معنی از سبک های شعر

حل جدول

از سبک های شعر

غزل، قصیده، رباعی، دوبیتی


نوعی سبک شعر

ترکیب‌بند

فرهنگ فارسی آزاد

شعر

شِعْر- شَعْر، (شَعَرَ- یَشْعُرُ) شعر گفتن (سرودن)، شعر خواندن،

لغت نامه دهخدا

سبک

سبک. [س ُ ب ِ] (ص) سست. || (اِ) سستی. (برهان).

سبک. [س َ] (اِخ) نام موضعی است. (معجم البلدان).

سبک. [س َ ب ُ] (ص) پهلوی سپوک (سبک، چابک)، پارسی باستان سپوکا، ایرانی باستان ثراپو، در سانسکریت ترپرا، افغانی سپوک، گیلکی سبوک (در دیه ها:سوبوک)، فریزندی سووک، یرنی سوک، نطنزی ساوک، سمنانی سوبوک، سنگسری ساوک، سرخه یی ساویک، لاسگردی سووک، شهمیرزادی ساوک. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). خفیف. کم وزن. در مقابل سنگین. (برهان) (آنندراج). ضد گران. (شرفنامه) (غیاث):
چو یاقوت باید سخن بی زیان
سبک سنگ لیکن بهایش گران.
ابوشکور.
مگر با من او چون برادر شود
بد روز بر من سبک تر شود.
فردوسی.
هوا چگونه بود پیش طبع او؟ نه سبک
زمین چگونه بود پیش حلم او؟ نه گران.
فرخی.
آنکه با حلمش زمین همچون هوا باشد سبک
وآنکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران.
فرخی.
هرکه را کیسه گران سخت گرانمایه بود
هرکه را کیسه سبک سخت سبکسار بود.
منوچهری.
نه زآن گردش که می گردد زمانی
گرانتر گشت داند یا سبکتر.
ناصرخسرو.
نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجت
بجان سبک جفت جسم گرانتر.
ناصرخسرو.
و بباید دانست که از این چهار مایه [چهار عنصر] دو سبک است و دو گران مطلق آتش است و سبک اضافی هواست و گران مطلق زمین است و گران اضافه آب. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
روده کز باد گشت فربه و تر
بدو سوزن سبک شود لاغر.
سنایی.
بر عاقل که یافت عقل و بصر
فربهی دیگر و ورم دیگر.
سنایی.
بس که در بحرطلب چون صبح شست افکنده ام
تا در آن شست سبک صید گران آورده ام.
خاقانی.
هم در این غرقاب عزلت خوشترم کز عقل و روح
هم سبک چون بادبانم هم گران چون لنگرم.
خاقانی.
- سبک اسلحه، نظامیان که اسلحه ٔ سبک دارند. مقابل سنگین اسلحه.
- سبک اندام،آنکه اندامی سبک دارد. امرط. (منتهی الارب): هوالس، مرد سبک اندام.
|| خوشخوار. گوارا. سریعالهضم:
نهادش نکو تازه و پرنوا
زمین خرم آبش سبک خوش هوا.
اسدی.
|| زودگوارنده: این جمله [داروهای نامبرده] دوازده شربت سبک و شش شربت ثقیل باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). آنجا آب روان دید در دیک بخورد سبک بود. (تاریخ طبرستان).
باده ٔ گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک
نُقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام.
حافظ.
|| زیرگوشی. آرام:
دیدم که سرگران بود از خواب و صید کرده
از صیدگاه خسرو کردم سبک سوءالش.
خاقانی.
|| بمجاز، سهل و آسان:
چنین گفت بهرام با مهتران
که کاریست این هم سبک هم گران.
فردوسی.
گذشتیم از رزم و پیکار کک
که این رزم و کین در برم بد سبک.
فردوسی.
کنون پیش آمدت این یاوه تدبیر
سبک ویران شود شهری بدو میر.
(ویس و رامین).
سپه را چو مهتر سبکسر بود
شکستن گه کین سبکتر شود.
اسدی.
اَحداث متعلمان بطریق تحصیل علم و موعظت نگرند و ضبط آن بر ایشان سبک خیزد. (کلیله و دمنه). || بمجاز، آهسته.آرام:
سخن هرچه دیدی بدیشان بگوی
سبک باش و از هر کسی چاره جوی.
فردوسی.
|| آهسته. ملایم:
نجیب خویش را گفتم سبکتر
الا یا دستگیر مرد فاضل.
منوچهری.
- سخن سبک گفتن، روشن و صریح و فصیح سخن گفتن:
سخنها سبک گوی و بسته مگوی
مکن خام گفتار باریک اوی.
فردوسی.
|| راحت. آرام: و اگر اندکی خون بیرون کنند چندانکه بهار سبکتر شود و ماده کمتر شود روا باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). پس اصحاب بیرون شدند روز دوشنبه دوازدهم ماه اندکی [حال پیغمبر علیه السلام] سبکتر گشت. (مجمل التواریخ). || نرم (صدا، آواز):
امشب سبکتر میزند این طبل بی هنگام را.
سعدی.
|| بی ارزش. کم قیمت. کم بها.خوار: دو قدح بخوردم نشاطی و طربی در دل من آمد که شرم از چشم من برفت و جهان پیش من سبک آمد. (نوروزنامه). || کنایه از مردم بی وقار وبی ته بود. (برهان) (غیاث). شخص بی ارزش و بی قدر: سخیف، مرد سبک. (منتهی الارب):
سبک دید او را بچشم یلی
بدو نعره زد کای خر زابلی.
فردوسی.
هر که خردوی اندکتر بچشم مردمان سبکتر. (تاریخ بیهقی).
- سبک بر زبان آوردن، خفیف کردن. خوار شمردن: پسران خواجه احمد حسن را سخنی چند سرد گفت و اندر آن پدر ایشان چنان محتشم را سبک بر زبان آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382).
- سبک نشستن، تند. عصبانی. خشمگین:
جفا مکن که بزرگان بخرده ای ز رهی
چنین سبک ننشینند و سرگران ایدوست.
سعدی (بدایع).
- سبک نگریستن کسی را، خوار و بیمقدار بکسی نگاه کردن:
اگرْت گویم مشک و گلی شوی به گله
گران کنی دل و گویی بمن سبک نگری.
سوزنی.
|| مجردو بی تعلق. (برهان). بی تعلق. (غیاث). || چست و چابک. (برهان). چست و چالاک. (غیاث):
از کون خر فروتر یک ارش
می برجهد سبکتر از منجک.
منجیک ترمذی.
سبک باش تا کار فرمایمت
سبک وار هر جای بستایمت.
منطقی.
|| تندرو: پانصد پیل خیاره سبک، جنگی بزودی نزدیک ما فرستاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 74). || مردم بیقرار و شتاب زده که بتازیش عجول خوانند. (شرفنامه). || (ق) چست. شتابان. جَلد. فرز. تعجیل و شتاب. (برهان). فی الفور. فوراً:
کنبه را در چراغ کرد سبک
پس در او کرد اندکی روغن.
رودکی.
سبک پیرزن سوی خانه دوید
برهنه به اندام او درمخید.
ابوشکور.
چو این نامه خواندی سبک برنشین
که بی روی تو هستم اندوهگین.
فردوسی.
چو رامشگر آن خانه تنها بدید
سبک پرده ٔ راز را بردرید.
فردوسی.
ز کشتی سبک بادبان برکشید
جهانجوی را سوی قیصر کشید.
فردوسی.
چو طوس از در شاه ایران برفت
سبک شاه رفتن بسیجید تفت.
فردوسی.
ز فرق سرش بازکردم سبک
تنک تر ز پر پشه ٔ چادری.
منوچهری.
هم دراین شب بخط خویش ملطفه ای نبشت فرمود تا سبک دو رکابدار که آمده بودند پیش از این بچند مهم بنزدیک امیر نامزد کند. (تاریخ بیهقی).
بدانست کافتاد خواهد شکست
سبک نزد شه رفت زیجی بدست.
اسدی.
نیاید بگرد سپهبد گزند
سبک جست چون نرّه شیری ز بند.
اسدی.
بدروازه آمد سبک راهبان
بگفتارشان برگشاد او زبان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
سبک بررفت رامین بر بدیوار
فروهشت از سر دیوار دستار.
(ویس و رامین).
سبک دایه فسونی خواند بر شاه
تو گفتی شاه مرده گشت ناگاه.
(ویس و رامین).
از فراز آمدی سبک به نشیب
رنج بینی که برشوی بفراز.
مسعودسعد.
سبک خشک شد چشمه ٔ بخت من
مگر آب آن چشمه را ره نبود.
مسعودسعد.
سبک خدوی خود انداخت در دهانش و گفت
بکردم ای پسر این گفت ِ تو همه تسلیم.
سوزنی.
درخواست همی کنیم هر سه
تشریف دهد سبک بیاید.
انوری.
وگر فضایل طبعش بکوه برشمرند
سبک ز خاصیتش کوه را برآید پر.
؟ (از سندبادنامه).
آن درخت از آب سبک بدرآمد و او را با در سرای خود برد. (تاریخ طبرستان).
خصم بر کشتنم سبک برخاست
گفت صیدی عجب گران آمد.
خاقانی.
امیر طاهر چون پدر را [امیرخلف را] پیاده دید... از اسب فروجست و زمین بوسه داد و سبک فراز وی شد. (تاریخ سیستان).
وآن نامه چنان که بود بگشاد
بوسید و سبک بدست او داد.
نظامی.
سبک پرده ز روی کار برداشت
میان انجمن آواز برداشت.
نظامی.
سبک قاصدی را بدرگاه او
فرستاد و شد چشم برراه او.
نظامی.
بتندی سبک دست بردن بتیغ
بدندان گزد پشت دست دریغ.
سعدی (بوستان).
سبک طوق و زنجیر از او باز کرد
چپ و راست پوئیدن آغاز کرد.
سعدی (بوستان).
- جان ِ سبک:
نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجت
بجان سبک جفت جسم گران را.
ناصرخسرو.
- جوش ِ سبک، جوش کم، ملایم: جمله را اندر سه من آب جوشی سبک بدهند پس در شیشه ٔ فراخ سر کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- سبک سبک، آرام آرام:
لعل کو دیرزاد و دیربقاست
لاله کآمد سبک سبک برخاست.
نظامی (هفت پیکر ص 45).
- سبک مایه، کم مایه:
اَیا آنکه مهراب از این پایه نیست
بزرگست و گرد و سبک مایه نیست.
فردوسی.
- سبک شدن عنان، مقابل عنان بازکشیدن:
سبک شدعنان و گران شد رکیب
سر سرکشان خیره گشت از نهیب.
فردوسی.
سبک شد عنان و گران شد رکیب
بلندی که دانست باز از نشیب.
فردوسی.
- گوش سبک، مقابل گوش سنگین:
نزد او آن جوان چابک رفت
از غم ره گران و گوش سبک.
منطقی.

سبک. [س َ] (ع اِ) ادبای قرن اخیر سبک را مجازاً بمعنی «طرز خاصی از نظم یا نثر» استعمال کرده اند و تقریباً آن را در برابر «استیل » اروپائیان نهاده اند. سبک در اصطلاح ادبیات عبارتست از روش خاص ادراک و بیان افکار بوسیله ٔ ترکیب کلمات و انتخاب الفاظ و طرز تعبیر. سبک اثر ادبی وجهه ٔ خاص خود را از لحاظ صورت و معنی القاء میکند، و آن نیز بنوبه ٔ خویش وابسته بطرز تفکر گوینده یا نویسنده درباره ٔ «حقیقت » میباشد. بنابراین سبک بمعنی عام خود عبارتست از تحقیق ادبی یک نوع ادراک در جهان که خصایص اصلی محول خویش (اثرمنظوم یا منثور) را مشخص می سازد. در عرف ادبیات نباید نوع را با سبک اشتباه کرد، چه نوع عبارتست از شکل ادبی که گوینده یا نویسنده به نثر خود میدهد، مثلاً در ادبیات اروپائیان گفته میشود: انواع درام، انواع خنده آور، پس شکل ظاهری یک اثر ادبی جزء نوع محسوب میشود، اما در سبک از سجیه ٔ عمومی اثر شاعر یا نویسنده، از لحاظ موضوع و انعکاسات محیط در آن بحث میشود، بنابراین سبک هم فکر و هم جنبه ٔ ممتاز آن، و هم طرز تعبیر را در نظر میگیرد در صورتی که در نوع فقط طرز انشاء را بیان میکند. با ذکر این مقدمه باید دانست که هیچگاه نوع از سبک و سبک از نوع بی نیاز نیست بلکه هر دو لازم و ملزومند، چه هر اثر ادبی جزء یکی از انواع ادبیات بشمار میرود و در همان حال نیز سبکی دارد. مثلاً در ادبیات پارسی گلستان سعدی در نوع «مقامه نگاری » با مقامات حمیدی مشترک است ولی در سبک با آن اختلاف دارد. همچنین قصاید عرفی شیرازی در نوع شعر با قصاید عنصری مشترک است ولی از حیث سبک جداست. سبک شامل دو موضوع است: فکر یا معنی، صورت یا شکل. از توجه بجهان بیرون فکری در ما تولید میشود و آن نمونه ای است از تأثیر محیط در فرد و ما آن فکر را با سوابق ذهنی خود منطبق و موافق میسازیم و با همان جنبه ٔ فکری خویش برای شنوندگان تعبیر میکنیم، و این نمونه ای است از تأثیر فرد در محیط. هر موضوع و فکری، شکل و قالبی برای تعبیر لازم دارد. خوانندگان یک اثر ادبی از روی مطالعه و آشنایی با شکل اثر، معنی را که منظور گوینده است درمی یابند. فکر در قالب جُمَل مستتر است و جداگانه بیان نمیشود. پس موضوع خود در ادبیات جزو شکل محسوب میگردد و هرگز نمیتواند از آن جدا باشد. از سوی دیگر مطلب یا فکر اصلی یک اثر ادبی شکل آن را تعیین میکند و همین یگانگی فکر و شکل یا معنی و صورت است که بنیاد سبک را تشکیل می دهد. (از سبک شناسی بهار ج 1ص ج د هَ و). طرز بیان اندیشه ٔ هنرآفرین که هم با چگونگی تفکر و هم با چگونگی تصویرسازیهای او نسبت مستقیم دارد سبک نام گرفته است، سبک کامل واحدی است که از اندیشه ٔ هنرآفرین و تصاویری که او برای اندیشه ٔ خود از مواد حسی میسازد پدید می آید. باید دانست که سبک کلی ترین و عمیق ترین مقوله ٔ هنر است و هیچیک از بررسی هایی که برای هنر کرده اند به قدر بررسی سبک، رسا وژرف و روشنی بخش نیست. هر هنرآفرینی برای بیان اندیشه ٔ خود به مدد اسلوب های هنری، مواد هنری را بکار می گیرد و تصاویر یا صورت بندیهای حسی خاص بوجود می آورد. چون آزمایشها و اندیشه های هیچکس عین آزمایشها و اندیشه های دیگری نیست، از این رو هر هنرآفرینی برای خود اندیشه و صورت سازیهای نسبهً مستقلی دارد. با بیان دیگر سبک هر هنرآفرینی مختص خود او و متناسب با شخصیت اوست، بنابراین مسائل سبک مسائل شخصیت است، مطابق قول لون گینوس سبک هر کس خود اوست، شخصیت اوست. سبک هر هنرآفرین باآنکه ممکن است در نظر اول شخصی و خصوصی جلوه کند، جمعی است، طبقاتی است. بدون رجوع به تاریخ تعارضات آن فهم نمی شود. درنتیجه سبک شناسی وابسته ٔ جامعه شناسی است، در اثر عدم پیش رفت سبک آن را در قدیم بیشتر به «موهبت »، «الهام »، «نبوغ » اقامه میکردند ولی غافل از این بودند که این مواهب و الهامات خود مجهول اند. برای اطلاع بیشتر رجوع به مقاله ٔ آریان پور در مجله ٔ سخن سال 1340 هَ. ش. و سخن سنجی صورتگر شود.


شعر

شعر. [ش ُ] (ع مص) شَعْر. (ناظم الاطباء). شعر نیکو گفتن. (از اقرب الموارد). رجوع به شَعْر شود.

شعر. [ش ِ] (ع مص) شَعْر. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شعر نیکو گفتن. (منتهی الارب). شعر گفتن هرچه باشد. (آنندراج). و رجوع به شَعْر شود. || چیره شدن به شعر بر کسی. (ناظم الاطباء). || دریافتن و دانستن. (آنندراج) (غیاث اللغات). دانستن. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). دانستن از طریق حس. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به شَعْر شود.

شعر. [ش َ] (ع مص) دانستن و دریافتن چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دانستن. (المصادر زوزنی). رجوع به شِعر و شِعره یا شَعره یا شُعره و شِعری ̍ و شُعری ̍ و شعور و شعوره و مشعور و مشعوره و مشعوراء شود. || شعر نیکو گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ماکان شاعراً و قد شعر؛ شاعر نبود ولی شعر نیکو می گفت. (ناظم الاطباء). شاعر شدن. (از اقرب الموارد). || چیره شدن بر کسی در شعر. (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء). || شعر گفتن خواه خوب خواه بد. (ناظم الاطباء). شعر گفتن هرچه باشد. (منتهی الارب). شعر گفتن کسی را. (از اقرب الموارد). || موی را داخل موزه کردن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || در جامه ٔ شعار خوابیدن با زن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

شعر.[ش ِ] (ع اِ) علم. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دانش. فقه. فهم. درک. ادراک. وقوف. (یادداشت مؤلف). دانایی. (نصاب الصبیان). || چکامه و چامه و سرود و نظم و بیت و سخن موزون و مقفا اگرچه بعضی قافیه را شرط شعر نمی دانند. (ناظم الاطباء). در عرف علمای عربی سخنی که وزن و قافیه داشته باشد. (از اقرب الموارد). قول موزون مقفی که دال باشد بر معنایی. (ابوالفرج قدامهبن جعفر). صناعتی است که قادر شوندبدان بر ایقاع تخیلاتی که مبادی انفعالات نفسانی گرددپس مبادی آن تخیلات باشد. (نفایس الفنون). نزد علمای عرب کلامی را شعر گویند که گوینده ٔ آن پیش از ادای سخن قصد کرده باشد که کلام خویش را موزون و مقفی ادا کند و چنین گوینده را شاعر نامند ولی کسی که قصد کند سخنی ادا کند و بدون اراده سخن او موزون و مقفی ادا شود او را شاعر نتوان گفت. چنانکه در کلام مجید آیاتی نازل شده که مطابقت با بحور و اوزان عروضی دارد: مانند لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون. (قرآن 3/92). مانند: الذی انقض ظهرک و وضعنا لک ذکرک. (قرآن 3/94). و جز آن، که چون موزون و مقفی بودن آنها ارادی نیست آنها را شعر نتوان گفت. از اینروست که درباره ٔپیامبر آمده: و ماعلمناه الشعر و ماینبغی له ان هو الا ذکر و قرآن مبین. (قرآن 69/36) و فرق کلام پیغمبر (ص) و حکما با شعرا این است که شعرا نخست وزن و بحر و قافیه ای در نظر می گیرند و آنگاه معنایی را بیان می کنند در صورتی که انبیا و حکما نخست معنایی را در نظر می گیرند و سپس برای بیان آن الفاظی انتخاب می کنند... اگر منظور شاعر در گفتن شعر بیان مراتب توحید یا ترغیب و تحریض بر مکارم اخلاق از جهاد و عبادت و پاکدامنی یا مدح و ستایش حضرت رسول (ص) و صلحای امت باشدشعر را حرج و باکی نیست چنانکه ابوبکر و عمر هر دو شاعر بودند و حضرت علی از هر دوی آنها اشعر بود. و چون آیه ٔ شریفه ٔ: «والشعراء یتبعهم الغاوون » (قرآن 224/26) نازل شد حسان بن ثابت و تنی چند از شعرا که بیشتر اشعارشان توحید و تذکیر و وعظ بود نزد پیغمبر آمدند و گفتند: ای پیامبر خدا با این آیه تکلیف ما چیست ؟ پیامبر فرمود مؤمن با شمشیر و زبانش جهاد می ورزد و اشعار شما درباره ٔ جنگ با کفار و نکوهش آنان در حکم تیراندازی با کفار است. و در تفسیر بیضاوی آمده است: چون بیشتر اشعار مقدماتش خیالات و افکار عاری از حقیقت و وصف زنان و معاشقه و ستایش اشخاص ناشایسته و افتخارات بیهوده و هجو و تعرض به ناموس دیگران است این آیه نازل شده و برای اینکه گویندگان صالح از آنان مستثنی شوند در متمم آن فرموده: الا الذین آمنوا... و حضرت به حسان بن ثابت می فرمود: کفار را با شمشیر زبان هجو کن و روح القدس با تست. (از کشاف اصطلاحات الفنون). شعر کلامی است مرتب معنوی موزون، خیال انگیز و بقصد، فرق بین شعر و نظم آن است که موضوع شعر عارضه ٔ مضمونی و معنوی کلام است، در حالی که موضوع نظم عارضه ٔ ظاهری کلام می باشد، به عبارت دیگر موضوع شعر در احساس انگیز و مبین تأثیرات بی شائبه ٔ شاعر بودن خلاصه می شود، ولی نظم فقط سخن موزون و مقفی است مانند نصاب فراهی و ابیاتی از این قبیل که درباره ٔ موضوعات مختلف علمی موجود است. و در حقیقت همانگونه که سخن موزون مقفی را که احساس انگیز نباشد نظم می نامیم نه شعر، سخن خیال آفرین و احساس انگیز را نیز که عاری از وزن و آهنگ باشد نثر مسجع شاید نامید نه شعر، زیرا موزونی، خود یکی از برترین شرایط تأثیر شعر است. چکامه. چغامه. چامه. نشید. نظام. سخن منظوم. منظومه. قریض. ظاهراً ایرانیان را قسمی سرود یا شعر بوده و خود آنان یا عرب آن را هَنَیمَه می نامیده اند. و قدیمترین شعر ایران که بدست است گاثه های زرتشت می باشد که نوعی شعر هجایی محسوب می شود. (از یادداشت مؤلف):
دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست
در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم.
شهید بلخی.
این عجب تر که می نداند او
شعر ازشعر و خشم را از خن.
رودکی.
تومر گویی به شعر و من بازم
از باز کجا سبق برد مرگو.
دقیقی.
به نام و کنیتت آراسته باد
ستایشگاه شعر و خطبه تا حشر.
عنصری.
یگانه ٔ روزگار بود در ادب و لغت و شعر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). اما بازار فضل و ادب و شعر کاسدگونه می باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277). هرچند تو در روزگار سلطانان گذشته بودی که شعر تو دیدندی... اکنون قصیده ای بباید گفت و آن گذشته را به شعر تازه کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 276). چون به تخت ملک رسید از بوحنیفه پرسید و شعر خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387).
پیدا باشد که خود نگویم در شعر
از خط و از خال و زلف و چشمک خوبان.
اسکافی (از تاریخ بیهقی).
خدایگانا چون جامه است شعر نکو
که تا ابد نشود پود او جدا از تار.
اسکافی (تاریخ بیهقی).
شعر ژاژ از دهان من شکر است
شعر نیک از دهان من پینو.
طیان (از لغت فرس اسدی).
شعر من بر علم من برهان بس است
جانفزای و صاف چون آب زلال.
ناصرخسرو.
سوی شعر حجت گرای ای پسر
اگر هیچ در خاطر تو ضیاست.
ناصرخسرو.
که دیبای رومی است اشعار من
اگر شعر فاضل کسایی کساست.
ناصرخسرو.
بر شعر زهد گفتن و بر طاعت
این روزگار مانده ت را بشمر.
ناصرخسرو.
گر به قدر است شعر من چو شبه
از قبول تو چون درر گردد.
عبدالواسع جبلی.
گرفتم که بر شعر واقف نه ای
که تو مرد یک پیشه و یک فنی.
انوری.
عنصری گر به شعر می صله یافت
نه ز ابنای عصر برتری است.
انوری.
شکر و سیم پیش همت او
از من و شعر شرمسارتر است.
خاقانی.
چون خود و چون من نبینی هیچکس در شرع و شعر
قاف تا قاف ار بجویی قیروان تا قیروان.
خاقانی.
از تری شعر بیش هیچ نخیزد چو گرد
تری شعر امید گوش وفا استوار.
خاقانی.
چرا به شعر مجرد مفاخرت نکنم
ز شاعری چه بد آمد جریر و اعشی را.
ظهیر فاریابی.
عروس شعر سزد گر سیاه کرد لباس
که در وفات کرم سوگوار می آید.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
دفتر ز شعر گفته بشوی و دگر مگوی
الا دعای دولت سلجوقشاه را.
سعدی.
شعرت آوردم به سوقات و به طنزم عقل گفت
نزد موسی تحفه آورده ست سحر سامری.
ابن یمین.
کامروز می کنند ز بهر دوام نام
شاهان روزگار توسل به شعر من.
سلمان ساوجی.
شعر من شعر است شعر دیگران هم شعر لیک
ذوق نیشکر کجا یابد مذاق از بوریا.
سلمان ساوجی.
در شعر سه تن پیمبرانند
قولی است که جملگی بر آنند
فردوسی و انوری و سعدی
هر چند که لانبی بعدی.
؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 792).
- امثال:
هدیه ٔ شاعر چه باشد شعر تر.
؟
تفاتف، نوعی از شعر. منحول، شعر بربسته بر خود که دیگری گفته باشد. موفر؛ شعر موفور. غفل، شعر که قائلش معلوم نگردد. انشوذه؛ شعر که در تناشد خوانند. نشید؛ شعر که در جواب خوانده شود. هلهل، شعر رقیق. شعر انسب: هذا الشعر انسب، یعنی این شعر بسیار لطیف است از روی عشقبازی. شعر منسوب، شعری که در آن بیان عشقبازی باشد. (منتهی الارب).
- شعر آمده، شعر بدیهی که بی تأمل و تفکر گفته شود و این مقابل شعر آورده است. (آنندراج):
ز قید ساختگی حسن شوخش آزاد است
چو شعر آمده موزونی اش خداداد است.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- شعر، یا اشعار بستن، از قبیل مضمون بستن. (از آنندراج). شعر گفتن:
قسمت به نظم روزی ما را حواله کرد
سد رمق به بستن اشعار کرده ایم.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- شعرتر، به اصطلاح شعری است که آبداری و سلاست آن چون چشمه ٔ آفتاب موج زند. (آنندراج):
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد.
حافظ.
- شعر حماسی، نوعی از شعر که در آن از جنگها و دلاوریهای پدران و نیاکان سخن رود. شعر رزمی. (یادداشت مؤلف).
- شعرخر، که خریدار شعر باشد. خواستار شعر:
مادح اگر مثل من هست به عالم دگر
مثل تو ممدوح نیست شعرخرو حقگزار.
خاقانی.
- شعرخریدار، خریدار شعر. طالب و خواهان شعر:
از بارخدایان و بزرگان جهان اوست
هم شعرشناسنده و هم شعرخریدار.
فرخی.
- شعر خشک، شعری که لفظاً و معناً از دایره ٔ تری و خوبی برون بود. (آنندراج):
خشک است شعرم آخر دیر است تا مرا
از بحر شعر نوک قلم تر نیامده ست.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
- شعرخوانان، در حال خواندن شعر:
یکی غایب از خود یکی نیم مست
یکی شعرخوانان صراحی بدست.
سعدی (بوستان).
- شعرخواننده، شعرخوان. (یادداشت مؤلف). شادی. (منتهی الارب).
- شعردزد، کسی که شعر دیگری را به نام خود کند. که اشعار دیگران را به خود بندد و نسبت دهد. (یادداشت مؤلف).
- شعردوست، شعرباره. دوستدار شعر. (از یادداشت مؤلف).
- شعر رزمی، شعر حماسی. رجوع به ترکیب شعر حماسی شود.
- شعرسنجی، درک و فهم شعر. سنجش ارزش شعر:
بکن شعرسنجی به عقل سبک
چه غواصی آید ز غور تنک.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
- شعر شاعر، کلام نیکو و جید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و قیل به معنی مفعول، یعنی مشعور. (منتهی الارب).
- شعر غنایی، غزل. شعری که حاکی از عواطف و احساسات باشد. (فرهنگ فارسی معین). شعری است که برای بیان احساسات انسانی از عشق و دوستی و مکاره و نامرادیها و هرچه روح آدمی را متأثر می کند پرداخته آمده و همواره نظر شاعر آن بوده است که با موسیقی و ترنم و آواز یا زمزمه که در آن آهنگی باشد توأم گردد. (از منظومه های غنایی ایران تألیف صورتگر ص 67).
- شعرفروش، آنکه شعر از بهر صله و انعام گوید:
ای شعرفروشان خراسان بشناسید
این ژرف سخنهای مرا گر شعرایید.
ناصرخسرو.
- شعر مردف، شعری است که در قافیه ٔ آن الف و واو و یاء ماقبل روی باشد بشرط آنکه ماقبل واو مضموم باشد و ماقبل یاء مکسور، و شعر مردف دو قسم است: اول مردف به حرف ردف دوم مردف به کلمه ٔ ردیف. (المعجم فی معاییر اشعار العجم چ مدرس رضوی صص 190-191). رجوع به المعجم (ماده ٔ ردف و مردف) شود.
- شعر ملمع، شعری که یک مصراع یا بیت آن به زبانی و مصراع یا بیت دیگر به زبانی دیگر باشد مانند بیت زیر از حافظ:
هرچند کآزمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه.
(یادداشت مؤلف).
- شعر هجایی، شعری که وزن آن فقط از روی برابری سیلابهاست. (یادداشت مؤلف).
- || شعر هجوآمیز. (یادداشت مؤلف).
- علم شعر، علم عروض. (ناظم الاطباء). رجوع به عروض شود.
|| لیت شعری فلاناً؛ ای لفلان، ای عن فلان ماصنع؛ کاش دانستمی که فلان چه کرده است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (اصطلاح منطق) قیاسی باشد که مقدمات آن افاده ٔ ظن و یقین نکند بلکه در نفس تأثیر کند تا به چیزی مایل شود یا از وی نفرت گیرد و چنین قیاس را شعر یا قیاس شعری نامند. قیاس که صغری و کبری آن مخیلات باشد.یکی از اقسام خمسه ٔ قیاس است و آن چهار دیگر: برهان و جدل و خطابه و مغالطه است. (یادداشت مؤلف). شعر در اصطلاح منطق، قیاسی است مرکب از مقدماتی که روان آدمی را از آن مقدمات بسط و یا قبضی حاصل شود و قیاس را قیاس شعری نامند چنانچه وقتی گویند: شراب یاقوت روان است، نفس را انبساطی دست دهد و چون گویند: حنظل زهری مهوع است نفس را انقباضی حاصل شود و غرض از قیاس شعری ترغیب نفس باشد و از اینروست که گفته اند: هو قیاس من المخیلات. و المخیلات تسمی قضایا الشعریه. (ازکشاف اصطلاحات الفنون).

فرهنگ فارسی هوشیار

سبک

کلمات را بطرز نیکو تلفیق کردن و آراستن خلاف سنگین، کم وزن ‎ آزمایش، سیمگدازی ریخته گری در تازی با این دو آرش به کار می رود در فارسی:، روش روال، ریخت ‎ (مصدر) فلز ذوب شده را در قالب ریختن، (اسم) طرز روش شیوه، روشی خاص که شاعر یا نویسنده ادراک و احساس خود را بیان کند طرز بیان ما فی الضمیر. یا سبک ترکستانی. اصطلاح نادرستی است به جای سبک خراسانی. یا سبک خراسانی. سبکی است که شاعران خراسان بزرگ در عهد سامانی غرنوی سلجوقی و خوارزمشاهی تعقیب میکردند از جمله نمایندگان این سبک رودکی شهید بلخی عنصری فرخی منوچهری و انوری را باید نام برد. یا سبک عراقی. سبکی که شاعران عراق معجم از قرن ششم به بعد تعقیب کردند. از جمله نمایندگان این سبک جمال الدین اصفهانی و کمال الدین خلاق المعانی هستند. یا سبک هندی. سبکی که گویندگان فارسی زبان ایران و هند در روزگار صفویان دنبال میکردند. از نمایندگان این سبک صائب عرفی و کلیم میباشد. توضیح تقسیم سبک شعر فارسی به صور فوق جنبه علمی ندارد. ‎ (صفت) کم وزن خفیف مقابل سنگین ثقیل، چست چالاک، شخص بی وقار، مجرد بی تعلق، تند زود سریع.

فارسی به عربی

شعر

اغنیه، شعر، قافیه، قصیده

عربی به فارسی

شعر

مو , موی سر , زلف , گیسو , چامه سرایی , شعر , اشعار , نظم , لطف شاعرانه , فن شاعری , ارزش , قیمت , بها , بها قاءل شدن , قیمت گذاشتن , بنظم اوردن , شعر گفتن

فرهنگ عمید

سبک

[مقابلِ گران و سنگین] خفیف، کم‌وزن: هرکه را کیسه گران، سخت گرانمایه بُوَد / هر‌که را کیسه سبک، سخت سبکسار بُوَد (منوچهری: ۳۰)،
چست، چالاک، چابک،
(قید) [مجاز] راحت، آسان: از فراز آمدی سبک به نشیب / رنج بینی که بر شوی به فراز (مسعودسعد: ۲۵۱)،
دارای وزنی کمتر از انتظار،
ویژگی غذای زودهضم،
[مقابلِ سخت] ویژگی آبی که نمک دارد،
[مجاز] بی‌اهمیت،
[عامیانه] ویژگی رفتار مخالف هنجار، بدون وقار و سنگینی، جلف،
[مجاز] خوش‌یمن، مبارک: دست سبک،
[مجاز] آسان، کم‌زحمت،
۱۱. ویژگی وسیله‌ای که در قیاس با انواع دیگر آن دارای وزن، گنجایش، یا تجهیزات کمتری است: اسلحهٴ سبک،
۱۲. [قدیمی] شتابان: به‌تندی سبک دست بردن به تیغ / به دندان برد پشت دست دریغ (سعدی: ۱۴۷)،
۱۳. [قدیمی] خوار و خفیف،
* سبک‌سنگین کردن: ‹سبک‌وسنگین کردن›
چیزی را با دست تکان دادن و سبک و سنگینی آن را آزمودن،
[مجاز] بها و ارزش چیزی را دید زدن،
[مجاز] خوب و بد چیزهایی را سنجیدن و چیزهای خوب را بر‌گزیدن،

معادل ابجد

از سبک های شعر

676

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری