معنی اقوام و بستگان
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
لغت نامه دهخدا
بستگان. [ب َ ت َ] (اِ) ج ِ بسته:
گو پیلتن نیز پیمان ببست
که آن بستگانرا گشاید دو دست.
فردوسی.
پس آن بستگانرا کشیدند خوار
بجان خواستند آنگهی زینهار.
فردوسی.
چو قادر شدی خیره را ریزخون
مزن دشنه بر بستگان زبون.
امیرخسرو.
|| زندانیان. محجوران:
هم به در تو آمدم از تو که خصم و حاکمی
چاره ٔ پای بستگان نیست بجز فروتنی.
سعدی (غزلیات).
|| متعلقان و منسوبان نزدیک شخص: عدد بستگان من به ده میرسد. (فرهنگ نظام). وابستگان. خویشان.
زبان بستگان
زبان بستگان. [زَ ب َ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب، اِ مرکب) ج ِ زبان بسته. خاموشان:
ای نفست نطق زبان بستگان
مرهم سودای جگرخستگان.
نظامی.
کای جگرآلود زبان بستگان
آب جگر خورده ٔ دلخستگان.
نظامی.
تو دانی ضمیر زبان بستگان
تو مرهم نهی بر دل خستگان.
سعدی.
رجوع به زبان بسته و زبان بستگی شود.
اقوام
اقوام. [اَق ْ] (ع اِ) ج ِ قَوْم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بمعنی خویشاوندان و فرقه ها و گروهها و طایفه ها. (ناظم الاطباء):
چشم از آنروز که برکردم و رویت دیدم
بهمین دیده سر دیدن اقوامم نیست.
سعدی.
و رجوع به قوم شود.
واژه پیشنهادی
فرهنگ فارسی هوشیار
جمع قوم، خویشان، طایفه ها
فرهنگ عمید
قوم
فرهنگ واژههای فارسی سره
تیره ها
فارسی به عربی
اقرباء
معادل ابجد
687