معنی از نماز هاى واجب

حل جدول

از نماز هاى واجب

آیات


نماز دو رکعتی واجب

صبح


واجب

وایا

لازم، بایسته، دربایست، ضروری، درخور، سزاوار، شایسته

فرهنگ عمید

نماز

(فقه) عبادت مخصوص و واجب مسلمانان که شامل اقامه و حمد و سوره و ذکر تسبیحات واجبئ است و پنج بار در شبانه‌روز به جا می‌آورند،
(اسم مصدر) پرستش، نیاز، سجود، بندگی و اطاعت،
(اسم مصدر) [قدیمی] تعظیم کردن در مقابل کسی،
* نماز آیات: (فقه) نمازی که پس از وقوع حادثۀ وحشت‌انگیز مانند زلزله و صاعقۀ شدید می‌خوانند،
* نماز بامداد: (فقه) [قدیمی] دو رکعت نماز که پیش از طلوع آفتاب می‌خوانند،
* نماز بردن: [قدیمی] به خاک افتادن و سجده کردن،
* نماز پیشین: (فقه) [قدیمی] نماز ظهر،
* نماز پسین: (فقه) [قدیمی] نماز عصر،
* نماز خفتن: (فقه) [قدیمی] = * نماز عشا
* نماز شام: (فقه) [قدیمی] نماز مغرب،
* نماز عشا: نماز خفتن که چهار رکعت است و بعد از نماز مغرب گزارده می‌شود،


واجب

لازم، ضروری،
(فقه) آنچه به‌جا آوردنش لازم باشد و ترک آن گناه و عِقاب داشته‌باشد، بایا، بایست، بایسته،
(فلسفه) [مقابلِ ممکن] ویژگی موجودی که در وجود خود نیازمند علّتی نباشد،
* واجب کفایی: (فقه) امری که هرگاه یک تن آن را انجام دهد از عهدۀ دیگران ساقط می‌شود،

لغت نامه دهخدا

نماز

نماز. [ن َ] (اِ) خدمت و بندگی. (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا). خدمتکاری. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). بندگی. اطاعت. فرمان برداری. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || سجده. (رشیدی). سجود. (برهان قاطع) (انجمن آرا).سر به زمین نهادن. (آنندراج). سرفرودآوری برای تعظیم. سجده. (فرهنگ فارسی معین). کرنش. تکریم. تعظیم.
- به نماز آمدن، خم شدن به نشانه ٔ تکریم و تعظیم. (یادداشت مؤلف).
- در نماز آمدن، سجده کردن. تعظیم کردن:
چو نزدیک رستم فراز آمدند
به پیشش همه در نماز آمدند.
فردوسی.
کنیزان گلرخ فراز آمدند
همه پیش جم در نماز آمدند.
اسدی.
ندانم ابروی شوخت چگونه محرابی است
که گر ببیند زندیق در نماز آید.
سعدی.
|| پرستش. (غیاث اللغات) (برهان قاطع). ادای طاعت. (برهان قاطع). طاعت و عبادت ایزدتعالی. (انجمن آرا). عبادت و عرض نیاز به سوی خدای عالمیان به طریقی که در شریعت پیمبران وارد شده. (ناظم الاطباء). نیاز. (جهانگیری):
چنین گفت امروز شاه از نماز
همانا نیاید به کاری فراز.
فردوسی.
او بیان می کرد با ایشان به راز
سِرّ انگلیون و زنار و نماز.
مولوی.
|| صلوه. (السامی). نوعی عبادت مخصوص اهل اسلام. (آنندراج). عبادت مخصوص مسلمانان که به طور وجوب و در شبانه روز پنج بار ادا کنند. صلاه. (از فرهنگ فارسی معین):
عهد و میثاق خویش تازه کنیم
از سحرگاه تا به وقت نماز.
آغاجی.
طاعت تو چون نماز است و هر آنکس کز نماز
سر بتابد بی شک او را کرد باید سنگسار.
فرخی.
میان دو نماز پیشین و دیگر به خانه ها بازشدند. (تاریخ بیهقی ص 361). مصلی نماز افکنده بودند نزدیک صدر از دیبای پیروزه. (تاریخ بیهقی). رسم خطبه ٔ نماز را خطیب به جای آورد. (تاریخ بیهقی ص 293).
گفتم که نماز ازچه بر اطفال و مجانین
واجب نشود تا نشود عقل مخیر.
ناصرخسرو.
نماز را به حقیقت قضا توان کردن
قضای صحبت یاران نمی توان کردن.
خواجه عبداﷲ انصاری.
با جود تو هست از دگران خواستن چیز
بر ساحل دجله چو نمازی به تیمم.
سوزنی.
زو دید آن نماز که قائم بود الف
راکعبماند دال و تشهد نمود لام.
خاقانی.
قنوت من به نماز و نیاز در این است
که عافِنا و قِنا شَرَّ ما قضیت َ لنا.
خاقانی.
از پی سجده ٔ رخ تو چنان
عابدان در نماز می غلطم.
خاقانی.
سائلی پرسید واعظ را به راز
موی عانه هست نقصان در نماز
گفت واعظ چون شود عانه دراز
بس کراهت باشد از وی در نماز
یا به نوره یا ستره بسترش
تا نمازت کامل آید خوب و خوش.
مولوی.
پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم
قبله ٔ اهل دل منم سهو نماز می کنی.
سعدی.
دیگر از آن جانبم نماز نباشد
گر تو اشارت کنی که قبله چنین است.
سعدی.
کلید در دوزخ است آن نماز
که در چشم مردم گزاری دراز.
سعدی (بوستان چ یوسفی بیت 2668).
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد.
حافظ.
به راهش سر نهادیم و گذشتیم
نماز رهروان کوتاه باشد.
سلیم (از آنندراج).
و رجوع به صلاه شود.
- پنج نماز، نمازصبح و ظهر و عصر و مغرب و عشا:
هر پنج نماز چون کنی روی
سوی در کامران کعبه.
خاقانی.
- نماز آدینه، نماز جمعه. رجوع به صلاه شود.
- نماز آفتاب گرفتن، نماز کسوف. رجوع به صلاه کسوف شود.
- نماز آیات، نمازی که به هنگام وقوع زلزله یا گرفتن خورشید و ماه یا وزیدن طوفان سهمگین و دیگر حوادث رعب انگیز طبیعت خوانند، و دو رکعت است. رجوع به صلاه کسوف شود.
- نماز استخاره، نمازی است به دو رکعت به نیت استخاره. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به صلاه استخاره شود.
- نماز استسقاء، نماز باران. رجوع به صلاهالاستسقاء شود.
- نماز باران، نمازی که هنگام خشک سالی در طلب باران خوانند. رجوع به صلاهالاستسقاء شود.
- نماز بام، نماز بامداد. نماز صبح.
- || وقت نماز بامداد. پیش از سر زدن آفتاب. علی الصباح: دیگر روز دوشنبه نماز بام حصار بستند. (تاریخ سیستان).
- نماز بامداد، نماز صبح. نماز بام. دوگانه: امیر نماز بامداد بکرد و روی به شهر آورد. (تاریخ بیهقی). تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 357). و نماز بامداد را به حضرت خواجه ادا کردم. (انیس الطالبین ص 159).
- نماز پسین، نماز عصر. رجوع به صلاه شود.
- نماز پیشین، نماز ظهر. چهار رکعت نمازی که هنگام ظهر خوانند. صلوهالظهر. صلوه اولی: و نماز پیشین بکرد. (تاریخ بیهقی ص 117). و اتفاقاً هوا ابر بود، خواجه از من پرسیدند که وقت نماز پیشین شده است. به ادای فرض نماز پیشین مشغول بودند. (انیس الطالبین ص 85). رجوع به صلاه شود.
- || ظهر. دقایق ساعت نخستین بعد از ظهر. (سبک شناسی) (از فرهنگ فارسی معین). هنگام نماز ظهر. نیم روز:
به گونه ٔ شب روزی برآمد از سر کوه
که هیچ گونه بر او کارگر نگشت بصر
نماز پیشین انگشت خویش را بر دست
همی ندیدم و این از عجایب است و عبر.
فرخی.
بونصر قلم دیوان برداشت و نسخت کردن گرفت خویشتن ومرا پیش بنشاند تا بیاض کردمی و تا نماز پیشین در آن روز کار شد. (تاریخ بیهقی ص 143). از چاشتگاه تا نماز پیشین روزگار گرفت تا همگان بگذشتند. (تاریخ بیهقی). نماز پیشین احمد دررسید و وی از نزدیکان و خاصگان سلطان مسعود بود. (تاریخ بیهقی ص 66). پس کیومرث برفت چون از نظر ایشان غایب شد نماز پیشین بود. (قصص الانبیاء ص 33). نام او را طلب نمائیم تا فردا نماز پیشین بیاید. (انیس الطالبین ص 139).
- نماز تسبیح. رجوع به صلاه تسبیح شود.
- نماز تهجد، نماز شب. رجوع به صلاه شود.
- نماز جعفر طیار، نمازی است چهاررکعتی با دوتشهد و دو سلام که گویند پیغامبر آن را به جعفر طیارآموخت. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به صلاه جعفر شود.
- نماز جماعت، نمازی که دست جمعی خوانند و در آن به امام اقتدا کنند. مقابل نماز فُرادی ̍:
به مجمعی که فتادی بساز با یاران
که در نماز جماعت شتاب بیکاراست.
صائب (از آنندراج).
- نماز جمعه، نمازآدینه. نمازی که روز جمعه به جماعت گزارند.
- نماز چاشت، صلاهالاوابین. صلاه ضحی. (فرهنگ فارسی معین).رجوع به صلاه ضحی شود.
- نماز چاشتگاه، نماز ضحی. (السامی). نماز چاشت. رجوع به صلاه ضحی شود.
- نماز حاجت، دو رکعت نمازی که به نیت برآورده شدن حاجتی خوانند.
- نماز حرب، نماز خوف. نمازی که در میدان جنگ و از بیم دشمن شکسته خوانند. رجوع به صلاه خوف شود.
- نماز خسوف، نماز آیات. نمازی که هنگام گرفتن ماه خوانند:
همیشه دیده ز مژگان کند نماز خسوف
که جسم خاکی من در میانه حایل شد.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
- نماز خفتن، صلوه عشاء و آخر. صلوه عتمه. (السامی). نماز عشاء. چهار رکعت نمازی که بعد از نماز مغرب و هنگام خفتن خوانند: شبی نماز خفتن گزارده بودند و بر در مسجد ایستاده. (انیس الطالبین ص 87). بعد از ادای نماز شام و نماز خفتن بوی سیب به مشام من رسید. (انیس الطالبین ص 159).
- || هنگام نماز عشاء. پاسی از شب گذشته: و نماز خفتن آن پادشاه را به باغ فیروزی دفن کردند. (تاریخ بیهقی). و نماز خفتن سوی تکین آباد رفتند. (تاریخ بیهقی). رجوع به صلاه و نماز عشاء شود.
- نماز خوف، نماز حرب. رجوع به صلاه خوف شود.
- نماز دگر، نماز دیگر. نماز عصر:
به عید و نشره و آدینه و نماز دگر
به حق مهر زبان و سر خلیفه کتاب.
خاقانی.
رجوع به نماز عصر و نماز دیگر شود.
- || موقع نماز عصر. پسین:
تا نباشد چو سپیده دم هنگام زوال
تا نباشد چو نماز دگری وقت سحر.
فرخی.
روزت به نماز دگر آمد به همه حال
شب زود درآیدچو نماز دگر آید.
(از قابوسنامه).
هر نماز دگری بر افق از قوس قزح
درگهی بینی افراشته تا اوج زحل.
انوری.
- نماز دیگر، صلوهالوسطی. صلوه عصر. نماز عصر. چهار رکعت نمازی که پس از نماز ظهر خوانند: و نمازدیگر را صلوهالوسطی خوانند... چنان گفته اند که صلوهالوسطی نماز عصر بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). سلیمان به آفتاب نگرید آفتاب فروشده بود، نماز دیگر از وقت گذشته بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
خدمت تو بر مسلمان چون نماز دیگر است
کز پس وی نهی باشد خلق را کردن نماز.
منوچهری.
روزت صلای شام هم از بامداد زد
تو در نماز دیگر و پیشین چه مانده ای.
خاقانی.
و نماز دیگر و شام بر من قضا شده بود. (انیس الطالبین ص 108). وضو ساختم و نماز دیگر و نماز شام را قضا کردم. (انیس الطالبین ص 209).
- || هنگام نماز عصر. پسین گاه. هنگام عصر. نزدیکی های غروب: یک روز نماز دیگر الیانوس در سراپرده ایستاده بود بر اسب با خاصگان خویش. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پس پیمبر علیه السلام نماز دیگر علی و سعد وقاص... را بر جمازه بفرستاد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). روز یکشنبه بیست وششم شعبان به جوین نماز دیگر ناگاه خویشتن اندرانداخت و مردمان غافل بودند به خانه های خویش بازآمده. (تاریخ سیستان). و نماز دیگر مؤدب چون بازگشتی نخست آن دو تن بازگشتندی. (تاریخ بیهقی ص 357). وپل را نگاه داشتند تا نزدیک نماز دیگر سخت نیک بکوشیدند. (تاریخ بیهقی). نماز دیگر ملک زنگبار را به نان خوردن خواند. (مجمل التواریخ).
بیچاره کسی که در فراقت
روزی به نماز دیگر آرد.
سعدی.
خواجه ٔ ما قدس اﷲ روحه در قصر عارفان بودند و روز نماز دیگر بود. (انیس الطالبین ص 179).
- نماز رغائب. رجوع به رغائب شود.
- نماز زلزله، نماز آیات. رجوع به نماز خوف و صلاه کسوف شود.
- نماز سفر، نماز قصر. نماز شکسته. نمازی که مسافر در راه سفر خواند در صورت اجتماع شرایط آن و آن به جای چهار رکعت دو رکعت است. رجوع به صلاه شود.
- نماز شام، نماز مغرب. صلوه مغرب. صلوه عشاء اولی. سه رکعت نمازی که در اول شب پس از غروب آفتاب و پیش از نماز خفتن خوانند:
نماز شام را چندان که خواندند
که دشت از کشته شد با پشته هموار.
فرخی.
بعد از ادای نماز شام و نماز خفتن بوی سیب به مشام من رسید. (انیس الطالبین ص 159). رجوع به صلاه شود.
- || سر شب. اوایل غروب:
نماز شام ز بهر طلایه پیش برفت
محمد عربی با جماعت احرار.
فرخی.
در اول ماه جمادی الاَّخر به سال 499 در آسمان علامتی پدید آمد هر شبی نماز شام پدید آمدی تا نیم شب یا زیادت. (تاریخ سیستان ص 390). در وقت حاجب بکتکین او را به قلعه فرستاد تا نمازشام بماند. (تاریخ بیهقی). و یارانم مطربان و قوالان بردیمی و آنجا چیزی خوردیمی و نماز شام بازگشتیمی. (تاریخ بیهقی). و نماز شام فرمود سلطان تا جواب نامه ٔ حشم... بازنبشتند. (تاریخ بیهقی).
شاهی که تا دمید فلک صبح دولتش
روز مراد دشمن او شد نماز شام.
سوزنی.
روز به نماز شام کشید. (سندبادنامه ص 183). تا نماز شام که پیل از گرسنگی فتور پذیرفت و به علف محتاج شد. (سندبادنامه ص 58).
چنان شدم که به انگشت می نمایندم
نماز شام که بر بام می روم چو هلال.
سعدی.
به دروازه ٔ کلاباد رسیدم نماز شام شده بود. (انیس الطالبین ص 159). و قرب پانزده هزار کس از نماز شام تا صباح به نهب و غارت مشغول بودند. (حبیب السیر ج 3 ص 155).
- نماز شب، صلاهاللیل. نمازی است به هشت رکعت که وقت خواندن آن از آخر شب تا فجر است. (فرهنگ فارسی معین):
همان بر دل هر کسی بوده دوست
نماز شب و روزه آیین اوست.
فردوسی.
علی الجمله همه رافضیان بودند پیشانی سیاه بکرده چنانکه اینها که نماز شب می کنیم. (کتاب النقض ص 387). رجوع به صلاه شود.
- نماز شفع، دو رکعت نماز مستحب است که پس از هشت رکعت نماز شب خوانند.
- نماز شکسته، نماز قصر. نماز مسافر. نماز سفر. رجوع به صلاه شود.
- نماز صبح، صلوه صبح. نماز بامداد. نماز بام. دو رکعت نماز واجبی که پیش از طلوع آفتاب خوانند. دوگانه. رجوع به صلاه شود.
- نماز ظهر، نماز پیشین. صلوهالاولی. چهار رکعت نماز واجبی که پس از اذان ظهر خوانند. رجوع به صلاه شود.
- نماز عشاء، صلوه اخیره. عشاء اخیره. (یادداشت مؤلف). نماز خفتن. چهار رکعت نماز واجبی که شب هنگام وپس از نماز مغرب خوانند. رجوع به صلاه شود.
- نماز عصر، نماز پسین. صلوهالعصر. صلوهالوسطی. نماز دیگر. نماز وسطی. چهار رکعت نماز واجبی که هنگام عصر و بعد از نماز ظهر خوانند. رجوع به صلاه شود.
- نماز عید، نمازی که در روز عید قربان یا روز عید فطر در نمازگاه و مصلی بیرون شهر خوانند:
غم از دل می زداید چون صباح عید رخسارت
نماز عید واجب می کند بر خلق دیدارت.
صائب (از آنندراج).
رجوع به صلاه عیدین شود.
- نماز عید فطر، نماز فطر. نماز عید.
- نماز عید قربان، نماز اضحی. نماز عید. رجوع به صلاه عیدین شود.
- نماز عیدین، نماز عید قربان و فطر. رجوع به صلاه عیدین شود.
- نماز فُرادی ̍، نمازی که به تنهائی خوانند. مقابل نماز جماعت. رجوع به صلاه شود.
- نماز فطر، نماز عید. رجوع به صلاه عیدین شود.
- نماز قصر، نماز سفر. نماز مسافر. نماز شکسته. صلوهالقصر. نماز کوتاه. رجوع به صلاه شود.
- نماز قضا، نمازی که به حساب به جای نماز فوت شده خوانند. رجوع به قضا کردن شود:
خط شد پدید و طاعت ما ناتمام ماند
لطفی نیاز ما چو نماز قضا نداشت.
دانش (از آنندراج).
- نماز کسوف، نمازی که هنگام گرفتن خورشید خوانند. نماز آیات.
- نماز گرفتن، صلاهالکسوف. (یادداشت مؤلف). نماز آیات.
- نماز ماه گرفتن، رجوع به نماز آیات شود.
- نماز مرده، نماز میت:
نماز مرده کن بر حرص لیکن چون وضو سازی
که بی آبی است عالم را و در حیضند سکانش.
خاقانی.
- نماز مسافر، نماز قصر. نماز سفر.
- نماز مغرب، نماز شام. صلاه مغرب. صلاه عشاء اولی. سه رکعت نماز واجبی که پس از غروب آفتاب خوانند. رجوع به صلاه و نیز رجوع به نماز شام شود.
- نماز میانین، نماز ظهر: و دلیل ایشان این است که این نماز به میانه ٔ روز است برای آنش نماز میانین می خوانند. (تفسیر ابوالفتوح، از فرهنگ فارسی معین).
- نماز میت، نماز مرده. نمازی که بر جنازه ٔ مرده گزارند پیش از به خاک سپردن، و آن پنج تکبیر است [به اعتقاد شیعه ٔ امامیه]، پس از تکبیر اول شهادت به وحدانیت خدا و رسالت محمد، پس از تکبیر دوم صلوات بر پیغمبر و آل او، پس از تکبیر سوم دعا بر مؤمنین و مؤمنات، پس از تکبیر چهارم دعا بر مرده، آنگاه تکبیر پنجم را گویند و نماز تمام شود.
- نماز وحشت، نماز خوف. رجوع به صلاه کسوف شود.
- نماز وتر. رجوع به وتر شود.


واجب

واجب. [ج ِ] (ع ص، اِ) لازم. (اقرب الموارد) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حتمی. ناگزیر. (ناظم الاطباء). گرور. (برهان) (ناظم الاطباء). بایسته. بایا. (ناظم الاطباء). حتم. (دهار) (ترجمان قرآن عادل). بودنی. محتوم:
واجب نبود به کس بر افضال و کرم
واجب باشد هر آینه شکر نعم
تقصیر نکرده خواجه در ناواجب
من در واجب چگونه تقصیر کنم.
(منسوب به رودکی).
دولت او غالب است بر عدد و جز عدد
طاعت او واجب است بر خدم و جز خدم.
منوچهری.
من آنچه واجب است از نصیحت و شفقت بجای آرم تا نگرم هرچه رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 194).وفا نمودن به آن واجب است و لازم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313). واجب است بر من فرمانبری او و نصیحت او وهمچنین واجب است بر همه ٔ امت محمد. (تاریخ بیهقی ص 315).
هر که نامهربان بود یارش
واجب است احتمال آزارش.
سعدی.
خستگی اندر طلبت واجبست
درد کشیدن به امید دوا.
سعدی.
واجب است از هزار دوست برید
تا یکی دشمنت نبایددید.
سعدی (گلستان).
و رجوع به لازم و ضروری شود. || مواجب. کنایه از زری که هر ماه به نوکران دهند:
خسرو اگر غمت خورد ناله بس است خدمتش
واجب چاوشان دهند از پی های و هوی را.
خسروی.
رجوع به واجبی شود. مواجب هم گویا با این کلمه مناسبتی داشته باشد. || سزاوار شونده. (غیاث) (آنندراج). سزاوار. مستحق. (ناظم الاطباء): پیغامبر گفت اگر نه آنستی که بر رسول کشتن واجب نیستی و اگر نه من شما را کشتن فرمودمی. (مجمل التواریخ). || ساقط. از وجب به معنی سقط. (اقرب الموارد) (تاج العروس): «فاذا وجبت جنوبها»؛ پس چون فرود آید پهلوشان. (قرآن 36/22). و رجوع به تعریفات جرجانی و تاج العروس شود. || کشته. (منتهی الارب). و صاحب تاج العروس در ذیل «وجوب » به معنی مردن این بیت را از قیس بن الخطیم که جنگ میان «اوس » و «خزرج » را در یوم بغاث وصف میکند شاهد آورده:
و یوم بغاث اسلمتنا سیوفنا
الی نسب فی جذم غسان ثاقب
اطاعت بنوعوف امیراً نهاهم
عن السلم حتی کان اول واجب.
و جوهری پس از آوردن بیت بالا افزوده است: و قتیل را واجب گویند. (از تاج العروس). || دایم.همیشه. (غیاث) (آنندراج). || واجب از نظرحکما یعنی آنچه در وجود و بقای خود محتاج به غیر نباشد و آن حق تعالی است. (غیاث). واجب از نظر حکما چیزی است که عدمش ممتنع باشد و یا عدمش ممکن نگردد. و اگر بگویند ممتنع چیست گفته میشود آن است که عدمش واجب نباشد و وجودش ممکن نگردد و هرگاه بگویند ممکن چیست گفته میشود آن است که وجودش واجب نباشد یا ممتنع نگردد و بنابراین هر یک از این سه تعریف محول بدیگری میگردد و این دور است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 1441). هرگاه مقسم را امور ذهنی قرار دهیم سه قسم حاصل میشود که واجب و ممکن و ممتنع باشد و اگر مقسم را امور خارجی قرار دهیم دو قسم زیادتر نخواهد بود و سرانجام امور خارجی از نظر نحوه ٔ وجود و تحقق بر دو قسم اند: واجب و ممکن و اگر خوب بنگریم اشیاء موجود در خارج همه مادام که وجود دارند واجب الوجودند نهایت آنکه واجب یا بالذات است که منحصر به یک موجود است که ذات حق تعالی باشد و یا واجب بالغیر که ممکنات باشد.و معنی واجب آن است که من حیث الذات نه تنها مصداق حکم موجود باشد بلکه عین الوجود و صرف الوجود باشد و موجودیت آن بدون قید و وصف و شرط باشد، و اصل الوجود باشد در مقابل واجب بالغیر. واجب مرتبه ٔ تأکد وجود است و هر ممکن بالذاتی واجب بالغیر است ولکن واجب بالذات واجب بالغیر نیست زیرا امری که بر حسب ذات بذاته مصداق حکم وجود و موجود باشد نتواند که وجودش در عین حال به لحاظ غیر باشد. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی سجادی). برخی از متکلمان بر این عقیده اند که واجب و قدیم با هم مترادفند ولی این رأی صحیح نیست و قطعاً این دو مفهوم مغایرند و قدیم از نظر مصداق اعم برصفات واجب است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به ممکن و ممتنع و واجب الوجود و واجب لذاته و واجب لغیره و واجب بالذات شود. || فرض. (ناظم الاطباء). فریضه ٔ مفروض. (منتهی الارب): بر ایشان واجب و فریضه گردد که چون یال برکشند خدمتهای پسندیده نمایند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 512). و رجوع به بحث واجب از نظر شرعی (که بزودی خواهد آمد) شود. || آنچه کردن آن لازم باشد مکلف را و فاعل آن مستحق مدح و ثواب و تارک آن سزاوار ذم و عقاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). واجب حکمی است شرعی که شارع ترک آن را جائز نمیداند بعکس حرام که حکمی است که شارع ارتکاب آن را روا نمیدارد. (فرهنگ حقوقی). از نظر فقهی و شرعی عبارت است از آنچه وجوب آن بدلیلی ثابت شود هرچند که در آن دلیل شبهه بود مانند خبر واحدکه قطعی الصدور نیست. و همچنین امری است که عمل به آن موجب ثواب و ترکش بدون عذر مستوجب عقوبت است. (ازتعریفات جرجانی) (الواجب ما یقتضی الفعل مع المنع من الترک). شیخ طبرسی میگوید بین واجب و فرض فرق است زیرا فرض محتاج به فارضی (فرض کننده) است که آن را فرض کند ولی واجب چنین نیست و شی ٔ بخودی خود بدون ایجاب موجب وجوب دارد. و برخی گفته اند فرق بین فریضه و واجب در آن است که فریضه نسبت به واجب اخص است زیرا فریضه واجب شرعی است. (از فروق اللغات سید نورالدین جزائری). واجب و فرض که در نزد شافعی یکیست و آن هرچیزی است که ترک آن موجب عقاب گردد و ابوحنیفه میان آن دو تفاوت قائل شده و فرض در نزد وی مؤکدتر از واجب است. (از تاج العروس). درباره ٔ حرمت نقیض واجب: و اما در اینکه وجوب چیزی مستلزم حرمت نقیض او هست یا نه ؟ نظر معتزله و بعضی از فقها آن است که چنین استلزامی نیست چه حرمت نقیض جزوی است از وجوب، زیرا واجب آن است که فعل او جایز بود و ترکش ممتنع و در این صورت هرچه بر وجوب دلالت کند بر حرمت نقیض هم به تضمین دلالت دارد و این سخن وقتی تمام شود که تعریف واجب تعریف حدی باشد. (از نفائس الفنون ص 112). نکته ٔ دیگر درباره ٔ واجب اینکه: چون وجوب منسوخ شود جواز باقی ماند یا نه مذهب اکثر اصولیان آن است که باقی ماند زیرا که مقتضی جواز قایم است و معارض آن که ناسخ است صلاحیت آن را ندارد که معارض او شود چه ارتفاع مرکب به ارتفاع جزوی حاصل شود و مذهب غزالی آن است که باقی نماند زیرا که تقوم جنس که جواز است به فصل است و ارتفاع او به ارتفاع فصل و چون در این صورت که فصل منعترکیب است مرتفع شد جواز نیز که جنس است مرتفع شود و این سخن وقتی تمام شود که مسلم دارند که فصل علت جنس است و تقوم جنس به فصل معین میباشد و در این صورت جنس و فصل محقق اند. (نفائس الفنون صص 112- 113).
اقسام واجب شرعی: واجب شرعی را تقسیماتی است: واجب به اعتبار فاعل آن به فرض عین (واجب عینی) و فرض کفایه (واجب کفایی) تقسیم میشود. رجوع به واجب عینی و واجب کفائی شود.
واجب از لحاظ نفس واجب به معین و مخیر منقسم گردد. رجوع به واجب معین و واجب مخیر شود.
واجب از نظر زمان آن به مضیق و موسع تقسیم میشود. رجوع به واجب مضیق و واجب موسع شود.
و واجب به اعتبار مقدمه وجود آن دو نوع است واجب مطلق و واجب مقید. رجوع به واجب مطلق و واجب مقید شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- ادغام واجب، یکی از اقسام ادغام است بدینسان: هرگاه دو حرف متصل متجانس اولی ساکن و دومی متحرک و یا هر دو متحرک باشد در صورت اول مطلقاً و در صورت ثانی بعد از سلب حرکت اول ادغام واجب است. رجوع به ادغام شود.
- بالواجب، بطور وجوب و لزوم. (ناظم الاطباء).
- بواجب، غالباً قید وصف وکیفیت است به معنی چنانکه باید. درست. شایسته. کاملاً. بواجبی:
پزشکی که علت بواجب شناخت
تواند سبک داروی درد ساخت.
فردوسی.
و من آمدم تابواجب بازآرم و از این گونه بدعتی نهاد. (فارسنامه ٔابن البلخی ص 84). چنانکه باید هر که از خدمتکاران خدمتی شایسته و بواجب بکردی در حال او را نواخت و انعام فرمودند بر قدر خدمت. (نوروزنامه). و عالمان را بفرمود [اسکندر] کشتن و کس نماند که علمی بواجب بدانستی تا تاریخی نگاهداشتی. (مجمل التواریخ).
قیمت این خاک بواجب شناس
خاک سپاسی بکن ای ناسپاس.
نظامی.
چهل سال مداح می بوده ام
هنوزش بواجب بنستوده ام.
نزاری قهستانی (دستورنامه).
- بواجب گزیدن، ضروری تشخیص دادن. به ضرورت انتخاب کردن:
روبه یکفن نفس سگ شنید
خانه دو سوراخ بواجب گزید.
نظامی.
- بواجبی، قید کیفیت و وصف به معنی چنانکه باید، کاملا درست، بواجب: به لوازم این خدمت بواجبی قیام نتواند نمود. (ترجمه ٔ اعثم کوفی ص 3). روی به قلع و قمع مرتدان و کفار نهند و سزای ایشان بواجبی دهند. (ترجمه ٔ اعثم کوفی ص 6). پس شکر این نعمتها بواجبی گذارید. (ترجمه ٔ اعثم کوفی ص 68). اگر چیزی رفته است که از آن وهنی بجاه وی یا کراهیتی به دل وی پیوسته است آن را بواجبی دریافته شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333). پیغامهای نیکو بود از سلطان مسعود که ما را مقرر گشت آنچه رفته است و تدبیر هر کاری اینک بواجبی فرموده می آید. (تاریخ بیهقی). حق نعمت خداوند حال و گذشته را بواجبی بگذارد. (تاریخ بیهقی). و اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما به حاجب نرسیده است اکنون پیوسته نخواهد بود. (تاریخ بیهقی).
من ذات ترا بواجبی کی دانم
داننده ٔ ذات تو بجز ذات تو نیست.
(منسوب به خیام).
فلک شناس نداند براستیت شناخت
ملک ستای نداند بواجبیت ستود.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 91).
ای سرشته بسیرت رادی
داد رادی بواجبی دادی.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 539).
گفت ترسم که یزدان را شکر بواجبی نتوانم گزارد. (نوروزنامه). و همیشه مکاتبت داشتی با دارالخلافه و تعظیم ایشان بواجبی کردی. (مجمل التواریخ). برادرانش را بخواند و گوشمالی بواجبی داد. (گلستان). رجوع به واجب شود.
- ذات واجب، در تداول مردم ذات واجب الوجود یا ذات باری است. رجوع به واجب الوجود شود.
- ناواجب، غیرلازم. بیمورد:
تقصیر نکرده خواجه در ناواجب
من در واجب چگونه تقصیر کنم.
(منسوب به رودکی).
بدرکردی از بارگه حاجبش
فروکوفتندی به ناواجبش.
سعدی (بوستان).


واجب عینی

واجب عینی. [ج ِ ب ِ ع َ / ع ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) فرض عین. آنچه بر هر کس واجب باشد. واجب به اعتبار فاعل آن دو قسم است: واجب عینی و واجب کفائی. واجب عینی برخلاف واجب کفائی چیزی است که بر همه و بر فرد فرد آحاد مکلفان واجب است مانند نماز، روزه. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 1447). رجوع به واجب و واجب کفائی و وجوب شود.


واجب معین

واجب معین. [ج ِ ب ِ م ُ ع َی ْ ی َ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) واجب به اعتبار نفس وجوب دو قسم است: واجب معین، واجب مخیر. واجب معین چیزی است که به امری واحدو معین تعلق گیرد مانند نماز. (از کشاف اصطلاحات الفنون). وجوب اگر به امری معین تعلق گیرد آن را واجب معین خوانند همچو صلوه خمسه وصوم رمضان و امثال آن. مذهب بعضی از معتزله این است که واجب معین است در علم حق تعالی و غیر معین است عندالناس. (نفائس الفنون). و نیز رجوع به کلمه ٔ وجوب و واجب و واجب مخیر شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

واجب التعظیم

بایا نماز آنکه احترام و بزرگداشتش واجب و لازم است: این سازنده همه چیزها واجب التعظیم است

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

واجب

بایسته، بایا

مترادف و متضاد زبان فارسی

واجب

بایسته، دربایست، ضرور، ضروری، فرض، لازم، درخور، سزاوار، شایسته،
(متضاد) غیرواجب، مستحب

فارسی به عربی

واجب

بالغ الاهمیه، حیوی، زامی، ضروری، لا غنی عنه

عربی به فارسی

واجب

گماشت , وظیفه , تکلیف , فرض , کار , خدمت , ماموریت , عوارض گمرکی , عوارض

معادل ابجد

از نماز هاى واجب

124

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری