معنی اشک و رازی

حل جدول

لغت نامه دهخدا

رازی

رازی. (اِخ) محمدبن عمربن حسین بن حسن بن علی. اصل وی از طبرستان بود و در ری تولد یافت و در هرات درگذشت. کنیه ٔ او ابوعبداﷲ و معروف به امام فخر رازی و فخر رازی است. رجوع به فخر رازی شود.

رازی. (اِخ) ادهم رازی از مردم ری است و این بیت از اوست:
هرچندکه دلدار بما یار نباشد
شادیم اگر یار باغیار نباشد.
(تحفه ٔ سامی ص 177).
رجوع به ادهم رازی شود.

رازی. (اِخ) سبزواری. شاعری پاکیزه گوی بوده و این بیت از اوست:
زآتش عشق نه تنها جگرم میسوزد
بسکه بگریسته ام چشم ترم میسوزد.
(تحفه ٔ سامی).
و رجوع به رازی سبزواری شود.

رازی. [] (ص نسبی) منسوب به راز بمعنی بنا. بنائی:
ای ز تو بر عمارت عالم
یافته عقل خلعت رازی.
ابوالفرج رونی.

رازی. (اِخ) یکی از استادان و علمای شطرنج است که با عدلی مناظره کرده و هر دو با هم در حضور متوکل عباسی شطرنج می باخته اند، رازی کتابی لطیف در شطرنج دارد. (فهرست ابن الندیم ص 221).

رازی. (اِخ) نامش امیر و فرزند میرسایلی است. این بیت از اوست:
من بیچاره کاین بیدادگر خوی تو می بینم
دل از من دید و من از چشم جادوی تو میبینم.
(تحفه ٔ سامی ص 36).
و نیز رجوع به امیر رازی شود.

رازی. (اِخ) رضائی نوربخشی رازی به لیاقت و قابلیت و عذب البیانی تخم محبت خود در مزرع دلها می کاشت و در بازی شطرنج دستی داشت. این رباعی از اوست:
ای کرده عبادت ریائی فن خود
آراسته از لباس عصیان تن خود
طوقیست بگردنت ردا از لعنت
گفتم من و انداختم از گردن خود.
(صبح گلشن ص 177).
احتمالاً همان رازی است که از فهرست ابن الندیم نقل شد.

رازی. (اِخ) یحیی بن معاذ واعظ رازی مکنی به ابوزکریا. از رجال طریقت و از معاصران جنیدبغدادی بود. گویند زمانی به بغداد رفت و زهاد و مشایخ صوفی بر وی گرد آمدند و ویرا کرسی نهادند و مذاکره را بنشستند پس جنید سخن گفتن خواست یحیی گفت خاموش باش آنگاه که من سخن گویم ترا نسزد که تکلم آغازی. کلمات حکیمانه و مناجات عارفانه ٔ یحیی بسیار است. رجوع به ریحانه الادب ج 2 و نیز یحیی بن معاذ رازی شود.

رازی. [] (ص نسبی) منسوب است به ری برخلاف قیاس. (منتهی الارب). منسوب به قوم راز که ساکن ری بوده اند. (شعوری ج 2 ص 16).منسوب به ری بزیادت زای معجمه، و ری نام شهری است از عراق عجم. (آنندراج). رازی منسوب و متعلق بری. (ازناظم الاطباء). منسوب است به ری که یکی از شهرهای بزرگ دیلم است بین قومس و جبال و الحاق زاء در نسبت ازجهت تخفیف است چه تلفظ صورت منسوب کلمه ٔ مختوم به یا، در زبان مشکل و سنگین است. (سمعانی):
همه رازیان از بنه خود که اند
دو رویند و از مردمی بر چه اند.
فردوسی.
و آن عیب این است که وی سپاهان تنها داشت و مجدالدوله و رازیان دائم از وی برنج و دردسر بودند. (تاریخ بیهقی ص 264).
چو سیستان ز خلف ری ز رازیان بستد
وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را.
ناصرخسرو.
بازآمد گفت او هر جنس هست
اغلب آن کاسهای رازی است.
(مثنوی).
- رازی و مروزی، مخالف و عدو اراده شود:
به چاره سازی باخصم تو همی سازم
که مروزی را کار اوفتاده با رازی.
سوزنی.
گرچه هر دو بر سر یک بازی اند
لیک باهم مروزی و رازی اند.
مولوی.

رازی. (اِخ) شیخ عبدالجباربن عبداﷲبن علی قاری رازی از اکابر علمای امامیه و فقیه ری بوده و از تلامذه ٔ شیخ طوسی متوفی در 460 هَ. ق. و قاضی ابن البراج متوفی در 481 هَ. ق. و شیخ سلار متوفی در 448 هَ. ق. بشمار می رفته و تمامی مصنفات شیخ طوسی را از پیش خود خوانده و تمامی علما و اکابر زمان در حوزه ٔ درس او حاضر می شده اند و مصنفات بسیاری در فقه به عربی و پارسی داشته و همه ٔ آنها را شیخ ابوالفتوح رازی از خودش روایت میکنداما بنام هیچیک از آنها دست رس نیافت و تاریخ وفات صاحب ترجمه نیز بدست نیامد لکن از قرائن توان حدس زد که وی از رجال اواخر قرن پنجم بوده بلکه اوائل قرن ششم را نیز درک کرده است. (از ریحانه الادب ج 2 ص 61).

رازی. (اِخ) محمدبن زکریای رازی پزشک و شیمیدان بزرگ ایرانی متوفی بسال 320 هَ. ق. معروف به طبیب المسلمین و ملقب به جالینوس العرب از مشاهیر منطق و هندسه و طب و دیگر علوم فلسفه بود. در بدایت حال بمناسبت شغل زرگری که داشت به صنعت اکسیر پرداخت و در اثر بخار و دخان عقاقیر و ادویه چشمهایش ورم کرد و برای معالجه نزد طبیبی رفت آن طبیب پانصد اشرفی طلا بعنوان حق المعالجه از او گرفت و گفت کیمیا همین است نه عملیات تو پس ترک کیمیا کرد و در سن بیش از 40 سالگی به تحصیل طب پرداخت تا آنکه مرجع تمامی اطبای عصر خود شد.رجوع به محمدبن زکریای رازی در همین لغت نامه شود.


اشک

اشک. [اَ] (اِ) قطره. (برهان) (غیاث) (هفت قلزم). قطره ٔ آب. (آنندراج). هر چکه. قطره ٔ باران. (سروری) (فرهنگ اسدی). قطره را گویند عموماً:
چنان شد ظلم در ایام او گم
که اشکی در میان بحر قلزم.
عطار (از جهانگیری).
|| نمی که بر گیاه و به زمین نشیند. (زفان گویا) (مؤیدالفضلا). || آب چشم. (برهان) (انجمن آرا) (سروری) (غیاث). قطره ای آب چشم. به تازیش دمع خوانند:
چندان گریستیم که هر کس که برگذشت
در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست.
حافظ (از شرفنامه ٔ منیری).
قطره ای آب چشم... و این لغت با سرشک مترادف است. (جهانگیری). قطره ٔ آب چشم. (مؤیدالفضلا):
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید.
فرخی.
وز تپانچه زدن این رخ زراندودم
آسمان گون شد و اشکم شده چون پروینا.
عروضی (از لغت فرس اسدی).
و صاحب آنندراج آرد: از مژگان چکیده و افتنده، سینه فرسا، سرنگون، بی آرام، بی قرار، بی بهانه، بی اثر، بهانه جوی، اضطراب فروش، سبک گام، گرم رو، دشت پیما، صفراپسند، پریشان سفر، پریشان نظر، جگرخوار، جگرپرداز، جگرسوز، دلفروز، دل پرواز، دردآلود، حسرت آلود، دمادم، دریادل، عمانی، کم فرصت، رعنا، محنت کش، مژگان پرور، مژه آرای، نگاه آلود، نظرباز، تاب از صفات اوست. و لعل، یاقوت، الماس، دُر، گوهر، شیشه، آئینه، تسبیح، دانه، خوشه، تار، مضراب، تخم، تکمه، شعله، ستاره، سیم، سیماب، سیل، سیلاب، دجله، طوفان، موج، حباب، بیضه، مهتاب، زنجیر، مسافر، ناقه، کمیت، شبدیز، گلگون، گل، گلشن، گلبرگ، لاله، غنچه، شبنم، طفل، نقطه، شوربا، میخانه، از تشبیهات آن. و با لفظ چیدن، چکیدن، باریدن، افشاندن، ریختن مستعمل:
به گلزاری که گل سرجوش خون بود
حباب غنچه اشک سرنگون بود.
زلالی.
موج اشکم بی سخن اظهار مطلب می کند
جنبش ریگ روان بانگ درا باشد مرا.
ملاقاسم مشهدی.
شد دامن الوند کنارم ز گل اشک
کردیم دوا داغ فراق همدان را.
کلیم.
زینت حسن است از الماس اشک ما مفید
گل ز شبنم تکمه ٔ چاک گریبان می کند.
مفیدبلخی.
از اشک ماست زینت موی میان ترا
یاقوت خویش زیب کمر کرده ایم ما.
مفید بلخی.
مرا سیماب اشک از دیده هر دم کم نمی باشد
بیاض دیده ام صبح است بی شبنم نمی باشد.
مفید بلخی.
عشق کی فارغ ز اصلاح مزاج حسن شد
شوربای اشک بهر نرگس بیمار داشت.
خان آرزو.
ز مژگان بیاویز تسبیح اشک
که ذکر تو آرد ملک را به رشک.
ظهوری.
نگاهت نشد شعله ار باب اشک
شبی تر نکردی بمهتاب اشک.
ظهوری.
فریاد از این دریده چشمی فریاد
جیب نگهت به تکمه ٔ اشک بدوز.
ظهوری.
در جگر زخمی بخندیدن مگر لب کرده باز
شیشه ٔ اشکی فرستادم بدین احوال چیست.
ظهوری.
کجا بناقه ٔ اشک این گریوه طی گردد
اگر نه از حدی های های رانندش.
ظهوری.
از اشتیاق ذکر تو در دیده ها شده ست
هر تار اشک سبحه ٔ صد دانه ٔ دگر.
صائب.
صائب از سیمای ما گرد کدورت را نشست
خوشه ٔ اشکی کزو شد طارم افلاک سبز.
صائب.
تاروپود دجله ٔ فردوس گردد موج اشک
چشم گریان راست تشریفات الوان در لباس.
صائب.
هیچکس زهره ٔ نظاره ٔ چشم تو نداشت
نمک اشک من این تلخی بادام گرفت.
صائب.
چگونه بار بمنزل برد مسافر اشک
که رهزنی بکمین همچو آستین دارد.
دانش.
چو نامه مستمع را جان خراشید
نثار نامه سیم اشک پاشید.
زلالی.
رخش در شبنم اشک چکیده
برنگ زعفران نم کشیده.
زلالی.
نگردد نوبر گلبرگ اشکی
نچیده لاله ای از داغ رشکی.
زلالی.
از نسیم آه ممنونم که در گلزار عشق
غنچه های اشک گلگون مرا وامی کند.
عالی.
بلبل شود از شوق تو ای گلشن خوبی
هر بیضه ٔ اشکی که ز چشم ترم افتد.
ملاجامی.
آرام و راحتی که ز دل ماتم تو برد
چون مرغ اشک بازنیاید به آشیان.
واله هروی (از آنندراج).
عَبْره. دمع. دمعه. جهشه. (منتهی الارب). ضخ ّ. سجم. هطل. (منتهی الارب). در لباب الالباب چ لیدن ج 1 ص 179 کلمه ٔ اشک بدین سان آمده: بمدد نظر کلف از رخ ماه و اشکها از آفتاب دور کردی... و در چاپ اخیر آقای سعید نفیسی چنین است: بمدد نظر، کلف از رخ ماه و لکها از آفتاب دور کردی... (ص 154). سجوم، راندن چشم اشک را. (منتهی الارب). رجوع به سجوم شود. سجام. سجمان، اهرماع، فیض، انهلال، روان شدن اشک. روان گردیدن اشک چشم.اذراء؛ اشک ریختن چشم. افاضه. اسجام. (منتهی الارب).هملان، همل، همیان، همول، انهمال، انهمار؛ روان گردیدن اشک چشم کسی. همو، همی، تهلل، روان شدن اشک. جش ّ، تهطال، هطلان، اشک باریدن گرینده. مَذارِف، مَذْرَف،جای روان شدن اشک. ذریف، اشک روان. ذرف، روان کردن اشک چشم خود را. استعبار عبر؛ جاری گردیدن اشک. سُمْله؛ اشک که از شدت گرسنگی برآید. عبر، عبران، مرد بااشک. عَبره، عَبری، زن بااشک. عَبری، چشم پراشک. وشل، اشک اندک و اشک بسیار (از اضداد). جمور؛ چشم بی اشک. غَرب، اشک که از چشم برآید. غرب، مجرای اشک و جای ریزش آن. غرب، روانی اشک. جوده؛ بسیاراشک گردیدن. دمع؛ اشک چشم از شادی یا اندوه. توق، توقان، برآمدن اشک از آب راههای سر در چشم. هیدب، اشک پی هم ریزان. (ازمنتهی الارب):
عاجز شود از اشک و غریو من
هرابر بهارگاه با پخنو.
رودکی.
و گشته زین پرند سبز شاخ بیدبن ساله
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله.
رودکی.
کردم تهی دو دیده بر او من چنانک اِسم [کذا]
تا شد ز اشکم آن زمی خشک چون لژن.
عسجدی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن).
اشک من چون زر که بگدازی و برریزی به زر
اشک تو چون ریخته بر زر همی برگ سمن.
منوچهری.
و گفت یا داود تذکر دمعک و تنسی خطیئتک، یاد کن اشک خود را و فراموش کن گناه خویش را. (قصص ص 154).
به اشک چون نمک من که بر سه پایه ٔ غم
تنم ذکال و دلم آتش است و سینه کباب.
خاقانی.
اشک چون طفل که ناخوانده بیک تک بدود
باز چون خوانمش از دیده به بر می نرسد.
خاقانی.
نوح اگر موجه ٔ اشکم نگرد در غم تو
آب چشمی شمرد واقعه ٔ طوفان را.
یغما.
- اشک ابر، اشک سحاب. مجازاً، باران.
- اشک باریدن، اشک باریدن چشم. کنایه از گریستن. بسیار گریستن:
آن سگی می مُرد و گریان آن عرب
اشک می بارید و می گفت از کرب.
مولوی.
- اشک تر:
زآنکه آدم زآن عتاب از اشک رست
اشک تر باشد دم توبه پرست.
مولوی.
- اشک تلخ، کنایه از می و شراب. (از ناظم الاطباء).
- اشک خون یا اشک خونین:
از اشک خون پیاده و از دم کنم سوار
غوغا به هفت قلعه ٔ مینا برآورم.
خاقانی.
به رویم نگه کن که بر درد عشقت
بجز اشک خونین گواهی ندارم.
عطار.
- اشک داودی، کنایه از گریه ٔ بسیار. (ناظم الاطباء). اشک داود نیز به همین معنی آمده است:
کاین نوحه ٔ نوح و اشک داود
در یوسف تو نکرد تأثیر.
خاقانی.
- || در این شعر خاقانی کنایه از رنگ سرخ شفاف است:
ساغری چون اشک داودی به رنگ
ازپری روی سلیمانی بخواه.
خاقانی.
- اشک داوری، کنایه از زاری و گریه ٔ مظلوم در نزد حاکم. (ناظم الاطباء).
- اشک در آستین داشتن و اشک در مشت داشتن، کنایه از بیدرنگ گریستن، در برابر هر بهانه ٔ کوچک و ناملایمی. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
- اشک درخت، آبی که از بعض درختها بچکد آنگاه که چیزی از وی بشکافند یا ببرند. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- اشک ریختن، گریستن. گریه کردن:
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط رود آبش از مسام.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 301).
- اشک سحاب، اشک ابر. مجازاً، باران.
- اشک شادی، اشک طرب. کنایه از گریه ای که جهت آن شادی بود. (ناظم الاطباء).
- اشک شیرین، اشک شادی. اشک طرب. کنایه از گریه ٔ شادی. (ناظم الاطباء).
- اشک طرب، اشک شادی. کنایه از گریه ٔ شادی:
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط شود آبش ازمسام.
خاقانی.
- اشک کباب، قطرات چربی و خون که از آن هنگام پختن جاری شود و مجازاً به معنی گریه ٔ خونین و اشک خونین:
نیست در دلهای خونین مهربانی عشق را
روی آتش را که می شوید بجز اشک کباب.
صائب.
اظهار عجز پیش ستمگر روا مدار
اشک کباب باعث طغیان آتش است.
صائب.
- اشک گرم:
اشک گرمت باد و باد سرد بس
هر دو را با عقل سودائی فرست.
خاقانی.
- دامان دامان اشک ریختن، کنایه از بسیار گریستن. بیحد گریه کردن.
- امثال:
اشک کباب باعث طغیان آتش است. رجوع به امثال و حکم و اشک کباب شود.
|| سالک راه خدا. (برهان) (هفت قلزم). سالک راه خدا و پارسا و زاهد. (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

اشک

(زیست‌شناسی) مایعی که از ترشح غده‌های اشکی حاصل می‌شود و چشم را مرطوب نگه می‌دارد و در حال گریستن از چشم فرومی‌ریزد، سرشک، آب چشم،
[قدیمی، مجاز] قطره،
* اشک ابر (سحاب، میغ): [قدیمی، مجاز] باران،
* اشک تمساح: [مجاز] گریه‌ای که از روی تزویر و برای عوام‌فریبی باشد،
* اشک حسرت (افسوس): اشکی که از روی حسرت و افسوس ریخته شود،
* اشک خونین (خون‌آلود، خونی، جگرگون، حنایی، سرخ، گلگون): [قدیمی، مجاز] اشک آمیخته با خون، اشکی که از سوز دل و از اندوه بسیار فرومی‌ریزد،
* اشک داوری (مظلوم): [قدیمی، مجاز] اشکی که ستمدیده‌ای نزد قاضی یا حاکم برای دادرسی می‌ریزد، گریۀ مظلوم،
* اشک داوودی: [قدیمی، مجاز] اشک بسیار، اشک ندامت. δ اشاره به گریۀ حضرت داوود و اشک‌هایی که از خوف لغزش خود می‌ریخت،
* اشک شادی (طرب، شکرین، شیرین): اشکی که از غایت شادی و خوشحالی جاری شود،
* اشک ریختن (فشاندن، افشاندن): (مصدر لازم) گریه کردن،
* اشک کباب: [مجاز] قطره‌های خون و چربی که هنگام پختن کباب بر روی آتش می‌ریزد: اظهار عجز پیش ستمگر روا مدار / اشک کباب باعث طغیان آتش است (صائب: لغت‌نامه: اشک)،
* اشک مو (تاک): [قدیمی، مجاز] مایعی سفیدرنگ که هنگام هرس کردن درخت انگور از سرشاخه‌های آن می‌چکد و خواص دارویی دارد،
* اشک ندامت (پشیمانی): اشکی که از پشیمانی و افسوس ریخته می‌شود: امروز که در دست توام مرحمتی کن / فردا که شدم خاک چه سود اشک ندامت (حافظ: ۱۹۶)،


رازی

بنّایی: ای ز تو بر عمارت عالم / یافته عدل خلعت رازی (ابوالفرج رونی: ۱۴۱)،

معادل ابجد

اشک و رازی

545

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری