معنی الیجه

فرهنگ معین

الیجه

(اَ جِ) (اِ.) نوعی پارچه راه راه پشمی یا ابریشمی که با دست بافند؛ الاجه.

فرهنگ فارسی هوشیار

الیجه

(اسم) نوعی پارچه راه راه پشمی یا ابریشمی که با دست بافند الاجه.

فرهنگ عمید

الیجه

نوعی پارچۀ راه‌راه پشمی یا ابریشمی که با دست بافته می‌شود،


الجه

الیجه


الاجه

الیجه

حل جدول

الیجه

نوعی پارچه راه‌راه ابریشمی

نوعی پارچه راه راه ابریشمی


نوعی پارچه راه‌راه ابریشمی

الیجه


نوعی پارچه راه راه ابریشمی

الیجه

گویش مازندرانی

الیجه

الجه


الیجه قوا

نوعی قبای پشمی که پارچه ی آن دستباف است

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

راه راه

راه راه. (ص مرکب) مخطط. (ناظم الاطباء). چیز مخطط معروف به راهدار: جامه و قبای راه راه، آنکه خطوط رنگین داشته باشد. (از بهار عجم). الیجه. (یادداشت مؤلف). الجه، مخفف الاجه ٔ ترکی، جامه راه راه رنگارنگ. (فرهنگ لغات دیوان البسه ٔ نظام قاری). راه را. رارا (مخفف راه راه در تداول عامه). (یادداشت مؤلف). دارای خطوط متوازی نمایان و متمایز از متن پارچه خواه برجسته و خواه غیر برجسته. دارای خطوط متوازی و متمایز از متن پارچه در جهت تار. راهدار. دارای راه: مخمل راهدار؛ کبریتی:
سری مویش از آه حسرت سیاه
سراپرده اش از فغان راه راه.
ملاطغرا (از بهار عجم).
در طریق شوق آسایش نمی یابد تنش
جامه ٔ مرد مسافر گر نباشد راه راه.
محمدقلی سلیم (از بهار عجم).
نیست از رهزن در این راهم غمی کز فیض عشق
در بر از زخمی قبای راه راهی بیش نیست.
میرزا عبدالغنی قبول (از بهار عجم).
شد از خون راه راه آخر تن خاکستری پوشم
شهیدان را لباس کربلایی اینچنین باید.
سعید اشرف (از بهار عجم).
قبای راه راهی داشت در بر
که هر راهش برد دل را به راهی.
تأثیر (از آنندراج).
- پارچه یا چیت یا قبای راه راه، پارچه و چیت و قبایی که خطوط موازی داشته باشد.
- جامه ٔ راه راه، جامه ٔ مخطط. (ناظم الاطباء).
- || رنگارنگ و الوان. (ناظم الاطباء).


ریسمان

ریسمان. (اِ مرکب) رشته و رسن. (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). رشته، مرکب است از ریس و مان که کلمه ٔ نسبت است و رسمان مخفف آن است. (از آنندراج). رسن. نخ تابیده از چند نخ. (یادداشت مؤلف). در تداول شوشتر رسمان گویند و به عربی غزل است. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف):
شباهنگ گردید بر آسمان
گسسته ثریا سر ریسمان.
فردوسی.
شدندی شبانگه سوی خانه باز
شده پنبه شان ریسمان دراز.
فردوسی.
از چه شد همچو ریسمان کهن
آن سر سبز و تازه همچو سداب.
ناصرخسرو.
بافتن ریسمان نه معجزه باشد
معجز داود بین که آهن باف است.
خاقانی.
ماه تابان کوری پروانگان را بین که جان
برنتیجه ٔ سنگ وموم و ریسمان افشانده اند.
خاقانی.
به صد غم ریسمان جان گسسته ست
غمی را پنبه چون نتوان نهادن.
خاقانی.
من آزموده ام این رنج و دیده این سختی
ز ریسمان متنفر بود گزیده ٔ مار.
سعدی.
به طراری زلفم از ره مرو
بدین ریسمان باز در چه ْ مرو.
خواجو (از امثال و حکم).
هست عیان تا چه سواری کند
طفل به یک چوب و دو تا ریسمان.
مکتبی شیرازی.
لیک با او شمع صحبت درنمی گیرد از آنک
من سخن از آسمان می گویم او از ریسمان.
اوحدی سبزواری (از امثال و حکم).
- آسمان را از ریسمان نشناختن، بسیار گول و نادان بودن. ناآشنا به امور و علوم بودن:
وانکه او پنبه از کتان نشناخت
آسمان را ز ریسمان نشناخت.
نظامی.
- آسمان و ریسمان، کنایه است از سخن دراز و بیهوده و نامربوط.
- ریسمان بودن آسمان در چشم، کنایه از عدم تمیز است. (آنندراج):
ملک از مستی آن ساعت چنان بود
که در چشم آسمانش ریسمان بود.
نظامی (از آنندراج).
- ریسمان پاره کردن، کنایه از شفا یافتن از بیماری سخت. (از آنندراج). از بیماری و مهلکه ٔ شدید خلاص یافتن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 30).
- || ناگهان به خشم آمدن و بر کسی تاختن.
- ریسمان تافتن یا تابیدن بهر کسی یا برای کسی یا بر کسی، کنایه از فکر برای تخریب یا هلاک کسی کردن. (از آنندراج). خراب کردن شخصی را. (مجموعه ٔ مترادفات ص 139):
چرخی که عجوز دهر می گرداند
ازبهر من و تو ریسمان می تابد.
امام قلی بختیاری (از آنندراج).
- ریسمان خوردن، کنایه از کوتاه کردن، لیکن محاوره نیست. (آنندراج):
دل صاف در بند دنیا نباشد
بتدریج گوهر خورد ریسمان را.
صائب (از آنندراج).
- ریسمان دادن، کنایه از تعریف بیجا و غیرواقع کردن برای خجالت دادن به کسی. (آنندراج):
همچو کاغذ باد هرکس را هوایی درسر است
ازبرای سیر مردم ریسمانش می دهند.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- ریسمان دراز کردن، کنایه از فرصت و مهلت دادن. (آنندراج):
نوآموز را ریسمان کن دراز
نه بگسل که دیگر نبینیش باز.
سعدی (از آنندراج).
- ریسمان در دهان یا دهن افکندن، ظاهراً کنایه از تمکین و خاموشی گزیدن:
گه با چهار پیر زبان کرده در دهن
گه با دو طفل در دهن افکنده ریسمان.
خاقانی.
- ریسمان دفتر، ریسمانی که جلد دفتر بدان بندند و آن را در عرف هند «دوری » خوانند. (آنندراج):
هنروری که ز خود بر حساب می باشد
کمند وحدت او ریسمان دفتر اوست.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- ریسمان دیگران پنبه ساختن، محنت برای دیگران کشیدن و خود به کام نرسیدن. میرزا محمد قزوینی در نثر خود نوشته. (آنندراج).
- امثال:
به ریسمان پوسیده ٔ کسی در چاه شدن. (امثال و حکم دهخدا):
ریسمانیست سست صورت جاه
تو بدین ریسمان مرو در چاه.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
ریسمان دیگر پنبه مساز. (امثال و حکم دهخدا).
ریسمان سوخت و کجی اش بیرون نرفت. (از آنندراج) (امثال و حکم دهخدا).
مارگزیده از ریسمان الیجه، از ریسمان دورنگ، یا از ریسمان سیاه و سفید می ترسد. (امثال و حکم دهخدا).
مویی به ریسمانی مدد است. (امثال و حکم دهخدا).
|| هر چیز رشته شده. (ناظم الاطباء). تار باریک که از پنبه و غیره می ریسند. (غیاث اللغات). نخ از پنبه یا پشم. (یادداشت مؤلف):
آن ساعدی که خون بچکد زو ز نازکی
گر برزنی بر او بر یک تار ریسمان.
سوزنی.
هرچند رستم است درآید ز سهم تو
دشمن به چشم سوزن چون تار ریسمان.
خسروی.
ریسمان از رگ جان سازم و سوزن ز مژه
دیده را دوختن لعل قبا فرمایم.
خاقانی.
بر هر مژه در چو اشک داود
برکرده به ریسمان ببینم.
خاقانی.
ورز رنج تن بود وز درد سوک
ریسمان بگسست و هم بشکست دوک.
مولوی (از امثال و حکم).
یک نگاهم بر سر مژگان تهی از اشک نیست
از گهر خالی نباشد ریسمان سوزنم.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
کای که وقتی پنبه بودی در کتو
وقت دیگر ریسمان بودی و تار.
نظام قاری.
در پس چرخه زن پیر جهان تا بنشست
ریسمان سخن بکر در این طرز که رشت.
نظام قاری.
ز گوش پنبه برون آر ای کتو که به پیش
مسافتی است ترا ریسمان صفت بس دور.
نظام قاری.
- امثال:
هم ریسمان گسست هم دوک نشست، دیگر ترمیم و دریافت ممکن نباشد. (امثال و حکم دهخدا).
|| طناب. (ناظم الاطباء) (آنندراج):
چاه را سر فروگرفت الحق
دلو را ریسمان گسست آخر.
خاقانی.
بدان قرابه ٔ آویخته همی مانم
که در گلو ببرد موش ریسمانش را.
خاقانی.
حلق بداندیش را وقت طناب است از آنک
گردن قرابه را هست نکو ریسمان.
خاقانی.
دیگری را در کمند آور که ما خود بنده ایم
ریسمان بر پاچه حاجت مرغ دست آموز را.
سعدی.
- ریسمان کشتی، طناب سه چهارلایی که به آن کشتی را می کشند. (ناظم الاطباء).
- ریسمان گسل، که ریسمان پاره کند. که طناب و بند بگسلد:
یابوی ریسمان گسل میخ کن ز من
مهمیز کله تیز مطلا از آن تو.
وحشی بافقی.
|| گناه. (از قاموس کتاب مقدس).


طه

طه. [طاها] (اِخ) ابن مهنا الجبرینی الشافعی المحتد الحلبی المولد، العالم الفاضل المتقن العلامه المحقق واحدالدهر فی الفضائل. وی مفسرو محدث و بعلوم عقلی و نقلی محیط و مردی تیزخاطر و صاحب هوشی سرشار بود. در غور به مطالب بسی عمیق و مدقق بود با زهد و عفافی مفرط. در سال 1084 هَ. ق. قدم به عرصه ٔ وجود نهاد و بالفطره در عالم آفرینش خواهان دانش به دنیا آمد. از دانشمندان عصر خویش به فراگرفتن علوم مشغول گردید و تا سن بلوغ دست از طلب علم بازنداشت و تا سال 1131 سعی و کوشش او در تحصیل ادامه پیدا کرد و در آن سال مسافرتی به حجاز کرد. صحیح بخاری را نزد شارح آن المتقن الضابط ابومحمد عبداﷲبن سالم البصری استماع کرد و از وی اجازه ٔ روایت صحیح بخاری و سایر کتب به دست آورد. علوم عربیت را نزد شیخ عبد مصری فراگرفت. شیخ تاج الدین قلعی و شیخ عبدالقادر که هر دو مفتی مکه بوده اند از مشایخ صاحب ترجمه به شمار می روند، همچنین نزد شیخ یونس مصری و شیخ ابوالحسن السندی ثم المدنی نیز استفاده ها برد و سپس به وطن خویش بازگشت و اشتغل بالافاده و الحق الاحفاد بالاجداد وز آن پس به حجاز بازگشت به سال 1161 و در مکه نزدیک به دو سال اقامت گزید و پس از آن به وطن خویش مراجعت کرد. بر صحیح بخاری تا باب مغازی تعلیقاتی نوشته و تراجم احوال کسانی را که در غزوه ٔ بدر با حضرت پیغمبر صلواه اﷲ علیه و آله همراه بوده کتابی فراهم آورده، و جز آنچه نام برده شد نیز تحریراتی دارد. خلقی بی شمار از دانش وی استفاده ها کردند. با دوستان خویش همواره مزاح و مداعبه داشت. و کان یعانی حرفه الالاجه ینسج و تباع. (ظ. منظور الیجه بافی است که می بافته و به فروش می رسانده، و بعد از این جمله هم جمله ٔ دیگری آورده که ترجمه اش این است: برای وی غیر ازین راه طریق دیگری جهت زندگانی نبود). وی شعر نیز می گفت و این قصیده در وصف شمایل حضرت ختمی مرتبت صلی اﷲ علیه و آله از اوست:
یا اهیل النقا لقدهمت وجدا
فی هواکم و قد جفا الجفن سهدا
ماتناسیت للربوع لسلع
سل من الرکب من تناسیت عهدا
کیف انسی و فیکم ُ من تسامی
فی سماء السماء فخراً و مجدا
خاتم الرسْل سید الکون طه
من غدا فی شمائل الحسن فردا
ذوجبین سما الهلال و وجه
اخجل البدر بالبها اذ تبدی ̍
فی اساریره سنا الشمس تجری
من سناه اهتدی الذی ضل رشدا
اهدب الجفن فوق خد اسیل
اکحل العین بالنفوس مفدی ̍
افرق السن ان تبسم تلقی
مثل حب الغمام والدر نضدا
ازهراللون انفه کان اقنی
بالقنا للعدی ابادو اردی ̍
شثن الکف للکرادیس ضخم
راحتاه جوداً من البحر اندی ̍
ربعه کان ان مشی یتکفاء
رجل الشعر لیس سبطاً و جعدا
کان فخماً مفخماً یتلألأ
خافض الطرف اکثر الخلق حمدا
بین کتفیه مثل بیض حمام
خاتم الانبیاء للخلق مبدا
و مغیث لمن اتی مستجیراً
من ذنوب فاضت علی البحر مدّا
و صریخ ٌ لمستریح خطوب
قد توالت علیه عکساً و طردا
ورؤف ٌ بنا و ایضاً رحیم ٌ
کم حبانی فضلاً و للخیر اسدی ̍
یا رسول الوری سمیک طه
قد سعی فی الهوی مکباً مجدّا
کلما کان یستعد لرشد
اخرته القیود عما استعدا
وَ هْوَ قد حل فی حماک و حاشا
ان ینال المنیخ ُ بالباب ردّا
و صلوه الاله فی کل آن
مَعْ سلام الی ضریحک یهدی ̍
و الی الاَّل و الصحاب جمیعاً
ما سنا کوکب بأفْق تبدی.
وفات ابن مهنا هنگام چاشتگاه روز پنجشنبه بیست وچهارم ربیع الاول بسال 1178 به وقوع پیوست. در اواخر ماه صفر مریض و بستری شد و قریب ده روز در منزل متوقف بود، و در ایام بیماری اختلالی در مشاعرش رخ داد. پسری و دختری از وی باقی ماند. در بیرون باب المقام بطرف مغرب او را به خاک سپردند و مدفن او در شمالی ِ قبهالعوامید واقع شده است. از مرگ وی مردم همگی قرین غم و اندوه و مصیبت زده بودند. یکی از نویسندگان که ترجمه ٔ احوالی از وی نوشته، ضمناً گوید: بامداد روز وفات وی در حالی که جماعتی از خویشان و اقارب نزد وی نشسته و از آن جمله خواهرزادگان و گروهی از زنان صالحه ٔ سالخورده ٔخانواده ٔ وی نیز حاضر بودند، مرغی سبزرنگ از هوا فرودآمده دوری چند بر گرد وی بگشت و سپس بر روی سینه ٔ وی بنشست و به سوی آسمان برپرید. سید عبداﷲ یوسفی حلبی در ماده ٔ تاریخ وفات وی این ابیات را سروده است:
بُشری لطه حیث حا-
زَ فضائلاً عقلاً و نقلا
لقد ارتضاه و قد حبا-
ه ُ اﷲ مغفرهً و فضلا
لما غداالفردوس فی
دار البقاء له محلا
ارّخته بعلی الجنا-
ن ِ مُحدِث ُ الشهباء حلا.
(سبک الدُرر ج 1 ص 219).
وی راست شرحی بر ترجمه ٔ احوال اهل بدر (کسانی که در غزوه ٔ بدر در راه اسلام جهاد می کرده اند) که به سال 1164 هَ. ق. از تألیف آن فراغت یافت. متن این کتاب ازشیخ عبداللطیف البقاعی است و شرح مزبور بسال 1294 هَ. ق. در بولاق به طبع رسیده است. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 259). و نیز رجوع به الاعلام زرکلی ج 2 ص 452 شود. محمد راغب طباخ، در تاریخ حلب بنقل از تاریخ ابن میرو، اشعار ذیل را به طه ابن مُهنا نسبت داده است:
قم الی روضه الحبیب و باکر
و اغتنم فرصه الزمان فبادر
ان ّ مرعی الشباب یعشو سریعاً
و ربیع السرور کالطیف زائر
و الثم الثغر و ارتشف ریق حب
ان ّ لثم الثغور یجلو الخواطر
فی زمان الربیع و النهر جار
فی حیاض الریاض و الزهر زاهر
باختلاف الالوان یزهو و یزکو
باصفرار منه تسر النواظر
و احمرارٌ کحمره من عقیق
مَعْ بیاض کالدر للعقل باهر
و طیورٌ علی الغصون تغنی
کل الف منها لالف تناظر.
قال و هی قصیده طویله.
(اعلام النبلا ج 7 ص 34).

معادل ابجد

الیجه

49

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری