معنی از جمهورى هاى خودمختار روسیه
حل جدول
لغت نامه دهخدا
خودمختار. [خوَدْ / خُدْ م ُ] (ص مرکب) مستقل. آنکه عنان انجام کار خود را بدون قیم بدست دارد. بدون قیم. بدون صاحب اختیار. بدون سرپرست. آزاد.
- کشور خودمختار، کشور آزاد. کشور مستقل. کشوری که می تواند خود تصمیم بگیرد و خود تصمیم خود را در عمل گذارد.
روسیه
روسیه. [سی ی َ] (اِخ) نامی است که بر امپراتوری وسیع تزارهااطلاق می شود و آن در اروپا و آسیا از سواحل دریای بالتیک تا سواحل اقیانوس کبیر ممتد بوده است. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). رجوع به روسیه ٔ شوروی شود.
روسیه. [ی َه ْ] (ص مرکب) مخفف روسیاه. کسی که بخاطر کارناروا که مرتکب شده شرمنده است:
گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی
روسیه تر نیستی هر روز ابلیس لعین.
منوچهری.
ای ز خجالت همه شبهای تو
روسیه از روز طربهای تو.
نظامی.
زن چو انگور و طفل بی گنهست
خام سرسبز و پخته روسیهت.
نظامی.
و رجوع به روسیاه شود.
فرهنگ معین
(خُ. مُ) [ع - فا.] (ص مر.) ناحیه یا کشوری که در برخی امور داخلی دارای استقلال می باشد و در برخی امور دیگر تابع دولت مرکزی.
فرهنگ عمید
ویژگی سرزمین، استان، یا کشوری که در اداره کردن بعضی از امور خود آزادی دارد و در پارهای از امور اقتصادی و سیاسی تابع یک کشور نیرومند است،
فرهنگ واژههای فارسی سره
خودگردان
مترادف و متضاد زبان فارسی
مستقل، خودگردان،
(متضاد) وابسته، غیرمستقل
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
معادل ابجد
2400