معنی از بازیگران سریال گذر از رنج ها

حل جدول

از بازیگران سریال گذر از رنج ها

آزیتا ترکاشوند، بابک حمیدیان، بیژن امکانیان، پژمان بازغی، پیام دهکردی، ترلان پروانه، جعفر دهقان، داود فتحعلی بیگی، سیما خضرآبادی، شیوا طاهری، ماه چهره خلیلی، مریم خدارحمی، مهران رجبی، نگین معتضدی، هستی مهدویفر

آزیتا ترکاشوند، بابک حمیدیان، بیژن امکانیان، پژمان بازغی، پیام دهکردی، ترلان پروانه، جعفر دهقان، داود فتحعلی بیگی، سیما خضرآبادی، شیوا طاهری، ماه چهره خلیلی، مریم خدارحمی، مهران رجبی، نگین معتضدی، هستی مهدوی فر


رنج ها

الم، دردها،الام


بازیگران سریال لیسانسه ها

شکیبا، رویا میر علمی، رستمی، بهنام تشکر


گذر

راه و معبر، عبور از جایی

فرهنگ عمید

گذر

گذشتن
گذرنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): زودگذر، دیرگذر،
(اسم مصدر) عبور، گذشتن از جایی،
(اسم) محل عبور،
* گذر دادن: (مصدر متعدی) راه دادن، اجازۀ عبور دادن: در کوی نیک‌نامی ما را گذر ندادند / گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را (حافظ: ۲۶)،
* گذر داشتن: راه داشتن، عبور کردن،
* گذر کردن: (مصدر لازم) گذشتن و عبور کردن از جایی،


رنج

حالت ناخوشایند در انسان یا حیوان بر اثر درد، خستگی، و مانند آن،
[قدیمی] بیماری، مرض،
[قدیمی] صدمه، ضربه، آسیب،
[قدیمی] زحمت، سختی و مشقت ناشی از کار‌وکوشش: نه‌گشت زمانه بفرسایدش / نه آن رنج و تیمار بگزایدش (فردوسی: ۱/۸)،
* رنج باریک: (پزشکی) [قدیمی] تب دق، تب لازم، بیماری سل،
* رنج ‌بردن: (مصدر لازم)
تحمل سختی و مشقت کردن، زحمت کشیدن،
درد کشیدن،
اندوه خوردن، رنج کشیدن،
* رنج دیدن: (مصدر لازم) [مجاز]
آزار دیدن، به رنج و محنت گرفتار شدن
آسیب دیدن،
* رنج کشیدن: (مصدر لازم) رنج بردن، تحمل سختی و مشقت کردن، زحمت کشیدن،

لغت نامه دهخدا

گذر

گذر. [گ ُ ذَ] (اِ) راه. گذار. عبره. راهی که بجهت عبور دریا معین باشد. (آنندراج) (غیاث). معبر. جاده. راه شاه. گذری فراخ که از آنجا به راههاو جایهای بسیار توان شد. (فرهنگ اسدی):
گذر جوی و چندین جهان را مجوی
گلش زهر دارد بخیره مپوی.
فردوسی.
گذر بود چندانکه جنگی سوار
میانش بتنگی بکردی گذار.
فردوسی.
که این تازیانه به درگاه بر
بیاویز جایی که باشد گذر.
فردوسی.
گذرها که راه دلیران بُده ست
ببینیم تا چند ویران شده ست.
فردوسی.
گذرهای جیحون بگیرید پاک
ز جیحون به گردون برآرید خاک.
فردوسی.
نگیرند مر یکدیگر را گذر [خورشید و ماه]
نباشد از این یک روش راست تر.
فردوسی.
نه بر کنار مر او را پدید بود گذر
نه در میانه مر او را پدید بود سنار.
فرخی.
دگر چو دیو لواره که همچو روز سپید
پدید بود سرافراشته میان گذر.
فرخی.
هر کجا خواهد راند چه به دشت و چه به کوه
هر کجا خواهد سازد گذر و منزلگاه.
فرخی.
عجب آمد ز منوچهر خرف گشته مرا
که ولایت ز شه شرق همی داشت نگاه
خویشتن عرضه همی کرد که این خانه ٔ توست
وز دگر سو گذر خانه همی کرد تباه.
فرخی.
گذری گیر از این پس بسوی لاله ستان
طوطیان بین همه منقار ببَر خفته ستان.
منوچهری.
به روزت شیر همراه و به شب غول
نه آبت را گذر نه رود را پول.
(ویس و رامین).
کفشگری را به گذر آموی بگرفتند متهم گونه. (تاریخ بیهقی). پلی است تنگ تر و جز آن گذر نیست آن را بگرفته اند. (تاریخ بیهقی). و گذر رسول بیاراسته بودند نیکو. (تاریخ بیهقی). مردم غوری... گذرها و راهها بگرفتند. (تاریخ بیهقی). غذا را تنک تر کند و اندر رگهای باریک و گذرهای تنگ گذراند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). سوم تنگی رگها و گذرها فضله ها. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). پیش از شراب خوردن حرکت بسیار نباید کردن و اندر آفتاب و گذر باد شراب نباید خوردن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). تا ماده را بیرون نشد و گذر دم زدن... گشاده شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). از بهر آنکه گذرهای حرارت غریزی بسته شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
در راه مرا دی صنمی در گذر آمد
رفتارچنان ماه مرا در نظر آمد.
سوزنی.
خیل ترکان کنند بر سر کوچ
غارت کاروان که بر گذر است.
خاقانی.
گرچه هر کوکب سعادت بخش
بر گذر دیده ام ز طالع خویش.
خاقانی.
و چنان فرانمود که مصاف خواهم داد و ناگاه از استرآباد بگریخت و به آمل آمد جمله پولها و گذرها خراب فرمود. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).
بسی چون سایه دنبالش دویدند
ز سایه بر گذر گردش ندیدند.
نظامی.
بسی خلق را از ره صلح و جنگ
برون آورید از گذرهای تنگ.
نظامی.
دی بر گذر فلان وطنگاه
دیدم صنمی نشسته چون ماه.
نظامی.
چو سیماب دید آب دریا سطبر
گذر بسته بر قطره دزدان ابر.
نظامی.
گرگ سگی بر گذر افتاده دید
یوسفش از چه بدر افتاده دید.
نظامی.
گفت کوی او کدام است و گذر
او سر پل گفت و کوی غاتفر.
مولوی.
الا گذر نباشد پیش تو اهل دل را
ورنه به هیچ تدبیر از تو گذر نباشد.
سعدی (طیبات).
... بر این قول اتفاق کردند و برفت پس از مدتی در گذری پیش امیر بازآمد. (گلستان سعدی). شنیدم که در گذری پیش قاضی باز آمد. (گلستان سعدی).
پس از هفته ای دیدمش در گذر
بدوگفتم ای مرد کوته نظر.
نزاری قهستانی (دستورنامه).
چون ترا در گذر ای یار نمی یارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم.
حافظ.
وکیل قاضیم اندر گذر کمین کرده ست
به کف قباله ٔ دعوی چو مار شیدائی.
حافظ (دیوان چ پژمان ص 358).
|| (اِمص) عبور. گذر کردن. (گاه با آمدن، یافتن و بودن استعمال شود):
بر این شش ره آمد جهان راگذر
چنین دان که گفتم ترا ای گذر.
خجسته سرخی (از فرهنگ اسدی).
هنرمند گر مردم بی هنر
کس از آفرینش نیابد گذر.
فردوسی.
بفرمان یزدان پیروزگر
ببندم ورا نیز راه گذر.
فردوسی.
نه جای گذر دید از ایشان یکی
نه زو چشم برداشتند اندکی.
فردوسی.
تو با جامه ٔ پاک بر تخت زر
ورا هر زمان با تو باشد گذر.
فردوسی.
ز تف زمانه ز باد و ز دود
سه هفته بر آتش گذرشان نبود.
فردوسی.
بزرگان بر آتش نیابند راه
به دریا گذر نیست بی آشناه.
فردوسی.
همان زادفرخ به درگاه بر
همی بود و کس را ندارد گذر.
فردوسی.
بجایی کز اودور باشد گذر
نپّرد بر او کرکس تیزپر.
فردوسی.
هم آواز گشتند با یکدیگر
سپه را سوی بربر آمد گذر.
فردوسی.
که ما را گذر باشد از شهر روم
مباد آفرین بر چنین مرز و بوم.
فردوسی.
گذر بر کلات ایچ گونه مکن
گر آن ره روی خام گردد سخن.
فردوسی.
به ایشان سپرد آن در باختر
بدان تا نباشد ز دشمن گذر.
فردوسی.
برفتن بر این کوه بودی گذر
اگر برگذشتی بر او راه بر.
فردوسی.
که جوید گذر سوی ایران کنون
مگر آنکه جوشد ورا مغز وخون.
فردوسی.
نبد پشه را روزگار گذر
ز بس تیغ و گرز و کمند و سپر.
فردوسی.
جز بر تن من نیست گذر راه بلا را
گویی که بلا را تن من رهگذر آمد.
مسعودسعد.
فتح ارچه گذر دارد در دهر فراوان
جز بر سر تیغ تو نباشد گذر فتح.
مسعودسعد.
نبود پایدار دُرّ و گهر
چونش بر دست او گذر باشد.
مسعودسعد.
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او بعاشق بیدل خبر دریغ مدار.
حافظ.
گذر حضرت خواجه که بمسجدمیرفتند بر در خانه ٔ من بود. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی مؤلف ص 204).
- گذر بودن و گذر داشتن از کسی یا چیزی، برتر بودن و برتر رفتن از آن:
درفشش بسان دلاور پدر
که کس را ز رستم نبودی گذر.
فردوسی.
ور ایدون کجا تاج بردارد اوی
بفر از فریدون گذر دارد اوی.
فردوسی.
|| (اِ) چاره. علاج (گاه با بودن، یافتن و مانند آن استعمال شود):
گذر نیست از حکم یزدان پاک
ز تابنده خورشید تا تیره خاک.
فردوسی.
به دادار کن پشت و انده مدار
گذر نیست از حکم پروردگار.
فردوسی.
گذر نیست کس را ز فرمان اوی [خداوند]
کسی کو بگردد ز پیمان اوی
ز گیتی نبیند جز از کاستی
بدو باشد افزونی و راستی.
فردوسی.
ز فرمان او برنیابی گذر
وگر تو برآری ز خورشید سر.
فردوسی.
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگاوران زیر خفتان و ترگ.
فردوسی.
چو سوک چنان مهتر آید بسر
ز فرمان خاقان نباشد گذر.
فردوسی.
جهاندار اگر دادگر باشدی
ز فرمان او کی گذر باشدی.
فردوسی.
هر آن بد کز اندیشه بیرون بود
ز بخشش به کوشش گذر چون بود.
فردوسی.
نبودی گذر جزبه فرمان شاه
همان نیز جیحون میانجی به راه.
فردوسی.
دوستان را دل از اینگونه بود
دوستداری را زین نیست گذر.
فرخی.
تا منم رسم من این بود و مرا
بسر خواجه کز این نیست گذر.
فرخی.
موحدی است گذشتن ز ملت ثنوی
ولیک از ثنوی زادگی گذر نبود.
سوزنی.
بس غره ای به حیله و دستان خود ولیک
گر رستمی ترا گذر از چرخ زال نیست.
اوحدی.
|| نجات:
نیابد گذر شیر از تیغ اوی
همان دیو و هم مردم کینه جوی.
فردوسی.
- ره گذر، راه. جاده:
به دهلیزه ٔ رهگذرهای سخت.
نظامی.
ما خوداز کوی عشقبازانیم
نه تماشاکنان رهگذری.
سعدی.
دنیا پلی است رهگذر دار آخرت
اهل تمیز خانه نگیرند بر پلی.
سعدی.
گلیمی که بر آن خفته بود در رهگذر دزد انداخت. (گلستان سعدی). شنیدم که در رهگذری پیش قاضی آمد. (گلستان سعدی).
- بادگذر، کنایه از سریع و تند همانند باد:
برق جِه، بادگذر، یوزدو وکوه قرار
شیردل پیل قدم گورتک آهوپرداز.
منوچهری.


رنج

رنج. [رَ] (اِ) محنت. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زحمت. مشقت. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). کُلْفَت. (مهذب الاسماء) (دهار). تعب. عناء. سختی ناشی از کار و کوشش. تعب که در کار برند:
آنچه با رنج یافتی ّ و به ذل
تو به آسانی از گزافه مدیش.
رودکی.
به رنج اندر است ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج.
فردوسی.
گهی رزم بودی گهی ساز بزم
ندیدم ز کاوس جز رنج رزم.
فردوسی.
وز آن پس به خراد برزین بگفت
یک امروز با رنج ما باش جفت.
فردوسی.
چو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدی
مگر ز رنج بنالیده ای براه اندر.
فرخی.
تا قواعد دوستی که اندر آن رنج فراوان برده آمده است تا استوار گشته استوارتر گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). بوسهل آمد و پیغام امیر [مسعود] آورد که خداوند سلطان می گوید که خواجه به روزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 146). نوشتکین در پیش بودو جنگی پیوستند و حصاریان را بس رنجی نبود و سنگی می گردانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 572).
چه باید کشید اینهمه رنج و باک
به چیزی که گوهرش یک مشت خاک.
اسدی.
چو باشد جهانی بدو دشمن است
چو نبود غم جان و رنج تن است.
اسدی.
رنج امروزین آسودن فردایین بود. (قابوسنامه).
تا نبینی رنج و ناموزی ز دانا علم حق
کی توانی دید بی رنج آنچه نادان آن ندید.
ناصرخسرو.
نبینی که چون بازگشتی بساعت
به راحت بدل گشت رنج درازش.
ناصرخسرو.
اینهمه لهو است و باشدلهو کار کودکان
رنج بردن در ره تقوی بود کار رجال.
معزی.
هیولا چیست ؟ اﷲ است فاعل، وین بدان ماند
که رنج باربر گاو است و آید ناله از گردون.
سنائی.
پس اگر روزی چند صبرباید کرد در رنج عبادت... عاقل چگونه سر باززند. (کلیله و دمنه). و کسری را به مشاهدت اثر رنجی که در بشره ٔ برزویه هرچند پیداتر بود رقتی عظیم آمد. (کلیله و دمنه). هرکه درگاه ملوک را لازم گیرد و از رنجهای صعب تجنب ننماید هرآینه مراد خویش... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه).
به رنج نفس جهان را فکن به آسایش
که رنج نفس به ملک اندرون کرام کشند.
ابورجاء غزنوی.
گفت... دوست دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشد و مرا راحت خویش در رنج او نمی باید. (گلستان).
نابرده رنج گنج میسر نمی شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.
سعدی.
جهان را چنین فتنه با هر سری است
که رنج یکی راحت دیگری است.
امیرخسرو دهلوی.
رنج راحت دان چو شد مطلب بزرگ
گرد گله توتیای چشم گرگ.
شیخ بهائی.
عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر
که تا نسوزد، بو برنخیزد از چندن.
قاآنی.
قید بی آلایشی آلودگی است
رنج چو عادت شود آسودگی است.
جلال الممالک.
- به رنج افتادن، گرفتار مشقت و محنت شدن. به سختی و تعب مبتلا شدن: گفت کیست که ما را به راه دیگر برد، یکی گفت من ببرم، پس در آن راه به رنج و تشنگی افتادند. (قصص الانبیاء).
- به رنج بودن، در صدمه و آسیب بودن.مورد آزار و اذیت قرار گرفتن. معذب بودن:
نباید که باشد کسی زین به رنج
بده هرچه خواهند و بگشای گنج.
فردوسی.
و آن عیب این است که وی سپاهان تنها داشت و مجدالدوله و رازیان دایم از وی به رنج و درد سر بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 264).
- به رنج در بودن. رجوع به ترکیب قبل شود:
توانم آنکه نیازارم اندرون کسی
حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است.
(گلستان).
- به رنج ماندن، گرفتار سختی و مشقت شدن. به محنت و تعب مبتلا شدن:
سزاوار شاهی سپاه است و گنج
چو بی گنج باشی بمانی به رنج.
فردوسی.
- بی رنج، بی زحمت. بی مشقت. بدون سختی و تعب و محنت: موسی دست به آن عصا کرد بی رنج از زمین برگرفت. (قصص الانبیاء).
گفت زیرا کز این سرای سپنج
هیچ راحت نیافت کس بی رنج.
سنائی.
از روزن فرودآمدمی بی رنجی. (کلیله و دمنه).
از این بایست چندین رنج بردن
که بی رنجی نخواهی گنج بردن.
عطار (اسرارنامه).
- تن از رنج آزاد کردن، خود را از مشقت و تعب آزادساختن. خویشتن را از سختی و محنت خلاص کردن:
سکندر دل از مردمان شاد کرد
ز رنج بیابان تن آزاد کرد.
فردوسی.
- تن را به رنج درآوردن، تحمل مشقت و سختی کردن. محنت و تعب بر خود رواداشتن:
به رنج اندرآری تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست.
فردوسی.
- در رنج افتادن، گرفتارمشقت و تعب شدن. رجوع به ترکیب «به رنج افتادن » شود: امیر را بهتر افتد در این رای که دیده است اما خداوند در رنج افتد. (تاریخ بیهقی).
- دل به رنج چیزی نهادن، به مشقت و تعب آن راضی شدن. به سختی و محنت آن رضا دادن. عنا و زحمت آن را بر خود قبول کردن: به رنج گرسنگی... دل بباید نهاد. (کلیله و دمنه).
- رنج بر تن نهادن، خود را گرفتار مشقت و تعب کردن. محنت و سختی بر خود هموار کردن:
ز بهر کسان رنج بر تن نهی
ز کم دانشی باشد و ابلهی.
فردوسی.
- رنج بر خویشتن یا خویش نهادن. رجوع به ترکیب قبل شود: این رنج بر خویشتن ننهد و دلتنگ نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369). خواجه ٔ بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش می نهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369).
- رنج برداشتن، تحمل مشقت و سختی کردن. رنج بر تن نهادن. رنج بر خویش نهادن. و رجوع به دو ترکیب اخیر شود:
ز بهر گوان رنج برداشتی
چنین راه دشوار بگذاشتی.
فردوسی.
- رنج کسی را بر باد دادن، حاصل مشقت وتعب او را به هدر دادن و ناچیز و بیهوده ساختن:
مده رنج و کردار قیصر به باد
مبادا که پند من آیدت یاد.
فردوسی.
- شعر به رنج، شعر متکلف:
بجز خریطه ٔ شطرنج و نرد و شعر به رنج
ز بزم خاقان چیزی برون نیاوردی.
سوزنی.
- کوتاه شدن رنج، بسر آمدن محنت و مشقت. پایان یافتن تعب و سختی. کم شدن عنا و زحمت:
چو بشنید از او این سخن شهره زن
بدو گفت کوتاه شد رنج من.
فردوسی.
|| بیماری. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ نظام). بیماری بدن. (ناظم الاطباء). مرض:
دان که هر رنجی ز مردن پاره ای است
عضو مرگ از خود بران گر چاره ای است.
مولوی.
گفت من رنجش همی دانم که چیست
چون سبب دانی دوا کردن جلی است.
مولوی.
هین برو برخوان کتاب طب را
تا شمار ریگ بینی رنجها.
مولوی.
با آنکه در وجود طعام است حظّ نفس
رنج آورد طعام که بیش از قدر بود.
سعدی.
رنج تن مرد را حقیر کند
به کمند اجل اسیر کند.
مکتبی.
|| آزار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ایذاء. آسیب. (ناظم الاطباء). اذی. اذیت. صدمه:
تو بی رنج را رنج منمای هیچ
همه مردی و داد دادن بسیچ.
فردوسی.
جهان سربسر تیره از رنج اوی
ز نیکی تهی سال و مه گنج اوی.
فردوسی.
که گیتی بشویی ز رنج بدان
ز گفتار و کردار نابخردان.
فردوسی.
ز بس کش به خاک اندرون گنج بود
از او خاک پیخسته را رنج بود.
عنصری.
اندر سال سته و اربعمائه تنگ شد و قحط افتاد و مردمان را رنج رسید تا ماه رمضان این سال اندرآمد. (تاریخ سیستان). این بخشایش و ترحم کردن بس نیکوست، خاصه بر این بی زبانان که از ایشان رنجی نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201). آغاز فصلی دیگر کردم چنانکه...بر خرد رنجی بزرگ نرسد. (تاریخ بیهقی). این خواجه... از چهارده سالگی باز... گرم و سرد بسیار چشید و رنجها دید. (تاریخ بیهقی).
نماند به تیغو به تدبیر و گنج
که آید ز دشمن به کشورش رنج.
اسدی.
ترا زین جاهلان آن بس که رنجی نایدت زیشان
سخن کوتاه کن زیشان نه از چاچی نه از رازی.
ناصرخسرو.
مسلمانم چنین بی رنج از آنم
چنان دانم چنین باشد مسلمان.
ناصرخسرو.
هیچ شنیدی که به آل رسول
رنج و بلا چند رسید از دهاش.
ناصرخسرو.
گفت در زیر پهلوی من چیزی است که مرا رنج می رساند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی). نقل است که منصورخلیفه وزیر را گفت که برو و صادق را بیار تا بکشم. وزیر گفت... امیرالمؤمنین را از وی رنجی نه، از کشتن وی چه فایده بود. (تذکرهالاولیاء عطار).
گر گزندی رسد ز خلق مرنج
که نه راحت رسد ز خلق نه رنج.
سعدی.
در آسمان ستاره بود بیشمار لیک
رنج کسوف بهره ٔ شمس و قمر بود.
ابن یمین.
- به رنج آمدن،دچار صدمه و آزار بودن. گرفتار آسیب و اذیت شدن:
نه از دشمنی آمدستم به رنج
که از چاره دورم بمردی و گنج.
فردوسی.
- به رنج کسی را فرسودن، به صدمه و آزار وی را از پای درآوردن. به آسیب و اذیت او را درمانده کردن:
به رنجش مفرسای و سردش مگوی
نگر تا چه آوردی او را بروی.
فردوسی.
- بی رنج، بی آزار. بی اذیت. بی آسیب:
تو بی رنج را رنج منمای هیچ
همه مردی و داد دادن بسیچ.
فردوسی.
چنین نیز یک سال گردان سپهر
همی گشت بی رنج، با داد و مهر.
فردوسی.
- رنج آمدن از کسی به کسی، آزار رسیدن. صدمه و آسیب وارد شدن:
ز چیزی که یابی فرستی به گنج
چو خواهی که از ما نیایدت رنج.
فردوسی.
|| آزردگی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آزردگی از کسی. (فرهنگ نظام). تکدر خاطر:
گر ایدونکه فرمان پذیری ز من
و گر نیست رنج آید از خویشتن.
ابوشکور بلخی.
چو بشنید خسرو بدان شاد گشت
همه رنجها بر دلش باد گشت.
فردوسی.
از دو چیز بر دل وی رنجی بزرگتر رسیده. (تاریخ بیهقی). همیشه بدخو در رنج بزرگ باشد و مردمان از وی به رنج. (تاریخ بیهقی).
- رنج بر خاطر نهادن. رجوع به ترکیب بعد شود: بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه ٔ خویش نهادند تا چنان الفتی... بپای شد. (تاریخ بیهقی).
- رنج بر دل نهادن، آزرده خاطر شدن. دل آزردگی پیدا کردن:
رنج بر دل منه که گردون را
پیشه افزونی است و کم کردن.
مسعودسعد.
- رنج دل، آزردگی خاطر. دل آزردگی: دانست که اضطراب در محنت جز محنت نیفزاید و از مصارعه ٔ حوادث جز غصه و رنج دل نزاید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- رنج نَفْس، آسیب دیدن وجود. آزار شخص: دمنه گفت عاقبت وخیم کدام است ؟ گفت [کلیله] رنج نفس شیر. (کلیله و دمنه). || ماندگی.
- رنج راه، کوفتگی تن ناشی از پیمودن راه:
ببردند فرهاد را پیش شاه
ز کاووس پرسید و از رنج راه.
فردوسی.
نخستین بپرسید قیصر ز شاه
از ایران و ازلشکر و رنج راه.
فردوسی.
بپرسیدش از رنج راه دراز
ز گردان و از رستم سرفراز.
فردوسی.
فرودآمد از تخت و شد پیش باز
بپرسیدش از رنج راه دراز.
فردوسی.
|| درد شکم. قولنج. (ناظم الاطباء). قصد از این لفظ دردهای بدنی باشد. (قاموس کتاب مقدس):
طفل راچون شکم بدرد آمد
همچو افعی ز رنج اندرپیخت.
پروین خاتون (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
و از تنگی مخرج آن رنج بیندکه در هیچ شکنجه آن صورت نتوان دید. (کلیله و دمنه). || اندوه. حزن. ملالت. (ناظم الاطباء). غم. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). دلتنگی. (فرهنگ نظام):
شادیت باد چندان کاندر جهان فراخا
تو با نشاط و راحت با درد و رنج اعدا.
دقیقی.
تو شادمانه و بدخواه تو در انده و رنج
دریده پوست به تن بر چو مغز پسته سفال.
منجیک ترمذی.
ترا تنگ تابوت بهر است و بس
خورد رنج تو ناسزاوار کس.
فردوسی.
یکی را همه ساله رنج است و درد
پشیمانی و درد بایدش خورد.
فردوسی.
چو سالش دو صد گشت و هفتادوپنج
سرآمد بدو ناز گیتی ورنج.
اسدی.
و با اینهمه رنج قصد خصمان... بر اثر. (کلیله و دمنه).
هیچ رنجی در جهان ما را نیاید پیش بیش
گر ز دل اندیشه ٔ پیشی و بیشی کم کنیم.
عبدالواسع جبلی.
|| (صوت) دریغ! افسوس !:
دل من از تو وفا جست و دردو رنج کشید
دریغ و رنج که در تو نیافت آنچه بجست.
سوزنی.
|| (اِ) جهد. کوشش. (ناظم الاطباء). || خشم. قهر. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء).غضب. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || زیان. نقصان. (ناظم الاطباء). || رنگ. لون. (برهان قاطع) (آنندراج). مبدل رنگ است بمعنی لون. (فرهنگ نظام). رنگ و لون و همیشه بطور ترکیب استعمال شود. (ناظم الاطباء). و رجوع به رنگ شود. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
پهلو از پیه و گردن از خون پر
این به رنج از عقیق و آن از در.
نظامی (در وصف گورخر، هفت پیکر از حاشیه ٔ برهان چ معین).
رنج نارنج، آتشین از عشق اوست
میفروزد روز و شب از نار او.
شاه داعی شیرازی.
|| (فعل امر) فعل امر از مصدر رنجیدن است که در تکلم به اضافه ٔ حرف باء «برنج » استعمال می شود. (فرهنگ نظام). و در مورد فعل امر منفی یا نهی به اضافه ٔ حرف میم، بکار می رود:
گر گزندی رسد ز خلق مرنج
که نه راحت رسد ز خلق نه رنج.
سعدی.
رجوع به رنجیدن شود.

فرهنگ معین

گذر

(گُ ذَ) (اِ.) راه، معبر، جاده.

مترادف و متضاد زبان فارسی

گذر

آمدورفت، تردد، عبور، گذار، گذشتن، مرور، مسیر، کوچه، گذرگاه، معبر

فارسی به عربی

گذر

ترخیص، عبور، مرور

فرهنگ فارسی هوشیار

گذر

راه، معبر، جاده


گذر آمدن

(مصدر) گذر یافتن عبور کردن: بر این شش ره آمد جهان را گذر چنین دان که گفتم ترا ای گذر. (خجسته سرخسی)

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

از بازیگران سریال گذر از رنج ها

1787

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری