز بر جنازه ٔ او الصلوه علی الغریب منادی کردند و گروهی از شعراء که او را مدائح گفته بوده اند و از او عطایا ستده بودند بر قبرش جمع آمدند و قصائدمطول در رثای او بگفتند و بر قبرش بخواندند و بر اوبگریستند از آن جمله بود ابوبحر عبدالصمد شاعر مخصوص وی که مرثیه ٔ طویلی بگفت که اولش این است:
ملک الملوک اسامع فأنادی
ام قدعدتک عن السّماع عوادی
لما نقلت عن القصور و لم تکن
فیها کما قد کنت فی الاعیاد
اقبلت فی هذا الثری لک خاضعاً
و جعلت قبرک موضعالانشاد.
و چون از انشاد قصیده فارغ شد زمین ببوسید و تن و روی بخاک مالید و حاضران بگریستند. و ابوبکر دانی حفید معتمد را بدید و او پسری نیکوروی بود و زرگری پیشه کرده بود و بروزگار دولت ابن عباد فخرالدوله لقب داشت و آن از القاب سلطنت است ابوبکر بدو نگریست و وی با دم بانگشت می دمید پس قصیده ای بسروداز آن جمله:
شکاتنا فیک یا فخرالعلا عظمت
والرّزء یعظم فی من قدره عظما
طوقت من نائبات الدهرمخنقه
ضاقت علیه و کم طوقتنا النسما
و عاد طوقک فی دکان قارعه
من بعد ماکنت فی قصر حکی اوما
صرفت فی آله الصواغ انمله
لم تدر الا الندی و السیف والقلما
ید عهدتک للتقبیل تبسطها
فتستقل الثریّا ان تکون فما
یا صائغاً کانت العلیا تصاغ له
حلیا و کان علیه الحلی منتظما
للنفخ فی الصور هول ماحکاه سوی
انی رأیتک فیه تنفخ الفحما
وددت اذ نظرت عینی علیک به
لو ان ّ عینی تشکو قبل ذاک عمی
ماحطّک الدّهر لما حط من شرف
و لا تحیف من اخلاقک الکرما
لح فی العلا کوکبا ان لم تلح قمرا
و قم بها ربوه ان لم تقم علما
واﷲ لو انصفتک الشهب لانکسفت
و لو وفی لک دمعالعین لانسجما
ابکی حدیثک حتی الدهر حین غدا
یحکیک رهطا و الفاظا و مبتسما.
لورقی بضم لام و سکون واو و راء و پس از آن قاف منسوب به لورقه است و آن شهریست به اندلس و نام این شاعر در خریده آمده است. (نقل باختصار از ابن خلکان ج 2 صص 132- 141).

حل جدول

ازید

بیشتر و زیاده‌تر

فرهنگ فارسی هوشیار

ازید

زائد تروبیشتر

فرهنگ فارسی آزاد

ازید

اَزْیَد، بیشتر (ین)، زیادتر (ین)،

آیه های قرآن

ثم یطمع ان ازید

باز هم طمع دارد که بر او بیفزایم!

معادل ابجد

ازید

22

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری