معنی اسر
لغت نامه دهخدا
اسر. [اُ] (اِخ) شهری بحزن از زمین بنی یربوع بن حنظله و نیز یُسُر گویند. (معجم البلدان از نصر).
اسر. [اَ] (ع مص) اِسار. بستن. || اسیر کردن. (تاج المصادر بیهقی). برده کردن: و انزل الذین ظاهروهم من اهل الکتاب من صیاصیهم و قذف فی قلوبهم الرعب فریقاً تقتلون و تأسرون فریقاً. (قرآن 26/33). || زندانی کردن. (دزی ج 1 ص 21). || آفریدن. (تاج المصادر بیهقی). خلقت. || نیک آفریدن. || پالان بدوال بستن. (تاج المصادر بیهقی). || به احتباس بول مبتلا شدن. || بندگی. (دزی ج 1 ص 21).
اسر. [اَ] (ع اِ) دوال. || رَسن. || قوت. || پیوندها: نحن خلقناهم و شددنا اسرهم. (قرآن 28/76)، ایشان را آفریدیم و بستیم و قوت دادیم پیوندهای ایشان را. یا مراد از آن دو روده ٔ بول و غایط است.
اسر. [اَ] (ع اِ) همه: بأسره، یا بأسرها؛ بتمامی. بالتمام. برمته. بحذفیره. بحذافیرها: هذه لک بأسره، همه ٔ آن از تست: دست ظلم و مصادره دراز کرد، و خطه ٔ خراسان بأسرها بغارتید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). مملکت ولایت گیلان بأسرها با مملکت جرجان و طبرستان مضاف گشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). ممالک ماوراءالنهر بأسرها مضبوط گشت. (جهانگشای جوینی).
اسر. [اُ] (ع مص) شاشبند شدن. حبس البول. حبس شدن بول. احتباس بول. گرفتگی بول. (مهذب الاسماء). گمیزگرفتگی. بسته شدن بول. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). دربند شدن بول. || دربند کردن بول.
- عود اُسر، چوبی که نهند بر شکم آنکه احتباس بول دارد. چوبی که بول بازگیرد.
اسر. [اُ س َ] (ع اِ) ج ِ اُسره.
اسر. [اُ س ُ] (ع اِ) ج ِ اِسار، بمعنی چیزی که بدان بندند. || پایه های تخت. (منتهی الارب).
اسر. [اَ س َ] (ع اِ) آبگینه. شیشه. (مهذب الاسماء).
اسر.[اَ س َرر] (ع ص) اَجوف. میان کاواک. (منتهی الارب).میان تهی. (زوزنی). پوک. || نیزه ٔ میان تهی. (مهذب الاسماء). || آنکه در کار کسی دخل کند. || ناخوانده درآینده. || شتر که کرکره ٔ آن مجروح باشد. (منتهی الارب). || آنکه نافش را علتی رسیده باشد. (زوزنی). آنکه نافش را علتی بود. (مهذب الاسماء). || (ن تف) نعت تفضیلی از مسرور. مسرورتر. (غیاث). شادان تر.
اسر. [اَ س ُ] (از سانسکریت، اِ) (از سانسکریت اسوره) بیرونی در تحقیق ماللهند، در عنوان «فی اجناس الخلائق و اسمائهم » آورده: الایمان و الفضیله من الروحانیین فی دیو و لهذا صار من یجانسهم من الانس مؤمناً باﷲ معتصماً به مشتاقاً الیه و الکفر و الرذیله فی الشیاطین المسمّین اسر و راکشس و من شابههم من الانس کان کافراً باﷲ غیرملتفت الی اوامره... (تحقیق ماللهند چ زاخائو ص 44 س 8 و ص 123 س 15 و ص 166 س 2 و ص 168 س 15). و رجوع بفهرست آن کتاب شود.
اسر. [] (اِخ) یکی از فرزندان یعقوب. (مجمل التواریخ و القصص ص 194). و در طبری ص 355 اشر آمده.
اسر. [اِس ْ س ِ] (اِخ) رودی قرب تلمسان در الجزائر.
فرهنگ معین
(مص م.) بند کردن، به اسیری گرفتن، (اِمص.) بردگی، اسارت. [خوانش: (اَ سْ) [ع.]]
فرهنگ عمید
به اسیری گرفتن، اسیر کردن،
بردگی، اسیری،
حل جدول
عربی به فارسی
شیفتگی , اسارت , گرفتاری , گفتاری فکری , دستگیری , اسیر کردن , تسخیر , گرفتن
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
ریسمان، زورمندی، بستن، گرفتارکردن، آفرینش شاشبند بند آمدن پیشاب آبگینه شیشه (مصدر) برده کردن اسیر کردن باسیری در آوردن، (اسم) بردگی اسیری، زورمندی توانایی.
فرهنگ فارسی آزاد
اَسْر، حبس، قوت و قدرت، جمیع، تمام.
اَسْر، اسیر کردن، باسیری بردن، بند کردن و بستن. (اَسَرَ، یأسِرُ).
شَدِیدُ الاَسر: بسیار پر قوت، خیلی نیرومند،
معادل ابجد
261