معنی اشعار

لغت نامه دهخدا

اشعار

اشعار. [اَ] (ع اِ) ج ِ شِعر. نظمها. بیتها. (از فرهنگ نظام). || ج ِ شَعر. (اقرب الموارد). رجوع به شِعر و شَعر شود.

اشعار. [اِ] (ع مص) آگاهی و اطلاع دادن. (فرهنگ نظام). اشعره الامر؛ آگاهانید وی را از آن کار و کذا اشعره بالامر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شعار پوشانیدن کسی را. || اشعر الجنین، موی برآورد بچه در شکم مادر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || اشعر الخف، موی را داخل موزه کرد. (منتهی الارب). اشعر الخف و الجبه؛ بَطَّنَها بشعر. (اقرب الموارد). || اشعرت الناقه؛ بچه ٔ موی برآورده انداخت ماده شتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || اشعر الهم قلبه، بجای شعار شد اندوه دل او را. و کل ما الزقته بشی ٔ فقد اشعرته به. (منتهی الارب). اشعر الهَم ﱡ قلبی، لصق به و کل ما الصقته بشی ٔ فقد اشعرته به. (اقرب الموارد). || اشعر القوم، ندا کردند آن قوم بر شعار خود تا اینکه یکدیگر را بشناسند. و شعار قراردادند آن قوم برای خود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || اشعر البدنه؛ خون آلود کرد کوهان شترقربانی را تا آنکه شناخته شود. (منتهی الارب). اشعر البَدَنَهَ؛ اعلمها ای جعل لها علامه و هو ان یشق جلدها او یطعنها فی اَسنمتها حتی یظهر الدم و یعرف انهاهَدی. (اقرب الموارد). || اشعر الرجل همّاً؛ بجای شعار آن مرد چسبید بهم. (منتهی الارب). || اشعر فلاناً شراً؛ پوشانید فلان بدی را بفلان. (منتهی الارب)، غشیه به. (اقرب الموارد). || اشعره الحب مرضاً؛ فروگرفت عشق او را به بیماری. (منتهی الارب). اشعر الحب فلاناً مرضاً؛ امرضه. (اقرب الموارد). || اشعر السکین شعره؛ ساخت برای کارد مر شعیره. (منتهی الارب). اشعر نصاب النصل، جعل له شعیره. (اقرب الموارد). || اُشعر الملک (مجهولاً)، کشته شد ملک. (منتهی الارب). عرب به پادشاهانی که کشته میشدند، میگفتند: اُشْعِروا و به مردم عامی که مقتول میشدند، میگفتند: قُتِلوا. (از اقرب الموارد). || اشعره سناناً؛ خالطه به. || اشعر امر فلان، آنرا معلوم و مشهور ساخت. || اشعر فلاناً؛ جعله علماً بقبیحه اشادها علیه. || اشعر دماه و اشعره مِشْقَصاً؛ دمّاه ُ به. (اقرب الموارد).

فرهنگ معین

اشعار

(~.) [ع.] (اِ.) جِ شعر؛ موها.

(اَ) [ع.] جِ شعر؛ چامه ها، شعرها.

(اِ) [ع.] (مص م.) آگاه کردن، خبر دادن.

فرهنگ عمید

اشعار

شِعر

آگاه کردن، آگاهی دادن، خبر دادن، آگاهانیدن،
* اشعار داشتن (کردن): (مصدر متعدی)
خبر دادن، باخبر کردن، آگاه کردن،
(مصدر لازم) آگاهی داشتن،

حل جدول

اشعار

آناشید

اناشید

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

اشعار

سروده ها

مترادف و متضاد زبان فارسی

اشعار

ابراز، اظهار، اعلام، بیان، آگاهانیدن، آموختن

کلمات بیگانه به فارسی

اشعار

سروده ها

فارسی به انگلیسی

فارسی به عربی

اشعار

اشاره، شعر

فرهنگ فارسی هوشیار

اشعار

ج شعر

فرهنگ فارسی آزاد

اشعار

اَشْعار، موی ها، زُلف ها (مفرد: شَعْر)،

اَشْعار، شِعرها (مفرد: شِعْر)،

اِشْعار، آگاه کردن، خبر دادن، آموزانیدن (یا آموزاندن)،

معادل ابجد

اشعار

572

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری