معنی امپراتور، منو رهاکن
حل جدول
لغت نامه دهخدا
منو. [] (ع اِ) فریاد خر جوان. (دزی ج 2 ص 619).
منو. [م ِ] (اِ) مخفف مینوست که بهشت باشد. (برهان). مینو و بهشت. (ناظم الاطباء). رجوع به مینو شود.
منو. [م ِ / م َ] (ص) به معنی علوی هم آمده است که در برابر سفلی است. (برهان) (ناظم الاطبا).
منو. [م َن َ] (فعل نهی) جنبش جهودوار بود بر جای. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 417). منع از حرکت کردن و جنبیدن باشدیعنی مجنب و حرکت مکن. (برهان). جنبش مکن. (انجمن آرا) (آنندراج). کلمه ٔ نهی، یعنی مجنب و حرکت مکن. (ناظم الاطباء):
تو از من کنون داستانی شنو
بدین داستان بیشتر زین منو.
ابوشکور (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 417).
شاد بر تخت سلطنت بنشین
بعد از این بهر کار خصم منو.
شمس فخری.
|| ناله مکن. (فرهنگ رشیدی). منع از ناله و زاری کردن هم هست، یعنی ناله و زاری مکن. (برهان). ناله و زاری مکن. (ناظم الاطباء):
منو بر گذشته نود بیش از این
که اکنونت زیر قدم بسپرد.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 275).
منو. [م َن ْوْ] (ع مص) آزمودن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی ص 93): مناه منواً؛ آزمود و دریافت حقیقت آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اندازه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
امپراتور
امپراتور. [اِ پ ِ] (لاتینی، اِ) عنوان سرداران روم قدیم. (فرهنگ فارسی معین). در روم سپهسالار قشون را امپراتور میخواندند. و در روزگاران بعد چون قیاصره ٔ روم فرماندهی قشون را هم داشتند این عنوان با عنوان قیصر توأم گردید. (ایران باستان پیرنیا ص 2345). قیصر، عظیم الروم: مجروحین با وجود رنجی شدید راضی بودند و آنتونیوس را قسم میدادند که مراجعت کرده برای آنان خود را زحمت ندهد بعد او را امپراتور خود خوانده میگفتند... (ایران باستان ص 2361). || پادشاه مقتدر و مستقل و صاحب تاج و تخت که بر ممالک و نواحی سلطنت کند. (از ناظم الاطباء) (ازفرهنگ فارسی معین). شاهنشاه. (فرهنگ فارسی معین).
فرهنگ معین
عنوان فرمانروایان روم قدیم، شاهنشاه مقتدری که بر قلمروهای وسیعی سلطنت کند. [خوانش: (اِ پِ) [فر.] (اِ.) = امپراطور: ]
فارسی به انگلیسی
Emperor
فارسی به عربی
امبراطور
فرهنگ فارسی هوشیار
پادشاه مقتدر و توانا
فرهنگ واژههای فارسی سره
شاهنشاه
مترادف و متضاد زبان فارسی
امپراطور، امیر، پادشاه، خدیو، خسرو، سلطان، شاه، شاهنشاه، ملک
معادل ابجد
1222