معنی است

لغت نامه دهخدا

است

است. [اَ] (اِ) مخفّف استر. (رشیدی) (مؤید الفضلاء). مخفف استر باشد که از دواب مشهوره است. گویند از جمله متصرفات فرعون است. (برهان) (جهانگیری). || استخوان آدمی و سایر حیوانات. (برهان). و آن مأخوذ است از پهلوی بمعنی تن یا بدن، استخوان. در اوستا است، در سانسکریت اشتی. || تخم و دانه ٔ میوه ها. (برهان). هسته.

است. [اُ] (اِ) سرین و کفل مردم و اسب. (برهان). و ظاهراً با اِست بکسر همزه خلط شده است.

است. [اِ] (ع اِ) کون. دُبُر. بُن. (ربنجنی). نشیمن. حلقه ٔ دبر. تهیگاه. نشستنگاه. نشست جای. رَمادَه. رَماعه. عجز. کفل. (برهان قاطع). سرین. (رشیدی). مقعد. ام سوید. ام سویدا. (المرصع). محسّه. ستَه. محشه. حماء. خواره. (منتهی الارب). قراعه. ام الطنیخه. ام تسعین. ام الخبیص. ام جعر. ام خنور. ام ّخوار. ام ّخوران. ام ّدرز. ام ّوفر. ام ّسکین. ام عامر. (المرصع) (منتهی الارب). ام عزمه. ام عزامه. ام عزیمه. ام عفان. (المرصع). ج، اَستاء، آسات. (ربنجنی):
گفتی بنزد خواجه که آن غزنوی غر است
تا زآن سبب مرا ببری نزد خواجه آب
چون تو دروغ گفتی، داد از طریق است
هم لفظ غزنوی بمصحف ترا جواب.
سنائی.
بفرق یلان چون تبرزین رسید
گذر کرد از است و بر زین رسید.
؟
|| است الدهر؛ از قدیم. همیشگی زمانه و اول آن: فعلت ذاک علی است الدهر؛ کردم این کار بر اول زمانه. مازال فلان علی است الدهر مجنوناً؛ ای لم یزل یعرف ُ بالجنون. کان ذلک علی است الدهر؛ همواره بود. || است الکلبه؛ سختی و بلا و امر منکر. لقیت منه است الکلبه؛ ناپسندی دیدم از وی. || است المتن، صحراء. (منتهی الارب). بیابان. || یابن استها؛ کنایه است از برگردانیدن پدرش مادر وی را از کاری. (منتهی الارب). || باست فلان، دشنامی است عرب را. || ترکته باست الارض، گذاشتم او را محتاج و درویش. || ما لک است مع استک، نیست ترا عون و مددکاری. (منتهی الارب).

است. [اَ / -َس ْ] (پسوند) -َست. مزید مؤخر نام بعض امکنه، چون: مَرّست. مروَست.

است. [اَ / اُ] (اِخ) (مخفف اوستا) تفسیر کتاب دینی زردشتیان و در فرهنگها بغلط آنرا کتاب زند و پازند نوشته اند:
شهنشاه ایران سر و تن بشست
به معبد خرامید با زند و است.
فردوسی.
جهاندار یک شب سر و تن بشست
بشد دور بادفتر زند و است
همه شب به پیش جهان آفرین
همی بود گریان و سر بر زمین.
فردوسی.
یکی ژند واست آر با برسمت
بگو پاسخ از هرچه واپرسمت.
فردوسی.
بکنجی نشسته ست با زند و است
از امید گیتی شده پیر و سست.
فردوسی.
که دین مسیحا ندارد درست
ره گبرگی ورزد و زند و است.
فردوسی.
چو خسرو به آب مژه رخ بشست
بیفشاند دینار بر زند و است.
فردوسی.
نهاده بدو نامه ٔ زند و است
به آواز برخواند موبد درست.
فردوسی.
برای شرح کلمه رجوع به اوستا شود.

است. [اَ / -َس ْ] (فعل) -َست. صورتی از کلمه ٔ هست. هست. (مؤید الفضلاء). و آن مفرد مغایب (سوم شخص مفرد) است از مصدر استن و بدین وجه صرف میشود: استم. استی. است. استیم. استید. استند. و گاهی بتخفیف چنین آرند: ام. ای. است. ایم. اید. اند.
است ه-رگ-اه به ماقبل متصل شود همزه ٔ آن ساقط شود مانند: آمده ست و جانست و دلست. اگر حرف آخر کلمه ٔ ماقبل، هاءغیرملفوظ باشد جایز است که همزه بجا ماند مانند: گفته است و گوینده است:
خدای جهان بر زبانم گواست
که گنج و سرای سپاهم تراست.
فردوسی.
من آنچه شنیدم بگفتمْت راست
تو به دان کنون رای و فرمان تراست.
فردوسی.
ز چین تا به گلزریون لشکر است
بر ایشان چو خاقان چینی سر است.
فردوسی.
گفت [امیر محمد] مرادی دیگر است، اگر آن حاصل شود هرچه بمن رسیده است بر دلم خوش شود. (تاریخ بیهقی). و از کرده ٔ خود پشیمان شدند و زبانها بگشادند که ما بیچاره ها گنهکاریم، حکم تراست. (قصص الانبیاء ص 84).
ای لعبت خندان لب لعلت که گزیده ست
در باغ لطافت گل روی تو که چیده ست.
سعدی.
زسر تا پا گلی ای شاخ نازک
که برگت شیوه است و میوه ات ناز.
کمال خجندی.
این کلمه را قُدما بکسر همزه تلفظ میکرده اند چنانکه امروز در اصفهان:
مر او را تو با ما بصحرا فرست
که صحرا کنون جنت دیگرِست.
فردوسی.
در صفتت ملک راهزار دهان زاد
هر دهنی را از آن هزار زبانست
طبع ثنای ترا چنانکه بباید
خواست که گوید ز هیچ نوع ندانست
عقل کمال ترا در آنچه گمان برد
گشت که دریابد ای عجب نتوانست
باره ٔ شبدیز تو به رفتن و جستن
نائب ابر بهار و باد بزانِست.
مسعودسعد.

است. [اِ] (اِخ) (کانال...) ترعه ای که موز و رُن را به مُزِل و سائن مرتبط می سازد.

است. [اُ] (اِ) مؤلفین برهان و جهانگیری و آنندراج بمعنی افکندن و انداختن یاد کرده اند واین معنی را ازین بیت استخراج کرده اند:
بر نطع زمین طرح شهی چون تو باستی
لعبی است ز ترکش فلک بر زده ننهاد.
شرف شفروه (از جهانگیری) (از شعوری).

است. [اِ] (اِخ) (خاندان...) خانواده ٔسلطنتی مشهور ایتالیا، که دیری در فِرّار، مُدِن و رِگژیو حکومت داشت و از آریُست و تاس حمایت میکرد.

است. [اِ] (اِمص) مخفف ایست. توقف:
بر شترست رخت ما این دل تنگ سخت ما
اِست مکن چو قافله روی بدین طرف کند.
مولوی.
|| ستایش و مدح و ثنا. (از برهان) (جهانگیری). || (فعل امر) امر از اِستادن. (برهان).

است. [اُ س ِ] (اِخ) نام دسته ای از ساکنین قفقاز که در دو ناحیه سکونت دارند: استی شمال، در روسیه ٔ شوروی، سکنه ٔ آن 152000 تن کرسی آن ارجنی کیدز (ولادی قفقاز) و استی جنوب، در ترانسکوکازی (قفقازیه ٔ جنوبی)، سکنه ٔ آن 88000 تن و کرسی آن تسخین ولی است. مردم مزبور از اعقاب آلان ها هستند که آس نیز نامیده میشوند. رجوع به آس در همین لغت نامه شود. آلان ها را سابقاً بعض نویسندگان از نژاد سکائی میدانستند چنانکه راولین سن در کتاب خود (ششمین دولت مشرق ص 291) گوید که آلان ها سابقاً در نزدیکی رود تاناایس (دُن کنونی) و دریاچه ٔ پالس مئوتید (دریای آزُف) مسکن داشتند و از سکاها بوده اند، ولی اکنون مسلم است که نویسنده ٔ مذکور اشتباه کرده و آلان ها از نژاد سکائی نبودند و باید آنان را از آریائیان ایرانی دانست. علاوه بر تحقیقات علمی که این نظر را میرساند خود اُوستهای کنونی هم نظر مذکور را تأیید میکنند، زیرا اگراز یک قسمت اُسِت بپرسند که آنان کیستند جواب میدهند «ایرونی ». (ایران باستان تألیف پیرنیا صص 2457- 2458). و رجوع به آس و آسیان در همین لغت نامه شود.
- زبان اُست، یکی از شعب زبانهای ایرانی است. (ایران باستان ص 2458). و آنرا آس نیز گویند. در لغت فرس اسدی چند لغت ازین زبان آمده است. رجوع به آسیان در همین لغت نامه شود. زبان استی شامل دو لهجه است: دیگرن و ایرن. نمونه ای از لغات دیگرن:
اواد بمعنی طوفان، خودک بمعنی خود، دوار بمعنی در، زرد، بمعنی دل، زنون بمعنی دانستن، سد بمعنی صد، ردزینگ بمعنی پنجره، دزهور بمعنی هوشیار، مرد بمعنی مرده، ارت بمعنی سه، فورت بمعنی پسر. رجوع به دائرهالمعارف اسلام ج 3 ص 1127 ستون 1 مقاله ٔ ایران شود.

فرهنگ معین

است

استخوان، هسته میوه. [خوانش: (~.) (اِ.)]

(~.) (اِ.) استر.

(اِ) [ع.] (اِ.) کون، دبر، نشیمن، نشستگاه، کفل، مقعد.

(اَ) (فع رابطه.) سوم شخص مفرد از مصدر «اَستن » [= هستن.] (زمان حال فعل «بودن »): هوا روشن است.

فرهنگ عمید

است

اَوِستا: شهنشاه ایران سر و تن بشست / به جایی خرامید با زند و اُست (فردوسی: ۴/۲۷۷)،

فعل سوم‌شخص مفرد معین که ماضی نقلی به کمک آن صرف می‌شود: گفته است،
[مقابلِ نیست] فعل سوم‌شخص مفرد مضارع از مصدر «بودن»، هست: هوا سرد است،

سرین، کفل،

حل جدول

است

فعل ربطی

فارسی به انگلیسی

است‌

Is, Osteo-

گویش مازندرانی

است

باردار حامله، کنایه از کم تحرک

فرهنگ فارسی هوشیار

است

پائئن واساس چیزی

معادل ابجد

است

461

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری