معنی استصواب

لغت نامه دهخدا

استصواب

استصواب. [اِ ت ِص ْ] (ع مص) صواب خواستن. (منتهی الارب). صواب جستن. || راست یافتن فعل کسی را. (منتهی الارب). || صواب شمردن. (منتهی الارب). صواب داشتن. صواب دیدن. صوابدید: و درخواست از وی تا معتمدی از دیوان رسالت با وی نامزد کند که نامه های سلطان نویسد به استصواب وی. (تاریخ بیهقی ص 528).اگر من که صاحبدیوان رسالتم و مخاطبات به استصواب من میرود او را این نبشتمی کس بر من عیب نکردی. (تاریخ بیهقی ص 397). ناچار چون وی مقدم تر بود آنروز در هر بابی سخن میگفت و ما آنرا به استصواب آراسته میداشتیم. (تاریخ بیهقی ص 334). مراد بود که این جمله بمشاهدت و استصواب وی [التونتاش] باشد. (تاریخ بیهقی). نیابت خویش به استصواب رأی سلطان به ابونصربن منصوربن راش داد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 438). و کار ایشان بر وفق استصواب رأی مبارک میساخت. (جهانگشای جوینی). || صواب آمدن. (تاج المصادر بیهقی).

فرهنگ معین

استصواب

(اِ تِ) [ع.] (مص م.) صوابدید، مصلحت خواهی کردن.

فرهنگ عمید

استصواب

صوابدید، صلاحدید،

حل جدول

استصواب

صلاحدید

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

استصواب

راهنمایی خواهی

مترادف و متضاد زبان فارسی

استصواب

درست‌انگاری، صلاحدید، صوابدید

فرهنگ فارسی هوشیار

استصواب

صواب دیدن

فرهنگ فارسی آزاد

استصواب

اِسْتِصْواب، صواب خواهی، صواب جستن، صواب دیدن، صواب دانستن،

معادل ابجد

استصواب

560

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری