معنی از کاخ های بجا مانده از عصر صفوی

حل جدول

از کاخ های بجا مانده از عصر صفوی

چهلستون

چهل ستون


از کاخ های بجامانده از عصر صفوی

چهل ستون، هشت بهشت


فیلسوف عصر صفوی

میرداماد، ملاصدرا

میرداماد


شاعر عصر صفوی

کلیم کاشانی


از کاخ های مرودشت

کاخ سه در

لغت نامه دهخدا

بجا

بجا. [ب ِ] (اِ) نام شیر خشت است در رودبار. (یادداشت مؤلف).

بجا. [ب ِ] (ص مرکب) (از: ب + جا) بموقع. متناسب. مناسب. بمورد. لائق. درخور. (آنندراج). مقابل بی جا. مقابل نابجا:
ما آبروی خویش به گوهر نمیدهیم
بخل بجا به همت حاتم برابر است.
صائب.
کی ره بوسه به آن کنج دهن خواهد برد
سرگرانی که ز من حرف بجا نشنیده ست.
صائب.
دیوان ما و خود را مفکن به روز محشر
در عذر خشم بیجا، یک بوسه ٔ بجا ده.
صائب.
|| برجای خود. بجای خود:
خرد نیست او را نه دین و نه رای
نه هوشش بجایست و نه دل بجای.
فردوسی.
|| (حرف اضافه ٔ مرکب) در محل ِ. در مقام ِ. در حق ِ. (آنندراج):
مکن بجای بدان نیک از آنکه ظلم بود
که نیک را بغلط جز بجای او بنهی.
ناصرخسرو.
نکوئی با بدان کردن چنانست
که بد کردن بجای نیکمردان.
سعدی.
پدر بجای پسر هرگز این کرم نکند
که دست جود تو با خاندان آدم کرد.
سعدی.
ای که جای تست در دل بر دلم رحمی کنی
کرده باشی رحمتی و آنگه بجای خویشتن.
سلمان.
|| در عوض. برابر. (آنندراج). به ازاء. جایگزین. عوض:
دل که تراست جایگه پاک ز غیر رفته ام
هم تو بیا که هیچکس نیست مرا بجای تو.
کاتبی.
سپرده جای تو هرکس ز بزم بیرون رفت
توئی بجای همه، هیچکس بجای تو نیست.
صائب.
و رجوع به «جا» شود.

بجا. [] (اِخ) از شهرهای حبشه: از مشاهیر بلادش [حبشه] بجا و زیلع و عیذاب و دیگر بلاد و قصبات بسیارست. (از نزهه القلوب ج 3 ص 268). بجاو. رجوع به بجاو شود. || نام قومی است که در جهت شرقی نوبه بین صعید مصر و حبشه و نیل و دریای احمر واقعند و سرزمین آنها به بلاد البجایا بجاوه معروف است و به طوائف بسیار منقسم میشود که از آن جمله بشاره است. زبان آنان معروف به بجاوی است. موهای بلند مجعد، رنگ قرمز مایل به زردی و دندان سفید دارند. زنان زیبا و شکیل در بین آنان هست. در اثر اختلاط با عرب از اصل تغییر یافته اند واغلب چادرنشین اند و از فروش لبنیات زندگی می کنند. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به بجاو و بجاه شود.


کاخ

کاخ. (اِخ) قصبه ای باشد در خراسان از مضافات تون. (برهان). امروز کاخک گویند. (برهان قاطع چ معین حاشیه ٔ لغت کاخ).

کاخ. (اِ) کوشک باشد. (لغت فرس اسدی). منظر باشد و کوشک را نیزگویند. (صحاح الفرس). کوشک بلند. صرح. (زمخشری). کوشک و قصر و عمارت بلند باشد. (برهان). خانه، اطاق، کوشک و خانه های چند رویهم برافراشته. قصری که در بستان سازند. اسپرلوس. رجوع به اسپرلوس شود:
چه شهر شهر بدو اندرون سرای سرای
چه کاخ کاخ بدو اندرون بهار بهار.
رودکی.
از ایوان گشتاسپ تا پیش کاخ
درختی گشن بیخ و بسیارشاخ.
دقیقی.
ای منظره و کاخ برآورده به خورشید
تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان.
دقیقی.
ز یک میل کرد آفریدون نگاه
یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 52).
به اسپ اندر آمد به کاخ بزرگ
جهان ناسپرده جوان سترگ.
(ایضاً ص 53).
بکاخ اندر آمددوان کندرو
در ایوان یکی تاجور دید نو.
(ایضاً ص 55).
ز بی راه مر کاخ را بام و در
گرفت و بکین اندر آوردسر.
(ایضاً ص 58).
هم از رشک ضحاک شد چاره جوی
ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی.
(ایضاً ص 59).
برسم کیان تاج و تخت بهی
بیاراست باکاخ شاهنشهی.
(ایضاً ص 62).
یکی کاخ آراسته چون بهشت
همه از زر و سیم افگنده خشت.
(ایضاً ص 72).
فرود آورید اندر آن کاخشان
چو شب روز شد کرد گستاخشان.
(ایضاً ص 72).
چو آمد بکاخ گران مایه باز
بپیش جهان داور آمد براز.
(ایضاً ص 76).
چو آیی بکاخ فریدون فرود
نخستین ز هر دو پسر ده درود.
(ایضاً ص 80).
برون آمد از کاخ شاپور گرد
فرستاده ٔ سلم را پیش برد.
(ایضاً ص 98).
سپهر برین کاخ ایوان اوست
بهشت برین روی خندان اوست.
(ایضاً ص 102).
یکی کاخ بد تارک اندر سماک
نه از دست رنج و نه از سنگ و خاک.
(ایضاً ص 137).
چنین گفت گوینده با پهلوان
که از کاخ مهراب روشن روان...
(ایضاً ص 157).
نبایدشدن تان سوی کاخ باز
بدان تا پیامی فرستم براز.
(ایضاً ص 159).
پرستنده گفتا چو فرمان دهی
بتازیم تا کاخ سرو سهی.
(ایضاً ص 161).
رسیدند خوبان بدرگاه کاخ
بدست اندرون هر یک از گل دوشاخ.
(ایضاً ص 161).
نبینید کز کاخ کابل خدای
بزین اندر آرد بشبگیر پای.
(ایضاً ص 162).
سپهبد سوی کاخ بنهاد روی
چنانچون بود مردم جفت جوی.
(ایضاً ص 164).
ز بالا کمند اندر افکند زال
فرود آمد از کاخ فرخ همال.
(ایضاً ص 167).
همه کاخ مهراب مهر منست
زمینش چو گردان سپهر منست.
(ایضاً ص 169).
وزان جا بکاخ اندر آمد دژم
همی بود با درد و اندوه و غم
در کاخ بر خویشتن بر ببست
از اندیشگان شد بکردار مست.
(ایضاًص 178).
از این کاخ آباد و این بوستان
از این کامگاری دل دوستان.
(ایضاً ص 180).
به هندوستان اندر آتش فروز
همه کاخ مهراب و کابل بسوز.
(ایضاً ص 189).
که ویران کنی کاخ آباد من
چنین داد خواهی همی داد من.
(ایضاً ص 192).
چماند بکاخ من اندر سمند
سرم بر شود بآسمان بلند.
(ایضاً ص 204).
به کابل دگر سام را هرچه بود
ز کاخ و ز باغ و ز کشت و درود.
(ایضاً ص 205).
بزرگان سوی کاخ شاه آمدند
کمربسته و با کلاه آمدند.
(ایضاً ص 213).
چو بشنید سیندخت گفتار اوی
به آرایش کاخ بنهاد روی.
(ایضاً ص 215).
بزرگان کشورش با دست بند
کشیدند صف پیش کاخ بلند.
(ایضاً ص 220).
همه کاخها تخت زرین نهاد
نشستند و خوردند و بودند شاد.
(ایضاً ص 229).
چو شد ساخته کار جنگ آزمای
بکاخ آمد اغریرث رهنمای.
(ایضاً ص 249).
سپاه و جهاندار بیرون شدند
ز کاخ همایون بهامون شدند.
(ایضاً ص 251).
بخواست آتش و آن کند را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاخال.
بهرامی.
جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار
بایوان چه بری رنج و بکاخ و ستن آوند.
طیان.
چون در او خذلان عصیان تو ای شه راه یافت
کاخها شد جای کوف و باغها شد جای خاد.
فرخی.
بر کاخهای او اثر دولت قدیم
پیداتر است ز آتش بر تیغ کوهسار.
فرخی.
هر روز شادی نو بیناد و رامشی
زین باغ جنت آئین وین کاخ کرخ وار.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 128).
شهریاری که خلاف توکند زود فتد
از سمن زار بخارستان وز کاخ بکاز.
فرخی.
کاخ او پرنیان جادوفش
باغ او پر فغان کبک خرام.
فرخی
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که بکاخ اندر یک شیشه شرابست ؟
منوچهری.
اندر عجم نبود بمردی کسی چو نصر
بگذشتش از سهیل سر برج و کاخ و قصر.
منوچهری.
کاخی که دیدم چون ارم خرّمتر از روی صنم
دیوار او بینم بخم ماننده ٔ پشت شمن.
امیر معزّی.
یک مشت خاکی از چه در بند کاخ و کوخی
برگ از خدا طلب کن بگذار شاخ و شوخی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 937).
اگر در پیش کاخ او سواریت آرزو آید
چو طفلان خوابگه بگذار و زی میدان مردان شو.
خاقانی.
دنیا که دو روزه کاخ و کوخی است
در راه محمدی کلوخی است.
خاقانی (از انجمن آرا).
جهدی بکن چو زلزله ٔ صور دررسد
شاه دل تو کرده بود کاخ را رها.
خاقانی.
ساختی کاخ سلیمان جای بانوی سبا
پس بدست مرغ کویم دادی احسنت ای ملک !
خاقانی.
از آن سرد آمد این کاخ دلاویز
که تا جاگرم کردی گویدت خیز.
نظامی (از انجمن آرا).
چه سود از دزدی آنگه توبه کردن
که نتوانی کمند انداخت بر کاخ.
سعدی (گلستان).
|| بمعنی باران هم آمده است که عربان مطر خوانند. (برهان). کاخه. رجوع به کاخه شود. بمعنی آینده از آسمان است که صفت باران است. (فرهنگ نظام).


مانده

مانده. [دَ / دِ] (ن مف) توقف کرده. درنگ کرده. متوقف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
و یا همچنان کشتی مار سار
که لرزان بود مانده اندر سناد.
عنصری (یادداشت ایضاً).
|| منزل کرده. مقیم. || افکار و ملول و تعبناک و خسته و آزرده و فرسوده. (ناظم الاطباء). خسته. کوفته. تعب یافته. ره زده. خسته (معنی متداول امروز) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
از این ماندگان بر سواری هزار
وزان رزمگاه آنچه یابی بیار.
فردوسی.
ببایست برگشتن از رزمگاه
که مانده سپه بود و شب شد سیاه.
فردوسی.
که ما ماندگانیم و هم گرسنه
نه توشه است با ما نه باروبنه.
فردوسی.
سست گشتی تو همانا کز ره دور آمدی
مانده ای دانم بیا بنشین و بر چشمم نشین.
فرخی.
همی دوم به جهان اندر از پس روزی
دوپای پر شغه و مانده با دلی بریان.
عسجدی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نتابد زپیل و نترسد زشیر
نه از کین شود مانده نز خورد سیر.
اسدی.
بُدم مانده ٔ راه و می خوردنم
بدان بُد که تا ماندگی بفکنم.
اسدی.
شمارنده شد سست و مانده دبیر
دل شاه و لشکر همه خیرخیر.
اسدی.
نبینی که مردم رنجور و مانده از خواب تازه شود و آسایش از خواب یابد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مانده خرد پر دل از رکابم
خسته هنر سرکش از عنانم.
مسعودسعد.
فزونت رنج رسد چون به برتری کوشی
که مانده تر شوی آنگه که بر شوی به فراز.
مسعودسعد.
مانده ٔ غایت است هر جانی
بسته ٔ مدت است هرشخصی.
مسعودسعد.
هرکه از چوب مرکبی سازد
مرکب آسوده دان و مانده سوار.
سنایی.
جان خاقانی ز تف آفتاب و رنج راه
مانده بود آسوده شد در سایه ٔ ظل خدا.
خاقانی.
این زمن طرفه نیست، من مردم
از چنین پایه مانده، کی گردم.
نظامی.
مانده را دیدنش مقابل خواب
تشنه را نقش او برابر آب.
نظامی.
رهگذر بود و بمانده از مرض
در یکی گوشه خرابی پر حرض.
مولوی.
درویش راه بیابان کرده بود و مانده و چیزی نخورده. سعدی (کلیات، گلستان چ مصفا ص 56).
قیمت وصل نداند مگر آزرده ٔ هجر
مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود.
سعدی.
تو آسوده برلشکر مانده زن
که نادان ستم کرد بر خویشتن.
سعدی (بوستان).
هوا گرم و من تشنه ٔ ناصبور
بیابان و خر مانده و راه دور.
امیرخسرو.
زهی سوار که آهوی مانده می گیرد. (ظهوری، از امثال و حکم ج 2 ص 931). || بقیه. مابقی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
که گوهرفزون زین به گنج تو نیست
همان مانده خروار باشد دویست.
فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| باقی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): که مهدی فرمان یافت... شب پنجشنبه هشت روز مانده از محرم. (تاریخ سیستان). || بایت: غذای مانده. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). که مدتی بر آن گذشته باشد. || (اِ) ترکه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). میراث.ارث:
بخشش او را وفا نداند کردن
مانده ٔ اسکندر و نهاده ٔ قارون.
فرخی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| فرزند. قوم. خویشاوند:
تو این ماندگان مرا شاد دار
ز رنج و بد دشمن آزاد دار.
فردوسی.
|| (ن مف) بی بهره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). محروم. || زنده. حی. در حال حیات: به برکات تربتهای مشایخ ماضی و به همتهای مشایخ و عزیزان مانده آن بلا دفع کرده است. (اسرارالتوحید ص 30).
وگر شبدیز نبود مانده برجای
بجز گلگون که دارد زیر او پای.
نظامی.
ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد مانده و فرسوده ما.
نظامی.
|| زیاد آمده. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح حسابداری) تفاوت جمعدریافتی و پرداختی یک تجارتخانه (از واژه های نو فرهنگستان ایران).
- مانده ٔ بدهکار، چون دریافتی بیش از پرداختی باشد، مانده را بدین اسم خوانند.
- مانده ٔبستانکار، چون پرداختی بر دریافتی فزونی داشته باشد مانده را بدین نام خوانند.
|| مرخص شده. (ناظم الاطباء).


صفوی

صفوی. [ص َ ف َ وی ی] (ص نسبی) منسوب به شیخ صفی الدین اردبیلی. کسی که نسب وی به شیخ صفی می رسد. رجوع به صفی الدین اردبیلی و صفویه شود.

فرهنگ معین

بجا

(بِ) (ص مر.) شایسته، لایق، درخور، به موقع.

معادل ابجد

از کاخ های بجا مانده از عصر صفوی

1305

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری