معنی اسمار

لغت نامه دهخدا

اسمار

اسمار. [اِ] (اِ) دوائی است که آنرا مورْد گویند و بعربی آس خوانند.بهترین آن خسروانی است. (برهان) (انجمن آرای ناصری). درخت مورْد. (مؤید الفضلاء). آس بری است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). آس. آسمار. رند. مورد. عَمار. قنطس. قیطس.

اسمار. [اَ] (ع اِ) ج ِ سَمَر. (دهار). افسانه ها. حکایتها. افسانهای شب. (غیاث): و بتواریخ و اسمار التفاتی بودی. (کلیله و دمنه). و بدین خط چون پای ملخ جزوی نویسم، و در آن طرفی از اخبار و اسمار ملوک و تواریخ پادشاهان درج کنم و بحضرت عالی تحفه برم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 13). و تفسیر این آیت پیش او بگفت و آن را بشواهد اخبار واسمار مؤکد گردانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 241).


سالار زیی

سالار زیی. [زِ] (اِخ) علاقه ای است بفاصله هفت هزار و پانصدگزی در شمال شرق قلعه ٔشرتان در علاقه ٔ اسمار مربوط حکومت کلان کنرهای ولایت مشرقی که بین تخمین 71 درجه و 21 دقیقه و 45 ثانیه طول البلد شرقی و 34 درجه و 58 دقیقه و 49 ثانیه عرض البلد شمالی واقع است. (قاموس جغرافیایی افغانستان).


تواریخ

تواریخ. [ت َ] (ع اِ) ج ِ تاریخ. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): و تواریخ متقدمان به ذکر آن ناطق. (کلیله و دمنه). و ذکر بأس و سیاست او در صدور تواریخ مثبت. (کلیله و دمنه). وبه تواریخ و اسمار التفاتی بودی. (کلیله و دمنه).
- تواریخ و سیَر، دو علمند، یکی مخصوص به کمیت اعمار و مدت دولت انبیاء و ملوک و ارباب ملک و ملت و دوم مخصوص به کیفیت احوال و طریقت هر یک. رجوع به تاریخ شود.


دعد

دعد. [دَ] (اِخ) نام زنی است، و آن منصرف و غیرمنصرف آید. (از اقرب الموارد). دعد و رباب، دو معشوقه ٔ مثلی عرب یا عاشق و معشوقه ای از آنان. (امثال و حکم دهخدا). یکی از زنان معروف عرب. در ادب فارسی وی را عاشق، و رباب را (که آن هم اسم زنی بوده) معشوق پنداشته اند. در الفهرست ابن الندیم (ص 306 و 307) در جزو کتب اسمار و خرافات و داستان عشاق عرب «کتاب الرباب و زوجها اللذین تعاهدا» و «کتاب عامر و دعد جاریه خالصه» آمده است. معذلک نام «کتاب دعد والرباب » که هم ابن الندیم تحت عنوان «اسماء عشاق الانس للجن و عشاق الجن للانس » ذکر نموده این ظن را در خاطر تولید می کند که شاید اشاره ٔ شعرای ایران به این عاشق و معشوق باشد. (از فرهنگ فارسی معین، از تعلیقات مجتبی مینوی بر دیوان ناصرخسرو ص 625):
ز انصاف و عدل تو رعد است و بس
غریوان و نالان چو دعد و رباب.
سوزنی.
خنیاگری همسایه ای داشت که زهره ٔ سعد از رشک چنگ او چون زهره ٔ دعد در فراق رباب بجوش آمدی. (مرزبان نامه). و رجوع به رباب شود.


نخلبند

نخلبند. [ن َ ب َ] (نف مرکب) از: نخل + بند، بمعنی کسی که نخل می بندد، یعنی سازنده ٔ شبیه نخل. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). شخصی را گویند که صورتهای درختان و میوه را از موم سازد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج). که درخت و گل و میوه ٔ گوناگون از موم می ساخته و زینت را در خانه های زمستانی می نهاده. (از جهانگیری):
شاخ نارنج و برگ تازه ترنج
نخلبندی نشانده بر هر کنج.
نظامی.
زمان تازمان خامه ٔ نخلبند
سر نخل دیگر برآرد بلند.
نظامی.
الحق ترنج و سیبی بی چاشنی ّ لذت
چون سیب نخلبندان یا چون ترنج منبر.
خاقانی.
غنائی است خوش چون گل نخلبندان
که از زخم خارش عنائی نیابی.
خاقانی.
عمراست بهار نخلبندان
کش هر نفسی خزان ببینم.
خاقانی.
نقش بهاری که نخلبند نماید
عین خزان است از آن بهار چه خیزد؟
خاقانی (از جهانگیری).
نخلبندم ولی نه در بستان
شاهدم من ولی نه در کنعان.
سعدی.
همه نخلبندان بخایند دست
به حیرت که نخلی چنین کس نبست.
سعدی.
ز انگیزش و ساخت فرق است چند
که این نخل کار است و آن نخل بند.
امیرخسرو.
نخلبندان حدایق اخبار و نغمه سنجان بساتین اسمار. (حبیب السیر ج 3 ص 2). || باغبان. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). که نخل خرما پرورد.


سدیر

سدیر. [س ِ / س َ] (اِخ) نهری است و گویند قصری است و آن معرب است و اصل آن بفارسی «سه دله » یعنی در آن قبه های متداخل است، و ابومنصور از قول لیث گوید نهری است به حیره و ابن السکیت بنقل از اصمعی گوید سدیر فارسی است و اصل آن «سه دل » است یعنی در آن سه قبه ٔ متداخل است و همانست که امروز مردم آن را «سدلی » (بکسر اول و دوم و سوم مشدد) گویند. عرب آن را تعریب کرده «سدیر» گفتند. عمرانی گوید سدیر موضعی است معروف به حیره و گوید سدیر نهری است و گویند قصری است نزدیک خورنق که نعمان اکبر آن را برای یکی از ملوک عجم (بهرام پنجم) اتخاذ کرد. (معجم البلدان). و رجوع کنید به المعرب جوالیقی صص 187- 188. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). سدیر و خورنق که ذکر آن در اشعار و اسمار و افواه مشهور است که کوشک بوده است در آنجا نعمان بن منذر جهت بهرام گور ساخته اطلالش برجاست و عمارتی بس عالی بوده است و شاعری در حق او گفته است:
و بنت مجدها قبائل قحطا-
ن و اقوالهابه بهرام جور
و بایوانه الخورنق فیهم
عرفوا رسم مکلهم و السدیر.
(از نزهه القلوب ص 41 و 40).
نام کوشکی. (منتهی الارب).
مخفف سه دیر است و آن عمارتی بود که نعمان بن منذر بجهت بهرام گور ساخته بود و گویند معرب سه دیر است. (برهان) (آنندراج):
کار جهان به دست یکی کاروان سپرد
تا زو جهان همه چو خورنق شد و سدیر.
فرخی.
آن همه یک دو سه دیر غمدان
نه سدیر است و نه غمدان چه کنم.
خاقانی.
بر سدیر خورنق از هر باب
بیتهایی روانه گشت چو آب.
نظامی.


طرف

طرف. [طَ رَ] (ع اِ) کرانه. (منتهی الارب) (آنندراج). جانب و سو. سوی. کناره. بر. کنار. انتها. نوک دست. سمت. اوب. (منتهی الارب): طرف راست، دست راست. سمت راست:
لاله مشکین دل عقیقین طرف است
چون آتش اندراوفتاده به خَف است.
منوچهری.
- طرف الارض، کرانه. ناحیه ٔ دورتر زمین. قال اسعد:
قد کان ذوالقرنین جدی قد اتی
طرف البلاد من المکان الابعد.
(منتهی الارب) (آنندراج).
|| ناحیه. (منتهی الارب) (آنندراج). طنب. (منتهی الارب):
برابر کشیدندلشکر دو صف
مبارز روان گشت از هر طرف.
فردوسی.
اگر به طرفی خدمتی باشد و مرا فرموده آید تا سالار و پیشرو باشم آن خدمت بسر برم. (تاریخ بیهقی). از روی قیاس آن است که استخوان اندر سختی به طرفی است و گوشت اندر نرمی به طرفی است ورگها و شریانها میان این و آن است [یعنی در سختی ونرمی]. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و مثال آن چون ابر بهاری است که در میان آسمان بپراکند و در هر طرف قطعه ای نماید. (کلیله و دمنه). همه را الزام کرد تا در دوطرف از روز ملازمت دیوان او می نمایند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چاپی ص 438). هارون گفت ای پسر کرم آن است که عفو کنی و گر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندانکه انتقام از حد درگذرد، پس آنگه ظلم از طرف ما باشدو دعوی از قِبل خصم. (گلستان). آفتاب از کدام طرف برآمده است که... || طرف من البدن، هر دو دست و پای و سر، و نیز انگشتان. مواضع وضو. و منه الحدیث: یتوضؤن علی اطرافهم، ای یصبون الماء. || پاره ای از هر چیزی. گروه از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج): سزد که چون مور کمر خدمت ببندم و بدین خط چون پای ملخ جزوی نویسم، و در آن طرفی از اخبار و اسمار ملوک و تواریخ پادشاهان درج کنم و به حضرت عالی تحفه برم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی خطی ص 6). آن طرف به عدل و انصاف او آراسته گشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 291). القصه شنیدم که طرفی از خبائث نفس او معلوم کردند. (گلستان). لقمان حکیم اندر آن قافله بود، یکی گفتش از کاروانیان مگر اینان را [دزدان را] نصیحتی کنی... تا طرفی از مال ما دست بدارند. (گلستان). خشکسالی در اسکندریه پدید آمده بود... در چنین سالی مخنثی که یک طرف از نعت او شنیدی. (گلستان). || جوانمرد. ج، اطراف. || طرف من الارض، اشراف و دانشمندان زمین. || طرف من الرجل، پدران، برادران و اعمام و هر قریب و محرم وی. (منتهی الارب) (آنندراج). || و یقال: لایدری ای طرفیه اطول، یعنی دانسته نمیشود که شرم او درازتر است یا زبان وی، یا نسبت پدری یا مادری وی. || و فی الحدیث: مارأیت اقطع طرفاً من عمروبن العاص، ای امضی لساناً منه. (منتهی الارب). کناره ٔ زبان. (مهذب الاسماء). || و فلان لایملک طرفیه، ای فمه و استه، وقتی که دارو خورد، یا مست شراب گردد، و در قی و اسهال معاً مبتلا باشد. || و کذا: لایدری ای طرفیه اسرع، ای حلقه او دبره. || و فی الحدیث: کان اذا اشتکی احد من اهله لم تزل البرمه علی النار حتی یأتی علی احد طرفیه، یعنی صحت یا موت، که هر دو نهایت مریض است. || و قول اﷲ عزّ و جل: اَقم الصلوه طرفی النهار (قرآن 114/11)، یعنی نماز دو طرف روز، اول نماز صبح، وفاقاً، و دوم بر اختلاف، قال الحسن: صلوهالعصر، و قال مجاهد: صلوه العصر و الظهر و قال ابن عباس: صلوهالمغرب. (منتهی الارب). || صاحب آنندراج آرد: حریف و فارسیان بمعنی مقابل و هم پیشه استعمال نمایند و به همین مناسبت، منکوحه را نیز گویند، چنانکه گویند: امروز طرف فلان کس مرد:
رمز بر نکته دقیق و طرف بخت عوام
گر گلو پاره کنم کس به سخن وانرسد.
سنجر کاشی.
ناشسته روست آینه، با او طرف شدن
هرگز نزیبد از تو به زیبائیت قسم.
نورالعین واقف.
منعم و درویش همدوشند در دیوان عدل
در ترازو سنگ بی قیمت بود باراز طرف.
محمدرفیع واعظ قزوینی.
طرف صحبت من یک طرف افتاد و برفت
بلبلی نیست چه لذت ز غزلخوانی من.
محسن تأثیر.
|| فائده:
صراط عشق خطرناک، میلی و تو زبون
ترا امید طرف زین صراط برطرف است.
محمدقلی میلی هروی (از آنندراج).
|| و بمعنی وقت و هنگام مجاز است، چون طرف صبح و طرف شام. (آنندراج).
- برطرف کردن، از میان بردن. معدوم کردن. و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 164 شود.
- بطرف، خارج. بیرون. منحرف:
در جهان دشمن جان تو نباشد الا
خارجی مذهب وز مذهب سنت بطرف.
سوزنی.
- صاحب طرف، مرزبان. کنارنگ. سرحددار. نگاهبان مرز.

فرهنگ عمید

اسمار

سمر۲

فرهنگ معین

اسمار

(اَ) [ع.] (اِ.) جِ سَمَر.

فرهنگ فارسی هوشیار

اسمار

ج سمر، حکایتها، افسانه ها

معادل ابجد

اسمار

302

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری