معنی اضطراب و تشویش

حل جدول

اضطراب و تشویش

دلشوره

دلهره، دلواپسی، آشوب


تشویش

اضطراب، دلشوره


اضطراب

التهاب، تشویش، دلواپسی، واهمه، هیجان، بیقراری، دغدغه، سراسیمگی

فرهنگ معین

تشویش

(تَ) [ع.] (مص م.) شوریده کردن، اضطراب.

لغت نامه دهخدا

تشویش

تشویش. [ت َش ْ] (ع مص) شوریده گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). شوریده بکردن. (زوزنی) (دهار). شوریده کردن کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پریشان کردن. (غیاث اللغات). در قاموس آمده است که تشویش و مشوش و تشوش همگی لحن اند و صواب تهویش و تهوش و مهوش است. (از منتهی الارب). و این عربی الاصل نیست و فارسیان بمعنی رنج و محنت با لفظ داشتن و خوردن و کشیدن و دادن و کردن استعمال می نمایند. (آنندراج). || (اِمص) پریشانی و آشفتگی و اضطراب و بی آرامی و وحشت و هراس و حیرت و شوریدگی خاطر. (ناظم الاطباء):... فوجی قوی از هندوان و از هر دستی پیش کنم.... و راه سیستان گیرم... تا ایمن باشیم اما تشویش این خاندان بننشیند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 49). چون بنشست تشویشی دید، بدگمان گشت بترسید، درساعت بند آوردند و وی را ببستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 655). چون خبر بشهر افتاد که هارون رفت تشویشی بزرگ بپا شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 700).
چرا بایست از هول قیامت
چنین تشویشها بر دل کشیدن.
ناصرخسرو.
معلف اسبان تازی را خران بگرفته اند
در چنین تشویش ملک ای زیرکان افسار کو.
سنایی.
خار فتنه مادت تشویش ملک و دولت باشد. (سندبادنامه ص 203). سلطان از جهت وفات پدر و تشویش حال غزنه از آن مهم بازماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 216).
در آن ره رفتن از تشویش و تاراج
به ترک تاج کرده ترک را تاج.
نظامی.
تا نظر بر جهت نقاب نبست
دل ز تشویش و اضطراب نرست.
نظامی.
چون حاجتش برآمد و تشویش خاطرش برفت، وفاء نذرش به وجود شرط لازم آمد. (گلستان). مریدی گفت پیری را چه کنم کز خلایق به رنج اندرم ازبس که بزیارتم همی آیند و اوقات مرا از تردد ایشان تشویش همی باشد. (گلستان).
یابه تشویش و غصه راضی شو
یا جگربند پیش زاغ بنه.
(گلستان).
بازرستم من ز تشویش و عذاب
دوش خوش خفتم در آن بی خوف خواب.
مولوی.
ای ز دلها برده صد تشویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را.
مولوی.
شب را چون گذرانید با تشویش آوازهای قوالان و غلبه ٔ آن جمع که رقص میکردند. (انیس الطالبین بخاری ص 141).


اضطراب

اضطراب. [اِ طِ] (ع مص) اضطراب چیزی، تحرک و موج زدن و برخی از آن برخوردن یا زدن به برخی است. (از اقرب الموارد). تحرک و موج زدن. (از لسان العرب). جنبیدن و حرکت نمودن. (منتهی الارب). جنبیدن و حرکت کردن. (ناظم الاطباء). جنبیدن و لرزیدن و طپیدن. (آنندراج). سخت جنبان شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلا) (زوزنی). جنبیدن. (لطائف اللغه، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). طپیدن. (غیاث). تپیدن. طپش. اهتزاز. حرکت. (لسان العرب). هیش. هوشه. هیط. (منتهی الارب). || اضطراب بحر و نحو آن، موج زدن دریا و مانند آن. (ناظم الاطباء). || اضطراب موج، به هم خوردن موجها. (از ناظم الاطباء) (از لسان العرب). مأج. (منتهی الارب). || اضطراب برق در ابر؛ تحرک آن. (از لسان العرب). || اضطراب مرد؛ دراز شدن با نرمی و فروخفتگی. (از منتهی الارب). دراز شدن مرد با سستی و فروهشتگی. (از ناظم الاطباء). اضطراب رجل، طول مع رخاوه. (اقرب الموارد).و در لسان: اضطراب، طول مع رخاوه. || اضطراب امر کسی، اختلال آن. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). مختل شدن کار کسی. (ناظم الاطباء). خلل یافتن کار. (آنندراج). خلل یافته شدن. (لطائف اللغه). || اضطراب مرد؛ اکتساب وی، گویند: ضرب مناقب جمه و اضطربها؛ اذا حازها. ورزیدن. (منتهی الارب). اضطراب فلان، کسب کردن فلان. (ناظم الاطباء):
رحب الفناء اضطراب المجد رغبته
والمجد انفع مضروب لمضطرب.
کمیت (از لسان العرب).
|| خواستن کسی که بخش نمایند جهت او. (از منتهی الارب). اضطراب فلان، پرسیدن که برای او بیان و وصف کنند. (از اقرب الموارد). || اضطراب حبل در میان قوم، پدید آمدن اختلاف کلمه در میان آنان. (از لسان العرب). اختلاف کلمه. (از اقرب الموارد). مختلف گردیدن کلمه ٔ قوم. (ناظم الاطباء). مختلف و پراکنده شدن سخن قوم. (منتهی الارب). || جنبیدن کودک در شکم. (از لسان العرب). || زدن شمشیرو جز آن با یکدیگر. (غیاث) (آنندراج). با همدیگر شمشیر زدن. (لطائف اللغه). با یکدیگر شمشیر زدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (مؤید الفضلا). بشمشیر یکدیگر را زدن. (از اقرب الموارد). || بهم واکوفتن. (زوزنی) (لطائف اللغه). هم واکوفتن. (تاج المصادر بیهقی). با هم واگرفتن. (مؤید الفضلا). واگفتن به همدیگر. (آنندراج). اضطراب قوم، زدن یکدیگر را. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). جنگ و خصومت نمودن قوم با یکدیگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). التدام. (تاج المصادر بیهقی). نصو. (منتهی الارب): حاجبان و غلامان در وی آویختند، و خوارزمشاه آواز داد که یله کنید، در آن اضطراب از ایشان لگدی چند به خایه ٔ وی رسید و او را بخانه بازبردند و نماز پیشین فرمان یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). چون بی جنگ و اضطراب کار یکرویه شد...دانست که فرصتی یابد و شری بپا کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). || اضطراب مرد در کار خود؛ تردد و شک وی و رفت و آمد او. (از اقرب الموارد). دودله و تَیّاه گردیدن. (منتهی الارب). || اضطراب مرد خاتم طلا را؛ امر کردن وی که خاتمی از طلا درکالبد ریزند برای وی. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || آشفتگی. (ناظم الاطباء). آشفتن. (تفلیسی). پریشان حال شدن. (لطائف اللغه) (آنندراج). نابسامانی:
خلق نبینی همه خفته ز علم
عدل نهان گشته و فاش اضطراب.
ناصرخسرو.
و آخر استقامت امور پادشاهی و دولت فرس روزگار اپرویز بود و بعد از آن در اضطراب و فترت افتاد و هیچ نظام نگرفت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 108).
از قدمش چون فلک رقص کنان شد زمین
همچو ستاره بصبح خانه گرفت اضطراب.
خاقانی.
|| اندوه و ملال و آزردگی. (ناظم الاطباء). دلتنگی. غم و غصه: دانست که اضطراب در محنت جز محنت نیفزاید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چاپی ص 215).
شاخ گل از اضطراب بلبل
با آنهمه خار در سر آورد.
سعدی.
|| پریشانی و تشویش و سرگردانی و بیقراری و بی آرامی و حیرانی. (ناظم الاطباء). دغدغه. نگرانی. پریشانی خاطر.قَلَق. بی تابی. تلواسه. غرنگ. تبعّص. تبعصص:
از خون دو چشم من چو دو چشم غراب و دل
آویخته غرابی گشته ز اضطراب.
مسعودسعد.
دشمنان ملک تو زین خیمه ٔ سیماب رنگ
همچو بر آیینه سیمابند اندر اضطراب.
سوزنی.
ای شده بدخواه تو مضطرب اضطراب
همچو بداندیش تو ممتحن امتحان.
خاقانی.
تا خاطرم خزینه ٔ گوگرد سرخ شد
چون زیبق است در تب سرد اضطرابشان.
خاقانی.
|| شوریدن. شوریدگی. طغیان و سرکشی. شورش: به خوارزم اضطراب بزرگ افتاد به کشتن هرون ممکن نبود آنجای رفتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 478). میشنود که چند اضطراب است و هرون عاصی مخذول پسر خوارزمشاه میساخته بود که به مرو آید با لشکر بسیار تا خراسان بگیرد و هر دو جوان با یکدیگر بساختند و کار راست کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472). || شتابزدگی. (ناظم الاطباء). || و در مثنوی معنوی اضطراب بمعنی مضطرب نیز آمده. (آنندراج) (غیاث از منتخب و بهار عجم و لطائف). و در لطائف و شرح لغات مثنوی که نسخه ٔ خطی آن در کتابخانه ٔ مؤلف هست نیز چنین است، و نیز در مثنوی معنوی بعضی جاها بمعنی مضطرب است که بمعنی فاعل (اسم فاعل) واقع شده. و شعر آن را نیاورده است.
- اضطراب افکندن، بیقراری ایجاد کردن. تشویش و غصه و بی آرامی و نگرانی و پریشانی تولید کردن:
خط برآوردی ّ و افکندی بجانم اضطراب
ملک معمور از برات بی محل گردد خراب.
قاضی ناصر بخاری (ازآنندراج).
- اضطراب باریدن، پدید آمدن هیجان و دغدغه و بی آرامی و تشویش و بیقراری:
چنان کز آن لب خامش عتاب می بارد
به آرمیدن ما اضطراب می بارد.
صائب (از آنندراج).
- اضطراب دادن، به موج درآوردن. به جنبش درآوردن. پریشان کردن:
شکیبم اضطرابی داد درپای شهادت را
که چون موج از سر شوریده ام فتراک میلرزد.
اسیری (از آنندراج).
- اضطراب داشتن، نگرانی داشتن. تشویش داشتن:
خواجه یک هفته اضطرابی داشت
دوشش افتاد چرخ ازرق را.
خاقانی.
اضطراب سختی از تمکین او داریم ما
موج سیلاب از رگ سنگ است در کهسار او.
تأثیر (از آنندراج).
ورجوع به اضطراب شود.
- اضطراب ریختن،پریشانی و بی تابی و نگرانی پدید آمدن:
کنون کز مو بمویم اضطراب تازه می ریزد
نسیمی گر وزد اوراق هم شیرازه می ریزد.
طالب آملی (از آنندراج).
- اضطراب کردن، التباط. ملط. کصیص. تترتر. دلدله. (منتهی الارب): ارتکاض، اضطراب کردن در کاری. (تاج المصادر بیهقی).
- || نگرانی کردن. تشویش نمودن: مثال داده بود [محمود] تادر نامه حضرت خلافت اول نام برادر ما نبشته بودند، وما هیچ اضطراب نکردیم و گفتیم جز چنین نشاید تا بهانه نیارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215). چند سر از آنکه نخواسته بودند اضطراب می کرد آنگاه بدان آسانی فروگذاشت و برفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316).
من آن غریبم و بیکس که تا بروز سپید
ستارگان زبرای من اضطراب کنند.
مسعودسعد.
ماده چون آن بدید اضطراب کرد. (کلیله و دمنه).
در این محیط که طوفان نوح ابجد اوست
بهر نسیم چو موج اضطراب نتوان کرد.
صائب (از آنندراج).
هنوز اول عشق است اضطراب مکن.
؟
قَمس، اضطراب کردن بچه در شکم. موج، اضطراب کردن مردم. (منتهی الارب).
- اضطراب کشیدن، پریشانی تحمل کردن. بی تابی کردن:
غالب شریک حاصل عمر آفت است از آن
بیهوده اضطراب تلف می کشیم ما.
؟ (از آنندراج).
- اضطراب نمودن، اضطراب کردن. رجوع به اضطراب کردن شود.
- || پریشانی نشان دادن.
- || بی تابی نشان دادن: سَهف، در خون طپیدن کُشته و اضطراب نمودن آن در حالت نزع و جان دادن. (منتهی الارب).
- به اضطراب آمدن، به جنبش آمدن. به جوش آمدن. به حرکت درآمدن. رجوع به اضطراب شود.
- به اضطراب آوردن، مضطرب کردن. اغتشاش کردن. رجوع به مضطرب و اضطراب شود.

مترادف و متضاد زبان فارسی

تشویش

آشوب، اضطراب، بیم، پریشانی، ترس، دغدغه، دل‌شوره، دل‌واپسی، قلق، ناراحتی، نگرانی، واهمه،
(متضاد) آرامش، سکون


اضطراب

آشوب، التهاب، اندوه، بی‌تابی، بیقراری، بیم، پریشانی، تپش‌دل، ترس، تشویش، توهم، خوف، دغدغه، دل‌واپسی، دلهره، رنج، سراسیمگی، قلق، ناراحتی، واهمه، هیجان

فارسی به عربی

اضطراب

اضطراب، الم، خمیره، غضب، قلق، عدم استقرار


تشویش

قلق، عدم استقرار

واژه پیشنهادی

عربی به فارسی

تشویش

اسیمگی , پریشانی , درهم وبرهمی , اغتشاش , دست پاچگی , بهم ریختگی , مبهم و تاریک کردن


اضطراب

اشوب , اضطراب , جنبش , اغتشاش , هیاهو , اختلا ل , مزاحمت , سراسیمه کردن , گیج کردن , گرم شدن کله (در اثر مشروب) , دست پاچه کردن , عصبانی کردن , اشفتن , مضطرب کردن , سراسیمگی , دست پاچگی , هنگامه , همهمه , غوغا , شلوغ , جنجال , التهاب , اغتشاش کردن , جنجال راه انداختن , ناارامی , اشفتگی , بیقراری , بیتابی

فارسی به ایتالیایی

معادل ابجد

اضطراب و تشویش

2035

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری