معنی از توابع زرین دشت

حل جدول

لغت نامه دهخدا

دشت

دشت. [دَ] (اِ) صحرا و بیابان. معرب آن دست باشد. (از برهان). زمین بیابان. (شرفنامه ٔ منیری). صحرا و بیابان و هامون و زمین هموار و وسیع وبی آب. (ناظم الاطباء). صاحب آنندراج گوید: جگرتاب، سینه تاب، آتشین و دلگشا از صفات اوست. در اصطلاح جغرافیایی، زمین همواریست که بهیچ وجه چین نخورده، یا زمینی که بوسیله ٔ مواد رسوبی رودها و سیلابها بوجود آمده است. این گونه اراضی برای سکونت انسان در صورت اعتدال آب و هوا بسیار مناسب است. (فرهنگ فارسی معین). دشت یا جلگه، پهنه ٔ وسیع هموار یا تقریباً همواری از زمین است. دشت مرتفع را فلات و دشت پست اشباع شده از رطوبت را باتلاق خوانند. دشتها در اقلیمها و ممالک مختلف به اسامی گوناگون خوانده میشوند مانند: توندرا، استپ، چمنستان، پامپاس، ساوانا، لانوس، دشت سیلابی رودها، دشت ساحلی، دشت کماب و غیره. بعضی از علل تشکیل یافتن دشتها عبارتند از اثر فرسایشی آب، یخگیری، زهکشی دریاچه ها، نهشت رسوبات، برآمدن فلات قاره یا قسمتی از کف اقیانوس و غیره. (از دائرهالمعارف فارسی). ام الظباء. (دهار). بَرّ. تَیماء. (منتهی الارب). جَبّان. جَبّانه. (نصاب). دَست. راغ. ساد. ساده. سَبتاء. سَهب. سی ّ. عَجوز. فَدفَد. (منتهی الارب). فلات. مَخْرَق. مُوَدّاءه. مَومات. مَهلکه. مَیَدان. مَیله. نَعامه.نَفع. وَعْوَع. (منتهی الارب). هامون:
آهو ز تنگ و کوه بیامد به دشت وراغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری.
رودکی.
تا سمو سر برآورید ز دشت
گشت زنگار گون همه لب کشت.
رودکی.
هر یکی کاردی ز خوان برداشت
تا پزند از سمو طعامک چاشت.
رودکی.
به دشت ار به شمشیر بگذاردم
از آن به که ماهی بیوباردم.
رودکی.
هر چه ورزیدند ما را سالیان
شد به دشت اندر بساعت تند و خوند.
آغاجی.
خدنگش بیشه بر شیران قفص کرد
کمندش دشت بر گوران خباکا.
دقیقی.
یکی ز راه همی زرّ برندارد و سیم
یکی ز دشت به هیمه همی چِنَد غوشای.
طیان.
ز خیمه نگه کرد رستم به دشت
ز ره گیو را دید کاندرگذشت.
فردوسی.
بفرمود تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند.
فردوسی.
زمین شد ز نعل ستوران ستوه
همی کوه دریا شد و دشت کوه.
فردوسی.
چو شب رفت و بر دشت پستی گرفت
هوا چون مغ آتش پرستی گرفت.
عنصری.
همه بوستان سازی از دشت او
چمنهاش پر لاله و چاوله.
عنصری.
خوارزم گرد لشکرش ار بنگری هنوز
بینی علم علم تو بهردشت و کردری.
عنصری.
دشت را و بیشه را و کوه را و آب را
چون گوزن و چون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ.
منوچهری.
آن حله پاره پاره شد و گشت ناپدید
وآمد پدید باز همه دشت پرنیان.
منوچهری.
خداوندا یکی بنگر به باغ و راغ و دشت و در
که گشته از خوشی و نیکوئی و پاکی و خوبی.
منوچهری.
چو شد یک زمان، دشت پست و بلند
همه دست و پا و سر و تن فکند.
(گرشاسبنامه).
چون در جهان نگه مکنی چونست
کز گشت چرخ دشت چو گردونست.
ناصرخسرو.
گر بر فلکست بام کاشانه ش
چون دشت شمار پست بامش را.
ناصرخسرو.
در هر دشتی که لاله زاری بوده ست
آن لاله ز خون شهریاری بوده ست.
(منسوب به خیام).
بنفشه ٔ سمن آمیغ تیغ تو ملکا
به لاله کاشتن دشت کارزار تو باد.
سوزنی.
در حدود ری یکی دیوانه بود
سال و مه کردی به کوه و دشت گشت
در تموز و دی بسالی یک دو بار
جانب شهر آمدی از سوی دشت.
انوری (ازآنندراج).
بر لعاب گاو کوهی دیده ای آهوی دشت
از لعاب زرد مار کم زیان افشانده اند.
خاقانی.
دید بنوعی که دلش پاره گشت
برزگری پیر در آن ساده دشت.
نظامی.
ای خداوند هفت سیاره
پادشاهی فرست خونخواره
تا که «در دشت » را چو دشت کند
جوی خون آورد به «جوباره ».
کمال اسماعیل (در نفرین اهل ولایت خود اصفهان، آنندراج).
بجز خون شاهان در این طشت نیست
بجز خاک خوبان در این دشت نیست.
؟ (از تاریخ گیلان مرعشی).
هر آهویی و دشتی هر شیر و مرغزاری.
کاتبی.
ام ّ عُبَید؛ دشت خالی ویران. اِملیس، اُمَیْلَسه؛ دشت خشک بی گیاه. اِهْوِئنان، پست و هموار و گشاده گردیدن دشت. تَنوفه، دشت بی آب و انیس اگر چه گیاه ناک باشد. تیه، دشت و صحرا که رونده در آن هلاک شود. الدویه المحاص، دشت که در آن به کوشش تمام راه روند. سَلَعه؛ دشت هموار نیکوخاک. سَلْقَمه؛ دشت فراخ. صَحراء؛ دشت هموار. صَرماء؛ دشت بی آب. صَلَق، دشت گرد هموار. صَلْقَع؛ دشت خالی بی آب و گیاه. صَلْقَمه؛ دشت فراخ. عُمق، کرانه ٔ دشت دور از دیدار. عَوراء؛ دشت بی آب. غَطْشی ̍، غَطْشاء؛ دشت بی راه در وی. فاق، دشت هموار. (منتهی الارب). فَرش، دشت فراخ. (دهار) (منتهی الارب). قَبایه؛ دشت هموار. قَواء؛ دشت خالی و بی آب و گیاه. قَوی ̍؛ دشت و بیابان خالی و خشک. لَمّاعه؛ دشت رخشان سراب. مَرت، دشت بی علف وبی گیاه. مَطاده؛ دشت دور و دراز. مَلاع، دشت بی نبات. مَلاه؛ دشت سنگریزه ناک و دشت سرابناک. مُهْرَق، دشت املس و تابان. مَهْمه، دشت دور. مُهْوَئن ّ؛ دشت فراخ. نَعامه؛ دشت بی آب. نَفْنَف، دشت بی آب. هَوْجَل، دشت دوراطراف بی نشان. هَیْماء؛ دشت بی آب و بی نشان و بی راه. (منتهی الارب).
- آتشین دشت، دشت سخت سوزان و گرم:
در این آتشین دشت بن ناپدید
که پرّنده در وی نیارد پرید.
نظامی.
- در و دشت، دره و بیابان. زمین بلند و پست و هموار و ناهموار:
در و دشت برسان دیبا شدی
یکی تخت پیروزه پیدا شدی.
فردوسی.
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
ما مور میان بسته روان بر در و دشتیم.
سعدی.
- دشت آبرفتی، دشت همواری کنار یک رودخانه که بر آن آبرفت نهشته شده است. (از دائرهالمعارف فارسی).
- دشت آبی، زمینهایی است که با میاء انهار و قنوات زراعت وسیراب شود. (از التدوین). و رجوع به دشتبی شود.
- دشت آوردگاه، میدان جنگ:
ز بس کشته بر دشت آوردگاه
بسی ره ندیدند برخاک راه.
فردوسی.
- دشت استبرق، بیابان سبز. (ناظم الاطباء).
- دشت جنگ، میدان جنگ. هیجا. آوردگاه:
برآشفت [افراسیاب] با نامداران تور
که این دشت جنگست یا بزم و سور.
فردوسی.
بیامد خروشان بدان دشت جنگ
بچنگ اندرون گرزه ٔ گاو رنگ.
فردوسی.
- دشت دلیران، سرزمین پهلوانان، و در بیت ذیل از فردوسی ظاهراً مراد ایران زمین است:
بزانوش گفتا که ایران تراست
نصیبین و دشت دلیران تراست.
- دشت سواران، سواران دشت. صحرائیان که در دشت و بیابان قیام و سکونت دارند. (آنندراج).
- || کسانی که اشخاص گم شده در بیابان را راهنمایی می کنند. (از ناظم الاطباء).
- || دشت ِ سواران، قبرستان. (از ناظم الاطباء).
- || صحرای وسیعی در عربستان. (ناظم الاطباء). توسعاً عربستان یا قسمتهایی از آن:
بدو گفت [منذر به انوشیروان] اگر شاه ایران توئی
نگهدار و پشت دلیران توئی
چرا رومیان شهریاری کنند
به دشت سواران سواری کنند.
فردوسی.
ز دشت سواران برآرند خاک
شود جای برتازیان بر مغاک.
فردوسی.
- دشت سواران نیزه گذار، عربستان:
از این پس بیاید یکی نامدار
ز دشت سواران نیزه گذار.
فردوسی.
ز دشت سواران نیزه گذار
سپاهی بیامد فزون از شمار.
فردوسی.
یکی مرد بد اندر آن روزگار
ز دشت سواران نیزه گذار.
فردوسی.
کمر بسته خواهیم سیصدهزار
ز دشت سواران نیزه گذار.
فردوسی.
- دشت سواران نیزه وران، عربستان:
ز دشت سواران نیزه وران
برآریم گرد از کران تا کران.
فردوسی.
بزرگان رزم آزموده سران
ز دشت سواران نیزه وران.
فردوسی.
- دشت سُوَران، سکنه ٔ بیابان. بیابان نشینان. (ناظم الاطباء).
- دشت سیلابی، دشتی در اطراف یک رودخانه، که از نهشت ته نشستهایی که رودخانه با خود می آورد تشکیل شده است. وقتی رودخانه طغیان می کند آب آن دشت سیلابی را فرو میگیرد. در هر طغیان، لایه ای از ته نشستها بر دشت سیلابی نهشته میشود و لذا دشت سیلابی متدرجاً بالا می آید. دشتهای سیلابی عموماً بسیار حاصلخیزند. (از دائرهالمعارف فارسی).
- دشت عرب، عربستان. بادیه:
نامدار و مفتخرشد بقعه ٔ یمگان به من
چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب.
ناصرخسرو.
- دشت قحطان، سرزمین طایفه ٔ قحطانیان و توسعاً عربستان:
گر از دشت قحطان یکی مارگیر
شود مغ ببایدْش کشتن به تیر.
فردوسی.
- دشت کربلا، موضعی در عراق عرب، که مقتل سیدالشهداء امام حسین علیه السلام است. (از آنندراج) (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). و رجوع به کربلا شود.
- دشت کین، رزمگاه. ناوردگاه. آوردگاه. میدان جنگ. دشت نبرد. حربگاه. دارالحرب. معرکه. (یادداشت مرحوم دهخدا):
نباید که ایمن شوی از کمین
سپه باشد آسوده در دشت کین.
فردوسی.
چو دریا شد از خون گردان زمین
تن بی سران بد همه دشت کین.
فردوسی.
همان با بزرگان توران زمین
چه کرده ست از بد بر این دشت کین.
فردوسی.
گو پیلتن را چو بر پشت زین
ندیدند گردان در آن دشت کین.
فردوسی.
- دشت گردان، سرزمین دلیران و پهلوانان، و در بیت ذیل از فردوسی ظاهراً مراد سرزمین یمن است:
اگر پادشا دیده خواهد ز من
وگر دشت گردان وتخت یمن.
- دشت گرگان، گرگان. رجوع به گرگان شود.
- دشت لاله، دشتی که سرتاسرش لاله گل کرده باشد، و آن لاله ٔ خودروست. (از آنندراج).
- دشت مغان، دشتی است در ساحل جنوبی رود ارس، از توابع اردبیل و مسکن ایل شاهسون. نادرشاه افشار در این محل به سلطنت انتخاب شد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مغان شود.
- دشت موقف، وادیی است که حاجیان در آنجا می ایستند از منازل حول مکه:
دشت موقف را لباس از جوهر جان دیده اند
کوه رحمت را اساس از گوهر کان دیده اند.
خاقانی.
و رجوع به موقف شود.
- دشت ناامید، دشتی است در مشرق ایران که خط سرحد شرقی ایران از این دشت عبور می کند. (از یادداشت مؤلف).
- دشت نبرد، آوردگاه. ناوردگاه. میدان جنگ. رزمگاه. هیجا. دشت کین:
سپهبد فریبرز را گفت مرد
بچیزی چو آید به دشت نبرد.
فردوسی.
- دشت نخجیر، شکارگاه:
بدان دشت نخجیر کاری کنم
که اندر جهان یادگاری کنم.
فردوسی.
- دشت نیزه وران، دشت یلان یمن. (آنندراج).
- || شبه جزیره ٔ عربستان. جزیره العرب. (یادداشت مؤلف):
وگرنه هم اکنون سپاهی گران
هم از روم وز دشت نیزه وران.
فردوسی.
بسالی همه دشت نیزه وران
نیارند خورد از کران تا کران.
فردوسی.
فراوان کس از دشت نیزه وران
بر خویش خواند آزموده سران.
فردوسی.
از ایران و از دشت نیزه وران
ز خنجر گزاران و جنگی سران.
فردوسی.
و رجوع به دشت سواران در همین ترکیبات شود.
- دشت و در، در و دشت. بیابان و دره. زمین هموار و ناهموار:
پرستار و از بادپایان گله
به دشت و در و کوه کرده یله.
فردوسی.
- دشت یلان، دشت نیزه وران:
چو ایران و دشت یلان و یمن
به ایرج دهد روم و خاور به من.
فردوسی.
- شوره دشت، دشت شوره زار و پر از نمک:
ندیدند کس را کز آن شوره دشت
به مأوی گه خویشتن بازگشت.
نظامی.
|| مزید مؤخر در اسماءامکنه قرار گیرد، چون: آهودشت، ارینه دشت، اسپوردشت، اسفیددشت، اشیلادشت، باغ دشت، پای دشت، پلیم دشت، ترک دشت، تمشکی دشت، تولی دشت، درکادشت، دیودشت، رکن دشت، رودشت، رودباردشت، روندشت، رویدشت، زرین دشت، سرخ دشت، سردشت، سفیداردشت، سیاه دشت، سیمین دشت، شاهان دشت، محله ٔشاهان دشتی، شعبودشت، محله ٔ شون دشتی، شهردشت، قارن آباددشت، کرددشت محله، کرکه پای دشت، کلاردشت، کلهودشت، کمردشت، کمیزدشت، کوتی سردشت، کوشک دشت، کهنه دشت، گرم دشت، گرماب دشت، لاک دشت، لیلم دشت، مالکه دشت، ماهی دشت، مایدشت، مایق الدشت، مرزدشت، مرین دشت، مشکین دشت، میان دشت، نقیب دشت، نودشت. (یادداشت مرحوم دهخدا). || قبرستان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || بساط شطرنج. || مشک خشک بی رطوبت. (ناظم الاطباء).

دشت. [دُ] (ص) بد و زشت. (برهان). دژ. دش: دشت یاد؛ غیبت. (یادداشت مرحوم دهخدا):
سیامک بدست چنان دشت دیو
تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو.
فردوسی.

دشت. [دَ] (اِخ) دهی است از دهستان مازول بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور. سکنه ٔ آن 304 تن. آب آن از قنات. محصول غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

دشت. [دَ] (اِ) دستلاف. (فرهنگ فارسی معین). دشن. || پیش مزد. (فرهنگ فارسی معین). سفته. ربون. (یادداشت مؤلف). || در تداول عامیانه، فروش اول هر کاسب. (فرهنگ فارسی معین). نقد نخست که فروشنده از مشتری ستاند در اول روز یا اول شب یا اول هفته یا ماه یا سال، و با کردن صرف شود. دریافت نقدی در اول روز یا شب یا هفته یا ماه یا سال، و آنرا در قدیم دخش می گفته اند. اول پولی که دکاندار را و جز او را رسد در بامداد یا بشب پس از افروختن چراغ و یا اول هفته یا اول ماه یا اول سال. گشاد. میلاویه. (یادداشت مرحوم دهخدا). سودای اول به نقد مثل اول ِ دشت که در عرف هند آنرا بوهنی گویند. (آنندراج). و رجوع به دشت کردن شود:
در محبت نسیه دل بردن فراوانست و بس
هست اگر دشتی دراین سودا بیابان است و بس.
تأثیر (از آنندراج).
- اول دشتی، کنایه از بامدادان و هنگام آغاز کار است، چنانکه فی المثل کاسبی به مشتری مزاحم خویش گوید: اول دشتی ما را کمتر اذیت کن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- دشت کسی را کور کردن، اولین بار فروش وی از او نسیه خریدن. (فرهنگ فارسی معین).
- دشت کسی کور شدن، فروش نکردن یا خریدار نیافتن کسی به اعتقاد نسیه دادن در اول بار. وقتی در فروش اول روز مشتری بخواهد پول ندهد و نسیه برد فروشنده گوید نسیه نمیدهم، دشتم کور میشود. (فرهنگ عوام).

دشت. [دَ] (اِخ) شهرکی است در میان کوهها بین اربل و تبریز، ویاقوت حموی گوید آنرا آبادان و پر خیر و برکت دیدم و اهالی آنجا همگی کُردند. (از معجم البلدان) (از برگزیده ٔ مشترک یاقوت، ترجمه ٔ محمدِ پروین گنابادی).

دشت. [دَ] (اِخ) از قرای اصفهان است. (معجم البلدان). محله ای است مشهور در اصفهان. (فرهنگ فارسی معین). قریه ای بود در سپاهان که اصل مولانا جامی از آنجا بود، و آنرا دردشت نیز گویند. (آنندراج).قاضی ابوبکر محمد پسر حسین پسر حسن... پسر جریر سوید دشتی بدان منسوب است. (از برگزیده ٔ مشترک یاقوت، ترجمه ٔ محمدِ پروین گنابادی). و رجوع به دردشت شود.


زرین

زرین. [زَرْ ری] (ص نسبی) زرینه. منسوب به زر. آنچه از زر ساخته شده باشد. زری. طلائی. (فرهنگ فارسی معین). ذهبی. طلائی. منسوب به زر. (ناظم الاطباء). از زر. از ذهب. بزر گرفته. زراندود. از زر کرده. زرینه. منسوب به زر. مطلی به زر. ذهبی. به زر آب داده. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). اوستائی «زَئیری ». (یشتها ج 1 ص 200):
بهشت آیین سرایی را بپرداخت
ز هرگونه در او تمثالها ساخت
ز عود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین پالکانه.
رودکی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.
رودکی (ایضاً).
کمان گروهه ٔ زرین شده محاقی ماه
ستاره جمله چو غالوکهای سیم اندود.
خسروانی.
ز سیمین فغی من چو زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ.
منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص 234).
شد آن تاجور شاه و چندان سپاه
همان تخت زرین و زرین کلاه.
فردوسی.
همه طشت زرین و سیمین بدی
چو زرین بدی گوهرآگین بدی.
فردوسی.
ز دیبای زربفت و تاج و کمر
همان تخت زرین و زرین سپر.
فردوسی.
تا به در خانه ٔ تو بر گه نوبت
سیمین شندف زنند و زرین مزمار.
فرخی.
سوزن زرین شده ست و سوزن سیمین
لاله رخانا ترا میان و مرا تن.
فرخی.
گرفتم که جایی رسیدی به مال
که زرین کنی سندل و چاچله.
عنصری
خانهای زرین و جواهر و عنبرین ها و کافورین ها و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). بوقهای زرین که در میانه ٔ باغ بداشته بودند، بدمیدند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 378). مشربهای زرین و سیمین آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 293). زمین آن تختهای نیکو سیمین درهم بافته و ساخته و بر آن سی درخت زرین مرکب کرده. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 403).
هر آن زر که از باژ در کشورش
رسیدی ز هر نامداری برش
از او خشت زرین همی ساختی
یکی چشمه بد دروی انداختی.
اسدی (گرشاسبنامه چ یغمائی ص 198).
نرهد ز آتش نه سیم و نه مس، جززر
برهی ز آتش دوزخ چو شدی زرین.
ناصرخسرو.
بر تخت علم و حکمت بنشانش
وز پندگوشوار کنش زرین.
ناصرخسرو (دیوان ص 323).
چون دانست که او را بخواهند گرفت، زهر در خنبره ٔ زرین کرد ومهر برنهاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 108). و از بزرگی که زر داشته اند، ملوک عجم دو چیز زرین کسی را ندادندی: یکی جام و دیگر رکاب. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام). چنانکه بتی زرین که به یک میخ ترکیب پذیرفته باشد. (کلیله و دمنه). او در خشم شد، گفت: بر زبان من خطا کجا رود که تخته ٔ زرین به خانه ٔ من است. (کلیله و دمنه).
چند بر گوساله ٔ زرین شوی صورت پرست
چند بر بزغاله ٔ برزهر باشی میهمان.
خاقانی.
بخوان سلوتم بنشاند و خوان حاجب نبود آنجا
که اشکم چون نمک بود و دو رخ زرین نمکدانش.
خاقانی.
قضا به بوالعجبی تا کیت نماید لعب
به هفت مهره ٔ زرین و حقه ٔ مینا.
خاقانی.
صبرم به عیار او هیچ است و دو جو کمتر
من هم جو زرینم از مار نیندیشم.
خاقانی.
شراعی ازدیبای رومی بدو قائمه ٔ زرین و دو قائمه ٔ سیمین در سر آن کشیده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ تهران ص 304).
چوبرزد بامدادان خازن چین
بدرج گوهرین بر قفل زرین.
نظامی.
به تیغ آهنین عالم گرفتی
به زرین جام جای جم گرفتی.
نظامی.
مگر شمشیرهای زرنگارش
بگرد اندرشده زرین حصارش.
نظامی.
|| آنچه مانند زر باشد. به رنگ زر. (فرهنگ فارسی معین). سخت زرد. به رنگ زر. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا):
خود غم دندان بکی توانم گفتن
زرین گشتم برون سیمین دندان.
رودکی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
از آن کوزا بری باز کردار
کلفتش بسدین و تنش زرین.
رودکی (احوال و اشعار ج 3 ص 1067).
ای رخ توآفتاب و غمزه ٔ تویب
کرد فراقت مرا چو زرین ابیب.
منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص 29).
ز عشق آن بت سیمین میان زرکمرم
چو سرو بودم زرین شدم چو زرین نال.
زینبی (صحاح الفرس ص 211).
خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ
زآنکه خونابه نماندستم در چشم بنیز.
شاکری بخاری (لغت فرس اقبال ص 441).
بیارساقی زرین نبیذ و سیمین کاس
به باده حرمت و قدر بهار نو بشناس.
منوچهری.
گرفت آب کاشه ز سرمای سخت
چو زرین ورق گشت برگ درخت.
عمعق.
ای سیمین سرو از فراقت
چون زرین نال زار و زردم.
سوزنی.
برقع زرین صبح چرخ برانداخت و کرد
پیش عروس سپهر زر کواکب نثار.
خاقانی.
زرین رخم زعشقت بی آب و سنگ مانده
بر سنگ تو ندانم آب عیار من چه ؟
خاقانی.
ازعکس می مجلس چنان چون باغ زرین در خزان
باغ از دم رامشگران مرغان گویا داشته.
خاقانی.
افتاده چون اشک منش نور غبب بر دامنش
زآن نور سیمین گردنش زرین گریبان دیده ام.
خاقانی.
کاین مه زرین که درین خرگه است
غول ره عشق خلیل اﷲ است.
نظامی.

زرین. [زَ] (اِ) ترید و نان آغشته کرده در اشکنه. (ناظم الاطباء).

زرین. [زَرْ ری] (ع اِ) مرغی است سپید. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).


توابع

توابع. [ت َ ب ِ] (ع ص، اِ) ج ِ تابع. (از اقرب الموارد) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). جمع تابع وتبع، مفرد هم آمده است. (آنندراج). ج ِ تابعه. (ناظم الاطباء). || ملحقات و لواحق و متع-لقات وهر چیز که پیروی کند چیز دیگری را و نیز لفظی که پیروی لفظ دیگر نماید مانند «حَسَن بَسَن ». (ناظم الاطباء). || اسمهایی که اِعراب آنها بر سبیل تبعیت غیر باشد چون صفه، بدل، عطف بیان، عطف بحروف.
- توابع خطابت، آنچه توابع خطابت بود که آنرا تحسینات و تزیینات خوانند. رجوع به اساس الاقتباس صص 574-585 شود.

گویش مازندرانی

دشت

دشت، زمین هموار، قشلاق، میدان


دشت دشت

تمامی – همه


رودبار دشت

از توابع دهستان دشت سر بخش مرکزی آمل

فارسی به عربی

توابع

ضواحی

معادل ابجد

از توابع زرین دشت

1458

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری